" من خودم را دیدم " ۱
آنقدر غرق افکارم میشدم که گوشهایم کر میشد و چشمهایم نابینا، در جمع مردم مینشستم ، فقط صداهای مبهم و درهمی میشنیدم نه به طور واضح.
از ذهنم خبر داشتم نه از عالم واقعیت؛ گیج و منگ میشدم فقط یک حرف خوشایند و تحسین مانند میتوانست مرا شاد کند و از حالت ناخوشایند دربیاورد. باز افکار مرا با خود میبردند. لحظهای اسیر این فکر بودم، لحظه بعد اسیر فکر دیگری؛ در خود نیاز شدیدی به تشخص و احترام دیگران احساس میکردم. نیازمند تکریم و تعریف دیگران بودم. قلبم تند میزد، ذهنم مدام در حال جستجو بود. جستجوی یک رابطه عاشقانه که بتوانم در پناه آن احساس آرامش و امنیت کنم جستجوی موقعیت بهتر، زندگی بهتر، واقعا نمیدانستم...
هر چیز بهتری که بتواند مرا از دغدغه و استرس و حالت کنونیام نجات دهد.
یا در حال طلبیدن و میل کردن به کسی بودم یا نفرت ورزیدن و دور شدن از کسی.
به چیزهای مختلفی وابسته بودم. مثلا به یک یا چند نفر شنونده که محرک حرف زدن من باشند و در من انرژی ایجاد کنند. یا به یک نفر که وابسته من باشد و مدام به من بگوید تو درست میگویی، عاشقت هستم.
وقتی مخالفت میکردند سعی میکردم آنها را با استدلال و اطلاعاتم شکست دهم آنوقت حیات بیشتری احساس میکردم و پرانرژی میشدم؛ خشم ورزیدن، رقابت و جدل را دوست داشتم و بدون آنها احساس پوچی و بیهودگی میکردم.
دنبال کسی بودم که بیخودی تحریکش کنم تا با من بحث و جدل کند، نمیدانستم چرا روانا کم عمق و سطحی هستم و هیچ چیز درونم ندارم که مرا غنی و زنده و متحرک کند و لبریز از حیات شوم.
انسان پرتوقعی بودم و دیگران نمیتوانستند توقعات مرا برآورده کنند. مدام کارهای خوبی که در حق دیگران انجام داده بودم در ذهنم مرور میشد و از اینکه دیگران قدر مرا نمیدانند و نمیتوانند جواب خوبیهای مرا بدهند درد میکشیدم و از دستشان خشمگین بودم.
وجودم همچون کلاف سر در گمی بود که کلا گره خورده بود. اما چگونه میتوانستم این کلاف را باز کنم؟!
از برای دیگران خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
زمستان بود، به شدت مریض شدم. هیچ دکتر و دارویی حالم را بهتر نمیکرد. روزها بود که در خانه حبس شده بودم، غایب بودن از سر کار خیلی اذیتم میکرد. حوصله هیچ گونه سرگرمیای را نداشتم. شبها از شدت تب و سرفه نمیتوانستم بخوابم، ساعت حرکت نمیکرد و صبح نمیخواست از راه برسد. مثل شمع داشتم ذوب میشدم و هر روز لاغر و لاغرتر میشدم. احساس میکردم به آخر خط رسیدهام. گذشته مثل فیلمی از جلوی چشمانم عبور میکرد. هیچ یک از دوستان و آشنایان به ملاقاتم نیامدند. آنها هم در بند خودشان بودند. فقط گاهی عدهای از همکارانم زنگ میزدند و مرا به خاطر غیبت طولانی مدتم تهدید میکردند. هیچ حس دلسوزی در کسانی که به آنها امید بسته بودم نمیدیدم و متاسف بودم که عمرم را صرف کسانی کردهام که نمیتوانند در این شرایط هیچ کاری برایم بکنند و متاسفتر از آن این که عمرم را برای دیگران صرف کرده بودم و همچنین برای فربه کردن شخصیت موهومی و خیالی خود.
با درون پوچ و توخالی خودم روبرو میشدم بسیار وحشتناک بود. میخواستم هر چه زودتر خوب شوم. تصمیم گرفته بودم اگر خوب شوم بقیه عمرم را صرف آبادانی وجود خود بکنم.
"من خودم را دیدم" ۲
هر چقدر توجه دیگران به من بیشتر میشد، توجه خودم به خودم بیشتر میشد.
هرکسی به من نگاه حیرت آوری میکرد یا با نگاهش تحسینم میکردم می دیدم توجهم (خوداشعاری) به خودم بیشتر می شود بعبارتی دیگران میتوانستند مرا مشغول و سرگرم خودم کنند.
می خواستم جواب محبت،؟! نه ببخشید همان توجه آنها را، با توجه کردن متقابل به آنها بدهم تا آنها را وادار کنم به این توجه ادامه دهند.
