هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🍃دو تصویر متفاوت...
یکی برای نجات ناموس شلوارش پاره شده
یکی برای شکارناموس مردم
مرد واقعی کدومشونه ؟
قضاوت با شما...
وبازهم:
🍃شهداشرمنده ایم
@nasemebehesht 🌸
سلام دوستان لطفا تو کانال دوم هم عضو شین کانال :درمحضربزرگان دین
👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3770679307Cb38566cc54
ادامه ی رمان من باتو👇
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۳۹
آروم پاهام رو،روے برگ هاے خشڪ گذاشتم،ڪوچہ خلوت بود و چادرم رو باد بہ بازے گرفتہ بود.
ڪلید رو انداختم داخل قفل و چرخوندم،در خونہ باز بود،بہ نشونہ تاسف سرم رو تڪون دادم و همونطور ڪہ وارد خونہ مے شدم گفتم:مامان خانم خودت هے بہ ما گیر مے دے پاییزہ درو خوب ببندید اونوقت خودت درو تا آخر باز گذاشتے؟
چادرم رو درآوردم و آویزون ڪردم،مادرم جواب نداد!
در رو بستم و بلند گفتم:مامان!
جوابے نگرفتم،وارد آشپزخونہ شدم،هروقت بیرون مے رفت روے در یخچال برام یادداشت مے ذاشت،اما خبرے از یادداشت نبود!
حس بدے بهم دست داد،دلشورہ!
سریع موبایلم رو درآوردم و شمارہ موبایلش رو گرفتم،صداے زنگ موبایلش از اتاق خواب مشترڪش با پدرم اومد!
وارد اتاق شدم،در ڪمد باز بود و لباس ها روے زمین پخش شدہ بود!
نگران شدم،حتما اتفاقے افتاد بود!
موبایل رو از ڪنار گوشم پایین آوردم و در همون حین علامت قرمز رو لمس ڪردم!
با عجلہ رفتم بہ سمتم در و چادرم رو برداشتم،در رو باز ڪردم،داشتم چادرم رو سر مے ڪردم ڪہ شهریار وارد شد!
ڪمے آروم شدم،نگاهش افتاد بهم،صورتش درهم بود!
مطمئن شدم اتفاقے افتادہ!
رو بہ روش ایستادم و گفتم:داداش چیزے شدہ؟
چیزے نگفت و وارد خونہ شد!
ڪلافہ دنبالش رفتم.
_شهریار،داداشے دارم با تو حرف میزنم!چرا مامان نیست؟نگو نمیدونے!
برگشت سمتم،دستش رو برد بین موهاش و پوفے ڪرد!
با نگرانے نگاهش ڪردم اما چیزے نگفتم!
لب هاش بہ هم خورد:مریم تصادف ڪردہ!
گنگ نگاهش ڪردم فڪرم رفت سمت هستے دوماهہ!
گفتم:چیزیش شدہ!اتفاقے براے هستے افتادہ؟
سرش رو بہ نشونہ منفے تڪون داد:نہ هستے همراهش نبودہ!
با تردید نگاهم ڪرد و ادامہ داد:هانیہ،مریم درجا تموم ڪردہ!
چشم هام رو بستم،سخت نفسم رو بیرون دادم!
خبر برام عجیب و نامفهوم بود!
مریم،مرگ،هستے،امین،علاقہ!
همش توے سرم مے چرخید!
احساس عجیب و بدے داشتم!
چشم هام رو باز ڪردم:بگو شوخے میڪنے!
سرش رو تڪون داد و اشڪے از گوشہ چشمش چڪید!
گذشتہ نباید برمے گشت!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۴۰
مادرم آروم گریہ مے ڪرد،من هم گوشم رو سپردہ بودم بہ صوت قرآن و گریہ ے هستے،آروم اشڪ مے ریختم!
مادر مریم،هستے رو محڪم در آغوش گرفتہ بود و گریہ مے ڪرد!
عاطفہ و خالہ فاطمہ هم با گریہ میخواستن هستے رو ازش جدا ڪنن!
احساس ڪردم هستے دارہ خفہ میشہ،سریع بلند شدم و رفتم بہ سمتشون!
