ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۰ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۱
کلاس تموم شده بود. سریع وسایل هایم را جمع کردم و بیرون رفتم.
حنانه پشت سرم می دوید...
-چقد تند میری وایساااا....
-ببخشید حنانه باید برم جایی.
-کجا؟؟؟
-بعدا برات توضیح میدم. خداحافظ.
-ای بابا خب وایسا باهم بریم.
-دیرم شده خداحافظ.
از حوزه بیرون رفتم.
سوار تاکسی شدم و تا خانه رفتم.
یک سره استرس داشتم.
-آقا میشه یکن تند تر برین خیلی عجله دارم.
-بله حتما.
سرعت ماشین بالا رفت. اما ترسیدم.
-ببخشید آقا اگر میشه آروم برید.
-خانم خودتون گفتین سرعتمو زیاد کنم.
-شرمنده.من از سرعت بالا میترسم حواسم نبود.
-ای بابا.
-آقا سر اتوبان پیاده میشم.
چند دقیقه ی بعد سر اتوبان نزدیک کوچه مان پیاده شدم.
قدم هایم یکی پس از دیگری پشت هم برمیداشتم. به سمت در می دویدم.
کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم.
پله هارا یکی پشت یکی پشت سر هم گذاشتم. جلوی در رسیدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم.
به محض اینکه در باز شد چهره ای را روبه رویم دیدم.
بلند جیغ کشیدم...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۲
ڪلید را درون قفل انداختم و در را باز ڪردم...
ناگهان چهره ای را روبه رویم دیدم و بلند جیغ ڪشیدم...
-ساکت ساکت...چرا جیغ میکشی هیس...
نفسم به شماره افتاده بود...حاله ای اشک درون چشم هایم حلقه زد...
-آروم باش...
عقب عقب رفت و روی کاناپه افتاد...
من_تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
-خودت اینجا چیکار میکنی؟؟!!!
-پرسیدم اینجــــــــا چیــــــکار میکنی؟؟؟؟؟
-باشه داد نزن...
-پس جواب بده.
-تو مگه نگفتی امروز حوزه داری؟؟؟
صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:
-محمدرضا.به سوالم جواب بده!!!!!
سرش را پایین انداخت و گفت:
-باشه...
-خوبه...میشنوم.
-اینجا خونمه...
-چی؟؟؟؟
-چه اشکالی داره آدم بیاد خونش.
خندیدم و گفتم:
-هه!!خونت؟؟؟تو مگه خونه و زندگی یادته؟؟؟
-آره یادمه.
-یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دست هایش را روی صورتش کشید و گفت:
-بیا بشین برات تعریف کنم.
در را محکم پشت سرم بستم...
قدم هایم را آرام برداشتم و روی کاناپه کنارش نشستم.
بغض داشت و زمین را نگاه میکرد...
-نمیخوای حرف بزنی؟؟؟
فقط سرش را تکان داد.ولی باز هم حرف نزد.
-حرف میزنی یانه؟؟؟
-آره...
-خب؟؟؟؟؟؟؟؟
-اون روز...
ساکت ماند!
-اونروز چی؟؟؟
-ببخشید اون شب...
-ای بابا کامل حرفتو بزن.
-اون شبی که توی اتوبان بودم...نمیدونم چی شد...شوک عجیبی بهم وارد شد...مغزم داشت میترکید...تو چشمات نگاه میکردم...وسط داد زدنم همه چی یادم اومد...
-چی میگی...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۳
-اونجا یادم اومد که تو کی...دلم میخواست همون لحظه زمین دهن وا کنه...دلم میخواست همون جا بمیرم... وقتی رفتی...به رفتنت خیره شدم...دلم میخواست صدات کنم بهت بگم برگرد...برگرد من تازه فهمیدم تو کی...ولی نمیتونستم...
-محمدرضا ...
-من میشناسمت...تو خانومم بودی...
-برای چی بهم نگفتی...
-نمیتونستم.
صدایم را بلند تر کردم و با گریه میگفتم:
-چرا نمیتونستی؟؟؟چرا تظاهر به فراموشی میکردی...چرا بهم دروغ گفتی...چرا اذیتم میکردی...
فریاد زد:
-نمیتونستم...نمیتونستم.
-برای چی نمیتونستی؟؟؟؟
-دلم میخواست قبلش رفتارمو جبران کنم...
-چی میگی محمدرضا؟؟؟حالت خوشه؟؟؟جبران چی؟؟؟؟
-من باهات بد رفتاری کردم و دلم نمیخواست اینطوری باشه...دلم میخواست اول رفتارمو درست کنم و بعد بهت بگم که من...
