eitaa logo
لــبـیک‌یانـاصـح
434 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
78 فایل
🌷بسم ربِّ المهدی🌷 👈خوش اومدین رفقا👉 ادمین: @NASEH_313 🌷بهمون پیام و نظر بدید منتظریم 🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امام هادي (ع) *اُذکُر حَسَراتِ التَّفریطِ بِأَخذِ تَقدیمِ الحَزمِ* *بجای حسرت و اندوه برای عدم موفقیتهای گذشته، با گرفتن تصمیم و اراده قوی جبران کن* میزان الحکمة، ج7، ص454 *السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ(ع)* *السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ(ع)* *السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ(ع)* *اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج* 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @delneveshte_13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نقل از همرزم: ✍من با مـــحـــــمدرضا خیلی دوست👨‍❤️‍👨 بودم. لذا باهم عهد بستیم هرکدام زودتر شدیم ، به خواب دیگری آمده و از آن دنــــیا برای هم بگوییم. یک شب پس از شهـــــادت اورا به خواب دیدم و گفتم : (خوب محمد آقا! آن طرف چه خبر؟) گفت: همین قدر برایت بگویم که اگر می دانستم این طرف چه خبر است ، شب هارا نمیخوابیدم و روزها را روزه میگرفتم😞 همه در روز به خاطر لحظاتی که به یاد خـــــــدا نبوده اند ، حسرت می خورند.😢 📚منبع: کتاب خاطرات و زندگینامه 🌹کانال فرهنگی مذهبی[دست خطِ رویِ میز[🌹 از طرف شهدا و منتظران ظهور و امام عصر أرواحنا فداه دعوت شده اید : 🆔 https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
یاعماد من لا عمادله: 📌بزرگان و #جوانان_قم نگذارند دست های خائن مرکزیت انقلاب و کانون انقلاب بودن قم را کم رنگ کنند. 🌷بسم الله الرحمن الرحيم🌷 [ ای یوسف گم گشته زهرا نظری بر این رو سِیَه بنما ] 🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷 http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام✋🏻 تاحالا عاشق شدی؟ میدونی عشق خیلی حسه قشنگیه... به شرطی که واقعا عاشق باشید! یه عشقِ پایدار یه عشقِ آسمانی مثل خدا ؛) دیدی وقتی عاشق یکی میشی دائم داری به این فکر میکنی که : چیکار کنم خوشحال بشه! چیکار کنم بیشتر دوسم داشته باشه! چیکار کنم بیشتر به چشمش بیام! چی بپوشم دوست داشته باشه! چی بگم لذت ببره! تا حالا این کارها رو با خدا تجربه کردی؟! اون که همیشه عاشقته، ولی تو چی؟ چقدر برات مهمه چی بپوشی که خدا خوشش بیاد؟ چی بگی که لذت ببره؟ چیکار کنی تا بیشتر دوست داشته باشه؟ چیکار کنی تا بیشتر به چشمش بیای؟ به راستی که سویِ هر که رفته‌ایم..؛ هیچ کس مثلِ خدا نبود .!(: قبول داری؟ بیا منصفانه حرف بزنیم کی مثل خدا تا اخرش باهامون موند؟ کی مثل خدا ما رو فهمید؟ کی مثل خدا عاشقمون بود؟ کی مثل خدا نگرانمون بود؟ کی مثل خدا ... کی مثل تو میتونه واسه خدا بندگی کنه؟