سلام و ادب بزرگوار
این از لطف شماست
بله میدونم کدام مخاطب هستید و قبلا پیام داده بودید ... خوشحالم که اهل فکر هستید اما امیدوارم مثل بنده دچار زیاد فکر کردن نشید
اگر مشکلی در خودتون احساس کردید واقعا بدون درخواست از خدا و توسل به شخصه هیچوقت راه مناسبی رو پیدا نکردم ..
کار رو خوبه خدا درست کنه بعد منو خدا درست نکنه و من فکر کنم خودم باید درست کنم ؟
اصلا شاید ی صفت در من هیچوقت اصلاح نشه و تا ابد باید در جنگ باهاش باشم ...
شاید اگر اصلاح بشه من انقدر دچار کبر بشم که دیندار نمونم ...
اصلا مدتی هست عجیب دارم به این فکر میکنم که چطور باید دعا کنم خدا عیبی در من رو از بین ببره ؟ فکر میکنم فقط خودم رو بسپارم بهش بگم " خدایا، من بدی یا ضعفم رو پیداش کردم، دوستش ندارم، چون بهم رنج میده، خودت درونم رو بساز "
من در تلاشهای خودم به تنهایی، فقط خستگی رو یافت کردم
توصیه میکنم فقط سعی کنید دعاکننده خوبی باشید ... ۲۴ ساعت متوسل بشید و برای دیگران و خودتون دعا کنید .. قول میدم فرجی حاصل میشه انشاءالله
سلام و ادب
خواندن این سبک کتابهارو نمیتونم توصیه کنم
اما نخواندن هم نمیتونم توصیه کنم
چون باعث میشه دنیای واژگان جدیدی کسب کنید
مثلا در کتاب چهار اثر، میگه اراده خدا را به اراده خودت ترجیح بده
شمارو با واژههای جدید و جملات جدیدی آشنا میکنه که میتونید به یکی که نسبت به دین حساس هست اینو بگید
مثلا اگر بهش بگید توکل کن بر خدا و تقوا داشته باش قطعا گارد وحشتناکی میگیره
اراده خدا را به اراده خودت ترجیح بده در دین ینی توکل و تقوا
خواندن این سبک کتابها از این جهت مناسبه
نخواندن هم چون به هرحال مطالب زرد هم ممکنه داخلش باشه و بهتره انسان با آگاهی بخونه اینارو
سلام و ادب
۱. روحهایی که ظرفیت کمی دارن و زود رنج هستن و سریع خسته میشن یا سریع خدارو متهم میکنن و سریع دنبال مقصر برای هر مسئله هستن، روحهای کوچکی هستن
یکی از بزرگترین علل روح کوچک، ترس هست
ترسهای ذهنی
ترسهایی که ساخته ذهن منه
فاصله رو وحشتناک میدونم و ازش میترسم چون شروع میکنه به تصورات راجع به اینکه چه اتفاقاتی بدون اینا برای من میافته
یا عزیزی که میدونم کی هستن پیام داده بودن میترسم برم کارهای بزرگ شروع کنم
چون از تحقیر شدنها میترسن
فرعون برای اینکه پیروانش رو از دست نده و به سمت خدا پرستی نرن، از مکانیزم ترس استفاده کرد
سوره غافر آیه ۲۶ رو مطالعه بفرمایید
کلا از آمدن یا رفتن آدمهای اطرافتون نه خوشحال بشید و نه ناراحت
این بهترین حالت رهایی هست که امیدوارم روزی همه لمسش کنن ...
اینکه نوشته شده خوشحال نشید یعنی وضعیت فرح خودتون رو وابسته به بودن کسی نکنید ...
۲. ازدواج خوبه اما واقعا ببینید چه نیتی دارید
با نیات خوب، بسمالله بگید
سلام و ادب بارها این رو پاسخ دادیم که هر سبک از موسیقی که گوش میدید اگر شمارو تحریک به سمت منفیها میکنه، گوش نکنید
کدام تمایلات در شما بیدار میشه ؟
تمایلات منفی یا مثبت ؟
طبق اون تصمیم بگیرید گوش کنید یا نکنید
صحبت از حلال و حرام اینجا نمیکنیم
اون رو مرجع تقلید راجع بهش صحبت کردن
صحبت از اصل موسیقی و تاثیراتش روی روان ماست ...
