eitaa logo
نرگسی من
3.6هزار دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
4.5هزار ویدیو
3 فایل
جلالِ آلِ احمد قَشَنگ میگه : یا باید زندگی کرد یا فکر دوتاش باهم نمیشه...!!!
مشاهده در ایتا
دانلود
من به دلایل خصوصی مجبور شدم با مادر شوهرم زندگی کنم بعد از چند روز رفتار های مادر شوهرم تغییر کرد شوهرم بخاطر شغلش شب ها شیفت بود از ساعت ۸ تا ۱۲ شب شیفتش شروع میشود روز بدی داشتم اونشب مادرشوهرم دل درد عجیبی داشت زودتر رفت تو اتاقش برای همین من رو مبل نشسته بودم که سوکت عجیبی شروع شد یهو مادر شوهرم با صدای بلدی قهقه کرد زود دوییدم تو اتاقش دیدم.....‌......... ادامه داستان تو کانال زیر میباشد 👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1891304487C3084a11991
عروسک پارچه ای رو که خودم درست کرده بودم و به خودم چسبوندم و رفتم دنبال مادرم. خونه خیلی بزرگی داشتیم که در قسمت انتهای حیاط, طویله قرار داشت و مادرم داشت شیر گاو هارو میدوشید . خانواده پولداری نبودیم ,چون اون زمان همه گاو و گوسفند داشتن و این تقریبا جزو دارایی به حساب نمی اومد. وقتی مادرم دید دارم نگاهش میکنم پرسید اینجا چیکار میکنی و من تازه یادم اومد که بهجت خانوم کلفت مراد خان اومده و کارش داره. با ترس از جا پرید و همینطور که داشت با چادری که به کمرش پیچیده بود دستاشو خشک میکرد گفت لال بشی دختر, دوساعته نگاه میکنی و هیچی نمیگی و بسم الله گویان به سمت در رفت. وقتی برگشت احساس کردم که خیلی ناراحته. اما با همون حال هم چشم غره ای بهم رفت و گفت بدو برو هیزم بیار و آتیش روشن کن تا غذا درست کنم . با اینکه هشت سال بیشتر نداشتم اما خیلی تو کارهای خونه کمک میکردم. یعنی مجبور بودیم که کمک کنیم. با کلی زحمت هیزم هایی که پدرم تو انباری جمع کرده بودو آوردم تو مطبخ و شروع کردم به روشن کردن آتیش .