آروم دست هاے مادر مریم رو گرفتم و گفتم:هستے رو بدید بہ من دارہ اذیت میشہ!
صورتش رو چسبوند بہ صورت هستے و هق هق ڪرد!
نالہ ڪرد:دخترم!
قطرہ اشڪے از گوشہ چشمم چڪید با دست زیر چشمم رو پاڪ ڪردم!
خالہ فاطمہ و عاطفہ هم حال خوبے نداشتن!
تو این بین حال خودم نامفهوم تر بود،احساس مے ڪردم هر لحظہ ممڪنہ مریم از در وارد بشہ و مثل همیشہ با لبخند بگہ سلام هانیہ جون!
صورت مریم اومد جلوے چشمم،دفعہ اول ڪہ دیدمش!
آرزوے مرگش رو نڪردہ بودم!
نگاهے بہ عڪس خندونش ڪہ تو بغل خالہ فاطمہ بود انداختم،زل زدم بہ چشم هاش،با چشم هام گفتم:قرار بود جاے من خیلے دوستش داشتہ باشے نہ اینڪہ داغونش ڪنے!
بغضم شدت گرفت،دوبارہ نگاهم رو چرخوندم روے هستے،طورے گریہ مے ڪرد ڪہ احساس ڪردم هر لحظہ ممڪنہ از حال برہ!
با لحن آروم گفتم:خالہ جون هستے یادگار مریمہ،ترسیدہ،نمیخواید ڪہ اتفاقے براش بیوفتہ؟
نگاهے بہ هستے انداخت و پیشونیش رو بوسید،دست هاش شل شد!
هستے رو بغل ڪردم،مادرم با تعجب بهم خیرہ شدہ بود!
چشم هام رو باز و بستہ ڪردم تا خیالش راحت بشہ خوبم!
خالہ فاطمہ با گریہ گفت:هانیہ جان ببرش یہ جاے آروم،دلم ریش میشہ،تو مجلسِ...
نتونست ادامہ بدہ و نشست ڪنار مادر مریم!
عاطفہ خواست هستے رو ازم بگیرہ ڪہ آروم گفتم:عاطے تو حالت خوب نیست،مراقبشم،منم عمہ ے دومش!
باید روے حرف هام تاڪید مے ڪردم،تا متوجہ بشن قصد و منظورے ندارم!
متوجہ بشن اون هانیہ ے شونزدہ سالہ نیستم!
صداے شیون و زارے زن ها قطع نمے شد،وارد حیاط شدم و در رو بستم،حیاط آرومتر بود!
چادرم رو پیچیدم دور هستے ڪہ سرما نخورہ،گریہ ش بند اومد اما آروم نالہ مے ڪرد،دلم لرزید!
لبم رو گزیدم و چند قطرہ اشڪ از چشم هام روے صورتم سر خورد!
با انگشت اشارہ م شروع ڪردم بہ نوازش صورت ڪوچولوش،چشم هاش رو بست و تبسم ڪم رنگے روے لب هاش نقش بست!
آروم گفتم:توام از شلوغے خوشت نمیاد؟
چشم هاش رو باز ڪرد،دهنش رو هے باز و بستہ مے ڪرد،انگشتم رو ڪشیدم روے لب هاش و گفتم:گشنتہ؟
نمیتونستم قوربون صدقہ ش برم اما دوستش داشتم،خواستم برم داخل شیشہ شیرش رو بگیرم ڪہ در حیاط باز شد،امین خستہ و ناراحت وارد شد!
آب دهنم رو قورت دادم و نگاهم رو ازش گرفتم!
دستم رفت سمت دستگیرہ ے در ڪہ صداش متوقفم ڪرد:دخترمو بدہ!
صداش آروم بود،غمگین،عصبے،خستہ!
صدایے ڪہ هیچوقت ازش نشنیدہ بودم!
برگشتم سمتش،بے حال نشستہ بود روے تخت،نگاهش مثل شبے بود ڪہ از خواستگارے برگشت،همون غم!
سرد گفتم:گشنشہ میخوام برم شیشہ شیرش رو بیارم!
دست هاش رو بہ سمتم دراز ڪرد:خب هستے رو بدہ!