شاید اگر توجه آنها بدون جواب از طرفم می بود، ترس این می رفت که دیگر توجه نکنند و این بسیار هراسناک بود...
هرچند آموخته بودم نباید به خویشتن توجه کنم و توجه کردن به خود، آدم را مغرور و خود خواه میکند .
اما در عمل نمیتوانستم به خودم بی توجه باشم،اصلا نمیدانستم که میزان و مرز توجه به خود چقدر باید باشد.
باید و نبایدهای زیادی در ذهنم وجود داشت که با ایده الهایی که آموخته بودم گویی هزاران فرسنگ فاصله دارند.
وقتی میدیدم واقعیت درونم اینهمه با ایده آل هایم فاصله دارند از دست خودم به ستوه می آمدم، خودم را سرزنش و ملامت می کردم، از دست خودم خشمگین بودم.
شکاف بین واقعیت و ایده آل هر چقدر زیاد میشد حرص و خشم من هم بیشتر میشد!
احساس میکردم روز به روز در جلب توجه کردن ماهرتر و زیرک تر می شوم و لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب می خواستم در دل مردم جا باز کنم و نگین حلقه ی خوبان شوم.
زیرکی های ذهن خودم را به وضوح می دیدم که چقدر تلاش و وانمود می کند تا خودش را خوب جلوه دهد. هزاران دام و دانه می نهد تا نظر و قضاوت مثبت دیگران را شکار کند. درونا از اینهمه تلاش و تظاهر حالم بهم میخورد. میدیدم دیگران هم مثل من همه نقش و نقابند و تظاهر و وانمود. آنها هم خواستار توجه منند.
انسانها بنده و بند و زنجیر هم شده بودند و داشتند در فریب و دانه نهادن تلاش وافر می کردند.
" من خودم را دیدم " ۳
میترسیدم دوستان و اطرافیانی را که با هزارجور نقش بازی کردن و وانمودکاری بدست آوردهام با یک محاسبه اشتباه و کار خطا از دست بدهم پس باید بسیار دقت میکردم که از جان من چه میخواهند. شخصیت من وابسته به نگرش دیگران بود و هستی من در گرو قضاوت آنها..
(عروسک خیمه شب بازی)
همچون آدم آهنی بودم که کنترلش دست دیگران بود، نیروهایی از درون و بیرون بر من وارد میشد که نمیدانستم این نیروها از کجا منشا میگیرند؟ و مکانیسم اثر آنها بر وجود من چگونه است؟! روزی ماشین پدرم را برداشتم تا با چند تا از دوستانم بعدازظهر جمعهای را در کنار هم خوش بگذرانیم. سعی داشتم طوری رانندگی کنم که آنها از یک رانندهی خوب و حرفهای انتظار داشتند. شاید اگر آنها داخل ماشین نبودند طور دیگری رفتار میکردم. نحوه نشستنم پشت فرمان، کیفیت دنده عوض کردن، گازدادن، سرعت، سبقت گرفتن، ترمز گرفتن و همه و همه... تلاشم برای بدست آوردن قضاوت مثبت و بهتر آنها بود. گویا آنها ذهن مرا تسخیر و رفتار و حرکاتم را تحت کنترل گرفته بودند و من چون عروسک خیمه شب بازی کاری را میکردم که آنها از من انتظار داشتند. اولین باری بود که بدون دقت در علایم رانندگی، حواسم فقط در رانندگی به خودم بود.
تجربهای بسیار تلخ بود. تلخ بخاطر اینکه متاسف بودم که اینقدر تحت تاثیر قضاوت دیگران هستم و قضاوت آنها مثل سایهای بر من سنگینی میکرد و اراده مرا تحت تاثیر قرار میدهد و تلختر از آن اینکه بعدا فهمیدم تنها این بدبختی و جریان شوم در رانندگی نیست بلکه کل زندگیم همینطور تحت کنترل دیگران است. اصلا چنین انتظاری از خودم نداشتم. گویا اولین باری بود که خودم را میدیدم.
جامعه بطور زیرپوستی آموزههای درست و غلطش را بر ما تحمیل کرده بود و ما عروسکهای خیمه شب بازی جامعه اطراف خود شده بودیم. چشمم را باز کردم دیدم همه رفتارم تحت کنترل و فشار اطرافیان هست.
در محافل و مجالس از دید دیگران خود را مینگریستم. نگاههای دیگران برگرده روانم سنگینی میکرد. از طرف دیگران خود را تحت نظر قرار میدادم و به خودم فکر میکردم. از زبان آنها با خودم حرف میزدم. طوری رفتار میکردم که مورد پسند آنها باشد.
