📚 #داستان_کوتاه
👈 بدعادتی
🌴پدری برای پسرش تعریف میکرد که:
گدایی بود که هر روز صبح وقتی از این کافه ی نزدیک دفترم میاومدم بیرون جلویم را میگرفت. هر روز یک بیست و پنج سنتی میدادم بهش... هر روز.
🌴منظورم اینه که اون قدر روزمره شده بود که گدائه حتی به خودش زحمت نمیداد پول رو طلب کنه. فقط براش یه بیست و پنج سنتی میانداختم.
🌴چند روزی مریض شدم و چند هفته ای زدم بیرون و وقتی دوباره به اون جا برگشتم میدونی بهم چی گفت؟ پسر: چی گفت پدر؟ گفت: «سه دلار و پنجاه سنت بهم بدهکاری...!»
👌بعضی از خوبی ها و محبت ها، باعث بدعادتی و سوءاستفاده میشه.
@nasemebehesht 🌸
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_کوتاه
#رحمت_واسعه
خداوند، فرمان می دهد مردی را به سوی
آتش جهنم ببرند.
وقتی #یک_سوم از راه را می رود، باز
می گردد و نگاهی به پشت سر می کند.
چون #نصف راه را می رود باز نگاهی به
عقب می کند.
وقتی #دو_سوم راه را طی می کند، بر
می گردد و نگاهی دیگر به پشت سر
می نماید.
خداوند می فرماید:
او را باز گردانید!
خداوند از او می پرسد:
چرا به عقب نگاه می کردی؟
مرد در جواب می گوید:
وقتی #یک_سوم راه را رفتم به یاد آوردم
که تو فرمودی:
✨*وَرَبُّكَ الْغَفُورُ ذُو الرَّحْمَةِ
*و خدای تو بسیار آمرزنده و بینهایت
دارای کرم و رحمت است
🌸 و با خود گفتم شاید تو مرا بیامرزی!
چون #نصف راه را رفتم، به یاد سخن تو
افتادم که فرمودی:
✨*وَمَنْ يَغْفِرُ الذُّنُوبَ إِلَّا اللَّهُ
*و چه کسی جز خدا گناهان را می آمرزد؟
🌸 و گمان کردم که مرا می آمرزی!
وقتی #دو_سوم راه را پشت سر گذاشتم،
به یاد قول تو افتادم که فرمودی:
*قُلْ يَا عِبَادِیَ الَّذِينَ أَسْرَفُوا عَلَى أَنْفُسِهِمْ
لَا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ
*بگو اى بندگانم كه زياده بر خويشتن ستم
روا داشته ايد، از رحمت الهى نوميد مباشيد.
🌸و طمع من در آمرزش تو زیاد شد.
در این هنگام خداوند می فرماید:
برو که تو را آمرزیدم.🌹
📚قصص التوابین، علی میرخلف زاده
@nasemebehesht
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داسـتان_کوتـــاه
✍شب سردی بود …. پیرزن بیرون میوه فروشی زل زده بود به مردمی که میوه میخریدن …شاگرد میوه فروش تند تند پاکت های میوه رو توی ماشین مشتری ها میذاشت و انعام میگرفت … پیرزن باخودش فکر میکرد چی میشد اونم میتونست میوه بخره ببره خونه … رفت نزدیک تر … چشمش افتاد به جعبه چوبی بیرون مغازه که میوه های خراب و گندیده داخلش بود … با خودش گفت چه خوبه سالم ترهاشو ببره خونه … میتونست قسمت های خراب میوه ها رو جدا کنه وبقیه رو بده به بچه هاش … هم اسراف نمیشد هم بچه هاش شاد میشدن … برق خوشحالی توی چشماش دوید ..دیگه سردش نبود !پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه …. تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخی برو دُنبال کارت ! پیرزن زود بلند شد …خجالت کشید ! چند تا از مشتریها نگاهش کردند ! صورتش رو قرص گرفت … دوباره سردش شد ! راهش رو کشید رفت … چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان …مادر جان ! پیرزن ایستاد … برگشت و به زن نگاه کرد ! زن مانتویی لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم ! سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه … موز و پرتغال و انار ….پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه….. مُو مُستَحق نیستُم ! زن گفت : اما من مستحقم مادر
من … مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن ودوست داشتن همه انسانها و احترام به همه آنها بی هیچ توقعی …اگه اینارو نگیری دلمو شکستی ! جون بچه هات بگیر ! زن منتظر جواب پیرزن نموند … میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد … پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد … قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش … دوباره گرمش شده بود … با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه …. پیر شی ! خیر بیبینی !
