#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۴۷
سه ماه گذشت، مرتب اخبار جنگ را دنبال میکردیم. در این مدت چند عملیات ازجمله عملیات بیتالمقدس که با آزادسازی خرمشهر همراه بود انجامشده بود، اما هیچ خبری از محمد نشد. چند بار به تعاون سپاه مراجعه کردم بلکه خبری از محمد بگیرم ولی ناامید برگشتم. اواخر خردادماه بود که آمادهشده بودم با بچههای مسجد برویم سری به خانواده شهدا بزنیم. هوا بسیار گرم شده بود، آفتاب صورتم را میسوزاند، با چادر روی صورتم را پوشاندم، کوچه خلوت بود، نزدیک مسجد که شدم صدای یک موتورسیکلت آمد و پشت سرم توقف کرد.
قدمهایم را تندتر کردم، صدایی بلند گفت: «همراه نمیخوای؟» زود برگشتم، محمد بالباس رزم درحالیکه لبخند میزد جلویم ایستاده بود! ماتم برده بود! چند ثانیه بدون حرف نگاهش کردم، باورم نمیشد محمد باشد. نکند خواب میبینم! با صدای مهربانش گفت: «یعنی اینقدر خوشتیپ هستم که زبانت بند اومده؟!» از خوشحالی اشک در چشمانم جمع شد. محمد نزدیکم شد، نگاهی به اطراف انداخت، پیشانیم را بوسید و گفت: «خیلی دلم برات تنگشده بود!» زمان در آن لحظه برایم متوقف شد! بوی لباس رزمش همراه با عطر گلمحمدی مرا برای چند دقیقه بیحرکت کرد! احساس کردم در این دنیا نیستم. گفتم: «باورم نمیشه خودت باشی!» مانند همیشه به شوخی گفت: «مگه تا حالا کسی جز من اینقدر بهت نزدیک شده؟!» گفتم: «چرا خبری ازت نبود؟ من داشتم دیوونه میشدم!» خندید و گفت: «تو که از اول دیوونه ی ما بودی!» و ادامه داد: «معذرت میخوام! ده روز بعد از عملیات فهمیدم برگشتین شیراز؛ دیگه خیالم راحت شد. برای مادرم نامه نوشتم و گفتم بهتون خبر بده.» گفتم: «خیلی بیخیالی!»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستوهای زائر
قسمت ۴۸
گفت: «حالا بیا بریم خونه، بعد گلایه کن. من هنوز خونه خودمون نرفتم. اول رفتم خونه شما مادرت گفت اینجایی منم اومدم دنبالت.» گفتم: «باشه بزار به بچهها خبر بدم و بیام.» به مسجد رفتم و به بچهها گفتم: «امروز یه کار برام پیش اومده نمیتونم همراهتون بیام. انشاءالله دفعه بعد میام» خداحافظی کردم و اومدم. از خوشحالی سر از پا نمیشناختم. با محمد به راه افتادیم. محمد گفت: «میتونی سوار موتور بشی؟» گفتم: «آره چرا نتونم؟» گفت: «راست میگی! دختری که بتونه سه ماه تو کردستان بمونه موتور که خوبه، جت هم میتونه سوار بشه!» پشت سر محمد سوار شدم. هنوز هم باورم نمیشد محمد برگشته، نزدیک خانه آنها که رسیدیم محمد گفت: «تو برو زنگ بزن بعد من میام!» رفتم زنگ خونشون رو زدم دیدم مادرش سراسیمه در را باز کرد. انگار میدانست محمد آمده. سلام کردم. گفت: «سلام مادر.» سراسیمه اومد تو کوچه. تا چشمش به محمد افتاد گفت: «الهی مادر دورت بگردم.» رفت سروصورت محمد رو غرق بوسه کرد. از خوشحالی سر از پا نمیشناخت؛ بعد مرا بغل کرد و گفت: «الهی مادر هر حاجتی داری به همین زودی بهش برسی! الهی دستت به ضریح امام حسین (ع) برسه که دلمو شاد کردی!» محمد دست مادرش را بوسید و گفت: «ببخشید که اینقدر منتظرتون گذاشتم.» مادرش گفت: «حالا که اومدی عزیز دلم. بیاین داخل.» هر سه داخل خانه شدیم. محمد رفت لباسهایش را عوض کند، بعد از چند دقیقه درحالیکه آستینهایش را بالا زده بود و آب از سروصورتش میریخت آمد. با لبخند نگاهی به من کرد. مادرش برایمان شربت آبلیمو آورد. محمد گفت: «مادر بیایید بشینید خودم پذیرایی میکنم.» مادرش گفت: «نه تو تازه از راه رسیدی، خستهای مادر ولی من اینقدر خوشحالم که خستگی رو نمیفهمم.» مادرش رفت تو آشپزخونه تا غذا درست کنه. منم رفتم دنبالش که کمک کنم، مادرش گفت: «نمیخواد عزیزم کار خاصی نمیخوام بکنم. تو برو پیش محمد.» گفتم: «نه نمیشه.» در همین حال محمد اومد تو آشپزخونه و گفت: «منم میام همینجا که پیش هر دوتاتون باشم!» مادرش دوباره دستش رو انداخت دور گردن محمد و اونو بوسید. محمد نگاهی به من کرد و چشمکی زد. خندهام گرفت و سرم را پایین انداختم.
فاطمه امیری شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستوهای زائر
قسمت ۴۹
بعد از خوردن شام با محمد رفتیم تو اتاقش، تو اتاق که رفتم یاد آن روز افتادم که تنهایی اومدم تو اتاقش. محمد گفت: «خیلی دلم میخواست یه روز بیارمت تو اتاقم!» گفتم: «دیر دستبهکار شدی چون خودم آمده بودم اینجا!» محمد گفت: «کی بهت اجازه داد؟» گفتم: «اجازه لازم نبود. اینجا اتاق محمد بود، منم همسر محمد!»