(موفقیت)
"چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پرکنم از خود همی"
جامعه مردم را مسحور موفقیت و شهرت و ثروت کرده بود. بدوید که موفقیت حق شماست. حسرت بخورید و با شلاق حسادت و مقایسه بر روح و روان خود بکوبید تا انگیزه برای حرکت پیدا کنید.
با اینکه روانشناسها و جامعه مدام بر طبل موفقیت میکوبیدند ولی از درک مفهوم موفقیت ناتوان بودم. باید دقیقا به کجا میرسیدم تا مرا آدم موفقی بدانند؟ موفق شدن کسب پول بود؟ مدرک بود؟ مقام و شهرت بود؟ اصلا نمیتوانستم متوجه شوم؛ هر قلهای از موفقیت را که فتح میکردم جامعه قله مرتفعتری را نشانم میداد و من خسته و لهله زنان کوههای موفقیت را یکی پس از دیگری بالا میرفتم. اسم این تلاشهای جان فرسا را زندگی گذاشته بودم. همه از موفقیت حرف میزدند و انسانهای موفق را تحسین و تعریف میکردند و صفاتی به انسانهای موفق میدادند اعم از زیبا و باعرضه و زرنگ و باهوش و...
این حرفها مدام در گوشم میپیچید و مرا برای رسیدن به موفقیت تحریک میکرد. هر یک از اطرافیان و دوستان را ابزاری برای ترقی و موفقیت خود میدیدم، غبطه کسانی را میخوردم که در جامعه مشهور و موفق هستند. اصلا علاقه و استعداد خودم مطرح نبود. فقط میخواستم به شهرت برسم و موفق شوم.
کتابهایی که میخواندم در مورد موفقیت در روابطم و آینده بود همچون "ده قدم تا موفقیت"، "چگونه حافظه برتری داشته باشم؟"، " آیین دوست یابی"، " آیین زندگی"
اگر میخواستم موفق بشوم باید رقابت و ستیزه جویی را میپذیرفتم. رقابت، ناخودآگاه خشم به همراه داشت. آرزوی موفقیت به معنی ناراضی بودن از وضعیت فعلی بود. باید روزگارم را تلخ میگذراندم تا در آینده خوش باشم و به موفقیت دست پیدا کنم، اما آن آینده هیچ گاه از راه نمیرسید.
۱. سلام ادب
هر تغییری به خاطر خدا، برای دیگران، یعنی ایثار
و عالیه
۲. سلام بزرگوار ممنونم از شما بابت دعای خوبتون
۳. سلام قبلا گفتیم خودتون باید بسنجید چه سبک از موسیقی شمارو مضطرب میکنه و تمایلات بدی بهتون میده
اما نه این موسیقیای که فرستادم اینکارو با من نمیکنه
راجع به مداحی کلا نظری ندارم چون نشنیدم و ندیدم کسی با مداحی مضطرب بشه ..
اگر هست بگید
۱. سلام و ادب
وقتی این پیام رو دیدم، خیلی خوشحال شدم .. خدا زیارتهای زیاد و پرباری رو نصیبتون کنه انشاءالله
۲. سلام بزرگوار
هیچ کتابی بهتر از قرآن و تفاسیرش نیست
و در آخر رجوع به خودتون ... ببینید واقعا چی کم دارید ؟ چرا توی دینتون نبوده ؟
دین اسلام فقط سبک زندگی رو درس داده به انسان؛ مثل ی نقشه راهنماست برای اینکه بدونیم از کجا بریم بهتره و چطور بریم اثر داره
هدف میده به انسان
امید میده ...
و عشق
سلام و ادب
اولین و مهم ترین نقطه برای اینکه بشه چیزی رو ترک کرد، آگاهی راجع به اینه که میتونه چه آسیبهای جبران ناپذیر و بزرگی بهتون بزنه
و هیچ چیز به این اندازه که فهمیدش، کمک کننده نیست
اما قرآن تصورات انسان رو به خوبی جهت داده که از این تصور باید چه استفاده هایی کنید
مثل تعاریفی که از بهشت داره
تعاریفی که از جهنم داره
تعاریفی که از شیطان داره
تعاریفی که از قومها داره
و خلاصه میتونه تصورات رو پاکسازی کنه
۱. سلام و ادب
بله گفتیم یکی از علتهاش هم، میتونه همین موضوع باشه
عقاید مذهبی خانواده و خود فرد اجازه ارتباط با یک نامحرم رو بهش نمیده چون با انجامش احساس گناه و عذاب وجدان زیادی میکنه و به علاوه اگر خانواده متوجه بشن به شدت به مشکل می خوره و حتی بعضی از خانوادههای بسیار به نظر بنده عقبافتاده نه مذهبی، ممکنه فرزند رو حتی به قتل برسونن از شدت تعصب ..
