ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۴۵ @angiza 💫 -آره...ولی خب زیاد طول نکشید بعد از دوسال با یه دسته گل
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۴۶
چشم هایم را گرده کردم و با خنده گفتم:
-چه جالب!!!
-چی؟؟؟
-دفعه ی پیشم دقیقا وقتی رسیدیم اینجا گفتی که بیا اینجا بشینیم.
-خب؟؟؟
-خب؟؟؟؟!!!!!این جالب نیست؟
-اصلا.
-وقتی شوک بر انگیزه.
-که چی؟
-هیچی با تو بحث کردن آدمو دیوونه میکنه.
-خندید و گفت:
-بشین.
نشستم کنارش.لبخند از روی لب هایش برداشته نمیشد.گفتم:
-هوای خوبیه نه؟؟؟
-نه.
-نه؟؟؟؟؟
-نه یعنی آره.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خدایا...
-فاطمه زهرا؟
-بله؟
-بابت رفتارم توی بیمارستان عذر میخوام.
-چه رفتاری.
دستش را روی صورتش کشیدو گفت:
-وای خدا عذر خواهی کردن از تو آدمو روانی میکنه.
خندیدم و گفتم:
-ای بابا. خب میگم کدوم رفتارت؟
-همین که...همین که...بهت...بهت گفتم...
-بگو دیگه!!!
-همین که بهت گفت.علاقه ای بهت ندارم.
اخم هایم در هم فرو رفت و گفتم:
-برام مهم نیست.
-ولی برای من مهمه.
نگاهش کردم.و بعد از چند ثانیه گفتم:
-چرا باید برات مهم باشه؟؟؟
-چون...چون...
-چون چی؟؟!!!
-چون اونموقع نمیدونستم کی هستی.
-منظورت چیه؟یعنی چی نمیدونستی کی هستم؟
-یعنی...
-بگو دیگه...
لبخندی زدو گفت:
-این دورو ورا پشمک داره؟؟
-پشمک؟تو از کجا میدونی پشمک چیه؟؟؟
-إم...با مامان که اومدیم بیرون برام توضیح داد.
-آهان...اره یه دکه کوچیک هست.که همه چی داره.
-پشمک دوست داری اصلا؟
نیش خندی زدم و گفتم:
-خیلی...
-پس پاشو بریم بخریم.
از جایم بلند شدم و سمت دکه راه افتادیم پشمک های تازه ای داشت که با دستگاه درست میکرد. واقعا پشمک های خوش مزه ای داشت و من عاشق اون پشمک ها بودم. وای نمیدونم چرا محمدرضا یهو گفت پشمک...
محمدرضا_سلام آقا دوتا از این پشمک هاتونو بهمون بدین.
-چشم...
دوتا از پشمک ها را جدا کردو گفت:
-اینم دوتا پشمک برای یه زوج خوشبخت...
محمدرضا خندیدو گفت:
-ممنونم.
بعد هم پولو حساب کردیم و برگشتیم سمت داخل پارک.
محمدرضا خندید و گفت:
-این پشمک ها چه جالبن:
-آره خیلی...
-خب بگو...
-از زندگیت؟
-نه از خودت.
-جدی؟
-آره مگه چیه؟؟؟
-تو که میخواستی درباره ی زندگیت بدونی فقط.
-حالا چی میشه این بین شمارم بیشتر بشناسم؟
خندیدم و گفتم:
-خیلیم عالی.
-خب بگو...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۴۷
-تو بپرس منم میگم.
-خب...در حال حاظر چیکار میکنی؟؟منظورن اینه که درس میخونی یا کلاس میری یا...
-در حال حاظر درس میخونم.حوزه میرم.
-چه عالی.
-مگه میدونی حوزه چیه؟
-مگه حتما باید بدونم؟همین که درس میخونی عالیه.
-عجیبه.
-چی؟
-هیچی توام حوزه میخوندی.قبل از اینکه حافظتو از دست بدی.
