@Ya_abaanaa
اگر بزرگواری لینک ناشناس براش error میده جهت ارسال متن های طولانی، به ایشون پیامهای مربوط به همزمانی رو، بفرسته
ایشون ادمین خودگردی نیست
هرپیام متفرقهای رو پاسخگو نیستند✋🏻
عزیزی نوشته بودن داستان همزمانی چیه
لطفا پینِ کانال اصلی رو مطالعه کنید
#همزمانی
#پنج
سلام بزرگوار خدا قوت. توجه ؛را شاید برای دقایقی تو روضه های اباعبدالله انجام دادم،برای دقایقی از گذشته و آینده فاصله گرفتمو توی زمان حال و در لحظه زندگی کردم و برای امام عشق اشک ریختم وقتی برای اولین بار این شعر را شنیدم: قسم به آیه
و می یمیت ویرنیایستاده بمیرم به احترام علی تو خیابان بودم و واقعا تحت تاثیر قرار گرفته بودم که همون لحظه صدای اذان را از بلندگوی مسجد مرکز شهر شنیدم ؛اشهد ان علیا ولی الله برای لحظاتی زمین و زمان برایم متوقف شده بودند این موقع بود که اشکام بی اختیار میرخت روی زمین ومن فارغ از دنیا و آدماش داشتم با مولای خودم صحبت میکردم واشک میریختم
گمنامهای یکم شناختهشده:)
#همزمانی #پنج سلام بزرگوار خدا قوت. توجه ؛را شاید برای دقایقی تو روضه های اباعبدالله انجام دادم،بر
#همزمانی
#شش
این داستان برمیگرده به دوسال قبل یعنی حدودا دی ماه سال ۱۳۹۹ اون زمان من حس و حال متفاوتی رو تجربه میکردم. هنوز نمیدونستم و نمیخواستم بدونم برای چی باید زندگی کنم و با چه هدفی قراره به آخر عمرم برسم . اما خب بدون هدف نمیشه زندگی کرد ، برای همین اومدم و تمام هدف زندگی ایم رو تو رسیدن به یک علاقه اشتباه و اینکه هرکاری که دلم میخواد انجام بدم خلاصه کردم... کم کم شرایط زندگی خانوادگی ایم رشد زیادی کرد . این باعث شد که من به خیلی از موقعیت ها که فکر میکردم ته زندگیه و ارزشمنده برسم . اما خب هر چقدر که بیشتر جلو میرفتم بیشتر به هدف هایی که داشتم می رسیدم واحساس پوچی میکردم. همین من رو به شدت نگران و عصبی کرد... اون روز ها برای فرار از این حس پوچی خودم رو بیشتر درگیر فکر و خیال درباره اون علاقه اشتباه میکردم . از نقاشی و خطاطی گرفته تا آهنگ گوش دادن و مدام بیرون خونه گشتن... اون علاقه ی اشتباه تنها هدف من شده بود اون موقع . یه مدتی رو اینجوری گذروندم، اما کم کم حس کردم این علاقه هم هدف درستی برای زندگی نیست ...خسته شده بودم از فرار . اما چون میترسیدم از رسیدن به هیچ و پوچ نمیخواستم بهش فکر کنم . تا اینکه یک شب تصمیم گرفتم یکبار برای همیشه ببینم هدفم ارزش زندگی دارم یا نه. یادمه اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم و آهنگ گوش دادم و گریه کردم ... ترس داشتم اما چون فهمیدم اون علاقه هم هدف درستی برای زندگی نیست ازش دل کندم و البته که خیلی سخت بود. بعد از اون شب حس سردرگمی ایم و اضطرابم بیشتر شد . اینکه هدفی برای زندگی ایم نداشتم منو بهم می ریخت و همین باعث شد دنبال هدف بگردم . تمام توجه ام روی همین مسئله بود . مدام تو اینترنت درباره ی هدف ، عمر ، خدا و... سرچ میکردم تا ببینم واقعا خدایی هست یا نه ... یه روز که داشتم دنبال جواب سوال هام میگشتم با دوره ی بی نهایت آشنا شدم . ثبت نام کردم . باز هم گشتم و وارد یه سری کانال شدم که حس کردم میتونه کمکم کنه... صوت سخنرانی هایی که تو کانال میزاشتن رو ذخیره میکردم. کم کم داشتم هدفم رو پیدا میکردم. اون روز ها خیلی دنبال تغییر بودم و هر وقت ناامید میشدم صوت های سخنرانی کوتاهی که ذخیره کرده بودم رو گوش میدادم. جالب این جا بود که صوت ها طوری من رو به جواب می رسوند که انگار دقیقا سخنران مشکل من رو می دونسته 😅 اون رور ها اتفاقات یه جوری تنظیم شده بود که حس می کردم میخواد من رو به جواب تموم سوال هام برسونه و این باعث آرامش و شادی زیادی برای من شده بود . حال خوبی که حتی تو اوج رفاه مالی تجربه اش نکرده بودم.... و الان تمام جواب هام رسیدم تو این دو سال و حالا فهمیدم باید چیکار کنم و چرا زندگی کنم و چطور زندگی کنم از تون میخوام برام دعا کنید بتونم تو مسیر درست ، درست گام بردارم یاعلی✋🏼