بدون حرف رفتم سمتش و بہ جاے اینڪہ هستے رو بدم بهش گذاشتم ڪنارش روے تخت!
خواستم برم داخل ڪہ گفت:دل شڪستہ ت ڪار خودشو ڪرد!
حرفش عصبیم ڪرد،نباید گذشتہ رو پیش مے ڪشید!
نباید ڪسے فڪر مے ڪرد فقط نشستم آہ و نفرینش ڪردم!
من فراموش ڪردہ بودم چرا نمیخواستن بفهمن؟!
با صداے خش دار ادامہ داد:ببین نشستم روے همون تختے ڪہ شب خواستگاریم نشستہ بودم
بہ پنجرہ مون اشارہ ڪرد:از بالا نگاهم مے ڪردے مثل همیشہ!
الان عزادار اون زنم!همدمم،مادر بچہ م!
زل زد بہ صورت هستے،چشم هاش قرمز بود اما جلوے من گریہ نمے ڪرد!
نفسے ڪشیدم و گفتم:دل من ڪے ڪارہ اے بود ڪہ این بار باشہ؟!
رفتم بہ سمت در،همونطور ڪہ پشتم بهش بود گفتم:بچگے ڪردم امین!چرا هیچوقت نگفتے چرا؟!
نمیدونم چرا بے اختیار اسمش رو بردم!
چیزے نگفت،نگفت ڪدوم چرا؟!چون خوب میدونست ڪدوم چرا منظورمہ!
وارد خونہ شدم!
#ادامہ_دارد...
نویسنده این متن👆:
#لیلی_سلطانی 👉
💠 #فدایی_خانم_زینب
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
﷽
😜°| #خندیشه|°😜
سپاه اینقدر اتوبوس اجاره ڪرده
ڪه ڪل سفرهاے داخلے ڪنسل شده😐
- واقعا نمیدونید چرا⁉️
بسیجےها رو برده آرژانتین برا اعتراض به دیدار تیم فوتبالشون با اسرائیل.
فیلم و عڪسشم به زودےآمدنیوز جور میڪنه.
دروغگو هم خودتے😝
{خندیـ☺️ــشـــه نوشـتــــ}
.
.
یه تشڪر هم بڪنیم 😊✋
از بچه هاےبسیج محله ےبوئنوس آیرس پایگاه شهید گونسالو دے ماریا ڪه فشار آوردن به وزارت ورزش آرژانتین ڪه بازے با اسرائیل رو لغو ڪنه👏
ڪلیڪ نڪن منقضے میشے😂👇
|•😜•|
@nasemebehesht 🌸
animation.gif
627.9K
افطار با باد میگفتم
حدیث آرزومندی
خطاب آمدکه واثق شو
به الطاف خداوندی
دعای صبح و آه شب
کلیدگنج مقصود است
بدین راه و روش
میرو که با دلدار پیوندی
لحظاتتون منور به نور خدا 🌹
@nasemebehesht 🌸
✨ ﷽ ✨
هنگامی كه شیطان به خداوند گفت
مـن از چهار طرف جلـو، پشت،
راسـت و چـپ انـســان را
گرفتار و گمراه میكنم.(1)
🍃فرشتگان پرسیدند...
شیطان از چهار سمت بر انسان
مـسلّط اسـت پس چـگونه انـسـان
نجات می یابد...؟
خداوند فرمود
راه بالا و پایین باز است...
راه بالا نیایش و راه پایین سجده
و بر خاک افتادن است
✍بنابراین ڪسی كه دستی به سـوی
خدا بلند كند یا سری بر آستان او
بساید می تواند شیطان را
طرد كند...
📖سورهاعراف17
📗بحار_ج60_ص155
📕مراحلاخلاقدرقرآنج11ص108
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
@nasemebehesht 🌸
💖🍃❤🍃🌼🍃💖🍃
📚 #بریده_کتاب
👈 مثل آب زلال!
💟⇦آب، گوارا است و صدای آب هم آرامشبخش است؛ اما آبی که زلال باشد، و گرنه آب گِل آلود نه گوارایی دارد و نه آرامش میبخشد.
