eitaa logo
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
2.2هزار دنبال‌کننده
10.9هزار عکس
3.6هزار ویدیو
43 فایل
ھوﷻ 🆔 @Ad_noor1 👈ارتباط ✅کپی ازاد 💌دعوتید👇 مجموعه ای ازسخنرانی ها ونصایح و مطالب اخلاقی وکلام اساتید اخلاق ایت الله بهجت وایت الله مجتهدی تهرانی ره🌱🦋
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‌‌﷽ ✍امام موسی کاظم (ع) فرموده‌اند: صله رحم ؛ اعمال انسان را پاک می‌کند .. مال و دارایی را افزایش می‌دهد .. بلاها را دفع می‌کند .. و حساب قیامت را آسان می‌نماید .. و عمر را طولانی می‌کند .. تحف العقول ص ۳۰۹ 🍃☘ ✍ مَثَل دنيا همانند مار است كه پوست ظاهر آن نرم و لطيف و خوشرنگ، ولى در درون آن ، سمّ كشنده‌ اى است كه مردان عاقل و هشيار ، از آن گريزانند و بچّه صفتان و بولهوسان به آن عشق می‌ورزند .. 🍃☘ ✍ نسبت به هم نوع خود خير و نيكى داشته باش، و سخن خوب و مفيد بگو، وخود را تابع بى تفاوت و بى مسئوليّت قرار مده .. تحف العقول ۳۰۹، ۲۹۷، ۳۰۴ ┄┅┅✿💕🍂🌼🍁🌸✿┅┅┄ @NASEMEBEHESHT با ارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید 🌹
🔸🔶 فلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلي طَعامِهِ آیه 24 سوره عبس 🌹 ترجمه: پس انسان باید به خوراکش با تأمل بنگرد @NASEMEBEHESHT 🌸
@NASEMEBEHESHT 🌸 در مسیر هرروزه ام به سمت دبیرستان و در نزدیکی آن،ساختمانی در حال بنا بود که گویا قرار بود هتل شود...چند طبقه از اسکلتش را ساخته بودند ...این ساختمان مشرف بود به یک سراشیبی دره مانند... خوب که وارسی کردم دیدم اگر خود را از بالاترین طبقه اش به داخل آن سراشیبی پرت کنم درجا کشته می شوم.. همانجا را برای خود کشی انتخاب کردم و روزی(و در واقع: شبی) را برای این کار تعیین کردم... در چند روز باقیمانده به شب موعود،بیشتر فکر و خیالم این بود که بعد از من در دنیا چه بسیار اتفاقاتی خواهد افتاد که من دیگر نمی توانم آنها را ببینم....و با خود می گفتم که واکنش دوستانم به خبر خودکشی ام چه خواهد بود... شب موعود به بهانه قدم زدن و رفتن به" بازار ستاره"از منزل خارج شدم و به طرف آن ساختمان که همانگونه که گفتم در نزدیکی مدرسه ام بود حرکت کردم... یادم نیست که تاکسی سوار شدم یا که پیاده رفتم... وقتی به آنجا رسیدم و خواستم وارد ساختمان شوم و خود را به طبقه بالا برسانم با چیز غیر منتظره ای روبرو شدم: روی یکی از سقوف طبقه میانی کار کرده و طولش داده بودند، مانند تیغه ای جلوتر از طبقات دیگر بیرون زده بود... یعنی اگر از بالاترین طبقه خود را پرت می کردم روی این تیغه تازه تاسیس می افتادم نه روی زمین در آن سراشیبی...ممکن بود دست و پایم بشکند اما احتمالش هم زیاد بود که زنده بمانم..و من یک خودکشی موفق و کامل را می خواستم که نه احتمال زنده ماندن باشد و نه کسی بتواند به نجاتم برسد...اگر از آن تیغه هم خود را پایین می انداختم فاصله اش آنقدر نبود که احتمال مرگم زیاد باشد... از هر طرف که نگاه کردم دیدم جای مناسبی وجود ندارد ......نقشه ام خراب شده بود. کمی در آن حوالی پرسه زدم تا شاید جای دیگری پیدا کنم اما نبود.... به سمت سه راهی که در تقاطع مسیر مدرسه با جاده منتهی به داخل شهر قرار داشت رفتم تا سوار تاکسی شوم... با خود فکر کردم که شاید بتوانم خود را از بالای بازار ستاره پایین بیندازم... این بازار ستاره ساختمانی بلند و سربسته و غالبا شیشه ای بود که اجناس لوکس در طبقات مختلف آن فروخته می شد. آنجا که رسیدم کمی در اطراف ساختمان گشتم تا مگر راهی برای صعود به بام آن پیدا کنم..