پس براشون بهتر نیست انتخاب یک همجنس؟
نکته مهم اینجاست که وقتی با یک همجنس وارد ارتباط میشن به شدت توجیهات مختلفی برای رفع عذاب وجدان خودشون دارن و حتی نمیتونن بپذیرن که همجنسگرا هستن و به اسم ارتباط عاطفی تمومش میکنن
۲. سلام ... اگر واقعا مذهبی هستید، این شرایط خودتون رو بپذیرید و توکل به خدا کنید
شما در بهترین شرایط خودتون هستید اگر به خدا اعتماد دارید
گمنامهای یکم شناختهشده:)
" من خودم را دیدم " ۳ میترسیدم دوستان و اطرافیانی را که با هزارجور نقش بازی کردن و وانمودکاری بدست
فردا شب ادامهی مطالب بارگذاری میشه ...
شبتون روشن و خیر ! تاریکش دردناکه
گمنامهای یکم شناختهشده:)
" من خودم را دیدم " ۱ آنقدر غرق افکارم میشدم که گوشهایم کر میشد و چشمهایم نابینا، در جمع مردم می
" من خودم را دیدم " ۴
یکی گفت : چقدر باهوشی
دلم لرزید شاید هم "دلم" نبود بالاخره اتفاقی درونم رخ داد .
عده عضلاتی درونم منقبض شد.
شاید هزاران بار اینگونه تحت تاثیر قرار گرفته بودم اما اینبار را کاملا مشاهده کردم که حرف شخص مقابل مرا گرفت.
با اینکه بسیار خوانده بودم انسان مدام تحت تاثیر محیط پیرامون است اما کم اتفاق می افتاد که این تاثیر را در خودم احساس کنم!
هوشیار و آگاه بودن به هیجانات خود همین بود اما از بس مشغول زندگی روتین روزمره و فرار کردن از فکر به خودم توسط فیلم و موسیقی و .... بودم، چیزی احساس نمیکردم بقول مولانا : انگار بی حس شده بودم !
آخر همه حواس پنجگانه برای ارتباط با جهان است؛ آن حس درونبین چه می باشد که گاهگاه به کار می افتد؟! چه خوب میشد آدمی تمام اتفاقات درون خودش را با تمام جزییات آن ، در لحظه رصد کند.و همیشه در کیفیت آگاهی به خویشتن باشد. آنموقع شاید میتوانست خودش را کامل بشناسد
همین را میدانم که هر رفتار و گفتار دیگران ، حالتی و هیجانی درون من ایجاد میکند چه بدان آگاه باشم چه بدان آگاه نباشم پس اگر اینطور است ذهن من مدام توسط محیط پیرامون و آدمها بمباران میشد
بعبارتی ساختار شخصیت من را جامعه یا همان محیط پیرامون ساخته و پرداخته است.
بدین آگاهیهای ابتدایی ، قانع بودم و امیدوار که در آینده بخش وسیع تری از جهان درونم را بشناسم
این را هم به تجربه دریافته بودم که هر چه ذهن از یاوه سرایی ها و هرزه گردی ها بکاهد، بهتر میتواند خودش را ببیند !
اما برایم این یک ایده آل بود فقط احساس کرده بودم باید چنین باشم؛ ولی واقعیتی که میدیدم چنین نبود و شناختی به خودم نداشتم
اما در رابطه ها درونم بهتر آشکار میشد و بهتر میتوانستم خود را ببینم .
چون در رابطه ها تعریف و تمجید میشدم ، محترم میشدم یا طرد و سرزنش میشدم.
وای چقدر میترسیدم از اینکه دیگران نگاه عاقل اندر سفیه بمن داشته باشند .یا مورد سرزنش و ملامت قرار بگیرم یا سویِ چشمهای دیگران به روی خودم را دریافت نکنم !
گاهی در تصورات خودم با مردم تعامل برقرار میکردم و با آنها حرف میزدم تا جایی پیش میرفتم که میدیدم کار به فحش و فحاشی کشیده است یا تصوراتی میکردم که در فلان شرایط هستم و در حال دیده شدن.
چقدر تلاش میکردم در گفتگوهای ذهنی دیگران را قانع کنم! رفتارم را توجیه کنم! مرکز توجه شوم! به خود می آمدم میدیدم ساعاتی فقط مشغول جنگ و جدال با خودم هستم .هر چند ظاهرم ساکت مینمود. آخر این تصورات هم باعث تغییر شخصیت و رفتار من در دنیای واقعی شده بود.
" من خودم را دیدم " ۵
هنگامی که فهمیده بودم ساختار شخصیتی و روانی مرا داده های بیرونی ساخته است باید زود دست به کار می شدم تا هر چه زودتر تعامل بین محیط و ساختار روانی خودم را می شناختم و این واقعیت از آنجا شدت می گرفت که می دیدم بسیار تحت تاثیر محیط هستم.