😅🌸 اره من دقیقا با توام ؛ تو میتونی خدا رو با کارات خوشحال کنی تو میتونی عشق واقعی رو تجربه کنی تو میتونی با خدا زندگی کنی🙃 تازه کلی تو دنیا با خدا کیف میکنی، تهش ختم میشه به خودِ خدا و بهشت و... دیگه نگم براات به به😍 با داری بهش نزدیک تر و نزدیک تر و نزدیک تر میشیا... حواست هست؟! نیمه‌گمشده رو بیخیال اول خودتو پیدا کن! ول این عشقای زمینی کن😑برو بالاتر، برو تو آسمونا... لیاقتِ تو خیلی بیشتر از اینه که بخوای درگیر زمین بشی شهـیدبهـشتی: هدف اسلام،تربیت انسان عاقل نیست؛ بلکه تربیت انسان عاشق عاقل است.. جـآذبه‌ها، همیشه‌به‌سمت‌پایین‌نیستند! ڪافیست‌پیشانیت‌به‌خاڪ‌باشد به‌سمت‌آسمـان‌خواهےرفت... راستی عاشق باشید میدونی که چه عشقی میگم؟☺️ موفق باشی🌸
✍️ 💠 حالا من هم در کشاکش پاک احساسش، در عالم انقلابی به پا شده و می‌توانستم به چشم به او نگاه کنم که نه به زبان، بلکه با همه قلبم قبولش کردم. از سکوت سر به زیرم، عمق را حس کرد که نفس بلندی کشید و مردانه ضمانت داد :«نرجس! قول میدم تا لحظه‌ای که زنده‌ام، با خون و جونم ازت حمایت کنم!» 💠 او همچنان عهد می‌بست و من در عالم عشق علیه‌السلام خوش بودم که امداد را برایم به کمال رساند و نه‌تنها آن روز که تا آخر عمرم، آغوش مطمئن حیدر را برایم انتخاب کرد. به یُمن همین هدیه حیدری، عقد کردیم و قرار شد جشن عروسی‌مان باشد و حالا تنها سه روز مانده به نیمه شعبان، شبح عدنان دوباره به سراغم آمده بود. 💠 نمی‌دانستم شماره‌ام را از کجا پیدا کرده و اصلاً از جانم چه می‌خواهد؟ گوشی در دستانم ثابت مانده و نگاهم یخ زده بود که پیامی دیگر فرستاد :«من هنوز هر شب خوابتو می‌بینم! قسم خوردم تو بیداری تو رو به دست بیارم و میارم!» نگاهم تا آخر پیام نرسیده، دلم از وحشت پُر شد که همزمان دستی بازویم را گرفت و جیغم در گلو خفه شد. وحشتزده چرخیدم و در تاریکی اتاق، چهره روشن حیدر را دیدم. 💠 از حالت وحشتزده و جیغی که کشیدم، جا خورد. خنده روی صورتش خشک شد و متعجب پرسید :«چرا ترسیدی عزیزم؟ من که گفتم سر کوچه‌ام دارم میام!» پیام هوس‌بازانه عدنان روی گوشی و حیدر مقابلم ایستاده بود و همین کافی بود تا همه بدنم بلرزد. دستش را از روی بازویم پایین آورد، فهمید به هم ریخته‌ام که نگران حالم، عذر خواست :«ببخشید نرجس جان! نمی‌خواستم بترسونمت!» 💠 همزمان چراغ اتاق را روشن کرد و تازه دید رنگم چطور پریده که خیره نگاهم کرد. سرم را پایین انداختم تا از خط نگاهم چیزی نخواند اما با دستش زیر چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. نگاهم که به نگاه مهربانش افتاد، طوفان ترسم قطره اشکی شد و روی مژگانم نشست. لرزش چانه‌ام را روی انگشتانش حس می‌کرد که رنگ نگرانی نگاهش بیشتر شد و با دلواپسی پرسید :«چی شده عزیزم؟» و سوالش به آخر نرسیده، پیام‌گیر گوشی دوباره به صدا درآمد و تنم را آشکارا لرزاند. 💠 ردّ تردید نگاهش از چشمانم تا صفحه روشن گوشی در دستم کشیده شد و جان من داشت به لبم می‌رسید که صدای گریه زن‌عمو فرشته نجاتم شد. حیدر به سمت در اتاق چرخید و هر دو دیدیم زن‌عمو میان حیاط روی زمین نشسته و با بی‌قراری گریه می‌کند. عمو هم مقابلش ایستاده و با صدایی آهسته دلداری‌اش می‌داد که حیدر از اتاق بیرون رفت و از روی ایوان صدا بلند کرد :«چی شده مامان؟» 