" من خودم را دیدم " ۶
فکرها در شب :
در تاریکی اتاق خوابم دراز کشیده بودم فکرهای آزار دهنده از راه رسیدند، زودتر از پشههای این فصل گرم که وزوزکنان به سراغ آدم میآیند.
نکند امشب هم با افکارم درگیر شوم و نخوابم ؟
نه دیگر هیچ فکری را نخواهم گذاشت از ذهنم عبور کند، اگر به اولین فکر فرصت جولان بدهم افکار دیگر هم به تبع اولی خواهند آمد.
امشب دیگر فکر نمیکنم تا آسوده بخوابم. چه معنی دارد که انسان با فکر کردن خواب راحت را بر خودحرام کند؟
به خودم آمدم، دیدم که ساعتهاست دارم فکر میکنم تا فکر نکنم. از این تلاش بیهوده خندهام گرفت کلافه و عصبی بودم. باز ذهن با ترفندی ساده فریبم داده بود و بنوعی دیگر بازیچه دست افکار شده بودم
واقعا نمیشد فکر را با فکر کردن از بین برد
سراغ گوشی موبایلم رفتم و ساعاتی را در شبکههای اجتماعی گذراندم؛ چقدر خوب در شبکههای اجتماعی دیگران نقشهی راه را برای جلب توجه و خودنمایی نشان میدادند
انگار مسابقه بود. این مسابقهها به قدری جذاب بود و چیزی در درونم را اقناع میکرد انگار این من هستم که در این مسابقه شرکت کردم و مسخ میشدم
انگار که این مسابقهی دیده شدن، خیلی میتواند هیجانات در من تزریق کند و اندکی احساس زندگی کنم
هرکس به شکلی خودنمایی میکرد، یکی مانند بدبختی گرسنه غذا میخورد
یکی مانند ماری خوش خط و خال عرض اندام میکرد و هر روز دور کسی میپیچید
یکی همیشه در حال پارس کردن و نشان دادن قدرتش با مصرف مخدرات و پول بود
دیگری هم مانند گمشدگان با تغییر جنسیت یا تغییر تیپ و استایل، لایک جمع میکرد !
احساس میکردم این خودنماییها، گوشهای از ذهنم پنهان میشدند و در شرایط گوناگون مانند یک میمان دستآموز، تقلید وار اجرایشان میکردم
یا در پساپس مشکلات و سختیها برای اندکی آرام شدن، سریعا این دریافتیها در ذهنم مانند قطاری رد میشد تا در موقعیتی اجرایشان کنم
هندزفری را به گوشهایم چسباندم صدای آهنگ را بلندتر کردم تا همینطور خوابم ببرد.
فکر در صبح :
اصلا میلی برای شروع روز جدید در خود نمیدیدم. بدنم سست و بیحال بود. هیچ محرک درونی برای شروع روز جدید در خود نمیدیدم. زندگی دیگر برایم زیبا نبود پشت همهی کارهایم نوعی اجبار وجود داشت.
از خواب بیدار شدم ذهنم هم بیدار شد و شروع بکار کرد. مثل یک رادار داشت محیط اطراف را میسنجید
عجول و ترسناک میخواست یک دریافت کلی از روزِ شروع شده داشته باشد و روز ناشناخته را که در پیش بود بررسی کند!
امروز چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟!
من چه کار خواهم کرد؟!
کارهای فراونی در طول روز داشتم که باید انجام میدادم.
ذهنم روی یک فکر گیر میکرد، دیگر نمیچرخید گویی از کار افتاده است.
فکری ترسناک ذهنم را چنان گیر مینداخت که از شدت ترس جرات جدا شدن از آن موضوع را نداشتم .