-چه جذاب یعنی هم رشته ای بودیم.
خندیدم و گفتم:
۷-آره. این چه جذاب چیه هی میگی؟؟از کی یاد گرفتی.
-یکی دیروز اومد خونمون میگفت دوستمه.تیمه کلامش این بود بعد از هر جمله میگفت چه جذاب...
خندیدم و گفتم:
-چه جذاب!!
دوتایی زدیم زیر خنده...
محمدرضا_چه روزایی میری حوزه؟
-چرا میپرسی؟
-دوست دارم بدونم.
-راستش هر روز. اما یه چند روزی میشه بخاطر این قضیه ها نرفتم.البته خیلی بهم گیر دادن. ولی بهشون گفتم که چه مشکلی برام پیش اومده.
-چرا امروز نرفتی؟
-امروز که جمعست.
-مگه چیه؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-خب جمعه ها تعطیله.
-چه جذاب...یعنی فردا حوزه ای؟
-آره...پشمکت تموم شده.
-إ آره...
-این برا من زیاده.بیا...
همانلحظه پشمک منو گرفت و شروع کرد به میل کردن.
من_تعارف کردما.
پشمک را سمتم گرفت و گفت:
-بیا نخواستیم.
خندیدم و گفتم:
-شوخی کردم...
روز خیلی خوبی بود .رفتار محمدرضا خیلی عوض شده بود...گاهی عاشقانه و گاهی لجوجانه. اون روز تا شب بیرون بودیم و باهم حرف زدیم.
درباره ی خودم و درباره ی خودش...
ورق زندگی من برگشته...اما خیلی عجیب...
هرچند بشه حافظه ی جدید ساخت...اما حافظه ی گذشته یه چیز دیگست...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۴۸
صبح ساعه شش از خواب بلند شدم بعد از شستن دست و صورتم و مسواک زدن.
سمت آشپزخانه رفتم مادرم هم مثل همیشه بیدار بودو برایم صبحانه درست میکرد...
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان قشنگم.
-به به سلام دختر خوبم صبحت بخیر.
-صبح شمام بخیر.
-خوشحالیا؟
خندیدم و گفتم:
-خوشحال که هستم ولی هنوزم خوشحال خوشحال نیستم...
-چرا؟؟؟
-بخاطر همین قضیه هایی که بهش مشکوکم.
-یعنی چی.
لقمه ای داخل دهانم گذاشتم و گفتم:
-نمیدونم...
-دختر تو آخر با این کارات یا منو میکشی یا خودتو.
چای توی گلوم پرید و گفتم:
-مامان چی میگی این چه حرفیه.
-خب درست برو بگو پسر مشکلت چیه؟؟؟؟
-زمان خودش همه چیز رو معلوم میکنه.
مادرم نفس عمیقی کشیدو گفت:
-از دست تو...
-مامان؟
-بله؟؟
-من بعد حوزه میرم یه جایی.
-کجا؟؟؟
-میرم یه جایی کار دارم زود برمیگردم.
-نمیگی کجا؟؟؟
-باید یه چیزی برام مشخص بشه، امشب که اومدم خونه همه چیزو برات تعریف میکنم.
-هعی...باشه عزیزم.
از جایم بلند شدم بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و بعد هم خداحافظی کردم و از خانه بیرون آمدم...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۴۹
صدای همهمه درون گوشم پیچیده بود... بین آن همهمه دنبال حنانه می گشتم...
ناگهان چشمم بهش خورد.
از دور صدایش زدم:
-حنانه...
اما گویی نشنید...
-حنانــــــه...
دستم را بالا بردم و دو مرتبه گفتم:
-حنانـــه...
ناگهان برگشت.
-إ سلام فاطمه زهرا!
-سلام.بیا اینجا ببینم.
سمت من آمد لبخندی دستش را روبه رویم گرفت و گفت:
-چطوری.
-مرسی.حنانه؟؟
-چیه؟؟چرا انقدر نا آرومی.