خندهای کرد و گفت: «اینقدر دلت برایم تنگشده بود که تنهایی اومدی تو اتاقم؟» دیگه به شوخیهای محمد عادت کرده بودم. گفتم: «اگر بدونی از نبودنت داشتم دیوونه میشدم، خوشحال میشی؟» گفت: «آره دیگه قند تو دلم آب میشه!» خندیدم و گفتم: «اگر تو رو راضی میکنه، همینطور بود. گفتم راستی محمد زمانی که خرمشهر آزاد شد، من تو کمیته فرهنگی جهاد بودم. وقتی خبرش از رادیو پخش شد همه مردم از خوشحالی ریخته بودند تو خیابان و شادی میکردند. همان زمان یاد تو افتادم؛ خیلی دلم میخواست بدونم اون لحظه تو کجایی! میشه از عملیاتی که توش بودی برام بگی؟»
محمد گفت: «از کدوم عملیات؟ زمانیکه اونجا بودم چندین عملیات انجام گرفت!» گفتم: «از عملیات بیتالمقدس که منجر به آزادی خرمشهر شد بگو.» محمد گفت: «بیتالمقدس چندین عملیات بود!» گفتم: «هرکدام ازش خاطره داری بگو.» محمد درحالیکه تسبیحش را بین دو انگشتش میچرخاند روی لبه تخت نشست و به فکر فرورفت. عمق نگاهش حکایت از غمی بزرگ میداد. چند دقیقه گذشت، گفتم: «محمد!» گفت: «جانم!» گفتم: «اگر نمیتونی نمیخواد تعریف کنی!» همانطور که به نقش قالی خیره شده بود نفس عمیقی کشید و گفت: «عملیات تصرف ارتفاعات 182 در محور برغازه در منطقه فکه بود؛ ما تو گردان 906 از تیپ امام سجاد بودیم. نماز مغرب و عشاء را که خواندیم، پس از شامی مختصر نزدیک به ساعت یازده باید حرکت میکردیم. به رزمندگان گفته شد به خاطر هوای گرم منطقه درون قمقمهها یخ بریزند و آماده رفتن بشوند. شبی مهتابی بود و هوا کمابیش روشن. هرکسی گوشهای داشت برای خودش مناجات وزمزمه میکرد. من احساس میکردم برای رفتن به یک جشن بزرگ آماده میشویم، بچهها بهصف شدند و حرکت کردیم. همانطور که راه میرفتیم یکی از برادرها برایمان زیارت عاشورا میخواند و همه رزمندهها زیر لب با او زمزمه میکردند.نمی توانم حس و حال اون لحظه را برایت توصیف کنم! بعد از دو ساعت پیادهروی برای یک استراحت پانزدهدقیقهای روی زمین نشستیم، فرمانده گروهان کمی صحبت کرد و نکتههایی را گوشزد کرد، ازجمله اینکه از این لحظه به بعد هیچ صدایی از کسی نباید دربیاید و باید در سکوت مطلق به راهتان ادامه دهید. هیچ کسی نباید با فرد جلو یا پشت سر صحبت کند؛ حتی آهسته. تا میتوانید آب کمتر مصرف کنید. شاید تدارکات به ما نرسد و تشنه بمانید و ... . پس از اینکه صحبت های فرمانده تمام شد، فرمان حرکت دادند. ساعت یک و ده دقیقه بامداد بود.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۰
بچههای اطلاعاتِ عملیات از قبل بهوسیلهی سنگریزههایی که درراه قرار داده بودند راه عبور گروهان را نشانهگذاری کرده بودند و با همان نشانهها به راهمان ادامه میدادیم. تا ساعت سه بامداد پیوسته در حال حرکت بودیم. هیچکس احساس خستگی نمیکرد، لحظهشماری میکردیم تا به منطقه عملیاتی برسیم. در همین زمان فرمانده فرمان ایست دوباره داد و گفت چند دقیقه استراحت کنیم. نزدیک به بیست دقیقه استراحت کردیم و دوباره در سکوت به راه افتادیم. چند دقیقه از حرکت ما نگذشته بود که ناگهان صدای گلوله توپ از بالای سر ما به سمت دشمن شنیده شد. پشت سر آن به فاصله کمتر از چند ثانیه تبادل آتش از دو سو شنیده شد و ما فهمیدیم در نزدیکی دشمن هستیم. عبور گلولههای توپ از دوسمت در آسمان تاریک مانند فرود گلولهای آتشین بسیار تماشایی بود. تا نزدیک ساعت پنج صبح پیادهروی کردیم و باوجود ساعتها پیادهروی، همه بچهها سرحال بودند و خستگی را احساس نمیکردند.
در منطقه عملیاتی پشت یک ارتفاع که رسیدیم به دستور فرمانده توقف کردیم. فرمانده گفت به گروههای پنج تا ششنفره تقسیم شویم و بافاصله ده متر از یکدیگر مستقر شوید. هنوز بهصورت کامل از یکدیگر جدا نشده بودیم که از دو مسیر مخالف به محل استقرار ما چندین خمپاره شلیک شد؛ چند تا از بچهها شهید شدند! فرمانده به ستاد فرماندهی بیسیم زد و گفت: "نقلونبات شما داره روی سر ما میریزد. بگویید آنها را روی سر همسایه بریزند!" ازاینجا فهمیدیم راه را اشتباهی آمدهایم؛ افزون بر آن دشمن محل ما را شناسایی کرده و نیروهای خودی چون جایگاه ما را نمیدانستند به آنجا شلیک میکردند. بچهها تند تند شهید میشدند! یکی از رزمندهها که روحانی بود و از روحیه بسیار بالایی برخوردار بود(شهید نجفی که در همان عملیات به درجه رفیع شهادت نائل گشت)، برای اینکه به بچهها روحیه بدهد مرتب با آنها شوخی میکرد و میگفت: "رسول پَر! محمد پَر! احمد پَر!" تا حال و هوای بچهها عوض شود. به مدت یک ساعت از هر دو سو روی سر ما گلوله میریختند، ساعت نزدیک به هشت صبح بود، هوا در حال گرم شدن بود و به تبع آب قمقمهها هم گرم شده بود. در همین زمان یک خمپاره در چندمتری گروه پنجنفره ما فرود آمد و ترکشش به گلوله آرپیجی که دست من بود برخورد کرد! گلوله آرپیجی ناخودآگاه به کار افتاد و به پهلوی یکی از بچهها برخورد! گردوخاکی به هوا برخاست؛ با سرعت خودم را به او رساندم، ولی خوشبختانه گلوله آرپیجی به خشاب کلاش همان رزمنده برخورده کرده بود و هیچ اتفاقی برایش نیفتاده بود.البته تا این لحظه که بیشتر از یک ساعت میگذشت، چند نفر شهید و هفت نفر هم زخمی شدند که سه نفرشان درهمان لحظه اول شهید شدند.