اما راهی پیدا نکردم... این هم به فکرم زد که همانجا خود را جلوی ماشین های در حال عبور بیندازم تا در تصادف کشته شوم..اما آنجا ترافیکی برقرار بود که سرعت ماشین ها را کند کرده بود.... کلافه شده بودم.... تصمیم گرفتم به اسکله رفته و خود را در دریا غرق کنم... اما چون قبلا زیاد داخل شهر را نگشته بودم برای پیدا کردن راه اسکله در آن شب مقداری معطل شدم و چندبار راه را اشتباه رفتم.. یادم نیست چقدر طول کشید که بالاخره خود را به اسکله رساندم... دیر وقت بود و اکثر خیابانها خلوت بود...اسکله هم خلوت بود و تک و توکی در آن اطراف کسانی پرسه می زدند... دستم را که روی نرده ها گذاشتم باز با چیزی روبرو شدم که انتظارش را نداشتم...دریا عقب کشیده بود! ...به خاطر قضیه جزر و مد....اگر خود را از آن بالا می انداختم فقط کثیف می شدم نه چیز دیگر.... بعد از گذشت لحظاتی که بدان منظره خیره شده بودم،خود را عقب کشیدم و در فکر فرو رفتم که چه کنم.... در این حال،سوز سردی وزیدن گرفت و من که لباس زیادی نپوشیده بودم سردم شد...گرسنه هم بودم....پاهایم نیز به خاطر پیادروی زیاد آن شب درد می کرد...مغزم زیر فشار روحی و عصبی خسته شده بود ... لحظه ای به این فکر کردم که الان در اتاقت باشی و غذای گرمی بخوری و لم بدهی و تلویزیون تماشا کنی یا بخوابی و.. ....یادم آمد که آن شب خواهرم می خواست ماکارونی که من دوست دارم طبخ کند... همه این فکر ها در لحظه ای کوتاه از مخیله ام گذشت... همین یک لحظه فکر کردن به "زندگی"، جرقه ای از زنده ماندن در ذهنم روشن کرد...گویی قلب سرد من لحظه ای گرمای زندگی را حس کرد......عزمی که کرده بودم متزلزل شد....با خود گفتم وقت دیگری می توانم تصمیمم را عملی کنم... در چند لحظه این وسوسه زنده ماندن در من قوت گرفت تا اینکه مسیرم را به سمت منزل کج کردم... در تاریکی شب در کوچه پس کوچه ها راهم را گم کردم.... سرگردان مقداری پیاده روی کردم تا اینکه به فردی برخورد کردم...پرسیدم بلوار رجایی کدام سمت است؟ با مهربانی و تبسم گفت: از آن سمت برو... کمی رفتم و ناگاه دیدم در خیابان موردنظرم هستم... طرف منزل رفتم و زنگ در را زدم...خواهرم آمد و در را باز کرد و داخل رفتم... سر سفره شام نشستیم ...و کسی نمی دانست که آن شب بر من چه گذشته است.... برای من که انگار مرده بوده ام و دوباره به دنیا بازگشته ام خانه رنگ و بویی تازه داشت... من هنوز زنده بودم! ادامه دارد @NASEMEBEHESHT 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
10.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥کلیپ فوق العاده جالب تقابل و بی حجابی⁉️ ⤴️ این کلیپ به تمام سوال های شما پاسخ می دهد🍃🌺 👌 @NASEMEBEHESHT 🌸
...😔 •زمانی که عکس شهدا رو به دیوار اتاقم چسبوندم، ولی به دیوار دلم نه!☹️ ...😔 •زمانی که اتیکت خادم الشهدا و...رو به سینه ام میچسبونم، اما خادم پدر و مادر خودم نیستم! ...😔 •زمانی که اسمم توی لیست تمام اردو های جهادی هست، ولی توی خونه خودمون هیچ کاری انجام نمیدم! ...😔 •زمانی که برای مادرای شهدا اشک میریزم، اما حرمت مادر خودم رو حفظ نمیکنم! ...😔 •زمانی که فقط رفتن شهدا رو میبینم، ولی شهیدانه زیستنشون رو نه! 😔 ....... 😭 💦 💦 @NASEMEBEHESHT 🌸