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
✔️ #داســتان_کـــوتاه
✍یه روز تو پارک نشسته بودم داشتم تو گوشی تلگراممو چک میکردم...
یه پسر۵،۶ساله امد گفت:داداش یه آدامس میخری؟؟
گفتم:همرام پول کمه ولی میخوای بشین کنارم الان دوستم میاد میخرم.
گفت باشه نشست...
بعد مدتی گفت:داداش داری چیکار میکنی؟
گفتم:تو فضای مجازی میگردم
گفت:اون دیگه چیه؟
خواستم جوابی بدم که قابل درک یه بچه ی 5 6 ساله شه.
گفتم:فضای مجازی جایه که نمیتونی چیزی لمس کنی ولی تمام رویاهاتواونجامیسازی..
گفت داداش فضای مجازیو دوس دارم منم زیاد میرم.
گفتم:مگه اینترنت داری؟؟
گفت:نه
بابام زندانه نمیتونم لمسش کنم ولی دوسش دارم...
مامانم صبح ساعت 6 میره سره کار شب ساعت 10 میاد که من میخوابم نمیتونم ببینمش ولی دوسش دارم...
وقتی داداشی گریه میکنه نون میریزیم تو اب فک میکنیم سوپه تاحالا سوپ نخوردم ولی دوسش دارم.
من دوست دارم درس بخونم دکتر بشم ولی نمیتونم مدرسه برم باید کار کنم.
مگه این دنیای مجازی نیست؟؟؟
اشکامو پاک کردم...نتونستم چیزی بگم
فقط گفتم اره عزیزم دنیای تو ، مجازی تر از دنیای منه!
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
#غیبت
#داستان_کوتاه
یاد دارم که ایام طفولیت👼 بسیار عبادت میکردم و شب را با عبادت به سر مىآوردم🙏
در زهد و پرهیز جدیت داشتم. یک☝🏻 شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن مىخواندم📖 ولى گروهى در کنار ما خوابیده بودند، حتى بامداد براى نماز صبح برنخاستند😑
به پدرم گفتم👈 از این خفتگان یک نفر برخاست تا دور رکعت نماز بجاى آورد، به گونهاى در خواب 😴غفلت فرو رفتهاند که گویى نخوابیدهاند بلکه مردهاند😐
پدرم به من گفت👈 عزیزم! تو نیز اگر خواب باشى بهتر از آن است که به نکوهش مردم زبان گشایى و به 👈غیبت👉و ذکر عیب آنها بپردازى✌
💕تعجیل در فرج آقا امام زمان صلوات
•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
📔#داستان_کوتاه
روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیرمراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده
پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد
پادشاه به اوخندید و گفت ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ولی مرد فقیر گفت ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد
پادشاه گفت اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند
روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت این بهترین اسب من است نظرت تو چیست
مرد فقیر گفت بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد
پادشاه گفت چه ایرادی؟
فقیر گفت در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند
وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد ای مرد دیگر چه میدانی مرد که به شدت میترسید با ترس گفت
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت و پادشاه نزد مادرش رفت و گفت ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
مرد فقیر گفت دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم
و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید
سپس پادشاه گفت اصالت مرا چگونه فهمیدی، مرد فقیر گفت
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی....!!
*آری اکثر خصایص ذاتی است
*یعنی در خون طرف باید باشد
اصالت به ریشه است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود وبرعکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود
*نه هر گرسنه ای فقیر است!
