رفقا، خیلی پیام میدید که نیستی چرا ...
یکم ناراحتیهای جسمی برام پیش اومده
اینجانب با افتخار تا مرز فلج شدن هم رفتم 😂
فلج نشدما حالا اون تصویر ذهنی غیرواقعیتون از من رو روی ویلچر تصور نکنید 😂
طبیعتا، یکم کمانرژی شدم ...
فقط دعاهای شما کمکم میکنه 💛
سلام منظور اینه که عیب همه رو میبینیم به جز عیبهای درونی خودمون نه اون برداشتی که داشتید ..
رضایت از شکلی که شما خلق شدید هم فقط وقتی حاصل میشه که نگاه خدا مهمتر باشه براتون
وقتی راضی نیستید، یعنی توسط چهره نتونستید دیگران رو جلب کنید به خودتون، لذا چون کسی جذب نمیشه پس من زیبا نیستم و ناراضیام ...
بده ... بده ... به خودتون رنج ندید
یاعلی
سلام
توی ی کلمه ؟
در حال زندگی کنید !
الان یعنی با همین یک کلمه دریافت کردید مفهوم رو که به دنبال چیزهای سریع الوصول هستید ؟
نه بزرگوار
قرار نیست توی ی کلمه دنیا تغییر کنه براتون ...
خستگی شما هم ناشی از اینه که میدونید کار درست چیه، اما انجامش نمیدید
چون دیگران رو برای خودتون میخواید
و توقع دارید بقیه تغییر کنن همیشه
و برای اینکه حرکت نکنید، به طرف نشخوار فکری میره انسان
فکرهاش رو دائم بالا و پایین میکنه تا مگر کور سوی امیدی پیدا کنه برای اینکه به خودش حق بده و بگه " ببین، حق داری که حرکت نمیکنی "
یا علی
سلام
وقتی که فهمیدم آیدلها چه عروسکهای خیمهشب بازی بیچارهای هستن که منیجرهاشون و کمپانیهای بزرگ سرگرمی، باهاشون چیکار میکنن کلا نگاهم به دنیای کیپاپ خیلی عوض شد
دیگه منحصر به فرد نبود
بلکه احساس کردم ی زندان واقعی هست که باید با رقص و آواز توی این زندان دوام بیاری فقط
وقتی کمپانیها میخوان آیدل جدید معرفی کنن، میلیونها دلار خرج اینا میکنن
جای خواب، لباس، جواهرات، عملهای زیبایی، دایت غذایی خاص، هزینه برای شرکت داخل انواع شوهای تلویزیونی، هزینه برای کنسرت، هزینه برای تبلیغات و ....
خلاصه آیدلها به وسیله رقص و آواز باید بدهی خودشون رو با کمپانی صاف کنن
برای همینه که قراردادهای چندین و چند ساله میبندن
و باید بشن غلام حلقه به گوش کمپانیهاشون
توی خونههاشون دوربین میگذارن
همه زندگیشون تحت کنترله
ی زندگی عادی ندارن و باید یا همیشه کار کنن یا همیشه بترسن از نیتزنها که هیت نگیرن
و خلاصه کل زندگیشون به جای تنوع، خلاصه میشه داخل کی برم کلیپ فلان موزیک رو ضبط کنم
کی برم رقصش رو تمرین کنم
کی توی فلان شو حاضر شم که آیدل فراموش شده نشم
کی توی فلان میتینگ شرکت کنم که آیدل فراموش شده نشم
کی آلبوم بدم بیرون که از بقیه آیدلها عقب نمونم ...
زندگیشون پر از رکود، استرس و اضطرابه ....
و هیچ دنیایی جر رقص و آواز ندارن ...
وقتی هم همهی بدهی رو با کمپانی صاف کنن دیگه خودشون معتاد شدن به این زندگی و به دیده شدن ... چطور بیان بیرون ؟
سلام فکر کنم منظورتون خشم پنهان هست
خشمپنهان به خاطر توقع زیاد ما از آدمها شکل میگیره
اینکه میخوایم اونا تغییر کنن اول
اونا برای ما باشن، تا ما خوش باشیم ...
ولی این شدنی نیست ...
امیدوارم به مرحلهای برسبد که درک کنید بزرگترین عملی که توی این دنیا نتیجه میده و بدون طی کردن طریق سلوک حتی چشم برزخی انسان رو باز میکنه، ترجیح دادن خواستهی دیگران به خواستهی خودته ...