واقعا چقدر انسان تحت تاثیر محیط پیرامون خویش است.
فطرت ما را محیط پیرامون ناهنجار دزدیده است و ما دلخوش به دریافتهای خودمان از جامعه، با ذوق و شوق به تقلید خوشحالیم !
که چندین ریال موقعیت اجتماعی و ثروت و تایید گرفته ایم.
تا جایی که حتی به جنسیت خودمان هم روزی شک میکنیم
داشتم کم کم می فهمیدم دزدی، آن پاکیِ کودکانه ی ما را به تاراج برده است.
تازه درک می کردم در معامله ی داد و ستدی بین جامعه و انسان ما همه بازندگانیم.
والعصر آن الانسان لفی خسر
چیزهای کلی و مبهمی فهمیده بودم اما هنوز دقیقا نمیدانستم چه بلایی به سر انسان که خودم هم نوعی از آن بودم آمده است.
باید همین آگاهی ها را یادداشت می کردم تا از یاد نبرم که اولا من کاملا تحت تاثیر محیط هستم
دوما آلان من یک شخصیت هزار بُعدی دارم که به خاطر همان تاثیر محیط شکل یافته است و حتی نمیفهمیدم کدام یک از این شخصیتها، خودم هستم !
وقتی به خودم نگاه می کردم جز عدهای رفتار و هیجان در خود نمی دیدم.
کتابهای روانشناسی و... فقط وقتم را هدر داده بود.
باید از این به بعد خودم به تنهایی به مطالعهی درونِ متلاطمم می پرداختم و این کلاف سردرگم را باز می کردم.
شب.. و صبح..
هدایت شده از گمنامها(خصوصی)
📨 #پیام_جدید
📝 متن پیام : سلام وقت بخیر
در مورد اون دوستی که گفته بودن درباره اسلام سوال براشون پیش اومده، میخواستم بگم که اگر سوالهای بنیادی هست و در مورد چرایی دستورات و اصول اسلام، کتب شهید مطهری علامه مصباح و شرکت در طرح ولایت(فلسفه و چیستی و چرایی اسلام رو با دلایل عقلی توضیح میده و اثبات میکنه) خیلی موثرن برای کتب شهید مطهری هم طرح بینش مطهر برگزار میشه
🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹🔹
🕒 = 8:02 AM
🗓 = 1402/3/17
🆔 @gkite_ir
🌐 https://gkite.ir
سلام و ادب بزرگوار
این از لطف شماست
بله میدونم کدام مخاطب هستید و قبلا پیام داده بودید ... خوشحالم که اهل فکر هستید اما امیدوارم مثل بنده دچار زیاد فکر کردن نشید
اگر مشکلی در خودتون احساس کردید واقعا بدون درخواست از خدا و توسل به شخصه هیچوقت راه مناسبی رو پیدا نکردم ..
کار رو خوبه خدا درست کنه بعد منو خدا درست نکنه و من فکر کنم خودم باید درست کنم ؟
اصلا شاید ی صفت در من هیچوقت اصلاح نشه و تا ابد باید در جنگ باهاش باشم ...
شاید اگر اصلاح بشه من انقدر دچار کبر بشم که دیندار نمونم ...
اصلا مدتی هست عجیب دارم به این فکر میکنم که چطور باید دعا کنم خدا عیبی در من رو از بین ببره ؟ فکر میکنم فقط خودم رو بسپارم بهش بگم " خدایا، من بدی یا ضعفم رو پیداش کردم، دوستش ندارم، چون بهم رنج میده، خودت درونم رو بساز "
من در تلاشهای خودم به تنهایی، فقط خستگی رو یافت کردم
توصیه میکنم فقط سعی کنید دعاکننده خوبی باشید ... ۲۴ ساعت متوسل بشید و برای دیگران و خودتون دعا کنید .. قول میدم فرجی حاصل میشه انشاءالله
سلام و ادب
خواندن این سبک کتابهارو نمیتونم توصیه کنم
اما نخواندن هم نمیتونم توصیه کنم
چون باعث میشه دنیای واژگان جدیدی کسب کنید
مثلا در کتاب چهار اثر، میگه اراده خدا را به اراده خودت ترجیح بده
شمارو با واژههای جدید و جملات جدیدی آشنا میکنه که میتونید به یکی که نسبت به دین حساس هست اینو بگید
مثلا اگر بهش بگید توکل کن بر خدا و تقوا داشته باش قطعا گارد وحشتناکی میگیره
اراده خدا را به اراده خودت ترجیح بده در دین ینی توکل و تقوا
خواندن این سبک کتابها از این جهت مناسبه
نخواندن هم چون به هرحال مطالب زرد هم ممکنه داخلش باشه و بهتره انسان با آگاهی بخونه اینارو
سلام و ادب
۱. روحهایی که ظرفیت کمی دارن و زود رنج هستن و سریع خسته میشن یا سریع خدارو متهم میکنن و سریع دنبال مقصر برای هر مسئله هستن، روحهای کوچکی هستن
یکی از بزرگترین علل روح کوچک، ترس هست
ترسهای ذهنی
ترسهایی که ساخته ذهن منه
فاصله رو وحشتناک میدونم و ازش میترسم چون شروع میکنه به تصورات راجع به اینکه چه اتفاقاتی بدون اینا برای من میافته
یا عزیزی که میدونم کی هستن پیام داده بودن میترسم برم کارهای بزرگ شروع کنم
چون از تحقیر شدنها میترسن
فرعون برای اینکه پیروانش رو از دست نده و به سمت خدا پرستی نرن، از مکانیزم ترس استفاده کرد
سوره غافر آیه ۲۶ رو مطالعه بفرمایید
کلا از آمدن یا رفتن آدمهای اطرافتون نه خوشحال بشید و نه ناراحت
این بهترین حالت رهایی هست که امیدوارم روزی همه لمسش کنن ...