*ونه هر بزرگی بزرگوار!
@NASEMEBEHESHT 🌸
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 🌹
#کپی_مطالب_با_لینک_کانال
#داستان_کوتاه
#قسمت_اول
نام داستان ؛ دزد نابغه
نویسنده؛ عاطف گیلانی
روزی روزگاری مردم مار گزیده بودند و از هر ریسمان سیاه و سفیدی می ترسیدند.
در دلشان هزار فحش به شاه می دادند ولی به زبان کمتر از (اعلی حضرت) نمیگفتند.
بازاری ها اگر می خواستند حرفی از اعلی حضرت یا مملکت داری اش بزنند، یا با صدای آرام حرف می زدند ،یا در دکان را می بستند و حرف می زدند یا اینکه حرف نمی زدند و به یک (هعییییی....)بسنده می کردند.
دزدی بیداد می کرد ،مگر می شد با یک هعی همه حرف ها را قورت داد؟! مگر می شد صدا را خفه کرد!
هر آدم بی ریش و کراوات بسته ای که لباس اتو کرده می پوشید و ارتباطی هم با آن بالا بالاها داشت دزد بود ،دزد ها آنقدر زیاد شده بودند که مردم تصمیم گرفتند درِ این دزد خانه را ،که نامش کاخ بود ببندند.
همین شد که که به هر بهانه ای ،جمعیتی زیاد در خیابان می ریختند و به نشانه اعتراض شعار می دادند ،فقط کافی بود یک نفر بیاید وسط خیابان و شروع کند به شعار دادن ،آن وقت بود که بچه و بزرگ و پیر و جوان با او همراه میشدند و سیل راه میافتاد.
مردم دیگر خسته شده بودند دیگر حالشان از آن کراوات هایی که دزدها می بستند به هم می خورد.
انقلاب که پیروز شد،ورق برگشت.
گذشت آن زمانی که مردم برق نداشتند اما همسر اعلی حضرت از رایانه استفاده میکرد.
انقلاب که پیروز شد ،خیال مردم هم راحت شد.
مردم امام را خیلی دوست داشتند،
محاسن زیبا ،یقه آخوندی و انگشتری که امام در دست راستش می انداخت هیچ کدام شبیه به آن تیپ مزخرف دزد ها نبود.
انقلاب دوست داشتنی شد و کم کم در قلب مردم جا باز کرد چون دیگر دزد ها نبودند.
مردم که قبلاً وقت و بی وقت دزد میدیدند بعد انقلاب هر چقدر سرک می کشیدند نه دزد می دیدند و نه دزدی.
مردم فکر میکردند انقلاب که آمد دزدها رفتند اما غافل از اینکه دزدها هم انقلابی شده بودند ،
همان دزدهایی که قبل از انقلاب کراوات میزدند و عرق می خوردند ،بعد از انقلاب ریش می گذاشتند ،انگشتر دست میکردند و به همراه عزاداران سینه میزدند.
دزد ها خودشان را بین آدمهای خوب قایم کردند تا کسی آنها را نشناسد ،دزد ها باز هم همه جا بودند.
بعضی ها مدیر و مسئول شدند و مقامات رسمی برداشتند.
بعضیها هم ماندند در کوچه و خیابان و بازار.
بعضی از دزد ها فقط دزد بودند ،اما بعضی ها نابغه بودند و فقط میتوان نامشان را گذاشت "دزد نابغه".
این داستان ادامه دارد......
اینستاگرام atef.gilani.2000
🔸🔹🍃🌸🍃🌺🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر🌹👇🏻
@NASEMEBEHESHT 💞
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 🌷
📔#داستان_کوتاه
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خداروشکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خداروشکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خداروشکر
بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خداروشکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا همین الان از خدا تشکر نمیکنیم که روز
و شبی دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟
بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم.