-یادته که درباره ی محمدرضا چیا بهت گفتم؟
-خب؟؟؟؟
-رفتارش عوض شده!!!
-یعنی چی؟؟
-یعنی چی نداره.به کل شده یه آدم دیگه.
-چطوری شده نمیفهمم...
-ای بابا.تغییر کرده دیگه مهربون شده!!! دیروز باهم رفته بودیم بیرون هی بحثو کش میداد...ازم عذرخواهی کرد خیلی مشکوک میزنه.
حنانه همانطور به چهره ی من زل زده بود.
-چرا اینطوری نگاه میکنی.
-تو دیوونه ای.
-وا چرا؟؟؟
-بیا بریم سر کلاس.
همینطور که راه میرفتیم ادامه داد:
-این رفتارا عادیه.
-نه برا آدمی که تا دو روز پیش نمیخواست سر به تنم باشه.
-نمیدونم والا...
-تازه...
-چی؟؟؟
-اونروز از حوزه که برمیگشتم رقتم خونه خودم.
-خب؟؟؟
-یکی قبل من اونجا بوده.
پشت صندلی هایمان نشستیم حنانه ادامه داد:
-واقعا؟؟؟؟کی؟؟؟؟
-نمیدونم کی بوده...
حنانه نگران گفت:
-نکنه...نکنه دزد بوده؟؟!!!
-نه بابا اگر دزد بود یه چیزی می دزدید...
-مگه کسی کلیدو داره؟؟؟
-نه غیر منو محمدرضا کسی نداره اما مادرش میگفت کلید دست باباشه. محمدرضا که یادش نمیاد خونه ای داشته!!!
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۰
-راست میگی...
-ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!!
-نشونی؟؟؟!!!
-آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم.
-خب؟؟؟
-وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود.
-خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟
-گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه.
حنانه با چشم هایم گرد شده گفت:
-برسونه؟؟؟؟
-آره.
-مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟
-همین دیگه یه سوتی دیگه...
-یعنی چی...
-خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندپی میکنه...
-پس...یعنی یادشه؟
-مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!!
-خب بقیشو بگو.
-آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود.
-خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود.
-نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود...
-وای خدای من. یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری...
-نمیدونم...دارم گیج میشم...
-میخوای چیکار کنی؟؟؟
-صبر...
-دیوونه شدی؟؟؟
-نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.رمان همه چیزو حل میکنه.
حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت:
-منو در جریان کارات قرار بده.
همان لحظه استاد سرکلاس آمد...
تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم.
به محمدرضا به گذشته به حال به آینده...
نمیدونم هدفش از این کارا چیه ...
دکتر گفته فراموشی گرفته...
قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید...
نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود...
ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود...
سر در نمیارم...
سر در نمیارم...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
﴾﷽﴿ #رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۱ 🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃 در پوست خودم نمیگنجم امروز عروسی من و قشنگ ترین دختر
ریپلای به قسمت اول رمان منو به یادت بیار برای عزیزانیکه تازه به جمع ما پیوستن 🌹
❤️انواع حجاب در قرآن❤️
💐حجاب بدن💐
