eitaa logo
دختران زینبے
1.5هزار دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
6هزار ویدیو
34 فایل
- بسم‌اللّٰھ🌿! بہه تجمع زینبیون خــوش‌اومـدے‌ خواهرم🌱✨🙂 متولد شده در:1401/10/27 https://harfeto.timefriend.net/17336720744540 لینک ناشناسمون مطلبی چیزی بگوشیم! لینک کانالمون: @nargsiip شـرایـط ↯ https://eitaa.com/zxbnsh ڪپے مطلب با ذکر صلوات ازاده
مشاهده در ایتا
دانلود
دختران زینبے
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 #قصه_دلبری #قسمت_بیست_و_چهارم حالا در این هیر و ویر پیله کرده بود که برای شهادت
💖🌸💖🌸💖 🌸💖🌸💖 💖🌸💖 🌸💖 💖 مدام زیر لب می گفت :« شکر که جور شد ، شکر که همونی که میخواستم شد ، شکر که همه چیز طبق میلم جلو می ره ، شکر ..»❤️ موقع امضای سند ازدواج دستم می لرزید، مگر تمامی داشت شنیده بودم باید خیلی امضا بزنی ، ولی باورم نمی شد تا این حد امضاها مثل هم در نمی آمد . زیر زیرکی می خندید :« چرا دستت می لرزه؟! نگاه کن! همه امضاها کج و کوله شده !»😂 بعد از مراسم عقد رفتیم آرایشگاه ، قرار شد خودش بیاید دنبالم . دهان خانواده اش باز مانده بود که چطور زیر بار رفته بیاید آتلیه اصلأ خوشش نمی آمد ، وقتی دید من دوست دارم ، کوتاه آمد 😁 ولی وقتی آمد آنجا ، قصه عوض شد . سه چهار ساعت بیشتر نبود باهم محرم شده بودیم . یخم باز نشده بود ، راحت نبودم ... خانم عکاس برایش جالب بود که یک آدم مذهبی با آن ظاهر ، این قدر مسخره بازی در می آورد که در عکس ها بخندم 😂 همان شب رفتیم زیارت شهدای گمنام دانشگاه آزاد .. پشت فرمان بلند بلند می خواند :« دست من و تو نیست اگر نوکرش شدیم / خیلی حسین زحمت مارا کشیده است!» 😍 کنار قبور شهدا شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا و دعای توسل . یاد روز هایی افتادم که با بچه ها می آمدیم اینجا و او همیشه خدا اینجا پلاس بود . بودنش بساط شوخی را فراهم می کرد که« این بار اومده سراغ ارث پدرش!»😂 سفره خاطراتش را باز کرد که به این شهدا متوسل شده یکی را پیدا کنند که پای کارش باشد .. حتی آمده و از آنها خواسته بود که بتوانند مرا راضی کنند به ازدواج 😕 می گفت قبل از اینکه قضیه ازدواج مطرح شود ، خیلی از دوستانش می آمدند و درباره من از او مشورت می خواستند حتی به او گفته بود برایشان از من خواستگاری کند، و غش غش میخندید که :«اگر میگفتم دختر مناسبی نیست بعدا به خودم میگفتند پس چرا خودت گرفتیش؟!😂 ✨ ‌ ↝‌@nargsiip 🍭⃟💌
دختران زینبے
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زی
✍️ 💠 عباس بی‌معطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت. می‌دانستم از یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد. 💠 از پله‌های ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نه‌تنها نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟» بی‌قراری‌های یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمی‌رفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمی‌دانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم. 💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقی‌مانده را در شیشه ریخت. دستان زن بی‌نوا از می‌لرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بی‌هیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد. 💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر می‌کرد و من می‌دیدم عباس روی زمین راه نمی‌رود و در پرواز می‌کند که دوباره بی‌تاب رفتنش شدم. دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!» 💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را به سمت معرکه می‌کشید. در را که پشت سرش بستم، حس کردم از قفس سینه پرید. یک ماه بی‌خبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفس‌های بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد. 💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر می‌داد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!» او می‌کرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد. 💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :« و جوونای شهر مثل شیر جلوی وایسادن! شیخ مصطفی می‌گفت به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!» سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان می‌کرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم ! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!» 💠 با خبرهایی که می‌شنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیک‌تر می‌شد، ناله حیدر دوباره در گوشم می‌پیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز می‌گفت بعد از اینکه فرمانده‌های شهر بازم رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمی‌ذاره یه مرد زنده از بره بیرون!» او می‌گفت و من تازه می‌فهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما آورده و از چشمان خسته و بی‌خوابش خون می‌بارید. 💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود. اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت بیش از بلایی که عدنان به سرش می‌آورد، عذاب می‌کشید و اگر شده بود، دلش حتی در از غصه حال و روز ما در آتش بود! 💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد. نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر می‌توانست یوسف را کند. به‌سرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمی‌دانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد. 💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم. همانطور که به سمت در می‌دویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لب‌های او بیشتر به خشکی می‌زد که به سختی پرسید :«حاجی خونه‌اس؟»... ↝‌@nargsiip
دختران زینبے
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی سفر به زاهدان #قسمت_بیست_و_چهار 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ سید کاظم
خاک های نرم کوشک زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی سفر به زاهدان 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ با هم رفتیم خانه یکی از روحانی ها که نماینده ی وجوهات حضرت امام بود .تو خراسان من بیرون خانه منتظرش ایستادم خودش رفت تو چند دقیقه بعد آمد. گفت « بریم.» رفتیم ترمینال سوار یکی از اتوبوس های زاهدان شدیم و راه افتادیم وقتی رسیدیم زاهدان، تو اولین مسافرخانه اتاق گرفتیم هنوز درست و حسابی جابجا نشده بودیم دبه ی روغن را برداشت و گفت:« کاری نداری؟» «کجا؟!» «میرم جایی، زود بر می گردم.» ساکت شد. کمی فکر کرد و ادامه داد:«یک موقعی هم اگه دیر شد، دلواپس نشی.» «نمی خوای بگی کجا میری؟ با اون دبه روغنت» راست و قاطع گفت: «نه» راه افتاد طرف در اتاق گفتم :«اقلاً یه کمی می موندی خستگی راه از تنت در می رفت.» «زیاد خسته نیستم.» دم در برگشت طرفم گفت:«یادت نره سید جان، هرچی هم که دیر کردم دلواپس نشی؛ یعنی یک وقت شهربانی یا جای دیگه ای نری سراغ منو بگیری ها.» خداحافظی کرد و رفت. درست دو روز بعد برگشت دبه روغن هم همراهش نبود تو این مدت چی کشیدم، بماند.هنوز از گرد راه نرسیده بود گفت:«بار و بندیل را ببند که بریم» بریم؟!» «آره دیگه بریم.» به خنده گفتم:« عجب گردشی کردیم» 🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕⚫️ ↝‌@nargsiip