🔸🔹🍃🌸🍃🌺🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹🍃🌸🍃🌺🍃🔸🔹
باذکر صلوات بزن روی لینک زیر🌹👇🏻
@NASEMEBEHESHT 💞
http://eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
با ارسال مطالب درثواب انها سهیم باشید 🌷
#داستان_کوتاه
#آموزنده
✍🏻 *ﺩﺍﺳﺘﺎﻧﯽ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺍﺯ ﺍﺛﺮﺍﺕ ﻣﺪﺍﻭﻣﺖ ﺑﺮ اﺳﺘﻐﻔﺎﺭ*
🔳🌸ﺳﯽ ﺳﺎﻟﻢ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮﻭﺩﺧﺘﺮ ﻗﺪﻭﻧﯿﻢ ﻗﺪ ..ﺩﻧﯿﺎ ﺩﺭ ﺟﻠﻮﯼ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﺗﺎﺭﯾﮏ ﺷﺪ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺗﺮﺳﯿﺪﻡ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎﺷﻮﺩ
🔳🌸ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﻭ ﻧﺎ ﺍﻣﯿﺪ ، ﻭ ﻫﻤﻪ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮﺩ ..ﭼﻮﻥ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻫﻤﻪﮐﻮﭼﮏ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻭ ﻫﯿﺞ ﺩﺭﺁﻣﺪﯼ ﮐﺎﻓﯽ ﻭ ﮐﻤﮏ ﺧﺮﺟﯽ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.
🔳🌸 ﺍﺯ ﭘﻮﻝ ﮐﻤﯽ ﮐﻪ ﺍﺯﭘﺪﺭﻡ ﺑﻪ ﺍﺭﺙ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﺎ ﺍﺣﺘﯿﺎﻁ ﻭ ﺻﺮﻓﻪﺟﻮﯾﯽﺧﺮﺝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ . ﭘﺮﯾﺸﺎﻥ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﭘﻮﻝ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﻮﺩ ﭼﻪ ﺑﮑﻨﻢ ﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪﺧﺮﺝ ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ .
🔳🌸ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﻢ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻡ ﻋﺎﻟﻢ ﺩﯾﻨﯽ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﺻل ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻩ :ﻫﺮ ﮐﺲ ﺑﺮ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻣﺪﺍﻭﻣﺖ ﻭ ﭘﺎﯾﺒﻨﺪﯼ ﮐﻨﺪ، ﻭ ﺯﯾﺎﺩ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﮐﻨﺪ، ﺍﻟﻠﻪ ﺳﺒﺤﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﺮ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﻧﺠﺎﺕ ﻣﯿﺪﻫﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺗﻨﮕﯽ ﻭ ﺑﻦ ﺑﺴﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺭﺍﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ
🔳🌸ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ :ﻣﻦ ﻫﻢ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ .. ﺯﯾﺎﺩﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﻢ ﻫﻢ ﺭﺍﺑﻪ ﮐﺜﺮﺕ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﺮﺩﻡ ...
🔳🌸ﺑﻪ ﺍﻟﻠﻪ ﻗﺴﻢ ﮐﻪ ﺷﺶ ﻣﺎﻩ ﺍﺯﺍﯾﻦ ﻭﺍﻗﻌﻪ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﯾﮏ ﭘﺮﻭﮊﻩ ﻋﻤﺮﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﻼﮎ ﻗﺪﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺨﺮﯾﺐ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻧﻮﺳﺎﺯﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺩﺭﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﻧﻘﺸﻪ ﺑﺮﺩﺍﺭﯼ ﺁﻥ ﺗﻮﺳﻂ ﺣﮑﻮﻣﺖ ﺷﺮﻭﻉ ﺷﺪ ..
🔳🌸ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺍﻡ ﻣﻠﯿﻮﻧﻬﺎ ﺭﯾﺎﻝ ﻋﺎﯾﺪﻡ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﻡ ﺩﺭ ﻣﻨﻄﻘﻪ ﺍﺵ ﺷﺎﮔﺮﺩ ﺍﻭﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻗﺮﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﻔﻆ ﮐﺮﺩ ..ﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺗﻮﺟﻪ ﻭ ﺍﻫﺘﻤﺎﻡ ﻣﺮﺩﻡ ﻗﺮﺍﺭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﯿﺮ ﻭ ﺑﺮﮐﺖ ﺷﺪ .. ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﮔﻮﺍﺭﺍ ﻭ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﺷﺪ ﻭ ﺍﻟﻠﻪ ﺳﺒﺤﺎﻧﻪ ﻭ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻧﻢ ﺭﺍﺻﺎﻟﺢ ﻭ ﻧﯿﮑﻮﮐﺎﺭ ﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪ ..