ﺍﻯ ﭘﻴﺎﻣﺒﺮ! ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺍﻧﺖ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍﻧﺖ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﺍﻥ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﻣﺆﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺑﮕﻮ: حجاب هایشان ﺭﺍ ﺑﺮ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻭ ﭘﻮﺷﻨﺪ [ﺗﺎ ﺑﺪﻥ ﻭ ﺁﺭﺍﻳﺶ ﻭ ﺯﻳﻮﺭﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺩﻳﺪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﮕﻴﺮﺩ.] ﺍﻳﻦ [ﭘﻮﺷﺶ] ﺑﻪ ﺍﻳﻨﻜﻪ [ﺑﻪ ﻋﻔﺖ ﻭ ﭘﺎﻛﺪﺍﻣﻨﻰ] ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﻮﻧﺪ ﻧﺰﺩﻳﻚ ﺗﺮ ﺍﺳﺖ، ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﻴﺠﻪ [ﺍﺯ ﺳﻮﻯ ﺍﻫﻞ ﻓﺴﻖ ﻭ ﻓﺠﻮﺭ] ﻣﻮﺭﺩ ﺁﺯﺍﺭ ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﺮﻓﺖ؛ ﻭ ﺧﺪﺍ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻣﻬﺮﺑﺎﻥ ﺍﺳﺖ. (احزاب٬ ۵۹)
💐حجاب چشم💐
ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﺆﻣﻦ ﺑﮕﻮ: ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ [ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺩﻳﺪﻥ ﺯﻧﺎﻥ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﻭ ﻋﻮﺭﺕ ﺩﻳﮕﺮﺍﻥ] ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺪﻧﺪ...(نور٬ ۳۰)
ﻭ ﺑﻪ ﺯﻧﺎﻥ ﺑﺎﺍﻳﻤﺎﻥ ﺑﮕﻮ: ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺁﻧﭽﻪ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﻭ ﺑﻨﺪﻧﺪ...(نور٬ ۳۱)
💐حجاب در گفتار💐
...ﭘﺲ ﺩﺭ ﮔﻔﺘﺎﺭ ﺧﻮﺩ، ﻧﺮﻣﻰ ﻭ ﻃﻨّﺎﺯﻯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻴﺪ ﺗﺎ ﻛﺴﻰ ﻛﻪ ﺑﻴﻤﺎﺭ ﺩﻝ ﺍﺳﺖ ﻃﻤﻊ ﻛﻨﺪ، ﻭ ﺳﺨﻦ ﭘﺴﻨﺪﻳﺪﻩ ﻭ ﺷﺎﻳﺴﺘﻪ ﮔﻮﻳﻴﺪ. (احزاب٬ ۳۱)
💐حجاب رفتاری💐
ﺯﻧﺎﻥ ﻧﺒﺎﻳﺪ ﭘﺎﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍ [ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺭﺍﻩ ﺭﻓﺘﻦ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ] ﺑﻪ ﺯﻣﻴﻦ ﺑﺰﻧﻨﺪ ﺗﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﻨﺖ ﻫﺎﻳﺸﺎﻥ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﻣﻰ ﺩﺍﺭﻧﺪ [ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﻧﺎﻣﺤﺮﻣﺎﻥ] ﺷﻨﺎﺧﺘﻪ ﺷﻮﺩ. ﻭ [ﺷﻤﺎ] ﺍﻯ ﻣﺆﻣﻨﺎﻥ! ﻫﻤﮕﻰ ﺑﻪ ﺳﻮﻯ ﺧﺪﺍ ﺑﺎﺯﮔﺮﺩﻳﺪ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﻳﺪ. (نور٬ ۳۱)
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
#نشر_برای_آگاه_سازی_صدقه_جاریست
✍ هرگاه به هر
امامی سلام دهید
خــــــود آن امام جواب
ســـــــلام تان را میدهـــــد...❤️
ولی اگر کسی بگوید:
💚 “السلام علیک یا فاطمه الزهرا”💚
همهی امامان جواب میدهند …
میگویند: چه شده است که این
فرد نام مادرمان را برده است !؟
السلام علیکِ
یا فاطمهُ الزهراء(س)
تا ابد این نکته را انشا کنید
پای این طومار را امضا کنید
هر کجا ماندید در کل امور
رو به سوی حضرت زهرا کنید...
#یا_زهرا
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
📌از آدمهای حسود متنفر نباشید.
دلیل حسادت آنها این است
که فکر میکنند
شما از آنها بهتر هستید...
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
═══✼🍃🌹🍃✼═══
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بی تو ای صاحب زمان بیقرارم
@nasemebehesht 🌸
👈جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا بودند، حضرت فرمود: می خواهید کسل ترین، دزدترین، بخیل ترین، ظالم ترین و عاجزترین مردم را به شما نشان دهم؟
اصحاب: بلی یا رسول الله!
