eitaa logo
لــبـیک‌یانـاصـح
434 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
78 فایل
🌷بسم ربِّ المهدی🌷 👈خوش اومدین رفقا👉 ادمین: @NASEH_313 🌷بهمون پیام و نظر بدید منتظریم 🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
لــبـیک‌یانـاصـح
🌹به نام خدای مهربون🌹 #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_نهم 💠حالا با دوتا پیکری که جلوم مونده بود چطور میت
🌹به نام خدای مهربان🌹 💠شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای 00 درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ میزد. زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود 💠تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بالخره توانستند خود را به شهر برسانند. حاال مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛ حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید. خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت 💠نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم. زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمندهای با خلبان بحث میکرد :»اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه، تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت پژمردهاش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد 💠:»نرجس دعا کن بچهام از دستم نره!« به چشمان زیبایش نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم نمیچرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد، پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :»عباس به من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت الزم شد این ‌‌ دارد ✍نویسنده: ولی_نژاد ✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی) https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
لــبـیک‌یانـاصـح
#گنجینه_مخفی_در_اطلس #قسمت_بیست_و_نهم مهسا: بزنید بریم تا از نقشه عقب نیفتادیم نرجس: من یه راه نزدیک
نرجس: 😂😂😂ههههه سر کارتون گذاشتم هیچ خبری نیست در این کوچه +:چی چی گفتی الان؟ سر کاری بود؟ --:آره سر کاری بود فقط کوچه رو راس گفتم و الا بقیه سر کاری بود مهسا: واقعا که نزدیک بود از پا دردی منو فاطمه غش کنیم و بیفتیم رو دستت اون وقت چی؟ --: رأس میگه خیلی شوخی بدی بود آگه خدایی نکرده حالمون بد میشد بعد این همه راه اومدن چیکار میکردی؟ نرجس: هیچی میرفتم یه دقیقه در خونه مامانم رو صدا میزدم بیاد کمک کنه فاطمه: چرا چاخان میکنی و حرف مفت میزنی هنوز نرسیده چطور میخوای یه دقیقه ای بری و بیای؟ +:کجا چاخان کردم گفتم این کوچه میونبر و نزدیکتره ولی نگفتم که چقد نزدیکه --:مگه چقدر مونده برسیم؟ نکنه رسیدیم و چیزی نگفتی؟ +: آره رسیدیم ایناها این خونه ماس که الان دم درش وایسادیم مهسا:خب پس در بزن مادرت یا خواهر برادرت بیان در باز کنن --:نه یه وقت در نزنید حتی زنگ هم نزنید نمیخوام کسی بفهمه ما اومدیم +:پس چطوری قراره بریم داخل خونه؟ اگه نه در بزنیم و نه زنگ --: غم مخور دارم کلید کلید نگو بگو شاه کلید ✍️: ✅هرشب همراه با رمان گنجینه مخفی در اطلس در کانال زیر باشید: http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938