✴️⇦من و تو مثل آبیم؛ اگر صاف و صادق باشیم، دیگران در کنار ما به آرامش خیال میرسند. چیزی که آدم را زلال و تصفیه میکند تقواست.
👇تقوا یعنی،
✅نامردی نکن!
✅بیانصاف نباش!
✅حرف کسی را پیش کسی نبر!
🔔قرآن از ما همین را میخواهد:
✳️⇦«اتَّقُوا اللهَ»
(آلعمران/102)
با تقوا باشید.
✍ محمدرضا رنجبر
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
مداحی آنلاین حجت الاسلام دانشمند.mp3
2.79M
♨️ تا نکبت گناه رانفهمی نمیتوانی ترکش کنی
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤حجت الاسلام #دانشمند
📡 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
@nasemebehesht 🌸
🍁🍃 🍁🍃 🍁🍃
#داستانک
ﻣﺮﺩ ﻋﯿﺎﻟﻮﺍﺭﯼ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺳﻪ ﺷﺐ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺳﺮ ﺑﺮ ﺑﺎﻟﯿﻦ ﮔﺬﺍﺷﺖ .
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺮﻭﺩ،
ﺷﺎﯾﺪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﭼﯿﺰﯼ ﻧﺼﯿﺒﺶ ﮔﺮﺩﺍﻧﺪ .
ﻣﺮﺩ ﺗﻮﺭ ﻣﺎﻫﯿﮕﺮﯼ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺯﺩ ﺗﺎ ﻧﺰﺩﯾﮑﯽ ﻏﺮﻭﺏ ﺗﻮﺭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﯽ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﺟﻤﻊ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ .
ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﻫﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﺵ ﺍﻓﺘﺎﺩ .
ﺍﻭ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻧﺠﻬﺎﯼ ﺁﻥ ﺭﻭﺯ ﺭﺍ ﺍﺯ ﯾﺎﺩ ﺑﺮﺩ .
ﺍﻭ ﺯﻥ ﻭﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ؟
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺳﺒﺰﻩ ﺯﺍﺭﻫﺎﯼ ﺧﯿﺎﻟﺶ ﮔﺸﺖ ﻭ ﮔﺰﺍﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ،
ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﯽ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺣﻮﺍﻟﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺑﻮﺩ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺭﺷﺘﻪ ﯼ .ﺧﯿﺎﻟﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺖ ﭼﯿﺴﺖ؟
ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﺭﻡ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ،
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺯﻭﺭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺪﺍﺩ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺗﺸﮑﺮ ﻫﻢ ﻧﮑﺮﺩ .
ﺍﻭ ﺳﺮﺍﻓﮑﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﺑﻨﺪ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻏﺮﻭﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻪ ﮐﺎﺥ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﻭ ﺟﻠﻮ ﻣﻠﮑﻪ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺒﺎﻟﯿﺪ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﺻﯿﺪﯼ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﻫﻤﺎﻧﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻠﮑﻪ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯿﺪﺍﺩ، ﺧﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﺍﻧﮕﺸﺘﺶ ﻓﺮﻭ ﺭﻓﺖ،ﺩﺭﺩ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺩﺭ ﺩﺳﺘﺶ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩ ﺳﭙﺲ ﺩﺳﺘﺶ ﻭﺭﻡ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺷﺪﺕ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﺴﺖ ﺑﺨﻮﺍﺑﺪ ...
ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﮐﺎﺥ ﺟﻤﻊ ﺷﺪﻧﺪ ﻭ ﻗﻄﻊ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻧﻤﻮﺩﻧﺪ، ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﺩﺭﺩ ﺗﻤﺎﻡ ﺩﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﭻ ﻭ ﺳﭙﺲ ﺗﺎ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻨﻮﺍﻝ ﺳﭙﺮﯼ ﮔﺸﺖ .
ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﻗﻄﻊ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺑﺎﺯﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻌﺪﺍﺯ ﺍﺯﺩﯾﺎﺩ ﺩﺭﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﺖ ﮐﺮﺩ .
ﻭﻗﺘﯽ ﺩﺳﺘﺶ ﺭﺍ ﺑﺮﯾﺪﻧﺪ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﺟﺴﻤﯽ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﮐﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺶ ﺍﻓﺘﺎﺩ ...