👈فرمود:
✨1- کسل ترین مردم کسی است که از صحت و سلامت برخوردار است ولی در اوقات بیکاری با لب و زبانش ذکر خدا نمی گوید.
✨2-دزدترین انسان کسی است که از نمازش می کاهد، چنین نمازی همانند لباس کهنه در هم پیچیده به صورتش زده می شود.
✨3-بخیل ترین آدم کسی است که گذرش بر مسلمانی می افتد ولی به او سلام نمی کند.
✨4- ظالم ترین مردم کسی است که نام من در نزد او برده می شود، ولی بر من صلوات نمی فرستد.
✨ 5-و عاجزترین انسان کسی است که از دعا درمانده باشد.
📚داستان های بحارالانوار جلد 9
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
🌹امام کاظم (علیه السلام) :
☘ خدا را در روز جمعه هزار نسیم رحمت است که هر بنده را آنچه خواهد از آن رحمت ها عطا فرماید.
🌺 پس هر که بعد از عصر روز جمعه 100مرتبه سوره #انا_انزلناه بخواند
🌷 حق تعالی آن هزار رحمت را مضاعف گرداند و به او عطا فرماید.
📚مفاتیح شیخ عباس قمی
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_تصویری
📹 زیارت حضرت ولی عصر (عج) در روز جمعه
چند دقیقه وقت بگذاریم برای زیارت امام زمان (عج)
💐اللهم عجل لولیک الفرج💐
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ═
ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار #قسمت_۵۰ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۱
کلاس تموم شده بود. سریع وسایل هایم را جمع کردم و بیرون رفتم.
حنانه پشت سرم می دوید...
-چقد تند میری وایساااا....
-ببخشید حنانه باید برم جایی.
-کجا؟؟؟
-بعدا برات توضیح میدم. خداحافظ.
-ای بابا خب وایسا باهم بریم.
-دیرم شده خداحافظ.
از حوزه بیرون رفتم.
سوار تاکسی شدم و تا خانه رفتم.
یک سره استرس داشتم.
-آقا میشه یکن تند تر برین خیلی عجله دارم.
-بله حتما.
سرعت ماشین بالا رفت. اما ترسیدم.
-ببخشید آقا اگر میشه آروم برید.
-خانم خودتون گفتین سرعتمو زیاد کنم.
-شرمنده.من از سرعت بالا میترسم حواسم نبود.
-ای بابا.
-آقا سر اتوبان پیاده میشم.
چند دقیقه ی بعد سر اتوبان نزدیک کوچه مان پیاده شدم.
قدم هایم یکی پس از دیگری پشت هم برمیداشتم. به سمت در می دویدم.
کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم.
پله هارا یکی پشت یکی پشت سر هم گذاشتم. جلوی در رسیدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم.
به محض اینکه در باز شد چهره ای را روبه رویم دیدم.
بلند جیغ کشیدم...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۲
ڪلید را درون قفل انداختم و در را باز ڪردم...
ناگهان چهره ای را روبه رویم دیدم و بلند جیغ ڪشیدم...
-ساکت ساکت...چرا جیغ میکشی هیس...
نفسم به شماره افتاده بود...حاله ای اشک درون چشم هایم حلقه زد...
-آروم باش...
عقب عقب رفت و روی کاناپه افتاد...
من_تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟
-خودت اینجا چیکار میکنی؟؟!!!
-پرسیدم اینجــــــــا چیــــــکار میکنی؟؟؟؟؟
-باشه داد نزن...
-پس جواب بده.
-تو مگه نگفتی امروز حوزه داری؟؟؟
صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم:
-محمدرضا.به سوالم جواب بده!!!!!
سرش را پایین انداخت و گفت:
-باشه...
-خوبه...میشنوم.
-اینجا خونمه...
-چی؟؟؟؟
-چه اشکالی داره آدم بیاد خونش.