حرفش را قطع کردم:
-این حرفا چیه میزنی تو اگر همونجا بهم میگفتی که حافظتو به دست آوردی...
-فاطمه زهرا...
-محمدرضا یعنی من نمیفهمم؟؟؟؟؟
-من اینو نگفتم.
-یعنی من درک ندارم که بدونم هر رفتاری که از تو سر زده بخاطر حافظه ی تو بوده؟؟؟؟؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
-عذر میخوام.
-عذر چی؟؟؟؟؟؟؟ بهت گفته بودم هیچوقت بهم دروغ نگو...
-حالا چیزی نشده که...
لبخندی میان اشک هایش زدو گفت:
-ببین الان من اینجام تو اینجایی...خونمون...
سرم را پایین انداختم و سمت در رفتم.
محمدرضا_کجا میری؟؟؟؟
-خونه.
از جایش بلند شد آرام آرام سمت من آمدو گفت:
-چرا خونه...اینجا...خب اینجا خونته...
-محمدرضا من از شب اتوبان به اینور میدونستم که تو داری نقش بازی میکنی. فقط چیزی بهت نگفتم که خودت همچیو بهم بگی...
سرش را پایین انداخت...ادامه دادم:
-به کمی فکر کردن نیاز دارم...
-فاطمه زهرا...
-بله؟؟؟
-پیشم بمون.
-خداحافظ...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۴
در را محکم پشت سرم بستم.
پشت در ایستادم.
نفسم را حبس کردم که صدای گریه هایم را نشنود...
ناگهان در کوبیده شد انگار محمدرضا خودش را روی زمین انداخت...
صدای گریه هایش به گوشم خورد...
سمت در برگشتم. خواستم در بزنم که دستم را همانجا مشت کردم.
پشت در نشستم.
سرم را روی در تکیه دادم و گریه میکردم.
فاصله ای به اندازه ی یک در چوبی...
محمدرضا با خودش حرف میزد:
-خدایا...آخه این چه بلایی بود سرم اومد...
صدای گریه هایم بلند تر شد...به سرعت از جایم بلند شدم.و از ساختمان بیرون رفتم.
اطرافم کسی نبود...نسبتا بلند گریه میکردم...بعد از مدتی که آروم شدم سرعتم را بالا بردم و سمت خیابان رفتم. سوار تاکسی شدم و سمت خانه رفتم.
دستم را روی زنگ خانه نگه داشتم.مادر از پشت آیفون گفت:
-بله؟؟؟
-منم مامان جان.
در را باز کردو داخل شدم.
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان جان؟
-خوبی؟؟؟
-خستم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-ببینمت!!!!گریه کردی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-گریه؟؟؟نه بابا...گریه چیه...
با جدیت گفت:
-فاطمه!!!
-بله؟؟؟
-گریه کردی؟؟؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-آره...
-چرا...
-رفته بودم خونم...
-اونجا چیکار میکردی؟؟؟؟
چادرم را از سرم در آوردم روی کاناپه نشستم و گفتم:
-پری روزم رفته بودم اونجا.
اخم هایش را در هم فرو برد و گفت؛
-براچی؟؟؟
تمام قضیه را برایش تعریف کردم.
ناراحت کنارم نشست...
-فاطمه زهرا...برگرد سمت زندگیت...
-دلم شکسته مامان...
-دل اونم شکسته...برگرد...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۵
مامان_قلب اونم شکسته برگرد...
-مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم دروغ گفته.
-توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین.
-آخه چه درکی من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-چند لحظه به حرفام گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...
-عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین.
-تقصیر من چیه آخه؟؟؟
-قرار شد گوش کنی...
-ببخشید...
-محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...
تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟
-ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان...
-چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن...
کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته...
سرم را پایین انداختم مادر ادامه داد...
-این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد.
از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد:
-بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه...
بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم
بوق اول بوق دوم بوق سوم:
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
هدایت شده از ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
⭐️⭐️نبی مکرم اسلام میفرمایند:
♦️سختیهای دنیا در 5 چیز است:
🔹1✨- بدهکاری، اگرچه یک درهم باشد.
🔹2✨- جدایی، اگرچه از گربهای جدا شوی.
🔹3✨- سوالکردن و مؤاخذه، اگرچه از دانهای خشخاش باشد.
🔹4✨- مسافرتکردن، اگرچه یک سوم فرسخ (2 کیلومتر) باشد. (میدانیم قدیم روی شتر زیر آفتاب و در بیابان ناامن از دزد و درندگان سفر میکردند).