گمنامهای یکم شناختهشده:)
#همزمانی #شش این داستان برمیگرده به دوسال قبل یعنی حدودا دی ماه سال ۱۳۹۹ اون زمان من حس و حال متف
#همزمانی
#هفت
سلام. راجب مسئله همزمانی. اتفاقات زیادی رو شاهد بودم اما اون چیزی که بهتر از همه یادمه همین چند روز پیش توی کربلا بود. من اولین بارم بود مشرف میشدم حرم امام حسین(ع) خیلی براش ذوق داشتم خیلی برنامه ریزی کرده بودم، خیلی درد دل داشتم اما تا وارد حرم امام شدم انگار زبانم بند اومده بود، هیچی نمیتونستم بگم حتی برای بقیه دعا کنم، هی خودم رو سرزنش میکردم باز چیکار کردی که الان تو این حالتی... خیلی ناراحت بودم رفتم حرم حضرت عباس(ع) گریه میکردم و از ایشون میخواستم کمکم کنند تا بتونم کمی با امام حسین(ع) حرف بزنم. همش توی ذهنم تکرار میشد چرا نمیشه، چرا هیچی توی ذهنم نمیاد با همین فکر ها وداع خوندم و سمت سامرا با کاروان حرکت کردم. توی مسیر بغل دستیم بدون هیچ سوالی از طرف من یا مقدمه ای شروع کرد داستان مدینه رفتن استادش رو برام تعریف کردن. میگفت استادش وقتی به مدینه رسیده پشت پنجره های بقیع وایستاده بوده و هیچی نمیتونسته بگه بعد از استادشون میپرسن که چرا اینطوریه استادشون جواب میدن که روح عظمت و بزرگی امام رو درک میکنه برای همین وقتی در برابر امام قرار میگیره اون عظمت امام روش تاثیر میگذاره و سکوت میکنه.... اون دوست عزیزم با تعریف کردن این داستان میخواست جایگاه امام رو توضیح بده نمیدونست جواب سوالی که این همه دنبالشم رو داره میده...
#همزمانی
#هشت
سلام خدا قوت.یه شب خواب دیدم این آیه رو بلند بلند میخونم کل نفس ذائقه الموت...با ترس از خواب پریدن هنوز بدنم داشت میلرزید برای آرامشم رفتم بطرف قفسه کتاب و قرآن را برداشتم وباز کردم برای لحظاتی خشکم زد دقیقا همون آیه اومد با دستپاچگی شروع کردم به خواندن بقیه صفحه،همه اش میگفتم مرگم رسیده برم آماده شم.شروع کردم به مرتب کردن خودم و اتاقم و وسایلم و...و این آمادگی فقط تا پایان اون روز ادامه داشت باز خواب وفرداش روزمرگی و فراموشی یاد مرگ...
#همزمانی
#نه
سلام وقت بخیر من امسال سال دوم کنکورم بود ولی با اینکه رتبه ی خیلی خیلی خوبی نسبت به پارسال به لطف خدا آوردم و امید به قبولی داشتم... قبول نشدم و به نوعی شکست خوردم توی این قضیه... بعد همینطور که حس غم داشتم و اون لحظه برای خدا این متن رو نوشتم و تو کانال دو نفره ام فرستادم... «خدایا منی که خراب کردم و قدرت جبران هم ندارم روحیه جبران هم ندارم و دلمگرفته.. به منم کمک میکنی؟ بار غمم زیاد شده چشمام لبریزن ندارم خب جز تو... واسمع...خدایا... واسمع...» بعدش همینطور که داشتم کانال هارو بالا و پایین میکردم وارد کانال شما شدم و اون پیام هایی که تحت عنوان فیلم زندگی خودت رو ببین هستن و قبلا بهشون توجه نکرده بودم رو خوندم...و حس آرامش گرفتم و حس میکنم که حداقل در اینمرحله راهکار همینی هست که دیدم گرچه هنوز نمیدونمواقعا این متن در اون لحظه از سمت خدا بوده؟ وچطور میتونه بهم کمک کنه... و نمیدونم چطور باید از این قضیه استفاده کنم..وچطور خودمو پیش ببرم.. ( اینها سوالاتم راجع به متن بودن که توی پیامقبلم ازشون نگفته بودم...الان دیدم که توی کانال به سوالات پاسخ دادین..گفتمبپرسم)
#همزمانی
#ده