در این زمان تبادل آتش توپخانه درمحل استقرار ما قطع شد و در فاصله تقریبا دویستمتری ما صدای تیراندازی کلاش و شلیک آرپیجی و خمپاره زیاد شد. فرمانده گفت عملیات اصلی آغازشده و استقرار گردان ما در این نقطه یک حرکت ایذایی برای فریب دشمن بوده و چون ما پشت دشمن قرار گرفتیم، همینجا باید سنگر بگیریم؛ تا حمله اصلی گردانهای دیگر پایان یابد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۱
ساعت یازده صبح عملیات اصلی به پایان رسید و در این عملیات بهجز چند نفر ازجمله فرمانده گردان «غلامرضا بینوا» شهید شدند.
زمانی که میخواستیم به قرارگاه برگردیم هوا به شدت گرم شده بود. آب برای آشامیدن نداشتیم، آبی هم که در قمقمهها بود چنان داغ شده بود که وقتی روی دست میریختیم دست را میسوزاند. بههیچوجه نمیشد نوشید. تنها میتوانستیم بهسختی چند قطره آب داغ درون دهان ریخته تا خشکی لب و دهانمان را کم کنیم.
بیشتر بچهها شهید شده بودند. آنهایی هم که زخمی بودند از تشنگی و گرما شهید میشدند! منطقه مملو از شنهای داغ روان بود و بهسختی میشد در آن قدم گذاشت. گرمای شدید فکه و تشنگی بیشازاندازه همه دستبهدست هم داده بود تا یک وضعیت رقتبار و جانکاه بر ما تحمیل کند. ماشین تدارکات که در حال رساندن آب و آذوقه به ما بود در شنزارهای داغ گرفتارشده بود و از حرکت ایستاده بود. بچهها توان حرف زدن هم نداشتند، چه رسد به اینکه در شنهای داغ حرکت کنند. آنهایی که توانایی بیشتری داشتند زخمیها را کول میکردند. یکی از زخمیها که من او را کول کرده بودم مرتب ناله و تقاضای آب میکرد، بهسختی در شنها قدم برمیداشتم، زبانم خشکشده بود و لبهایم ترکخورده بود. بعد از چندی راه رفتن، نالهی رزمندهای که کول کرده بودم خاموش شد! بغض گلویم را فشرد! آهسته او را زمین گذاشتم، درحالیکه لبهایش از تشنگی ترکخورده بود آرام شهید شده بود! دلم میخواست او را به عقب میبردم، اما تشنگی و گرما آنقدر بر ما چیره شده بود که حتی خودمان هم نمیتوانستیم قدم برداریم. بیشتر زخمیها تا نزدیک ساعت دو بعد از ظهر بیشتر دوام نیاوردند، همگی شهید شدند! در همین زمان یک آمبولانس توانست از شنها بگذرد و برای ما آب قابل شرب بیاورد. زمانی که خط را به نیروهای تازهنفس سپردیم و به مقر خود برگشتیم، مشخص شد از یک گردان فقط چند نفر زنده ماندهاند! به همین خاطر گردان 906 به نهصد و هیچ نام گرفت! »
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۲
حرفهای محمد که تمام شد صورتش از اشک خیس شده بود. حالش را درک میکردم دستمالم را از کیفم درآوردم و به دستش دادم. صورتش را پاک کرد و گفت: «میبینی مهنا! خدا اونهایی رو که پاک شدند میبره؛ این یعنی من هنوز پاک نشدهام.» روبرویش روی زمین نشستم، دستانش را گرفتم و گفتم: «من با این حرف تو موافق نیستم؛ اگر تو شهید نشدی دلیل بر این نیست که تو پاک نیستی! خدا یکی را بهوسیله شهادت میبره و یکی را میگذاره تا مسیر شهدا را ادامه دهد. راه شهادت همیشه باز است و هر شهیدی چراغی برای هدایت است. مهم این است که درراه خدا قدم برداریم. مهم نیست در این راه کِی از این دنیا برویم!» محمد لبخندی زد و گفت: «برای خودت یه پا معلم شدی! این چیزهایی که میگی درسته اما من وقتی میبینم دوستانم شهید میشوند، دست خودم نیست احساس درماندگی و جاماندگی دارم.» گفتم: «کی دوباره میخوای برگردی جبهه؟» گفت: «یه سری کار اینجا دارم که هر وقت تموم شد دوباره برمیگردم.» دلم گرفت! احساس میکردم محمد مانند پرندهای هست که نمیشود او را نگه داشت.