💠 هنوز بدنم سست بود و به‌سختی دنبال حیدر به ایوان رفتم که دیدم دخترعموها هم گوشه حیاط کِز کرده و بی‌صدا گریه می‌کنند. دیگر ترس عدنان فراموشم شده و محو عزاخانه‌ای که در حیاط برپا شده بود، خشکم زد. عباس هنوز کنار در حیاط ایستاده و ظاهراً خبر را او آورده بود که با صدایی گرفته به من و حیدر هم اطلاع داد :« سقوط کرده! امشب شهر رو گرفت!» 💠 من هنوز گیج خبر بودم که حیدر از پله‌های ایوان پایین دوید و وحشتزده پرسید :« چی؟!» با شنیدن نام تلعفر تازه یاد فاطمه افتادم. بزرگترین دخترِ عمو که پس از ازدواج با یکی از شیعه تلعفر، در آن شهر زندگی می‌کرد. تلعفر فاصله زیادی با موصل نداشت و نمی‌دانستیم تا الان چه بلایی سر فاطمه و همسر و کودکانش آمده است. 💠 عباس سری تکان داد و در جواب دل‌نگرانی حیدر حرفی زد که چهارچوب بدنم لرزید :«داعش داره میره سمت تلعفر. هر چی هم زنگ می‌زنیم جواب نمیدن.» گریه زن‌عمو بلندتر شد و عمو زیر لب زمزمه کرد :«این حرومزاده‌ها به تلعفر برسن یه رو زنده نمی‌ذارن!» حیدر مثل اینکه پاهایش سست شده باشد، همانجا روی زمین نشست و سرش را با هر دو دستش گرفت. 💠 دیگر نفس کسی بالا نمی‌آمد که در تاریک و روشن هوا، آوای مغرب در آسمان پیچید و به «أشْهَدُ أنَّ عَلِيّاً وَلِيُّ الله» که رسید، حیدر از جا بلند شد. همه نگاهش می‌کردند و من از خون که در صورتش پاشیده بود، حرف دلش را خواندم که پیش از آنکه چیزی بگوید، گریه‌ام گرفت. 💠 رو به عمو کرد و با صدایی که به سختی بالا می‌آمد، مردانگی‌اش را نشان داد :«من میرم میارم‌شون.» زن‌عمو ناباورانه نگاهش کرد، عمو به صورت گندمگونش که از ناراحتی گل انداخته بود، خیره شد و عباس اعتراض کرد :«داعش داره شخم می‌زنه میاد جلو! تا تو برسی، حتماً تلعفر هم سقوط کرده! فقط خودتو به کشتن میدی!»... ✍️نویسنده: ✴️ کانال فرهنگی مذهبی (دست خط روی میز) http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
🌺 🌺 قال المهدی : «أَکْثِرُو الدُّعاءَ بِتَعْجیلِ الْفَرَجِ فَإِنَّ ذلِکَ فَرَجُکُمْ» برای تعجیل فَرَج زیاد دعا کنید، زیرا همین دعا کردن، فَرَج و گشایش شماست. @delneveshte_13
📣توجه📣 توجه 🗣یک مسابقه جذاب و منحصر به فرد انتخاب به ۵ نفر از مهدی یار کوچولوهایی که بتونن: 1⃣ یه نقاشی قشنگ بکشن🎨🖼 2⃣یا یه جمله قشنگ بنویسن✍ 3⃣یا یه عکس خوب از کارای خوبشون برامون بفرستن 📸 با موضوع: با انتخاب شما جوایزی(۵۰۰ هزار ریالی) اهدا خواهد شد . ⏳مهلت ارسال آثار تا روز : 🎈پنج شنبه ۱۵شعبان ولادت با سعادت امام عصر ارواحنا فداه🎈🎁🎊🎉🎊 ☑️کودکیار مهدوی محکمات (تخصصی ترین کانال مهدی باوری در کودکان ) 🆔https://eitaa.com/joinchat/1945305120C076ae4f3ce ✴️کانال فرهنگی مذهبی (دست خطِ رویِ میز) 🆔 http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938