سخته ... استخوان له شدنه ...
ولی حال آدم خوبه !!!! کی باورش میشه ... رنجی وجود داره که حالت باهاش خوب میشه ..
چقدر کارای خدا عجیبه ...
یا علی
سلام .. وقتی ی بچه به دنیا میاد
هی بهش بگید سلام
سلام
سلام
اون فقط نگاه میکنه و هیچی نمیفهمه ...
وقتی هی بزرگتر میشه و اطرافش رو نگاه میکنه، متوجه میشه این سلام که میگن چیه ...
دنیای ما همینه
با واژهای جدید آشنا میشیم
با کلمههای جدید که میگیم سنگینه
اما اگر با همین واژه درگیر بشیم، کل دنیا انگار میره به طرفی که من معنای این واژه رو درک کنم ...
مثلا بچه کوچیک برخوردهای دیگران رو میبینه و هی سوال میشه براش سلام یعنی چی ؟؟ درگیر میشه باهاش...
دنیاش اینو بهش نشون میده تا معنای سلام رو درک کنه ...
پس سخت نگیرید
باید با این مطالب درگیر شد
یا علی
" من خودم را دیدم " ۱
آنقدر غرق افکارم میشدم که گوشهایم کر میشد و چشمهایم نابینا، در جمع مردم مینشستم ، فقط صداهای مبهم و درهمی میشنیدم نه به طور واضح.
از ذهنم خبر داشتم نه از عالم واقعیت؛ گیج و منگ میشدم فقط یک حرف خوشایند و تحسین مانند میتوانست مرا شاد کند و از حالت ناخوشایند دربیاورد. باز افکار مرا با خود میبردند. لحظهای اسیر این فکر بودم، لحظه بعد اسیر فکر دیگری؛ در خود نیاز شدیدی به تشخص و احترام دیگران احساس میکردم. نیازمند تکریم و تعریف دیگران بودم. قلبم تند میزد، ذهنم مدام در حال جستجو بود. جستجوی یک رابطه عاشقانه که بتوانم در پناه آن احساس آرامش و امنیت کنم جستجوی موقعیت بهتر، زندگی بهتر، واقعا نمیدانستم...
هر چیز بهتری که بتواند مرا از دغدغه و استرس و حالت کنونیام نجات دهد.
یا در حال طلبیدن و میل کردن به کسی بودم یا نفرت ورزیدن و دور شدن از کسی.
به چیزهای مختلفی وابسته بودم. مثلا به یک یا چند نفر شنونده که محرک حرف زدن من باشند و در من انرژی ایجاد کنند. یا به یک نفر که وابسته من باشد و مدام به من بگوید تو درست میگویی، عاشقت هستم.
وقتی مخالفت میکردند سعی میکردم آنها را با استدلال و اطلاعاتم شکست دهم آنوقت حیات بیشتری احساس میکردم و پرانرژی میشدم؛ خشم ورزیدن، رقابت و جدل را دوست داشتم و بدون آنها احساس پوچی و بیهودگی میکردم.
دنبال کسی بودم که بیخودی تحریکش کنم تا با من بحث و جدل کند، نمیدانستم چرا روانا کم عمق و سطحی هستم و هیچ چیز درونم ندارم که مرا غنی و زنده و متحرک کند و لبریز از حیات شوم.
انسان پرتوقعی بودم و دیگران نمیتوانستند توقعات مرا برآورده کنند. مدام کارهای خوبی که در حق دیگران انجام داده بودم در ذهنم مرور میشد و از اینکه دیگران قدر مرا نمیدانند و نمیتوانند جواب خوبیهای مرا بدهند درد میکشیدم و از دستشان خشمگین بودم.
وجودم همچون کلاف سر در گمی بود که کلا گره خورده بود. اما چگونه میتوانستم این کلاف را باز کنم؟!
