💓 #شعر_خاطرهای_رضوی
روزی کبوتر بچـّه ای
دیدم که بال او شکست
با گریه، با یاد رضـا
او را گرفتم بین دست
بردم، به سمت خانه تا...
اینکه مداوایش کنم...
اما مداوایش نشــد،
یک روز با یک حال مست...
دیدم نگاهش دوخـتـه
بر عکس زیبای حــرم
حس کردم او هم مثل مـن
دارد دلـی یـوسف پَرَست
بار سفر بستم شبی
او را به همراه خودم
آورده بودم مشهد ُو ...
وا کرد بالی را که بست
باور نمی کردم ولی...
بال شکسته خوب شد
پر زد به دور گنبدت...
با عشقت از نو یافت، هست
رفتم، وَ سال بعد آز آن
باز آمدم تا مشهدت...
با یک دل درمانده که...
بندش به تیغ غم گسست
خیلی دلم پـُر بوده از
اندوه و نامردی ِیار ...
از غربت بی حـدّ خود
بینِ ریاکاران پـَسـت
رو به کبوتر خانه ات...
رفتم ، وَ دیدم کفتری...
... را که خودم آورده ام
با شـُکـر، بر دستم نشست
آن را به فال خوش زدم
گفتم که من را می خری
تا زخـمِ دل درمان کنی
حالم پس از آن، بهترَست💓
🖍 #مَـہٖێݩاسۜۜۜدےآسۜۜۜـٺࢪڪے_ݩاࢪدُهْدَࢪ
_♡ بـداهــه ♡_
🖍 #ڪـپےبـاذڪࢪمـنـبـع
╭━━⊰ ❀ 🌸 ❀ ⊱━━╮
☘ @nardohdar1 ☘
☘ @nardohdar1 ☘
╰━━⊰ ❀ 🌸 ❀ ⊱━━╯