روی یک موضوعی قفل میشدم انگار مهمترین مساله دنیا همین همینی است که مرا تسخیر کرده است.
از دست افکار و هیجانات و احساسان ناخوشایندم به ستوه آمده
موجی از افکار و هیجانات نامشخص و مبهم از درون بالا میامد و مرا به حرکت وا میداشت.
کنترلم در دست هیجانات و افکاری افتاده بود که هیچ سر سازگاری با من نداشتند. همچون موجودی مسخ و جن زده بودم که از درون فشارهایی تکانم میداد.
نمیدانم چرا صبحها مثل شبها نبود
صبحها انگار تمام دنیا اجازه نمیداد که تو بتوانی مقداری نفس راحت بکشی
لحظهای را آرزو میکردم که از شدت افکار کاسته شود و دقایقی بدور از هیجان و فشار افکار، فقط از پنجره اتاق بیرون را تماشا کنم
یا بدون هیچ خواست و تمنا و آرزویی به تابلو دیوار اتاقم چشم بدوزم و چشمهایم انقدر خسته شود که خود بخود بسته شود و همه ماهیچههای بدنم شل و آرام مرا در آغوش گیرند. آرزویی بود دست نیافتنی!
چگونه میتوانستم آرام بگیرم در حالی که همه چیز در عالم برای من یا ترسناک شده بود یا دستنیافتنی
فکر اینکه باید کار خاصی برای نجات بکنم، دوباره بر آشوب درونیم دامن میزد.
نباید بیکار بمانم، هراسان گوشی موبایل را بدست گرفتم و تندتند صفحات را بررسی کردم.
فایده نداشت
گوشی را زمین گذاشتم، تلویزیون را روشن کردم کانالها را سریع بررسی کردم اما باز هم لذت بخش نبود
بلند شدم تا بیرون بروم امّا نمیدانستم برای چه کاری!
شاید میخواستم از خودم فرار کنم
دوباره نشستم. گفتم آرام بگیر هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیافتد
چرا باید اینهمه مضطرب میبودم؟ اگر آرام بمانم چه از دست خواهم داد؟ زمان؟! موفقیت؟! دوستان؟! یا تایید دیگران؟! آیا رسیدن به آرزوها به قیمت روانی کردن خودم و خراشیدن روح و روانم بود ؟
" من خودم را دیدم " ۷
آموخته بودم که انسان نباید فارغ باشد و از وقتهای مرده هم باید استفاده کند
اما نمیفهمیدم باید مشغول چه شود ؟
انسان بیکار، انسانیست مرده
شنیده بودم هر چه مشغول و سر شلوغتر باشی، زندگی با معناتری داری ! اما دل غافل که هنوز معنای درست " مشغول " را درک نکرده بودم
فکر میکردم در پس موفقیتهای اجتماعی و یا رسیدن به آرزوهای دور و دراز است که زندگیای با معنا خلق میشود؛
حتی آرزوی تغییر پدر و مادر
حتی آرزوی تغییر محل زندگی
حتی آرزوی تغییر همسر و معشوق
آرزوها همه شده بود ' تغییرِ واقعیتهای زندگیام '
پیادهرو را بسرعت میپیمودم و با رویاپردازی های واهی در خود انرژی و حرکت ایجاد میکردم. از حالت ناامیدی و یاس بیرون میآمدم تا کارهای فراوانی را که داشتم بتوانم انجام دهم. مخصوصا وقتی بیاد میآوردم که در طول روز در رابطهای موفق و تحسین خواهم شد بدنم سرحالتر میشد و صبحهایم قابل تحملتر
به شغلم اصلا علاقه نداشتم اما رئیس خطاب شدن به من روحیه و حیات میبخشید !
هرچند ظاهرا در رفتار و گفتارم طوری وانمود میکردم که اصلا رئیس بودن یا نبودن برایم فرقی ندارد، مهم خدمت کردن به مردم است.