🔹5✨- دخترداری، اگرچه یک دختر باشد.
📚از کتاب اثنی عشریه ص 204⭐️⭐️
@nasemebehesht 🌸
با نشرمطالب درثواب انها سهیم باشید.
هدایت شده از ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
🌼گلچین مذهبی 🌼
🔥 #اعمال_شیطانی
🔥 #كبر؛ اولین سركشى شیطان در برابر خدا است . و به واسطه همین بود گفت : (من از آدم بهترم ؛ زیرا مرا از آتش و او را از خاك خلق كردى .)
نردبان خلق این ما و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است
هر كه بالاتر رود ابله تر است
كه استخوانش خوردتر خواهد شكست
🔥 #خمیازه ، خمیازه كشیدن عادت شیطان است . خمیازه یك سستى است كه بر انسان چیره مى شود و آن هم از سنگینى بدن و كسالت به وجود مى آید. سنگینى بدن هم از پرخورى و آشامیدن زیاد و شهوات به وجود مى آید. و انسان همواره دهن دره
مى كند.
🔥️ #گریه دروغ ؛ اول كسى به دروغ گریه كرد. شیطان بود. او پیش حوا - مادر بزرگ آدمیان -آمد و شروع كرد به دروغ گریستن و گفت : من دلم بر جوانى تو مى سوزد؛ زیرا تو مى میرى (آیا مى خواهى تو را راهنمایى كنم به درختى كه اگر از آن بخورى پیر نشوى و نمیرى !؟).
@nasemebehesht 🌸
💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
1_4922952722254135378.mp3
1.57M
🎧🎧
#حتما_گوش_کنید👆
✅ملاک #ازدواج ایمان است
✅پول و زیبایی ملاکتون نباشه
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🔹 #حاج_اقا_دانشمند
🔹 #نشر_دهید
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
هدف #شیطان، سقوط انسان است...
شیطان گفت: به عزت و جلال تو (ای خدا) قسم که همه ی مردم را گمراه می کنم مگر بندگان خاص تو را.
🌺 سوره ص 83 ــ 82
@nasemebehesht 🌸
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🌙🌓داستان
💎پادشاهی قصد نوشیدن آب از جويباری را داشت ،
شاهينش به جام زد و آب بر روی زمين ريخت .
🔺 پادشاه عصبانی شد و با شمشير به شاهين زد😐
. پس از مرگِ شاهين ،
پادشاه در مسير آب ، 🐍ماری بسيار سمی دید که مُرده و آب را مسموم کرده بود .
وی از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت . #مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت
و بر یکی از بالهايش نوشت :
✍یڪ دوست هميشه دوست شما است حتی اگر كارهايش شما را برنجاند .☺️
✍ روی بال ديگرش نوشت : هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است ..
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🌷امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
✨در آخرالزمان برکت از سال و ماه و روز و هفته و ساعت برداشته میشود.
هر سالی به قدرت یک ماه
و هر ماهی به قدر یک هفته،
و هر هفته ای به اندازه
یک روز و هر روزی به قدر
یک ساعت میگذرد
✨و در آن زمان سختیها
بسیار شده و عمرها کوتاه میگردد.
📗کنز العمال/ج۱۴/ص۲۴۴
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌸🌸🌸🌸🌸
روایت است که هر زمان جوانی دعای فرج مهدی (عج)را زمزمه کند همزمان امام زمان دستهای مبارکشان را به سوی آسمان بلند مبکنند و برای آن جوان دعا میفرمایند چه خوش سعادتن کسانی که حداقل روزی یک بار دعای فرج را زمزمه میکنند
پس این توفیق را از خود دریغ نکن
اللهم عجل لولیک الفرج
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
دعای_فرج_بانوای_استاد_فرهمند_speecn@_@s(1).mp3
899.2K
دعای فرج
👆👆👆👆همه از دعای فرج مراد میگیرین شما چطور؟؟چن بار حاضری برای مشکلاتت بخونیش 👍💟
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای آنکه خدای خویش خوانیم تو را
طاعت به سزا کجا توانیم تو را
گویند خدای را به حاجات بخوان
حاضرتر از آنی که بخوانیم تو را
🍁بسم الله الرحمن الرحیم🍁
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗گویند هر آنکه
هر چه را دارد دوست
💗از بعد وفات هم
همان همدم اوست
💗یا ربّ تو گواهی
که نباشد ما را
💗غیر از علی و
محمّد و آلش دوست
💞اللهم صل علی محمد
وآل محمدو عجل فرجهم 💗
@nasemebehesht 🌸
☘ رسول اکرم (صلی الله علیه و آله) :
💐 چهار چیزند کہ درهر کہ باشند و سر تا پایش گناه باشد، خدا همہ آن گناهان را بہ حسنہ تبدیل کند
1⃣ راستگویی
2⃣ حیا
3⃣ خوش خلقی
4⃣ شڪرگزاری
📗 کافی ج۴ ص۳۲۵
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
﷽
✍️ امام علی (علیهالسلام) فرمودند:
✅ از دورويى دور باش ،
كه دورو نزد خداوند آبرويى ندارد ..