اینکه نوشته شده خوشحال نشید یعنی وضعیت فرح خودتون رو وابسته به بودن کسی نکنید ...
۲. ازدواج خوبه اما واقعا ببینید چه نیتی دارید
با نیات خوب، بسمالله بگید
سلام و ادب بارها این رو پاسخ دادیم که هر سبک از موسیقی که گوش میدید اگر شمارو تحریک به سمت منفیها میکنه، گوش نکنید
کدام تمایلات در شما بیدار میشه ؟
تمایلات منفی یا مثبت ؟
طبق اون تصمیم بگیرید گوش کنید یا نکنید
صحبت از حلال و حرام اینجا نمیکنیم
اون رو مرجع تقلید راجع بهش صحبت کردن
صحبت از اصل موسیقی و تاثیراتش روی روان ماست ...
گمنامهای یکم شناختهشده:)
" من خودم را دیدم " ۵ هنگامی که فهمیده بودم ساختار شخصیتی و روانی مرا داده های بیرونی ساخته است بای
.
خب رفقا، ادامه من خودم را دیدم بارگذاری بشه ؟
گمنامهای یکم شناختهشده:)
" من خودم را دیدم " ۱ آنقدر غرق افکارم میشدم که گوشهایم کر میشد و چشمهایم نابینا، در جمع مردم می
" من خودم را دیدم " ۶
فکرها در شب :
در تاریکی اتاق خوابم دراز کشیده بودم فکرهای آزار دهنده از راه رسیدند، زودتر از پشههای این فصل گرم که وزوزکنان به سراغ آدم میآیند.
نکند امشب هم با افکارم درگیر شوم و نخوابم ؟
نه دیگر هیچ فکری را نخواهم گذاشت از ذهنم عبور کند، اگر به اولین فکر فرصت جولان بدهم افکار دیگر هم به تبع اولی خواهند آمد.
امشب دیگر فکر نمیکنم تا آسوده بخوابم. چه معنی دارد که انسان با فکر کردن خواب راحت را بر خودحرام کند؟
به خودم آمدم، دیدم که ساعتهاست دارم فکر میکنم تا فکر نکنم. از این تلاش بیهوده خندهام گرفت کلافه و عصبی بودم. باز ذهن با ترفندی ساده فریبم داده بود و بنوعی دیگر بازیچه دست افکار شده بودم
واقعا نمیشد فکر را با فکر کردن از بین برد
سراغ گوشی موبایلم رفتم و ساعاتی را در شبکههای اجتماعی گذراندم؛ چقدر خوب در شبکههای اجتماعی دیگران نقشهی راه را برای جلب توجه و خودنمایی نشان میدادند
انگار مسابقه بود. این مسابقهها به قدری جذاب بود و چیزی در درونم را اقناع میکرد انگار این من هستم که در این مسابقه شرکت کردم و مسخ میشدم
انگار که این مسابقهی دیده شدن، خیلی میتواند هیجانات در من تزریق کند و اندکی احساس زندگی کنم
هرکس به شکلی خودنمایی میکرد، یکی مانند بدبختی گرسنه غذا میخورد
یکی مانند ماری خوش خط و خال عرض اندام میکرد و هر روز دور کسی میپیچید
یکی همیشه در حال پارس کردن و نشان دادن قدرتش با مصرف مخدرات و پول بود
دیگری هم مانند گمشدگان با تغییر جنسیت یا تغییر تیپ و استایل، لایک جمع میکرد !
احساس میکردم این خودنماییها، گوشهای از ذهنم پنهان میشدند و در شرایط گوناگون مانند یک میمان دستآموز، تقلید وار اجرایشان میکردم
یا در پساپس مشکلات و سختیها برای اندکی آرام شدن، سریعا این دریافتیها در ذهنم مانند قطاری رد میشد تا در موقعیتی اجرایشان کنم
هندزفری را به گوشهایم چسباندم صدای آهنگ را بلندتر کردم تا همینطور خوابم ببرد.