🔳🌸ﻭ ﻫﻤﻪ ﻏﻢ ﻭ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﻭ ﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ ﺍﻡ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﺷﺪ ﻭ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﺯﻥ ﺷﺪﻡ ..
✍🏻 *ﺑﻠﻪ ﺍﯾﻦ ﺍﺯ ﻋﺠﺎﯾﺐ ﺍﺳﺘﻐﻔﺎﺭ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻏﺎﻓﻞ ﻫﺴﺘﻨﺪ*
💐سلامتی و تعجیل در #ظهور #امام_زمان (عج) صلوات💐
•┈┈••✾❀🍀🌺🍀❀✾••┈┈•
🍀🌺 @NASEMEBEHESHT 🌺🍀
باارسال مطالب در ثواب انها سهیم باشید.
#داستان_کوتاه
⭕️ به قضاوت ها بی توجه باش.
ملانصرالدین هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم با نیرنگی، حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره، اما ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملانصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد.
تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملانصرالدین را آنطور دست می انداختند، ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند، سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می آید و هم دیگر دستت نمی اندازند. ملانصرالدین پاسخ داد: ظاهرا حق با شماست، اما اگر سکه طلا را بردارم، دیگر مردم به من پول نمی دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن هایم.
👈 اگر کاری که می کنی، هوشمندانه باشد، هیچ اشکالی ندارد که تو را احمق بدانند.
#داستان_کوتاه
⭕️ چشمانمان را باز کنیم.
مردی از خانه اش راضی نبود، ازدوستش که بنگاه املاک داشت خواست تا خانه اش را بفروشد.
دوستش یک آگهی نوشت و آنرا برایش خواند:
خانه ای زیبا که در باغی بزرگ و آرام قرار گرفته، تراس بزرگ مشرف به کوهستان، اتاق های دلباز و پذیرایی و ناهار خوری وسیع.
صاحبخانه تا متن آگهی را شنید، گفت: این خانه فروشی نیست، در تمام مدت عمرم میخواستم جایی داشته باشم مثل این خانه ای که تو تعریفش را کردی.
👈 خیلی وقت ها نعمت هایی که در اختیار داریم را نمی بینیم چون به بودنشان عادت کرده ایم،
مثل سلامتی، پدر ، مادر، دوستان خوب و خیلی چیزهای دیگه که بهشون عادت کردیم.
قدر داشته هامون رو بدونیم.
✨
#داستان_کوتاه
✍مرحوم آیت الله سید حسین کوه کمره ای از شاگردان صاحب جواهر ، مجتهدی معروف بود و در نجف اشرف ، حوزه درس معتبری داشت . هر روز طبق معمول در ساعت معین برای تدریس در مسجد حاضر می شد . یک روز از جایی بر می گشت که نیم ساعت زودتر به محل تدریس آمد ، بطوری که هنوز از شاگردانش کسی نیامده بود ، در این هنگام دید شیخ ژولیده ای که آثار فقر در او نمایان است در گوشه مسجد مشغول تدریس می باشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند . مرحوم سید حسین خود را به او نزدیک کرده و سخنانش را گوش کرد ، با کمال تعجب حس کرد که این شیخ ژولیده ، بسیار محققانه درس می گوید .
روز بعد زودتر آمد و به سخنان شیخ گوش داد و بر اعتقاد روز پیشش افزوده شد . این عمل چند روز تکرار گردید و برای سید حسین یقین حاصل شد که این شیخ از خودش فاضلتر است و اگر شاگردان خود نیز در درس شیخ شرکت کنند بیشتر بهره می برند ، اینجا بود که خود را در میان دو راهی کبر و تواضع دید و سر انجام بر کبر پیروز شد .