از برای دیگران خانه مکن
کار خود کن کار بیگانه مکن
زمستان بود، به شدت مریض شدم. هیچ دکتر و دارویی حالم را بهتر نمیکرد. روزها بود که در خانه حبس شده بودم، غایب بودن از سر کار خیلی اذیتم میکرد. حوصله هیچ گونه سرگرمیای را نداشتم. شبها از شدت تب و سرفه نمیتوانستم بخوابم، ساعت حرکت نمیکرد و صبح نمیخواست از راه برسد. مثل شمع داشتم ذوب میشدم و هر روز لاغر و لاغرتر میشدم. احساس میکردم به آخر خط رسیدهام. گذشته مثل فیلمی از جلوی چشمانم عبور میکرد. هیچ یک از دوستان و آشنایان به ملاقاتم نیامدند. آنها هم در بند خودشان بودند. فقط گاهی عدهای از همکارانم زنگ میزدند و مرا به خاطر غیبت طولانی مدتم تهدید میکردند. هیچ حس دلسوزی در کسانی که به آنها امید بسته بودم نمیدیدم و متاسف بودم که عمرم را صرف کسانی کردهام که نمیتوانند در این شرایط هیچ کاری برایم بکنند و متاسفتر از آن این که عمرم را برای دیگران صرف کرده بودم و همچنین برای فربه کردن شخصیت موهومی و خیالی خود.
با درون پوچ و توخالی خودم روبرو میشدم بسیار وحشتناک بود. میخواستم هر چه زودتر خوب شوم. تصمیم گرفته بودم اگر خوب شوم بقیه عمرم را صرف آبادانی وجود خود بکنم.
"من خودم را دیدم" ۲
هر چقدر توجه دیگران به من بیشتر میشد، توجه خودم به خودم بیشتر میشد.
هرکسی به من نگاه حیرت آوری میکرد یا با نگاهش تحسینم میکردم می دیدم توجهم (خوداشعاری) به خودم بیشتر می شود بعبارتی دیگران میتوانستند مرا مشغول و سرگرم خودم کنند.
می خواستم جواب محبت،؟! نه ببخشید همان توجه آنها را، با توجه کردن متقابل به آنها بدهم تا آنها را وادار کنم به این توجه ادامه دهند.
شاید اگر توجه آنها بدون جواب از طرفم می بود، ترس این می رفت که دیگر توجه نکنند و این بسیار هراسناک بود...
هرچند آموخته بودم نباید به خویشتن توجه کنم و توجه کردن به خود، آدم را مغرور و خود خواه میکند .
اما در عمل نمیتوانستم به خودم بی توجه باشم،اصلا نمیدانستم که میزان و مرز توجه به خود چقدر باید باشد.
باید و نبایدهای زیادی در ذهنم وجود داشت که با ایده الهایی که آموخته بودم گویی هزاران فرسنگ فاصله دارند.
وقتی میدیدم واقعیت درونم اینهمه با ایده آل هایم فاصله دارند از دست خودم به ستوه می آمدم، خودم را سرزنش و ملامت می کردم، از دست خودم خشمگین بودم.
شکاف بین واقعیت و ایده آل هر چقدر زیاد میشد حرص و خشم من هم بیشتر میشد!
احساس میکردم روز به روز در جلب توجه کردن ماهرتر و زیرک تر می شوم و لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب می خواستم در دل مردم جا باز کنم و نگین حلقه ی خوبان شوم.
زیرکی های ذهن خودم را به وضوح می دیدم که چقدر تلاش و وانمود می کند تا خودش را خوب جلوه دهد. هزاران دام و دانه می نهد تا نظر و قضاوت مثبت دیگران را شکار کند. درونا از اینهمه تلاش و تظاهر حالم بهم میخورد. میدیدم دیگران هم مثل من همه نقش و نقابند و تظاهر و وانمود. آنها هم خواستار توجه منند.
انسانها بنده و بند و زنجیر هم شده بودند و داشتند در فریب و دانه نهادن تلاش وافر می کردند.
" من خودم را دیدم " ۳
میترسیدم دوستان و اطرافیانی را که با هزارجور نقش بازی کردن و وانمودکاری بدست آوردهام با یک محاسبه اشتباه و کار خطا از دست بدهم پس باید بسیار دقت میکردم که از جان من چه میخواهند. شخصیت من وابسته به نگرش دیگران بود و هستی من در گرو قضاوت آنها..