♦️سه چیز، زن را ملکه می کند... ۱- وقتی لباس سفید عروسی، برای عشقش بپوشد. ۲- وقتی اولین بار مادر شود. ۳- وقتی از لحاظ مالی وابسته نباشد. ♦️سه چیز زن را به گریه می اندازد... ۱- حرفی که احساسش را جریحه دار کند. ۲- از دست دادن کسی را که دوست دارد. ۳- مرور خاطرات خوبی که از دست داده. ♦️سه چیز که زن به آنها محتاج است... ۱- آغوش گرم وبا محبت. ۲- تایید شدن، که انگیزه اش را هم، بالا می برد. ۳- زمان برای رسیدگی به ظاهرش. ♦️سه چیز که زن را می کشد... ۱- تعریف و تمجید همسرش، از زنی دیگر. ۲- مبهم بودن آینده اش. ۳- ازدست دادن پدر و مادر، و فرزندش... ♦️سه چیز که زن به آنها افتخار می کند... ۱- زیبائیش. ۲- اصل و نصبش. ۳- ادبش ... ♦️سه چیز که زن را وادار می کند، از زندگی شخصی، برود... ۱- خیانت به او. ۲- عیب جویی از او. ۳- عدم احساس امنیت... ♦️سه چیز راز یک زن را فاش می کند... ۱- نگاهش. ۲- نگاهش. ۳- نگاهش... زن گرانبهاترین اعجاز خداوند است...🍃❤️🍃 ┄┅┅✿💕🍂🌼🍁🌸✿┅┅┄ @NASEMEBEHESHT با ارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید 🌹
✨🌹✨ ✍ امیرالمومنین(ع) فرمود: سه چيز است كه هر كس داشته باشد خير دنيا و آخرت روزيش است: آن سه چيز عبارتند از : 1⃣راضى بودن به قضاى الهى ، 2⃣صبر كردن بر بلا و گرفتارى، 3⃣شكركردن هنگام آسايش و رفاه 📚غرر الحكم،ح۴۶۷۰ ‌┄┅┅✿💕🍂🌼🍁🌸✿┅┅┄ @NASEMEBEHESHT با ارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید 🌹
‍ ✨﷽✨ ✍خاطره ای شنیدنی از آیت الله وحید خراسانی ✅ "در زمان میرزای شیرازی طلبه ای با لباس کهنه بر درخانه اش آمد و گفت میرزا را کاردارم مردم گفتند میرزا بر مجتهدین وقت ندارد آن موقع تو آمده ای و میگویی میرزا را کار دارم؟ گفت عیبی ندارد من میروم اما به میرزا بگویید فلانی آمده بود خبر به میرزای شیرازی رسید، ناگهان میرزا سرو پای برهنه دوید و طلبه را درآغوش گرفت .دفتردار میرزا تعجب کرد. وقتی آن طلبه رفت، میرزا گفت: دوست داشتم ثواب این همه مجتهد که تربیت کردم برای این طلبه باشد و ارزش یک کارش را به من بدهد، گفتند میرزا کار این طلبه مگر چه بوده ؟ میرزا گفت: این طلبه به یکی از دهات های سنی نشین رفت و گفت بچه هایتان را بیاورید قرآن یاد می دهم بدون پول سنی ها گفتند خوب است بدون پول است این طلبه از اول که قران یاد این بچه ها می داد بذر محبت امیرالمؤمنین را دردل این بچه ها کاشت این ها بزرگ که شدند شیعه شدند و پدرانشان را از مذهب باطل به مذهب حق راهنمایی کردند دیری نگذشت که این دهات تماما شیعه شد 💥این طلبه ۱۵سال شب ها بردر خانه ها می رفت و یواشکی نانی که آن ها بیرون می انداختند را می خورد ۱۵سال اینگونه زحمت کشید تا توانست یک روستا را شیعه کند ." 📚 مصباح الهدی، آیت الله وحید خراسانی 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج ┄┅┅✿💕🍂🌼🍁🌸✿┅┅┄ @NASEMEBEHESHT با ارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید 🌹
آماده ای...؟.mp3
1.2M
#فایل_صوتي_عاشقانه 💢زمانِ حرکت را میدانی؟ این تنها سفر قطعی است؛ که هیچ کس،زمانِ حرکت را نمیداند! سفر قطعی ست، و بارِ سفر بستن،برای سفری قطعی عاقلانه ترین کارِ دنیاست. آماده ای؟👇 @NASEMEBEHESHT 🌸