اما وقتی صادقانه با خودم رو به رو میشدم متوجه میشدم همهی این حرفها نمایش بازی کردن است
به حیلههای لطیف و ظریف و با رفتارهای وانمودی سعی داشتم خودم را هر روز بهتر جلوه دهم و به افراد بالا رتبه نزدیکتر شوم. حتی در بیکاری هم مدام ذهنم نقشه میکشید و طرح میریخت که چطور میتوانم بهتر برای دیگران خودنمایی کنم.
اما چگونه میتوانستم درون خودم را براحتی بروز دهم و بگویم آهای مردم من عاشق رئیس بودن و دستور دادن هستم و همه حرفهای من چرت و پرت است شما باور نکنید ؟
گاهی خودم را هم گول میزدم و میگفتم واقعا چه ایرادی دارد که در قالب یک شغل برتر، خدمت بیشتری به مردم بکنم ؟! هرچند که ظاهر و باطنم یکی نباشد چه کسی گفته ظاهرت را هم همچون درون زشتت نشان بده تا همه از تو متنفر شوند؟ همین رویهای که در پیش گرفتهام بسیار خوب است.
وقتی پشت میز کارم قرار میگرفتم احساس غرور و محترم بودن میکردم. حس خوبی داشتم. خیلی وابستهی کلمهها و نگاههای تحسینآمیز شده بودم
قدرت این کلمهها، انسان را تبدیل به بردهای میکند که قلادهاش را به هرسو بخواهند میکشند.
تنها راه رسیدن انرژی به وجودم همینها بودند.
انگار هیچ راه دیگری وجود نداشت که کمی احساس کنم در رگهایم خون جریان دارد !
اوایل از کارهای خودم حالت تهوع و بیزاری به من دست میداد اما رفته رفته با توجیهات فراوان و شبانهروزی خودم را قانع کردم که کارهایم نه تنها ایرادی ندارد بلکه بسیار هم عالی است.
شب فرا میرسید، اینبار شبها توانایی آرام کردنم را نداشت چون هر روز بیشتر خودم را میدیدم شبها برایم تلخ بود و با خودم روبهرو میشدم
بدنم از شدت فکر و خیال گرم میشد، پتو را بسمتی پرت میکردم. گاهی از آیندهی موهوم و ترسناکی که به خاطر درونیاتم در ذهن ترسیم کرده بودم عرقی سرد، برجانم مینشست. حال که از دست افکار راه نجاتی نبود، خودم به افکارم جهت میدادم. آیندهای ترسیم میکردم که بسیار خوشایند و شیرین بود، در آن به تمام آرزوهایم میرسیدم و بر بلندای قله موفقیت میایستادم و مردم با حسرت و چشمان بهت زده مرا تشویق میکردند. از تصور چنین آیندهای قند در دلم آب میشد.
گاهی هم ذهنم همچون آونگی بین خاطرات گذشته و آینده در نوسان بود، موتور ذهنم خود به خود و بدون اینکه از من فرمان ببرد، کار میکرد. افکار بیربط و غیر مرتبط در ذهنم رژه میرفتند. ترس از فرداها و به یاد آوردن خاطرات تلخ گذشته آزارم میداد و موجب خشمم میشد
خشمی که لجاجتی عجیب در من برای سرکشی ایجاد میکرد
در رختخواب با مرور خاطرات آنقدر به گذشته برمیگشتم که سیلی خورده شدهی سالها پیش هم حتی دوباره در گوشم زق زق میکرد.
چرا رها نمیکردم ؟؟؟؟؟
اوه چه خاکی نشسته اینجا ... دوس دارم حسابی خونهتکونی کنم ولی فعلا وقتش نیست
چه بامرامهایی هنوز موندن ... جالب بود ...
اگر رفتید کربلا، منو هم دعا کنید ...
دنیا دنیا دعا ... التماس هم لازم باشه میکنم
بقیه بامرامهایی که اینجا هستن هم دعا کنید ... همه دارن با رنجهاشون دست و پنجه نرم میکنن
رفقا، امیدوارم بابت تمام اون شبها و روزهایی که اشک ریختید از تنهایی و فشار، هرچه زودتر روزَنهی نور رو پیدا کنید ...