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﺒﺘﻼ ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺴﺘﺸﺎﺭﺍﻧﺶ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﻇﻠﻤﯽ ﻧﻤﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﻣﺮﺩ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺯﻭﺩﺗﺮ ﻧﺰﺩﺵ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ .
ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﻣﺎﻫﯿﮕﯿﺮ ﻓﻘﯿﺮ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﺱ ﮐﻬﻨﻪ ﻭ ﻗﯿﺎﻓﻪ ﯼ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻭﺍﺭﺩ ﺷﺪ .
ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ :
ﺁﯾﺎ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ !... ؟
ﺁﺭﯼ ﺗﻮ ﻫﻤﺎﻥ ﮐﺴﯽ ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻣﺎﻫﯽ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺯ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﯽ .
- ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﻨﯽ .
- ﺗﻮ ﺭﺍ ﺣﻼﻝ ﮐﺮﺩﻡ .
- ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﻭﺍﻫﻤﻪ ﺍﯼ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﯽ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺎﻫﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ، ﭼﻪ ﮔﻔﺘﯽ ؟؟؟
ﮔﻔﺖ ﺑﻪ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ :
ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ ...
ﺍﻭ ﻗﺪﺭﺗﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ،
ﺗﻮ ﻫﻢ ﻗﺪﺭﺗﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﺑﺪﻩ !
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺗﺎﺭﯾﺨﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺯﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ ﺳﻼﺣﻬﺎﯼ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ،
ﺍﯾﻦ ﺳﻼﺡ ﺳﻼﺡ ﺩﻋﺎ ﺍﺳﺖ ...
ﺩﺭ ﺗﻨﻮﺭ ﻋﺎﺷﻘﯽ ﺳﺮﺩﯼ ﻣﻜﻦ
ﺩﺭ ﻣﻘﺎﻡ ﻋﺸﻖ ، ﻧﺎﻣﺮﺩﯼ ﻣﻜﻦ
ﻻﻑ ﻣﺮﺩﯼ ﻣﯽﺯﻧﯽ ! ﻣﺮﺩﺍﻧﻪ ﺑﺎﺵ
ﺩﺭ ﻣﺴﯿﺮ ﻋﺎﺷﻘﯽ ، ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﺑﺎﺵ
ﺩﯾﻦ ﻧﺪﺍﺭﯼ ، ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺁﺯﺍﺩﻩ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎﻻ ﻣﯽﺭﻭﯼ ، ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺎﺵ
ﺩﺭ ﭘﻨﺎﻩ ﺩﯾﻦ ، ﺩﻛﺎﻥﺩﺍﺭﯼ ﻣﻜﻦ
ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺧﻠﻮﺕ ﻣﯽﺭﻭﯼ ، ﻛﺎﺭﯼ ﻣﻜﻦ
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻇﺎﻫﺮ ﺑﺎﻃﻦ ﻧﻤﺎ
ﺑﺎﻃﻨﯽ ﺁﻛﻨﺪﻩ ﺍﺯ ﻧﻮﺭ ﺧﺪﺍ
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺎﺭﻑ ِ ﺑﯽ ﺧﺮﻗﻪﺍﯼ
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻨﺪﻩﯼ ﺑﯽ ﻓِﺮﻗﻪﺍﯼ
ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ ﺁﻥﭼﻨﺎﻥ ﺩﺭ ﻧﯿﺴﺘﯽ
ﺗﺎ ﻛﻪ ﻣﻌﺸﻮﻗﺖ ﻧﺪﺍﻧﺪ ﻛﯿﺴﺘﯽ
🍃🌸🌺🍃🌹🍃🌺🌸🍃
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از فایل و کلیپ نسیم بهشت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بد اخلاقی در خانواده باعث فشار قبر می شود!
استاددانشمند✅
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌺یابن الحسن...
🔻روز ظهور تو،چه سرافکنده میشوند
🔻آنان که در دعای فرج کم گذاشتند..
☘به رسم هرشب،تجدید بیعتی دوباره با مولای غریبمان🌹
میخوانیم: الهی عظم البلا..⚡️
@nasemebehesht 🌸