خندیدم و گفتم:
-هه!!خونت؟؟؟تو مگه خونه و زندگی یادته؟؟؟
-آره یادمه.
-یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دست هایش را روی صورتش کشید و گفت:
-بیا بشین برات تعریف کنم.
در را محکم پشت سرم بستم...
قدم هایم را آرام برداشتم و روی کاناپه کنارش نشستم.
بغض داشت و زمین را نگاه میکرد...
-نمیخوای حرف بزنی؟؟؟
فقط سرش را تکان داد.ولی باز هم حرف نزد.
-حرف میزنی یانه؟؟؟
-آره...
-خب؟؟؟؟؟؟؟؟
-اون روز...
ساکت ماند!
-اونروز چی؟؟؟
-ببخشید اون شب...
-ای بابا کامل حرفتو بزن.
-اون شبی که توی اتوبان بودم...نمیدونم چی شد...شوک عجیبی بهم وارد شد...مغزم داشت میترکید...تو چشمات نگاه میکردم...وسط داد زدنم همه چی یادم اومد...
-چی میگی...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۳
-اونجا یادم اومد که تو کی...دلم میخواست همون لحظه زمین دهن وا کنه...دلم میخواست همون جا بمیرم... وقتی رفتی...به رفتنت خیره شدم...دلم میخواست صدات کنم بهت بگم برگرد...برگرد من تازه فهمیدم تو کی...ولی نمیتونستم...
-محمدرضا ...
-من میشناسمت...تو خانومم بودی...
-برای چی بهم نگفتی...
-نمیتونستم.
صدایم را بلند تر کردم و با گریه میگفتم:
-چرا نمیتونستی؟؟؟چرا تظاهر به فراموشی میکردی...چرا بهم دروغ گفتی...چرا اذیتم میکردی...
فریاد زد:
-نمیتونستم...نمیتونستم.
-برای چی نمیتونستی؟؟؟؟
-دلم میخواست قبلش رفتارمو جبران کنم...
-چی میگی محمدرضا؟؟؟حالت خوشه؟؟؟جبران چی؟؟؟؟
-من باهات بد رفتاری کردم و دلم نمیخواست اینطوری باشه...دلم میخواست اول رفتارمو درست کنم و بعد بهت بگم که من...
حرفش را قطع کردم:
-این حرفا چیه میزنی تو اگر همونجا بهم میگفتی که حافظتو به دست آوردی...
-فاطمه زهرا...
-محمدرضا یعنی من نمیفهمم؟؟؟؟؟
-من اینو نگفتم.
-یعنی من درک ندارم که بدونم هر رفتاری که از تو سر زده بخاطر حافظه ی تو بوده؟؟؟؟؟
سرش را پایین انداخت و گفت:
-عذر میخوام.
-عذر چی؟؟؟؟؟؟؟ بهت گفته بودم هیچوقت بهم دروغ نگو...
-حالا چیزی نشده که...
لبخندی میان اشک هایش زدو گفت:
-ببین الان من اینجام تو اینجایی...خونمون...
سرم را پایین انداختم و سمت در رفتم.
محمدرضا_کجا میری؟؟؟؟
-خونه.
از جایش بلند شد آرام آرام سمت من آمدو گفت:
-چرا خونه...اینجا...خب اینجا خونته...
-محمدرضا من از شب اتوبان به اینور میدونستم که تو داری نقش بازی میکنی. فقط چیزی بهت نگفتم که خودت همچیو بهم بگی...
سرش را پایین انداخت...ادامه دادم:
-به کمی فکر کردن نیاز دارم...
-فاطمه زهرا...
-بله؟؟؟
-پیشم بمون.
-خداحافظ...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۴
در را محکم پشت سرم بستم.
پشت در ایستادم.
نفسم را حبس کردم که صدای گریه هایم را نشنود...
ناگهان در کوبیده شد انگار محمدرضا خودش را روی زمین انداخت...
صدای گریه هایش به گوشم خورد...