کلامی زیبا از امام علی (ع) : ای مالک ! بدان اگر مهربان باشی تو را به داشتن انگیزه های پنهان متهم میکنند ولی . اگر شریف و درستکار باشی فریبت میدهند ولی و باش . نیکی های امروز تو را فراموش میکنند ولی باش . بهترینهای خودت را به دیگران ببخش حتی اگر اندک باشد . در انتها خواهی دید آنچه می ماند میان تو و خدای توست نه میان تو و مردم . @nasemebehesht 🌸
ماشینت که جوش بیآوردحرکت نمیکنی می ایستی! چون ممکن است ماشین آتش بگیرد خودت هم همینطوری وقتی جوش میآوری بزن کنار! ساکت باش! و هیچ نگو وگرنه هم به خودت آسیب میزنی هم به اطرافیان @nasemebehesht 🌸
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#دوست_آسمانی #قسمت_سوم @NASEMEBEHESHT 🌸 در مسیر هرروزه ام به سمت دبیرستان و در نزدیکی آن،ساختمان
در آن روزها اتفاق عجیبی برایم رخ داد ....که شاید مقدمه ای بود برای اتفاقات بعدی که دربارشان خواهم گفت. شبی از خواب بیدار شدم ...و بلافاصله ترسی عجیب و هولناک و غیر قابل وصف مرا فرا گرفت.... تاکید می کنم: [غیر قابل وصف]! واژه "ترس" فقط گوشه ای از آن حالت عجیب و وحشتناک را به خواننده منتقل می کند...و الا آن خوف مهلک، بسیار فراتر بود از ترسی که انسان بدان آشناست... و من هیچ کابوسی در خواب ندیده بودم...یعنی این ترس ربطی به خوابم نداشت...این خوف کشنده بعد از بیداری در من بوجود آمد. و نمی دانستم از چه می ترسیدم....فقط می ترسیدم...ترس بود و ترس...همه وجودم شده بود ترس.... انگار زمین و زمان تبدیل شده بود به ترس و در من فرو رفته بود.... وجود من یکپارچه شده بود ترس... در حقیقت کلمات عاجزند از شرح آن احساسی که در آن لحظات من داشتم... از شدت خوف گویی نزدیک بود دیوانه شوم.... خواستم خواهر و دامادمان را بیدار کنم و همچون کودکی به آغوششان پناه ببرم.. خواستم فریاد بزنم...اما به زحمت جلوی خود را گرفتم... نمی دانستم چرا و از چه می ترسم... فقط می ترسیدم...ترس بود ترس بود و ترس.... ترسی هزاران بار هولناکتر از ترس... بگذار بگویم که اگر در جهنم هیچ عذابی نبود جز همین ترس کشنده هولناک فراتر از تصور.....بس هولناک می بود جهنم. هر لحظه انگار نزدیک بود وجودم متلاشی شود... در را باز کردم و پا به حیاط گذاشتم.... در این لحظه انگار کسی در درونم به من گفت:بگو استغفر الله.... و من بی اختیار گفتم.... گفتم:استغفر الله... و ناگاه آن ترس هولناک، فرو ریخت!..و جز اندکی از آن باقی نماند.. آرامشی مرا فرا گرفت.... لحظاتی آسمان شب را نظاره کردم...و به اتاقم بازگشتم...در حالی که شگفت زده شده بودم و نمی فهمیدم چه رخ داده است... شگفت آن ترس عجیب بی همتا...و شگفت تر از آن گفتن "استغفرالله" و رخت بر بستن آن ترس... من در آن لحظه که استغفر الله گفتم به هیچ چیز اعتقاد نداشتم.... معنی این کلمه را می دانستم اما به مفهوم آن اعتقاد نداشتم... فقط به من گفته شد بگو و من گفتم... و ناگهان آن خوف کشنده که مرا در خود فرو برده بود ،ناپدید شد! نمی دانستم چرا آن را گفته ام....من که هنوز بدان باور نداشتم... اما گفتن آن کلمه، مرا از آن ترس جهنمی نجات داد... البته فکر می کنم آن لحظه با جان و دل گفتم...انگار که گفته باشم:خدایا!اگر تو وجود داری مرا ببخش! تجربه عجیب آن شب شاید برایم اثرگذارتر از هزاران صفحه استدلال فلسفی بر پایه منطق یونانی و.....بود. حادثه آن شب مرا وادار به ایمان آوردن نکرد...اما شاید مقدمه و زمینه سازی و نشانه ای بود برای عقل و روح و قلبم... برای آنچه که خواهم گفت. ادامه دارد @NASEMEBEHESHT 🌸