فکر در صبح :
اصلا میلی برای شروع روز جدید در خود نمیدیدم. بدنم سست و بیحال بود. هیچ محرک درونی برای شروع روز جدید در خود نمیدیدم. زندگی دیگر برایم زیبا نبود پشت همهی کارهایم نوعی اجبار وجود داشت.
از خواب بیدار شدم ذهنم هم بیدار شد و شروع بکار کرد. مثل یک رادار داشت محیط اطراف را میسنجید
عجول و ترسناک میخواست یک دریافت کلی از روزِ شروع شده داشته باشد و روز ناشناخته را که در پیش بود بررسی کند!
امروز چه اتفاقاتی خواهد افتاد؟!
من چه کار خواهم کرد؟!
کارهای فراونی در طول روز داشتم که باید انجام میدادم.
ذهنم روی یک فکر گیر میکرد، دیگر نمیچرخید گویی از کار افتاده است.
فکری ترسناک ذهنم را چنان گیر مینداخت که از شدت ترس جرات جدا شدن از آن موضوع را نداشتم .
روی یک موضوعی قفل میشدم انگار مهمترین مساله دنیا همین همینی است که مرا تسخیر کرده است.
از دست افکار و هیجانات و احساسان ناخوشایندم به ستوه آمده
موجی از افکار و هیجانات نامشخص و مبهم از درون بالا میامد و مرا به حرکت وا میداشت.
کنترلم در دست هیجانات و افکاری افتاده بود که هیچ سر سازگاری با من نداشتند. همچون موجودی مسخ و جن زده بودم که از درون فشارهایی تکانم میداد.
نمیدانم چرا صبحها مثل شبها نبود
صبحها انگار تمام دنیا اجازه نمیداد که تو بتوانی مقداری نفس راحت بکشی
لحظهای را آرزو میکردم که از شدت افکار کاسته شود و دقایقی بدور از هیجان و فشار افکار، فقط از پنجره اتاق بیرون را تماشا کنم
یا بدون هیچ خواست و تمنا و آرزویی به تابلو دیوار اتاقم چشم بدوزم و چشمهایم انقدر خسته شود که خود بخود بسته شود و همه ماهیچههای بدنم شل و آرام مرا در آغوش گیرند. آرزویی بود دست نیافتنی!
چگونه میتوانستم آرام بگیرم در حالی که همه چیز در عالم برای من یا ترسناک شده بود یا دستنیافتنی
فکر اینکه باید کار خاصی برای نجات بکنم، دوباره بر آشوب درونیم دامن میزد.
نباید بیکار بمانم، هراسان گوشی موبایل را بدست گرفتم و تندتند صفحات را بررسی کردم.
فایده نداشت
گوشی را زمین گذاشتم، تلویزیون را روشن کردم کانالها را سریع بررسی کردم اما باز هم لذت بخش نبود
بلند شدم تا بیرون بروم امّا نمیدانستم برای چه کاری!
شاید میخواستم از خودم فرار کنم
دوباره نشستم. گفتم آرام بگیر هیچ اتفاق خاصی قرار نیست بیافتد
چرا باید اینهمه مضطرب میبودم؟ اگر آرام بمانم چه از دست خواهم داد؟ زمان؟! موفقیت؟! دوستان؟! یا تایید دیگران؟! آیا رسیدن به آرزوها به قیمت روانی کردن خودم و خراشیدن روح و روانم بود ؟
گمنامهای یکم شناختهشده:)
" من خودم را دیدم " ۶ فکرها در شب : در تاریکی اتاق خوابم دراز کشیده بودم فکرهای آزار دهنده از راه
" من خودم را دیدم " ۷
آموخته بودم که انسان نباید فارغ باشد و از وقتهای مرده هم باید استفاده کند
اما نمیفهمیدم باید مشغول چه شود ؟
انسان بیکار، انسانیست مرده
شنیده بودم هر چه مشغول و سر شلوغتر باشی، زندگی با معناتری داری ! اما دل غافل که هنوز معنای درست " مشغول " را درک نکرده بودم
فکر میکردم در پس موفقیتهای اجتماعی و یا رسیدن به آرزوهای دور و دراز است که زندگیای با معنا خلق میشود؛
حتی آرزوی تغییر پدر و مادر
حتی آرزوی تغییر محل زندگی
حتی آرزوی تغییر همسر و معشوق
آرزوها همه شده بود ' تغییرِ واقعیتهای زندگیام '
پیادهرو را بسرعت میپیمودم و با رویاپردازی های واهی در خود انرژی و حرکت ایجاد میکردم. از حالت ناامیدی و یاس بیرون میآمدم تا کارهای فراوانی را که داشتم بتوانم انجام دهم. مخصوصا وقتی بیاد میآوردم که در طول روز در رابطهای موفق و تحسین خواهم شد بدنم سرحالتر میشد و صبحهایم قابل تحملتر
به شغلم اصلا علاقه نداشتم اما رئیس خطاب شدن به من روحیه و حیات میبخشید !