✅ برترين ايمان،
امانتدارى است ..
✅ حسود ،
بدترين زندگى را در بين مردم دارد.
✅ ناصاف ترينِ دل ها ،
دل كينه توز است ..
✅ برترين كار نيك ،
فريادرسىِ ستم ديده است ..
📚 غررالحکم
@nasemebehesht 🌸
مطالب کانال روتو گروه ها ارسال کنید
🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸
✳️داستـــــان کوتــــــاه . . .
◀️روزی شخصـــــی به بازار رفت تا برای سفـــــر خریـــد کند...
👈زیـــــرا زمستان در راه بود و مــــردم همه بیــــــرون شهر بودند...
هـــــیچ کس در خانه اش نبــــود...
مهمـــــتراینکه...
در حالیکـــــه راه می رفــــت...
👈بر روی دیـــــوار یکی از محــــله ها نوشتــــه ای دید...
🍃با خطــــی خوش و بــــزرگ...
🌟《الله لا إلَه إلا هُو الحَيُّ القَيّوم》ُ
🌟《استغفر الله العظيم واتوب اليه》
🌟《سبحان الله وبحمده سبحان الله العظيم》
🌟《لاالـه الا الله وحده لاشريك له. له الملك وله الحمد وهو على كل شئ قدير》
🌟《سبحان الله . والحمد الله . ولا اله الا الله . والله اكـــــــــبر》
Ⓜ️در حالیکـــــه می خواند شخـــصی از کنار او عـــــبور میکرد...
به او گـــــفت...
✴️آیــــــا میــــــدانی...
تو 240 حــــسنه(ثواب) دریـــــافت کردی؟؟؟
و کســــی که آن را بر دیوار نوشـــــت 240 حسنه دریافــــت کرد؟؟؟
و حتـــــى کسی که این داستــــان را نوشت 240 حسنه دریــــافت کرد؟؟؟
وحتى مـــــن 240 حسنه دریــــافت کردم...
👈چـــــون این نوشته را نـــــشر دادم...
و هر کـــــس آنرا بـــــخواند...
ثواب من بیـــــشتر می شـــود...
💟به خــــــدا سوگند...
اســـــلام دین آسانــــــی است...
🅾پس چیــــزی برای آخرتمـــــان فراهم کنـــــیم..
💠آیا بیشتـــــر از 3دقیقه از وقـــت شما را گرفــــت؟!
نشر دهید و در اجـــــر آن سهیــــم شوید ان شا الله✨
@nasemebehesht 🌸
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
@nasemebehesht
💠🔹آیت الله قرائتی
🌷در هر مرحلـه ای از گنـــــاه هستی
سریع توقف کن
💠مبـادا فکر کنی
آب از سرت گذشتـه
مبـادا از رحمت خدا نا امید بشی
👌شیـطان میخواد بهت القا کنه که
آب از سرت گذشته
🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
#ثروتمندی؛
منش است و ربطى به ميزان دارايى ندارد
#گدايى؛
صفت است و ربطى به بى پولى ندارد.
#دانايى؛
فهم و شعور است و ربطى به مدرک تحصيلى ندارد...!
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁🍃🍁
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۵ مامان_قلب اونم شکسته برگرد... -مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۶
-برنمیداره...
-کجا زنگ زدی؟؟؟
-خونمون.
-خب دختر گلم الان با این دعوای شما اون خونه نمیمونه که!زنگ بزن به گوشیش...
-باشه.
شماره اش را گرفتم:
بوق اول بوق دوم بوق سوم بوق چهارم...
-بله؟؟؟
-س..سلام...
-سلام.
-خوبی؟
-توخوبی؟
-مرسی...محمدرضا؟؟؟
-بله؟
-کجایی...
-پشت فرمون.
-چرا داری گریه میکنی.
-گریه نمیکنم.
-دروغ میگی؟
چیزی نگفت...
-محمد...کجایی؟؟؟
-نمیدونم کجام.
صدایم را بلند تر کردم و گفتم:
-یعنی چی نمیدونی کجایی؟؟؟؟
-دارم تو خیابون میگردم.