محمد وقتی هم شیراز بود از صبح تا شب تو بسیج بود. یک روز که در حیاط خانه با محمد نشسته بودیم صدای مهیبی زمین را لرزاند. محمد تا این صدا را شنید بلند شد و گفت: «باید بروم!» گفتم: «کجا؟» گفت: «حتما جایی بمبگذاری کردند! باید بروم ببینم کجا بوده؟» بهش گفتم: «پس منو برسون خونمون!» گفت: «همینجا بمون شب میام میبرمت.» بعد هم زود سوار موتورش شد و رفت. دلم خیلی شور میزد. برای نماز مغرب همراه مادر و خواهر محمد به مسجد رفتیم. هنگامیکه برگشتیم محمد هنوز نیامده بود، بیشتر نگران شدم! مادرش که نگرانی منو دید گفت: «ناراحت نباش عزیزم. محمد دفعه اولش نیست که نمیاد خونه. این چند روز هم که میامد به خاطر عروسش بوده وگرنه قبلها سه هفته هم میشد که خونه نمیآمد!» نزدیکهای ساعت نه بود که زنگ خانه را زدند. خواهر محمد زود رفت در را باز کند، من هم به دنبالش رفتم. در را که باز کرد صدایی ناآشنا گفت: «یا الله!» یک نفر زیر بغل محمد را گرفته بود، داخل که شدند خواهر محمد گفت: «چی شده داداش؟» دلم هری ریخت! باعجله خودم را به آنها رساندم. محمد درحالیکه لباسش خونی بود و میلنگید گفت: «چیزی نشده زمین خوردم.» من و خواهرش رفتیم و زیر بغلش رو گرفتیم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۳
دوستش گفت: «مواظبش باشید سرش گیج نرود.» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. مادر محمد تا این وضعیت را دید گفت: «الهی بمیرم مادر دوباره چه بلایی سرخودت آوردی؟» محمد دستش را بالا برد و گفت: «مادر من چیزیم نشده.» مادرش گفت: «دیگه میخواستی چی بشه؟ از سروصورتت خون میاد!» با کمک خواهرش محمد رو خوابوندیم و مادرش رفت برایش شربت آورد اما محمد گفت: «مادر جان بگذارید صورتم رو بشویم بعد میخورم.» مادرش گفت: «نمیشه. اینو بخور تا جون بگیری بعد برو.» من هم رفتم پنبه و وسایل پانسمان آوردم تا زخمهایش را تمیز کنم. پشت سرش بهاندازه یک انگشت زخم شده بود. سریع آن را ضدعفونی کردم و برایش بستم. گفتم: «محمد جان چی شده؟ چرا زخمی شدی؟» همان موقع مادرش یک بالشت آورد، زیر سرش گذاشت و همینطور که بهطرف آشپزخانه میرفت گفت: «تا منو دقمرگ نکنی دستبردار نیستی!» مادر محمد که رفت دوباره ازش پرسیدم: «چی شده محمد؟ دلم شور میزد نگرانت بودم!» محمد با انگشت اشاره کرد که ساکت باشم.
آهسته گفتم: «حالا که کسی نیست بگو چه بلایی سرت اومده؟» بهزور لبخندی زد و گفت: «تو تعقیب و گریز اینجوری شدم!» گفتم: «چی؟!» گفت: «وقتی داشتم میرفتم محل بمبگذاری، دیدم یه نفر با ماشین تعقیبم میکنه! من هم سرعتم را زیاد کردم اما او هم گاز ماشینرو گرفت و نزدیک من که شد با یه حرکت سریع پیچید جلویم، منم تعادلم رو از دست دادم و خوردم به یکی از درختهای کنار خیابون و پرت شدم تو جدول! برای چند لحظه بیهوش شدم اما زود به هوش آمدم و دیدم چند رهگذر دورم را گرفتهاند.» با ناراحتی نگاهش کردم، دستم را گرفت و گفت: «ناراحت نباش عادت میکنی!»
ادامه دارد...
فاطمه امیری شیرازی
🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی
با سلام، ادامه داستان پرستوهای زائر در کانال بارگذاری می شود
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۴
چند روز از آمدن محمد میگذشت که پدر محمد هم از جبهه برگشت. من و پدرم برای دیدنش به خانه ی آنها رفتیم. بعضی از بستگان هم اونجا بودند. محمد خانه نبود، رفته بود محل کار، نزدیک غروب که محمد آمد من تو آشپزخانه به مادرش کمک میکردم، بعد از سلام احوالپرسی محمد نزدیکم شد و آهسته گفت: «بیخبر میایی! خب میگفتی دلت برام تنگشده تا بیام دنبالت!» گفتم: «ذوقزده نشو ما به خاطر بابات اومدیم!» اخمی کرد و گفت: «ناامیدم کردی!» خندیدم و گفتم: «اما بیشتر به خاطر تو اومدم.» لبخندی زد و گفت: «خب از اول راستشو میگفتی!» بهش گفتم: «برو پیش مهمونها درست نیست اینجا بمونی.» گفت: «نه نمی خواهم بروم مهمون من تویی! میخوام کمکت کنم.»
بعد از شام که مهمانها رفتند ولی من و پدرم همانجا ماندیم ، آقای علوی رو به محمد کرد و گفت: «باباجان برنامه شما چیه؟ بهزودی من به منطقه بر می گردم؛ هرچه زودتر قرار ازدواج بگذارید! البته با موافقت عروس خانم و پدر بزرگوارشون.» محمد گفت: «آقا جون من حرفی ندارم، هرچی مهنا بگه. اون باید راضی باشه.» پدرش رو به من و پدرم گفت: «شما نظرتون چیه؟» پدرم گفت: «باید با مادرش حرف بزنم؛ ولی نظر مهنا شرطه!» من هم گفتم: «هرچه بزرگترهاتصمیم بگیرند منم قبول میکنم.»مادر محمد گفت: «الهی قربون عروسم برم! نمیدونی چقدر آرزوی دامادی محمد رو دارم.»
چند روز بعد در خانه ما عقد سادهای گرفتیم و قرار شد تا یک ماه دیگر جشن عروسی رو برگزار کنیم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۵
پس از خواندن خطبه عقد محمد سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت: «مهنا یه خبر خوب بهت بدم؟» گفتم: «چی؟» گفت: «دیگه پشیمونی فایده نداره برای همیشه مال من شدی!» منم کم نیاوردم و گفتم: «حالا من یه خبر بهتر بهت میدم؛ تو هم برای همیشه مال من شدی!» محمد خندهای کرد و گفت: «باعث افتخاره!»
آن شب محمد تا دیروقت خانه ما بود و از خاطرههای دوران بچگی باهم حرف زدیم.
در فرصت کوتاهی که داشتیم هر چه برای جشن عروسی و جهیزیه نیاز بود فراهم کردیم. هرچه به عروسی نزدیک میشدیم، چون میدانستم بعد از عروسی محمد راهی جبهه میشود استرسم بیشتر میشد. اشتهایم را ازدستداده بودم. مادرم همش نگران من بود. بهم میگفت: «عزیز من هرکسی میخواد عروسی کنه خوشحال میشه، ولی تو داری روزبهروز غمگینتر و لاغرتر میشی!» دو سه روز مانده به عروسی مادرم با محمد تماس گرفت که بیاید خانه ی ما. شب بود که محمد آمد.
مادرم رو به محمد گفت: «نمیدونم این دختره چشه ! لااقل تو باهاش حرف بزن شاید بفهمی دردش چیه!» بعد از شام محمد گفت: «بیا بریم بیرون کمی تو شهر بگردیم.» هنگام رفتن، پدرم گفت: «هوا سرده با موتور نمیشه. ماشین منو ببرید!» محمد سوئیچ ماشین را از پدرم گرفت و رفتیم. همان موقع باران هم شروع به باریدن کرد.