(عروسک خیمه شب بازی)
همچون آدم آهنی بودم که کنترلش دست دیگران بود، نیروهایی از درون و بیرون بر من وارد میشد که نمیدانستم این نیروها از کجا منشا میگیرند؟ و مکانیسم اثر آنها بر وجود من چگونه است؟! روزی ماشین پدرم را برداشتم تا با چند تا از دوستانم بعدازظهر جمعهای را در کنار هم خوش بگذرانیم. سعی داشتم طوری رانندگی کنم که آنها از یک رانندهی خوب و حرفهای انتظار داشتند. شاید اگر آنها داخل ماشین نبودند طور دیگری رفتار میکردم. نحوه نشستنم پشت فرمان، کیفیت دنده عوض کردن، گازدادن، سرعت، سبقت گرفتن، ترمز گرفتن و همه و همه... تلاشم برای بدست آوردن قضاوت مثبت و بهتر آنها بود. گویا آنها ذهن مرا تسخیر و رفتار و حرکاتم را تحت کنترل گرفته بودند و من چون عروسک خیمه شب بازی کاری را میکردم که آنها از من انتظار داشتند. اولین باری بود که بدون دقت در علایم رانندگی، حواسم فقط در رانندگی به خودم بود.
تجربهای بسیار تلخ بود. تلخ بخاطر اینکه متاسف بودم که اینقدر تحت تاثیر قضاوت دیگران هستم و قضاوت آنها مثل سایهای بر من سنگینی میکرد و اراده مرا تحت تاثیر قرار میدهد و تلختر از آن اینکه بعدا فهمیدم تنها این بدبختی و جریان شوم در رانندگی نیست بلکه کل زندگیم همینطور تحت کنترل دیگران است. اصلا چنین انتظاری از خودم نداشتم. گویا اولین باری بود که خودم را میدیدم.
جامعه بطور زیرپوستی آموزههای درست و غلطش را بر ما تحمیل کرده بود و ما عروسکهای خیمه شب بازی جامعه اطراف خود شده بودیم. چشمم را باز کردم دیدم همه رفتارم تحت کنترل و فشار اطرافیان هست.
در محافل و مجالس از دید دیگران خود را مینگریستم. نگاههای دیگران برگرده روانم سنگینی میکرد. از طرف دیگران خود را تحت نظر قرار میدادم و به خودم فکر میکردم. از زبان آنها با خودم حرف میزدم. طوری رفتار میکردم که مورد پسند آنها باشد.
(موفقیت)
"چند گویی من بگیرم عالمی
این جهان را پرکنم از خود همی"
جامعه مردم را مسحور موفقیت و شهرت و ثروت کرده بود. بدوید که موفقیت حق شماست. حسرت بخورید و با شلاق حسادت و مقایسه بر روح و روان خود بکوبید تا انگیزه برای حرکت پیدا کنید.
با اینکه روانشناسها و جامعه مدام بر طبل موفقیت میکوبیدند ولی از درک مفهوم موفقیت ناتوان بودم. باید دقیقا به کجا میرسیدم تا مرا آدم موفقی بدانند؟ موفق شدن کسب پول بود؟ مدرک بود؟ مقام و شهرت بود؟ اصلا نمیتوانستم متوجه شوم؛ هر قلهای از موفقیت را که فتح میکردم جامعه قله مرتفعتری را نشانم میداد و من خسته و لهله زنان کوههای موفقیت را یکی پس از دیگری بالا میرفتم. اسم این تلاشهای جان فرسا را زندگی گذاشته بودم. همه از موفقیت حرف میزدند و انسانهای موفق را تحسین و تعریف میکردند و صفاتی به انسانهای موفق میدادند اعم از زیبا و باعرضه و زرنگ و باهوش و...
این حرفها مدام در گوشم میپیچید و مرا برای رسیدن به موفقیت تحریک میکرد. هر یک از اطرافیان و دوستان را ابزاری برای ترقی و موفقیت خود میدیدم، غبطه کسانی را میخوردم که در جامعه مشهور و موفق هستند. اصلا علاقه و استعداد خودم مطرح نبود. فقط میخواستم به شهرت برسم و موفق شوم.
کتابهایی که میخواندم در مورد موفقیت در روابطم و آینده بود همچون "ده قدم تا موفقیت"، "چگونه حافظه برتری داشته باشم؟"، " آیین دوست یابی"، " آیین زندگی"
اگر میخواستم موفق بشوم باید رقابت و ستیزه جویی را میپذیرفتم. رقابت، ناخودآگاه خشم به همراه داشت. آرزوی موفقیت به معنی ناراضی بودن از وضعیت فعلی بود. باید روزگارم را تلخ میگذراندم تا در آینده خوش باشم و به موفقیت دست پیدا کنم، اما آن آینده هیچ گاه از راه نمیرسید.