فردا که شاگردانش اجتماع کردند ، خطاب به آنها گفت : دوستان ! امروز می خواهم مطلب تازه ای به شما بگویم . این شیخ که در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته ، برای تدریس از من شایسته تر است و خود من هم از او استفاده می کنم ، از این پس همه با هم پای درس او حاضر می شویم . از آن روز ، همه در جلسه درس آن شیخ ژولیده ، که کسی جز مرحوم شیخ مرتضی انصاری - قدس سره - نبود ، شرکت نمودند و از آن پس ، افتخار شاگردی آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصیبشان شد .
🔆کانال اختصاصی آیت الله مجتهدی(ره)
🔆 @nasemebehesht
#داستان_کوتاه📚
#مرد_خوشبخت
🍃پادشاهی پس از اینکه بیمار شد گفت: "نصف قلمرو پادشاهیام را به کسی میدهم که بتواند مرا معالجه کند".
🍃تمام آدمهای دانا دور هم جمع شدند تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.
🍃تنها یکی از مردان دانا گفت: "فکر کنم میتوانم شاه را معالجه کنم. اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید، پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود".
🍃شاه پیکهایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد....
🍃آنها در سرتاسر مملکت سفر کردند ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند. حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.
🍃آن که ثروت داشت، بیمار بود. آن که سالم بود در فقر دست و پا میزد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند. خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند.
🍃آخرهای یک شب، پسر شاه از کنار کلبهای محقر و فقیرانه رد میشد که شنید یک نفر دارد چیزهایی میگوید. "شکر خدا که کارم را تمام کردهام. سیر و پر غذا خوردهام و میتوانم دراز بکشم و بخوابم! چه چیز دیگری میتوانم بخواهم؟"
🍃پسر شاه خوشحال شد و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند و پیش شاه بیاورند و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.
🍃پیکها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند، اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✨﷽✨
#داستان_کوتاه
✍مرحوم آیت الله سید حسین کوه کمره ای از شاگردان صاحب جواهر ، مجتهدی معروف بود و در نجف اشرف ، حوزه درس معتبری داشت . هر روز طبق معمول در ساعت معین برای تدریس در مسجد حاضر می شد . یک روز از جایی بر می گشت که نیم ساعت زودتر به محل تدریس آمد ، بطوری که هنوز از شاگردانش کسی نیامده بود ، در این هنگام دید شیخ ژولیده ای که آثار فقر در او نمایان است در گوشه مسجد مشغول تدریس می باشد و چند نفر به دور او حلقه زده اند . مرحوم سید حسین خود را به او نزدیک کرده و سخنانش را گوش کرد ، با کمال تعجب حس کرد که این شیخ ژولیده ، بسیار محققانه درس می گوید .
روز بعد زودتر آمد و به سخنان شیخ گوش داد و بر اعتقاد روز پیشش افزوده شد . این عمل چند روز تکرار گردید و برای سید حسین یقین حاصل شد که این شیخ از خودش فاضلتر است و اگر شاگردان خود نیز در درس شیخ شرکت کنند بیشتر بهره می برند ، اینجا بود که خود را در میان دو راهی کبر و تواضع دید و سر انجام بر کبر پیروز شد .
فردا که شاگردانش اجتماع کردند ، خطاب به آنها گفت : دوستان ! امروز می خواهم مطلب تازه ای به شما بگویم . این شیخ که در آن گوشه مسجد با چند شاگرد نشسته ، برای تدریس از من شایسته تر است و خود من هم از او استفاده می کنم ، از این پس همه با هم پای درس او حاضر می شویم . از آن روز ، همه در جلسه درس آن شیخ ژولیده ، که کسی جز مرحوم شیخ مرتضی انصاری - قدس سره - نبود ، شرکت نمودند و از آن پس ، افتخار شاگردی آن استاد بزرگ فقه آل محمد نصیبشان شد .
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•