نزدیک یک ربع تو خیابان میگشتیم. هر دو ساکت بودیم. محمد تو خیابانی که به مدرسه ابتداییمان منتهی می شد کنار درخت چناری پارک کرد. باران بندآمده بود، چند برگ زرد و نارنجی روی شیشه جلو ماشین زیر نور چراغ خیابان خودنمایی میکرد و مرا به یاد روزهای پاییزی مدرسه میانداخت. یاد روزی که امتحان داشتم و محو تماشای برگ های زرد پاییزی بودم و محمد کتابم را از دستم قاپید، وهمینطور یاد پاییز سالی که محمد از قم برگشته بود افتادم. هر دو سکوت کرده بودیم. بعد از چند دقیقه محمد سکوت را شکست و گفت: «مهنا تو هم به خاطرهای فکر میکنی که من فکر میکنم؟» گفتم: «کدوم خاطره؟» گفت: «یعنی یادت نمیاد؟» گفتم: «روزی که از قم برگشتید؟» خندید و گفت: «آره.» گفتم: «محمد اون زمان چه حسی به من داشتی؟»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۶
گفت: «اون روز بعد از سال ها که دوباره تو رو دیدم تصمیم گرفتم با تو ازدواج کنم! زمانی که بچه بودیم نسبت به تو احساس مسئولیت میکردم، ولی بزرگتر که شدیم چون نامحرم بودیم زیاد نمیاومدم ببینمت تا باهات حرف بزنم! برای همین دورادور تو رو میدیدم. بعضی وقتها هم تا درِ مدرسه دنبالت میاومدم و مراقبت بودم.» با تعجب به محمد نگاه کردم و گفتم: «تو منو دنبال میکردی؟»
یه دفعه جا خورد و گفت: «همیشه که نه... گاهی که از جلو خونتون رد میشدم و اونطرف ها کار داشتم.» از این حرفش خندهام گرفت و با صدای بلند خندیدم. محمد گفت: «چرا میخندی مگه چی گفتم؟»
گفتم: «اون زمانها منم احساس میکردم یکی داره منو دنبال میکنه و جالبه بدونی حس میکردم تو داری دنبالم میکنی!» محمد گفت: «ایبابا پس تو تظاهرمیکردی و من از همهجا بیخبر بودم؟!» بعد هر دو زدیم زیر خنده. محمد دستهایم را گرفت و با شوخی گفت: «تو که اینقدر کشتهمرده ی من بودی و روزشماری میکردی بیام خواستگاریت، پس چرا حالا که میخوایم عروسی کنیم ناراحتی؟! میخوای عروسی نکنیم؟ اگر تو نخوای تا آخر عمر عروسی نمیکنیم!» سرم را انداختم پایین و سکوت کردم. محمد گفت: «مهنا جان میتونی به من بگی چته؟ از دست من ناراحتی؟ اگر تو بخوای میرم جبهه و تا زمانی که نخوای عروسی نمیکنیم!» ایکاش محمد میدانست در دلم چه میگذرد! اشک در چشمانم جمع شد. محمد دریایی از محبت بود، این محبتش قلبم را ناتوانتر میکرد و نمیتوانستم دل از او بکنم. با صدای گرفته گفتم: «محمد!» گفت:جانم
گفتم: «بعد از عروسی تو میخوای بری جبهه؟» گفت: «آره. مگه باهم در این مورد صحبت نکردیم؟ نکنه تو با این موضوع مشکلی داری؟» گفتم: «نه ولی فکر نکنم تحمل دوری تو رو داشته باشم. نمیتونم بعد از رفتنت اینجا بمونم، باید اجازه بدی منم برم منطقه!» محمد گفت: «دلم نمیخواد بری، چون اگر بری دلواپس تو هم هستم. اگر اینجا بمونی راحت به جبهه میرم.» با التماس گفتم: «خواهش میکنم محمد!» محمد که نگرانی در چهرهاش موج میزد گفت: «اگر ناراحتیِ تو با اجازه من بر طرف میشه، من تسلیم ام .» گفتم: «محمد من هرگز تحمل دوری تو رو ندارم! برای همین منم باید برم جبهه تا سرگرم بشم.» محمد با سرانگشتش اشکهای روی گونهام را پاک کرد و گفت: «اگر تو اینطور دوست داری باشه. دیگه گریه نکن خواهش میکنم! داری منو ناراحت میکنی!» بعد هم برای اینکه حال و هوای من عوض بشه با شوخی گفت: «ای پدر دل عاشق بسوزه! من اگر میدونستم تو اینقدر دوستم داری زودتر میاومدم خواستگاریت تا اینقدر انتظار نکشی!»
خندهام گرفت و گفتم: «تو ضرر کردی دیر اومدی!» خندید و گفت: «بر منکرش لعنت! حالادیدی خندوندمت.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۷
دو روز بعد، شب نیمهشعبان جشن عروسی برگزار شد. یک عروسی ساده! طبقه دوم خانهی پدر محمد را برای زندگی ما در نظر گرفته بودند. زندگیمان را آغاز کردیم، هرروز که میگذشت علاقه ام به محمد بیشتر و وابستهتر میشدم. دوازده روز مانند برق گذشت و روز رفتن محمد به جبهه فرارسید، دوباره استرس همه وجودم را گرفت!
محمد داشت آماده رفتن میشد و من لباسهایی را که نیاز داشت توی ساک میگذاشتم. یک نامه برایش نوشتم که چند گل یاس لای آن گذاشته بودم. آن را در جیب شلوارش گذاشتم، اما غوغایی در دلم بود. نتوانستم جلوی اشکهام رو بگیرم. محمد که فهمید چه حالی دارم نزدیک آمد، اشکهام رو پاک کرد و گفت: «عزیزم قرار نبود اینطوری کنی! تو باید به من دلگرمی بدی تا بتونم راحت برم. من با خدا پیمان بستم هرچه در توان دارم برای خدمت به اسلام بگذارم.» بعد گونهام را که از اشک خیس شده بود بوسید و گفت: «تو فکر میکنی من دلم برات تنگ نمیشه؟ نذار پاهام سست بشه خودت بهتر از من این چیزها رو درک میکنی.»