سمت در برگشتم. خواستم در بزنم که دستم را همانجا مشت کردم.
پشت در نشستم.
سرم را روی در تکیه دادم و گریه میکردم.
فاصله ای به اندازه ی یک در چوبی...
محمدرضا با خودش حرف میزد:
-خدایا...آخه این چه بلایی بود سرم اومد...
صدای گریه هایم بلند تر شد...به سرعت از جایم بلند شدم.و از ساختمان بیرون رفتم.
اطرافم کسی نبود...نسبتا بلند گریه میکردم...بعد از مدتی که آروم شدم سرعتم را بالا بردم و سمت خیابان رفتم. سوار تاکسی شدم و سمت خانه رفتم.
دستم را روی زنگ خانه نگه داشتم.مادر از پشت آیفون گفت:
-بله؟؟؟
-منم مامان جان.
در را باز کردو داخل شدم.
-سلام دخترم.
لبخندی زدم و گفتم:
-سلام مامان جان؟
-خوبی؟؟؟
-خستم.
نگاهی به صورتم انداخت و گفت:
-ببینمت!!!!گریه کردی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-گریه؟؟؟نه بابا...گریه چیه...
با جدیت گفت:
-فاطمه!!!
-بله؟؟؟
-گریه کردی؟؟؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-آره...
-چرا...
-رفته بودم خونم...
-اونجا چیکار میکردی؟؟؟؟
چادرم را از سرم در آوردم روی کاناپه نشستم و گفتم:
-پری روزم رفته بودم اونجا.
اخم هایش را در هم فرو برد و گفت؛
-براچی؟؟؟
تمام قضیه را برایش تعریف کردم.
ناراحت کنارم نشست...
-فاطمه زهرا...برگرد سمت زندگیت...
-دلم شکسته مامان...
-دل اونم شکسته...برگرد...
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۵۵
مامان_قلب اونم شکسته برگرد...
-مامان من نمیگم که بر نمیگردم...فقط الان عصابم خورده که بهم دروغ گفته.
-توی این شرایط باید هر دو طرف همو درک کنین.
-آخه چه درکی من...
حرفم را قطع کرد و گفت:
-چند لحظه به حرفام گوش کن.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-باشه...
-عزیز من...هر دو طرف به یه اندازه مقصرین.
-تقصیر من چیه آخه؟؟؟
-قرار شد گوش کنی...
-ببخشید...
-محمدرضا حافظشو یک دفعه به دست آورده... حالشو درک کن وقتی که تازه فهمیده کجای دنیا ایستاده ...
تازه فهمیده که با کی بدرفتاری میکرده. بعد چطور میتونست توی اون لحظه بگه برگرد من یادم میاد؟؟؟
-ولی اگر میگفت چیزی نمیشد مامان...
-چیزی نمیشد اما اون لحظه تو اوج ناراحتی چطور میتونست تصمیم بگیره ...درکش کن...
کار توام اشتباست که یهو بد رفتاری کردی.دختر برا چی ناشکری میکنی؟؟؟؟ الان باید خوشحال باشی که همسرت به زندگی برگشته...
سرم را پایین انداختم مادر ادامه داد...
-این اشتباه تو و اون اشتباه محمد.هر دو تو اوج ناراحتی تصمیم اشتباه گرفتین...اگر هم دیگه رو درک میکردین و به هم فرصت میدادین...این ناراحتی ها پیش نمی اومد.همه چیز رو میشه با حرف زدن با صدای آروم و با دلیل خواستن حل کرد.
از جایش بلند شد تلفن را از روی میز برداشت و سمت من آمد:
-بیا...حالا هم زنگ بزن بهش و بگو برمیگردی خونه...
بدون این که کلمه ای حرف بزنم تلفن را برداشتم و شماره ی خانه مان را گرفتم
بوق اول بوق دوم بوق سوم:
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
هدایت شده از ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
⭐️⭐️نبی مکرم اسلام میفرمایند:
♦️سختیهای دنیا در 5 چیز است:
🔹1✨- بدهکاری، اگرچه یک درهم باشد.
