لــبـیکیانـاصـح
🌹به نام خدای مهربون🌹 #تنها_میان_داعش #قسمت_بیست_نهم 💠حالا با دوتا پیکری که جلوم مونده بود چطور میت
🌹به نام خدای مهربان🌹
#تنها_میان_داعش
#قسمت_سی
💠شده و ما در این تاریکی در تنگنای غم و گرما و گرسنگی
با مرگ زندگی میکردیم. همه برای عباس و عمو
عزاداری میکردند، اما من با اینهمه درد، از تب سرنوشت
حیدر هم میسوختم و باز هم باید شکایت این راز سر به
مهر را تنها به درگاه خدا میبردم. آب آلوده چاه هم حریفم
شده و بدنم دیگر استقامتش تمام شده بود که لحظهای از
آتش تب خیس عرق میشدم و لحظهای دیگر در گرمای
00 درجه آمرلی طوری میلرزیدم که استخوانهایم یخ
میزد. زنعمو همه را جمع میکرد تا دعای توسل بخوانیم
و این توسلها آخرین حلقه مقاومت ما در برابر داعش بود
💠تا چند روز بعد که دو هلیکوپتر بالخره توانستند خود را
به شهر برسانند. حاال مردم بیش از غذا به دارو نیاز داشتند؛
حسابش از دستم رفته بود چند مجروح و بیمار مثل عمو
مظلومانه درد کشیدند و غریبانه جان دادند. دیگر حتی
شیرخشکی که هلیکوپترها آورده بودند به کار یوسف
نمیآمد و حالش طوری به هم میخورد که یک قطره آب
از گلوی نازکش پایین نمیرفت. حلیه یوسف را در
آغوشش گرفته بود، دور خانه میچرخید و کاری از دستش
برنمیآمد که ناامیدانه ضجه میزد تا فرشته نجاتش رسید.
خبر آوردند فرماندهان تصمیم گرفتهاند هلیکوپترها در
مسیر برگشت بیماران بدحال را به بغداد ببرند و یوسف و
حلیه میتوانستند بروند. حلیه دیگر قدمهایش قوت
💠نداشت، یوسف را در آغوش کشیدم و تب و لرز همه توانم
را برده بود که تا رسیدن به هلیکوپتر هزار بار جان کندم.
زودتر از حلیه پای هلیکوپتر رسیدم و شنیدم رزمندهای با
خلبان بحث میکرد :»اگه داعش هلیکوپترها رو بزنه،
تکلیف اینهمه زن و بچه که داری با خودت میبری، چی
میشه؟« شنیدن همین جمله کافی بود تا کاسه دلم ترک
بردارد و از رفتن حلیه وحشت کنم. در هیاهوی بیمارانی
که عازم رفتن شده بودند حلیه کنارم رسید، صورت
پژمردهاش به شوق زنده ماندن یوسف گل انداخته و من
میترسیدم این سفرِ آخرشان باشد که زبانم بند آمد و او
مشتاق رفتن بود که یوسف را از آغوش لختم گرفت و با
صدایی که از این معجزه به لرزه افتاده بود، زمزمه کرد
💠:»نرجس دعا کن بچهام از دستم نره!« به چشمان زیبایش
نگاه میکردم، دلم میخواست مانعش شوم، اما زبانم
نمیچرخید و او بیخبر از خطری که تهدیدشان میکرد،
پس از روزها به رویم لبخندی زد و نجوا کرد :»عباس به
من یه باطری داده بود! گفته بود هر وقت الزم شد این
#ادامه دارد
✍نویسنده:#فاطمه_ ولی_نژاد
✴️کانال فرهنگی مذهبی (لبیک یا مهدی)
https://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938
لــبـیکیانـاصـح
#گنجینه_مخفی_در_اطلس #قسمت_بیست_و_نهم مهسا: بزنید بریم تا از نقشه عقب نیفتادیم نرجس: من یه راه نزدیک
#گنجینه_مخفی_در_اطلس
#قسمت_سی
نرجس: 😂😂😂ههههه سر کارتون گذاشتم هیچ خبری نیست در این کوچه
+:چی چی گفتی الان؟ سر کاری بود؟
--:آره سر کاری بود فقط کوچه رو راس گفتم و الا بقیه سر کاری بود
مهسا: واقعا که نزدیک بود از پا دردی منو فاطمه غش کنیم و بیفتیم رو دستت اون وقت چی؟
--: رأس میگه خیلی شوخی بدی بود آگه خدایی نکرده حالمون بد میشد بعد این همه راه اومدن چیکار میکردی؟
نرجس: هیچی میرفتم یه دقیقه در خونه مامانم رو صدا میزدم بیاد کمک کنه
فاطمه: چرا چاخان میکنی و حرف مفت میزنی هنوز نرسیده چطور میخوای یه دقیقه ای بری و بیای؟
+:کجا چاخان کردم گفتم این کوچه میونبر و نزدیکتره ولی نگفتم که چقد نزدیکه
--:مگه چقدر مونده برسیم؟ نکنه رسیدیم و چیزی نگفتی؟
+: آره رسیدیم ایناها این خونه ماس که الان دم درش وایسادیم
مهسا:خب پس در بزن مادرت یا خواهر برادرت بیان در باز کنن
--:نه یه وقت در نزنید حتی زنگ هم نزنید نمیخوام کسی بفهمه ما اومدیم
+:پس چطوری قراره بریم داخل خونه؟ اگه نه در بزنیم و نه زنگ
--: غم مخور دارم کلید کلید نگو بگو شاه کلید
#ادامه_دارد
✍️: #محمدرضا_بدخشان
✅هرشب همراه با رمان گنجینه مخفی در اطلس در کانال زیر باشید:
http://eitaa.com/joinchat/2494627883C8bd4806938