خانواده محمد همه آمده بودند تا او را بدرقه کنند. مادر محمد با یککاسه آب که چند برگ نارنج توی آن تکان میخورد ایستاده بود. به چهرهی مادرش نگاه کردم، با نگرانی زیر لب دعا میخواند. قرآنی که در دستم بود را به سینه چسباندم. نگاهم به آسمان افتاد، ابری خاکستری آن را پوشانده بود. انگارهمه ی کائنات دستبهدست هم داده بودند تا با دل من همراهی کنند. سرانجام زمان خداحافظی فرارسید. محمد با همه خداحافظی کرد و از زیر قرآن رد شد. مادرش همینطور که ذکر میگفت و به او میدمید آب را پشت سرش به زمین ریخت. تا نیمههای کوچه همراه محمد رفتم، دستم را گرفته بود، بعد ایستاد و گفت: «مهنا بهتره برگردی!» اشک از چشمانم جاری بود. محمد گفت: «مهنا تو رو خدا دیگه گریه نکن! تو باید بادلت کنار بیای و خودت رو برای هر چیزی آماده کنی. اگر خدا توفیق شهادت داد، تو باید قوی باشی!» با بغض گفتم: «بیانصاف اینقدر دم آخر دل منو نسوزون! من تو رو تو یه لحظه ی زیبا از خدا خواستم! حالا هم ازش میخوام تو رو نگه داره وگرنه منم با تو ببره! پس برای من موعظه نکن! من اینجا نمیمونم. مطمئن باش! از کجا میدونی خدا منو زودتر نبره؟!» نگاهی به چشمانم کرد و گفت: «حالا تو داری دل منو میسوزونی!» بعد هم شوخیش گل کرد و گفت: «تو اینقدر عاشق من هستی که زودتر از من نمیری، میمونی تا من بیام!» خندهای تلخ کردم و نگاهم را به چشمانش دوختم تا نگاهش در ذهنم ماندگار بشه. محمد گفت: «دلم برات تنگ میشه! هرروز پنج دقیقه مانده به اذان مغرب به یادت میمونم، تو هم آن لحظه به یادم باش تا باهم ارتباط داشته باشیم.» بعد هم خداحافظی کرد و از من دور شد.
فاطمه امیری شیرازی
🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی
با سلام، ادامه داستان پرستوهای زائر در کانال بارگذاری می شود
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۹
چشمهایم را که باز کردم کمی گیج بودم. خوب دوروبرم را نگاه کردم، روی تخت بیمارستان بودم. از ناحیه دست و گوش جراحت مختصری برداشته بودم چند روز که حالم بهبود پیدا کرد مرا به بیمارستان شیراز منتقل کردند. به خانوادهام خبر داده بودند، آنها هم سراسیمه به بیمارستان آمدند. چشمان مادرم گریان بود و نگرانی در چهره پدرم موج میزد. بعد از یک ماه و نیم دیدن مادر و پدرم توانی تازه به جسم رنجورم میداد. تحمل اشکهای مادرم را نداشتم! سرم را در آغوشش گرفت، بغضم ترکید و تا توانستم گریه کردم. مادرم همانطور که سرم را نوازش میکرد، گفت: «الهی مادرت بمیره که تو رو اینجوری رو تخت بیمارستان نبینم!» گفتم: «مامان چیزی نیست یه آسیب ساده بوده که حالا بهتر شدم.» پدرم دستم را در دستان گرمش گذاشت و گفت: «خوبی بابا؟»گفتم: «آره باباجان! شمارا که دیدم بهتر شدم.» پدرم گفت: «تو مدتی که اهواز بودی، محمد هم ملاقات کردی؟» گفتم: «نه بابا هیچ خبری ازش ندارم.» مادرم گفت: «نزدیک به دو هفته پیش، شب جمعه تو مسجد مادرش را دیدم. گفت نامهاش آمده و خبر سلامتیش رو رسونده.» از شادی دردهایم از یادم رفت. روی تخت نشستم و گفتم: «جدی میگید؟! خیلی خوشحالم کردید!» پدرم گفت: «آره بابا! ما هم خوشحال شدیم، ولی خبری از تو نداشتیم که بحمدالله تو هم سالمی!»
پس از یک هفته زخمهایم بهبود پیدا کرد و دکتر گفت بهمرورزمان بهتر میشه و مرخص شدم. از همراهان و مجروحین تو آمبولانس پرسیدم ولی هیچکس خبری از آنها نداشت. از بیمارستان به خانهی پدرم رفتم و فردای آن روز مادر و خواهر محمد به دیدنم آمدند. مادر محمد تا مرا دید بغلم کرد و آنقدر گریه کرد که من هم گریهام گرفت. میگفت: «محمدم که رفته، تو چرا رفتی که اینطور آسیب ببینی؟» دلداریش دادم و گفتم: «انشاءالله او هم برمیگرده! نگران نباشید منم که چیزیم نشده.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۰
چند روزی در خانه استراحت کردم. حالم بهتر شده بود و میتوانستم از خانه بیرون بروم. تمام فکرم شده بود محمد! مادرم که بیتابی منو میدید میگفت: «دختر بیخبری خوشخبریه! به دلت بد راه نده؛ همین روزا انشاءالله میادش!» یه روز به مادرم گفتم: «میخوام برم خونمون یه سری به مادر محمد بزنم.» مادرم گفت: «بزار منم همراهت بیام.» از زمانی که از بیمارستان آمده بودم مادرم مرا تنها نمیگذاشت. به خانه پدر محمد که رفتیم، مادرش با خوشحالی به پیشواز ما آمد. پدرش هم که به جبهه رفته بود. وقتی مادرم با مادر محمد سرگرم حرف زدن شدند، گفتم: «با اجازتون من میرم بالا.» از پلهها که بالا رفتم خاطره چند روز زندگی مشترکمان برایم تداعی شد. درب اتاق رو باز کردم، بوی عطری که محمد همیشه میزد به مشامم خورد و ناخودآگاه اشکم سرازیر شد! چند بار اسمش را صدا کردم تا احساس کنم کنارم هست. در کمد رو باز کردم، لباسهای محمد را یکییکی نگاه کردم و بوییدم. لباسهایش هنوز بوی خودش را میداد. همانجا روی زمین نشستم و پیراهنش را در بغل گرفتم. نگاهم به قاب عکس دو نفرهای که گرفته بودیم افتاد؛ محمد با همان لبخند شیرین منو نگاه میکرد. احساس کردم قلبم فشردهشده و راه نفسکشیدنم بندآمده. با خودم گفتم خدایا تو خودت محمد را به من دادی خودت هم برایم نگه دار!