🔹2✨- جدایی، اگرچه از گربهای جدا شوی.
🔹3✨- سوالکردن و مؤاخذه، اگرچه از دانهای خشخاش باشد.
🔹4✨- مسافرتکردن، اگرچه یک سوم فرسخ (2 کیلومتر) باشد. (میدانیم قدیم روی شتر زیر آفتاب و در بیابان ناامن از دزد و درندگان سفر میکردند).
🔹5✨- دخترداری، اگرچه یک دختر باشد.
📚از کتاب اثنی عشریه ص 204⭐️⭐️
@nasemebehesht 🌸
با نشرمطالب درثواب انها سهیم باشید.
هدایت شده از ایةالله بهجت (ره) ایةالله مجتهدی (ره)
🌼گلچین مذهبی 🌼
🔥 #اعمال_شیطانی
🔥 #كبر؛ اولین سركشى شیطان در برابر خدا است . و به واسطه همین بود گفت : (من از آدم بهترم ؛ زیرا مرا از آتش و او را از خاك خلق كردى .)
نردبان خلق این ما و من است
عاقبت زین نردبان افتادن است
هر كه بالاتر رود ابله تر است
كه استخوانش خوردتر خواهد شكست
🔥 #خمیازه ، خمیازه كشیدن عادت شیطان است . خمیازه یك سستى است كه بر انسان چیره مى شود و آن هم از سنگینى بدن و كسالت به وجود مى آید. سنگینى بدن هم از پرخورى و آشامیدن زیاد و شهوات به وجود مى آید. و انسان همواره دهن دره
مى كند.
🔥️ #گریه دروغ ؛ اول كسى به دروغ گریه كرد. شیطان بود. او پیش حوا - مادر بزرگ آدمیان -آمد و شروع كرد به دروغ گریستن و گفت : من دلم بر جوانى تو مى سوزد؛ زیرا تو مى میرى (آیا مى خواهى تو را راهنمایى كنم به درختى كه اگر از آن بخورى پیر نشوى و نمیرى !؟).
@nasemebehesht 🌸
💖❤🌼💖❤🌼💖❤🌼💖❤
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
1_4922952722254135378.mp3
1.57M
🎧🎧
#حتما_گوش_کنید👆
✅ملاک #ازدواج ایمان است
✅پول و زیبایی ملاکتون نباشه
═══✼🍃🌹🍃✼═══
🔹 #حاج_اقا_دانشمند
🔹 #نشر_دهید
@nasemebehesht 🌸
هدایت شده از 💦نــسیـــــــم بهشـــــــت💦
هدف #شیطان، سقوط انسان است...
شیطان گفت: به عزت و جلال تو (ای خدا) قسم که همه ی مردم را گمراه می کنم مگر بندگان خاص تو را.
🌺 سوره ص 83 ــ 82
@nasemebehesht 🌸
⭕️✍تلنگر
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂
🍃
🌙🌓داستان
💎پادشاهی قصد نوشیدن آب از جويباری را داشت ،
شاهينش به جام زد و آب بر روی زمين ريخت .
🔺 پادشاه عصبانی شد و با شمشير به شاهين زد😐
. پس از مرگِ شاهين ،
پادشاه در مسير آب ، 🐍ماری بسيار سمی دید که مُرده و آب را مسموم کرده بود .
وی از كشتن شاهين بسيار متاثر گشت . #مجسمه ای طلایی از شاهين ساخت
و بر یکی از بالهايش نوشت :
✍یڪ دوست هميشه دوست شما است حتی اگر كارهايش شما را برنجاند .☺️
✍ روی بال ديگرش نوشت : هر عملی كه از روی خشم باشد محكوم به شكست است ..
╔══ ⚘ ════ ⚘ ══╗
eitaa.com/joinchat/961347592Cde0bac8f2a
╚══ ⚘ ════ ⚘ ══╝