سلام ان شاالله حال دلاتون خوبو خوش باشه.. والا راستش همزمانی واقعا زیاااد داشتم وقتی فکرشو میکنم خیلی وقتا یچیزایی پیش اومده که واقعا اتفاق افتادنشون فوق العاده جالب بوده واسم.. اما واسه نمونه این مورد آخری که اتفاقا همین دیروز پیش اومدو میگم..والا داشتم با نامزدم که اتفاقا تازه نامزد کردیم 🙃چت میکردم..بعد از اون جایی که ما جفتمون فازمون اصطلاحا بچه حزب اللهی هستش ایشون یچیزی گفتن بعد من اون استیکره هس بهش میگن واسه چشمو نظر اینا خوبه واسش فرستادم یهو برداشت گفتش نیگا این تک چشم شیطانه بعد من کلی ناراحت که این نه فلانه به این قشنگی فرستادم چش نخوری اینا😅که گفتن ببین این مشکل داره خرافاته که توی جامعه جا افتاده و فلسفش چیز دیگه اس توام الکی مقاومت نکن..خلاصه از ما اصرار و از اون انکار😬 بعد واقعنی بچها شاید یساعتم نشد دیدم عکس استوری واسم فرستاده و نوشته ببین چه جالب یکی از مخاطباش استوری کرده بود در همین مورد و گفته بود این علامت فلان چیز ربطی به نظر نداره کلا شیطانی هستش دجالم یه چشم داره و به همین صورت و کلنم انرژی مثبت نداره و اینا حالا خودتونم توی نت یا جایی دقیق جستجو کنید متوجه میشید.. یعنی ببینید واااقعا واسم جالب بود و واقعنم بهم ثابت شد هم همزمانی و هم ماجرای خرافی بودن اون مهره.. خلاصه ببخشید سرتونو درد آوردم ولی سعی کنید نامزدتون هر چی گفت همون اول بگید چشم آفرین دخترام😅 راستی خیلی التماس دعا دارم ازتون ..
#همزمانی
#یازده
سلام،خداقوت من از عضوای قدیمی هستم حدودا یک سالی میشه که عضو شدم ولی متاسفانه هیچ وقت برای عمل مطالب وقت نگذاشتمو فقط خواننده بودم..اما با این وجود خیلی کانال خودگردی رو دوست دارم و خواهم داشت و از این به بعد سعی میکنم حتما انشاالله ریشه یابی رو انجام بدم.خب برای همزمانی باید بگم خیلی زیاد برام رخ داده اما قشنگترینش که توجهم بهش بیشتر بود رو میخوام تعریف کنم..من برای خرید اینترنت مشکل داشتم(از نظر مالی مشکلی نبود اما خانواده اجازه نمیدادن)و بابت این موضوع خیلی ناراحت بودم،دوستای مجازی،دوره هایی که شرکت کرده بودم،کانال هایی که داشتم،دیگه نمیتونستم دنبالشون کنم،اون روز دلم خیلی گرفته بود،یهو یاد آقا امام زمان افتادم،انگار یکی میگفت به مولا توسل کنم،ولی من انقدر بی حوصله بودم که حاضر نشدم حتی یک سلام بهشون بدم💔 نشستم پای گوشیم و شروع کردم به چرخیدن تو گروه هام..تااینکه چشمم خورد به یک پیدیاف،زود بازش کردم و تا تیترش رو خوندم یشُک عجیبی بهم وارد شد،نوشته بود نماز استغاثه به امام زمان برای درمان دردهای نگفتنی،ناخوداگاه بلند شدم وضو گرفتم و رفتم تو اتاقم شروع کردم به خوندن(رکعت اولش بعد از حمد بهتر بود سوره ی فتح خونده بشه)از روی گوشی قرآن آوردم و خوندم که میلی سخت بود برام ولی تحمل کردم(کمر دردم اجازه نمیده زیاد ایستاده نماز بخونم اما این نماز رو هرجوری بود ایستاده خوندم)،و نماز دو رکعتی رو تموم کردم،بعدش باید چند آیه خونده میشد،سلام به امام زمان و درخواست کمک ازشون بود(از روی معنیش متوجه شدم)گفته بود برید زیر آسمون که سقفی بالای سرتون نباشه این عبارات رو بخونین،منم رفتم تو حیاط روی پله ها نشستم شروع کردم به خوندن،اونجا دیگه اشکام دست خودم نبود،همش میگفتم این ی نشونه بود ی نشونه...هرچی تو دلم بود رو به مولا گفتم و گفتم هرچی به صلاحمه اتفاق بیفته تا اینکه دقیق سه روز بعدش وقتی همه ی اتفاقا رو فراموش کرده بودم مامانم اومد و گفت برات اینترنت میخرم به شرط اینکه زیاد پای گوشی نباشی گفتم بابا چی اون راضیه اگه راضی نیست نمیخوام،گفت اره خودش گفت بیام بهت بگم🥲خیلی خوشحال شدم مطمئن بودم کار آقا امام زمان بود وگرنه راضی نمیشدن اینترنت داشته باشم(:! از اون روز به بعد توجهم به آقا بیشتر شده و هرمشکلی داشته باشم فقط به خودشون میگم و هردفعه هم معجزه وار مشکلات حل میشه!