یک هفته گذشت و حالم خیلی بهتر شده بود. به مادرم گفتم: «میخواهم بروم پایگاه شاید خبری از محمد بگیرم.» مادرم گفت: «بذار بابات بیاد با هم برید .» پدرم که آمد مادرم بهش گفت: «این دختره خیلی بیتاب هست. برو ببین میتونی خبری از محمد بگیری؟» با پدرم به راه افتادیم. میان راه پدرم گفت: «باباجان جنگ است میدونم خیلی نگرانی، اما توکل به خدا کن! تو خودت جبهه رفتی شهید زیاد دیدی. باید صبور باشی! وقتی دلتنگ میشی یاد حضرت زینب (س) و مصیبت هایش کن تا آروم بشی. اینقدر خودت رو اذیت نکن وگرنه نمیتونی دوام بیاری!» حرفهای پدرم کمی آرومم کرد. همیشه حرفها و نصیحتهای او برایم کارساز بود. نزدیک سپاه که شدیم، پدرم گفت: «همینجا باش تا برگردم!» بهش گفتم: «میروم قسمت بسیج خواهران.» میخواستم ببینم کی امدادگران را اعزام می کنند، چون دیگر طاقت ماندن نداشتم! باوجود مخالفتهای مادرم، دلم میخواست هرچه زودتر به جبهه برگردم. احساس میکردم اونجا به محمد نزدیکترم؛ چون سرگرم امدادرسانی میشدم، نگرانیام کمتر میشد و با دیدن مجروحین تابوتوانم بیشتر میشد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۱
دوباره اسمم را برای جبهه نوشتم ولی به پدرم چیزی نگفتم. وقتی پدرم آمد گفت: «خبری از محمد ندارند. این یعنی سالم هست!» با پدرم به خانه برگشتیم. صبح روز بعد آماده شدم به بسیج بروم. چادرم را سر کردم، تو حیاط بودم که زنگ خونه به صدا درآمد. مادرم از تو آشپزخانه گفت: «مهنا می تونی درو بازکنی؟» گفتم: «آره مامان میرم.» رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟» صدایی آشنا گفت: «مسافری از دیار عاشقان...» دلم هری ریخت! صدای محمد بود! زود در را باز کردم، قامت بلند محمد با چهرهای خندان در آستانه در بود. یک آن فکر کردم خواب میبینم. نگاهش کردم، نمیدانستم خوشحالیم را میان در و کوچه چگونه ابراز کنم. چند لحظه مبهوت نگاهش کردم؛ محمد با لبخندی گفت: «سلام بر اَبَر زن زندگیم!» دستش را گرفتم و به داخل کشیدم. گفتم: «محمد خودتی؟» به شوخی گفت: «به همین زودی منو یادت رفت؟» خودم را محکم در بغلش انداختم و گریه کردم! محمد گفت: «این زن شجاع منه که داره گریه میکنه؟ شنیدم مثل یه مرد تو جبهه کار کردی و زخمی شدی! خیلی نگرانت شدم و زودتر اومدم.» نمیتوانستم حرف بزنم، گریه امانم نمیداد. دلم میخواست ساعتها در آغوشش گریه کنم. صدای مادرم آمد که میگفت: «مهنا کی بود؟» محمد سرم را از روی سینهاش بلند کرد و گفت: «منم مادر جون!» بعد رو به من گفت: «خیلی دلم برات تنگشده بود! مادرم خودش را به حیاط رساند. محمد بلند گفت: «سلام مادر جون.» مادرم تا چشمش به محمد افتاد گفت: «سلام پسرم! الهی قربونت برم تو هستی عزیز دلم؟! خواب میبینم یا بیدارم؟!» جلو آمد و سروصورت محمد را بوسید، محمد هم دست او را بوسید. نمیتوانستم حالم را در آن هنگام توصیف کنم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۲
مادرم از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. پشت سرهم میگفت: «خدایا شکرت!» بعد رو به محمد گفت: «چرا خبری ازت نبود مادر؟ نه نامهای نه تلفنی! خیلی نگرانت بودیم.» بعد هم با خنده گفت: «مهنا مثل مجنون شبها از دوریت گریه میکرد و روزها سر به بیایان میگذاشت!» محمد خندهای کرد و گفت: «پس اینطور که معلومه حالا حالاها باید بهش جواب پس بدم!» مادرم به سمت آشپزخانه رفت.
محمد نگاهی به من کرد و گفت: «مهنا قرارمون این نبودها!» نگاهم را به چشمان محمد دوختم. بارها این لحظه را در ذهنم به تصویر کشیده بودم که اگر محمد برگردد، فقط به چشمانش نگاه کنم! دیگه هیچچیز و هیچکس را نمیدیدم جزعمق نگاهش! محمد که میدونست در دلم چه میگذرد آرام گفت: «ما بیشتر!» چقدر دلم برای این تکه کلامش تنگشده بود!
مادرم با سینی چای بهطرف ما آمد. هر دو بلند شدیم، خواستم سینی را از دست مادرم بگیرم که محمد پیشدستی کرد، آن را گرفت و گفت: «ممنون مادر جون. چرا زحمت کشیدید؟» مادرم گفت: «چه زحمتی مادر! خیلی خوشحالم کردی که برگشتی. الحمدالله که سالمی!» محمد گفت: «ممنون شما لطف دارید.» بعد رو به من کرد و گفت: «خب بگو ببینم کجا و چطور آسیب دیدی؟ وقتی خبر مجروح شدنت رو شنیدم مُردم وزنده شدم. با خودم گفتم دیدی مهنا راست میگفت! نکنه او زودتر از تو پر بِکشه؟ من دیر این خبرو فهمیدم، ولی تا شنیدم اومدم.» محمد گفت: «دیگه نمیخوام بری منطقه تو خونه میمونی تا من برم و برگردم!» نمیخواستم اون لحظه باهاش مخالفت کنم. با خودم گفتم بذار چند روزبگذره!