هرچند ظاهرا در رفتار و گفتارم طوری وانمود میکردم که اصلا رئیس بودن یا نبودن برایم فرقی ندارد، مهم خدمت کردن به مردم است.
اما وقتی صادقانه با خودم رو به رو میشدم متوجه میشدم همهی این حرفها نمایش بازی کردن است
به حیلههای لطیف و ظریف و با رفتارهای وانمودی سعی داشتم خودم را هر روز بهتر جلوه دهم و به افراد بالا رتبه نزدیکتر شوم. حتی در بیکاری هم مدام ذهنم نقشه میکشید و طرح میریخت که چطور میتوانم بهتر برای دیگران خودنمایی کنم.
اما چگونه میتوانستم درون خودم را براحتی بروز دهم و بگویم آهای مردم من عاشق رئیس بودن و دستور دادن هستم و همه حرفهای من چرت و پرت است شما باور نکنید ؟
گاهی خودم را هم گول میزدم و میگفتم واقعا چه ایرادی دارد که در قالب یک شغل برتر، خدمت بیشتری به مردم بکنم ؟! هرچند که ظاهر و باطنم یکی نباشد چه کسی گفته ظاهرت را هم همچون درون زشتت نشان بده تا همه از تو متنفر شوند؟ همین رویهای که در پیش گرفتهام بسیار خوب است.
وقتی پشت میز کارم قرار میگرفتم احساس غرور و محترم بودن میکردم. حس خوبی داشتم. خیلی وابستهی کلمهها و نگاههای تحسینآمیز شده بودم
قدرت این کلمهها، انسان را تبدیل به بردهای میکند که قلادهاش را به هرسو بخواهند میکشند.
تنها راه رسیدن انرژی به وجودم همینها بودند.
انگار هیچ راه دیگری وجود نداشت که کمی احساس کنم در رگهایم خون جریان دارد !
اوایل از کارهای خودم حالت تهوع و بیزاری به من دست میداد اما رفته رفته با توجیهات فراوان و شبانهروزی خودم را قانع کردم که کارهایم نه تنها ایرادی ندارد بلکه بسیار هم عالی است.
شب فرا میرسید، اینبار شبها توانایی آرام کردنم را نداشت چون هر روز بیشتر خودم را میدیدم شبها برایم تلخ بود و با خودم روبهرو میشدم
بدنم از شدت فکر و خیال گرم میشد، پتو را بسمتی پرت میکردم. گاهی از آیندهی موهوم و ترسناکی که به خاطر درونیاتم در ذهن ترسیم کرده بودم عرقی سرد، برجانم مینشست. حال که از دست افکار راه نجاتی نبود، خودم به افکارم جهت میدادم. آیندهای ترسیم میکردم که بسیار خوشایند و شیرین بود، در آن به تمام آرزوهایم میرسیدم و بر بلندای قله موفقیت میایستادم و مردم با حسرت و چشمان بهت زده مرا تشویق میکردند. از تصور چنین آیندهای قند در دلم آب میشد.
گاهی هم ذهنم همچون آونگی بین خاطرات گذشته و آینده در نوسان بود، موتور ذهنم خود به خود و بدون اینکه از من فرمان ببرد، کار میکرد. افکار بیربط و غیر مرتبط در ذهنم رژه میرفتند. ترس از فرداها و به یاد آوردن خاطرات تلخ گذشته آزارم میداد و موجب خشمم میشد
خشمی که لجاجتی عجیب در من برای سرکشی ایجاد میکرد
در رختخواب با مرور خاطرات آنقدر به گذشته برمیگشتم که سیلی خورده شدهی سالها پیش هم حتی دوباره در گوشم زق زق میکرد.
چرا رها نمیکردم ؟؟؟؟؟
اوه چه خاکی نشسته اینجا ... دوس دارم حسابی خونهتکونی کنم ولی فعلا وقتش نیست
چه بامرامهایی هنوز موندن ... جالب بود ...
اگر رفتید کربلا، منو هم دعا کنید ...
دنیا دنیا دعا ... التماس هم لازم باشه میکنم
بقیه بامرامهایی که اینجا هستن هم دعا کنید ... همه دارن با رنجهاشون دست و پنجه نرم میکنن
رفقا، امیدوارم بابت تمام اون شبها و روزهایی که اشک ریختید از تنهایی و فشار، هرچه زودتر روزَنهی نور رو پیدا کنید ...