-خوبی؟؟؟؟
جوابی نداد...
-محمد؟؟؟
-بله؟؟؟
-زود برو خونه ی مامان اینا.فردام میریم خونه ی خودمون.
-جدی میگی؟؟؟؟
-آره عزیزم.
-فاطمه.منو ببخش که بهت چیزی نگفتم...
-درکت میکنم مشکلی نیست.
لبخندی زدم و گفتم:
-حالا بخند...اشکاتم پاک کن...
-چشم.
-ممنون عزیزم. پس برو خونه.کاری نداری فعلا؟
-نه گلم.
-مواظب خودت باش.خداحافظ.
-خداحافظ...
مامان_چی شد؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-هیچی بهش گفتم بره خونه فردام میریم خونه ی خودمون...
-آفرین عزیزم...مبارکه زندگی برگشتت...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۷
مامان_مبارکه زندگی برگشتت.
از جایم بلند شدم مادرم را بغل کردم و گفتم:
-ممنون مامان جونم.
خبر برگشتن حافظه ی محمدرضا خیلی سریع توی فامیل پخش شد.
همه خوشحال بودن یکی یکی زنگ میزدن و تبریک میگفتن...
مامان_فاطمه؟؟؟؟
-بله مامان؟؟؟
-آماده شدی؟؟منتظر تو ایم همه!!!
-اومدم اومدم.
چادرم را سرم کردم و سریع از اتاق بیرون رفتم.
مادرم لبخندی زدو گفت:
-به به عروس خانوم گل.
خندیدم و گفتم:
-ببخشید که منتظر بودین. بابا کو؟؟؟
-تو ماشین منتظره.
-پس بدو بریم.
-بریم.
از خانه بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
خانواده ها داشتن مارو تا خونه بدرقه میکردن...
مدتی از ساعت گذشت و ما روبه روی ساختمان بودیم از ماشین پیاده شدیم. محمدرضا زودتر از ما رسیده بود و منتظر جلوی در ایستاده بود.
مادرمحمدرضا_عروس خانون بالاخره اومدین.
خندیدم و گفتم:
-شرمنده دیر کردم.
-فدای سرت.
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۸
نگاهی به محمدرضا انداختم. که ایستاده بودو به من نگاه میکرد...
سمتش رفتم لبخندی زدم و گفتم:
-سلام.
اوهم به لبخند من جواب داد و گفت:
-سلام عزیزم.
-خوبی؟؟؟دیشب خوب خوابیدی؟
-آره خوبم.توخوبی؟؟
-خداروشکر.
مادرمحمدرضا_خب عروس و دوماد میخوان مارو همین جا نگه دارن؟؟؟؟
محمدرضا_شرمنده بفرمایین.بفرمایین بالا...
همه وارد ساختمان شدن. بعد هم محمدرضا به من نگاه کردو گفت:
-بفرمایین خانوم.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنون.
وارد خانه شدیم همگی دور هم نشستیم.
با میوه و شیرنی هایی که محمدرضا خریده بود از خانواده ها پذیرایی کردیم. همه خوشحال بودیم.
نیم ساعتی گذشت محمدرضا داخل اتاق بود. یکمی بعد منو صدا کرد.
-فاطمه؟؟؟
-جان؟؟
-یه دقیقه بیا.
به دنبال نگاهش داخل اتاق رفتم.
چیزی دستش بود.
-این چیه؟؟؟
-منو ببخش بخاطر تموم رفتار هایی که این مدت داشتم.
-این چه حرفیه عزیزم.
جعبه ای کوچیک سمتم گرفت و گفت:
-این یه هدیه ی ناقابله.
-این چه کاریه آخه.برای چی زحمت کشیدی؟؟
-زحمت نیست عزیزم. دلم میخواست برات هدیه بخرم.بازش کن.
جعبه را باز کردم داخلش یه گردنبند خیلی قشنگ بود که با خط تحریری دوتا اسم روی هم نوشته شده بود... (فاطمه و محمد)
#پـــــایان❤️
#رمـانمـذهبـــی...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
اینم اخرین قسمت رمان منو به یادت بیار امیدوارم مورد پسندتون قرارگرفته باشد 😊☺️🌹🌹🌹
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
﷽
🌷
بانو
زن نباید زیبـایی
خود را طورے آشڪار ڪنـد
ڪه مردم
مـثل مهتاب نگاهش ڪنند...
بلڪه
باید مانند
آفتاب باشد...
تا وقتـے ڪسے
به جمـالش نظـر ڪرد؛
چشمش را به زمین بدوزد!
@nasemebehesht 🌸