بعد از گذشت یک ساعت محمد گفت: «بیا بریم خونمون، هنوز مادرم خبر نداره. یکراست اومدم اینجا.» باهم به طرف خانه به راه افتادیم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۳
چند روز از آمدن محمد میگذشت. دلم نمیخواست یک آن هم ازش دور بشم، هر جا میرفت همراهش میرفتم. یک روز میخواست برود محل کارش، منم چادر سر کردم تا همراهش بروم. همانطور که جلو آینه ریشش را شانه میکرد گفت: «مهنا جان نمیتونی همراهم بیای؛ کارم طول میکشه بهتره خودت رو یه جوری سرگرم کنی. یه سر به بچههای مسجد بزن!» گفتم: «نه همراهت میام. میخوام برم بسیج کاردارم. بعدش منتظر میمونم تا کارت تموم بشه و باهم برگردیم.» محمد به طرفم آمد و گفت: «خانمی اذیت میشی! مهنا تو چت شده؟ اینجوری نبودی!» گفتم: «تو باید بهتر بدونی که با من چکار کردی!» لبخندی زد و گفت: «ما بیتقصیریم.»
اشک در چشمانم جمع شد. محمد گفت: «میدونستی کدوم ویژگی تو منو جذب خودش کرد؟» با سر گفتم: «نه.» گفت: « شجاعت و بیپروا بودنت! حالا اون دختر دلیر کجا رفته؟» با گریه گفتم: «تو که جای من نیستی سه ماه چشم بهراه باشی و هر روزت با استرس و ترس سپری بشه! کاش این جنگ زودتر تموم بشه. دارم دیوونه میشم!» محمد پیشانیام را بوسیدو گفت: «باشه عزیزم. حالا که من اینجا هستم، میشه دیگه گریه نکنی؟ هیچکس از آینده خبر ندارد. مرگ دست خداست! چه اینجا چه تو میدان جنگ. تو تنها نیستی، بیشتر خانوادهها عزیزانشون تو جبهه هست. هرروز هم ما داریم شهید میدیم. این جنگ هم به یاری خدا با پیروزی رزمندگان اسلام تموم میشه. درسته که سختی داره، ولی دلهای مردم به هم نزدیکتر شده، ایثار و فداکاری در هر قشری به چشم میخوره. من و تو هم خوب میدونیم هرکس توان رفتن داره باید از وطنش دفاع کنه. پس راضی باش به رضای خدا! تا او نخواهد برگی به زمین نمیافتد! منم باید به منطقه برگردم. اگر بخوای اینجوری کنی، هم خودت رو اذیت میکنی هم منو نگران .» پریدم وسط حرفش و گفتم: «چی فکر کردی؟ درسته تحمل دوریت رو ندارم، ولی هیچوقت مانع رفتنت نمیشم؛ چون خودم هم میخوام برگردم منطقه!» محمد خندید و گفت: «چی شد یه دفعه وجدانت بیدار شد؟! ما رو باش که گفتم چقدر همسرم بیتاب شده، نگران رفتنم بودم!» گفتم: «نخیر آقا! چرا من عذاب انتظار رو بکشم؟ بهتره کمی تو عذاب بکشی. بعد یک روز در میان همه بهت میگن خدا صبرت بده همسرت شهید شده!» محمد گفت: «حالا چرا اینقدر تند میری؟ کمی آهسته باهم بریم! فکر کنم بال من قویتر از تو باشه ها!» گفتم: «حالا میبینی آقا!»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۸
ده روز از رفتن محمد میگذشت. قرار بود یک هفته دیگه با بچههای گروه امداد راهی منطقه بشیم، ولی چند روز عقب افتاد و این موضوع مرا دلتنگتر و بی طاقت کرده بود. نبود محمد در کنارم باعث میشد که فقط به رفتن فکر کنم. بلاخره روز اعزام رسید و ما با گروهی از خواهران راهی اهواز شدیم. نخست به مقر سپاه و ازآنجا به هتلی که به بیمارستان تبدیلشده بود رفتیم. در آنجا، هم کارهای امدادگری میکردیم هم کار تدارکات. گاهی مجروحین آنقدر زیاد بودند که تا نیمههای شب سرپا بودیم و نمیتوانستیم استراحت کنیم. یک روز از خستگی بسیار کنار ستونی ایستاده خوابم برد و نقش زمین شدم. روزها میگذشت و خبری از محمد نداشتم. تنها دلخوشی من نزدیک اذان مغرب بود؛ میدانستم او هم در آن لحظه به من فکر میکند. احساس میکردم در آن لحظه محمد در کنارم هست. خیلی دلم برایش تنگشده بود، ولی آنقدر کار بود که اجازه فکرکردن به او را نمیداد. یک روز قرار شد برای جابجایی چند مجروح به عقب برویم. من و یکی از خواهران سوار آمبولانس شدیم. در میان راه راننده با سرعت بالایی حرکت میکرد، آمبولانس با تکانهای بسیاری بالا و پایین میرفت. در این هنگام یک فروند میگ عراقی در آسمان پیدا شد و جاده را به رگبار بست، ناگهان همهجا جلو چشمانم به سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
فاطمه امیری شیرازی
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۸
نزدیک به یک سال از پایان جنگ میگذشت ولی خبری از آزادی اسیران نبود. صبح 14 خرداد 1368، در حال آماده شدن برای رفتن به دانشکده بودم، پدرم رادیو را روشن کرده بود تا اخبار گوش کند، ساعت هفت صبح گوینده رادیو گفت: «إنا لله و إنا الیه راجعون! روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست...» مانند کسی که بهش شوک وارد بشه، خشکم زد! چادرم ازسرم افتاد، پاهایم توان ایستادن نداشت، روی زمین نشستم و ناباورانه به پدرم نگاه کردم. او هم مرا نگاه کرد و با دست به سرش کوبید. خدایا این خبر رحلت بزرگمرد و سکاندار انقلاب بود که از رادیو پخش میشد! گریه امانم نداد. از صدای گریههای من و ناله پدرم، مادرم سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت: «چی شده؟ چرا گریه میکنید؟ تو رو خدا به من هم بگید چی شده؟» بعد از چند دقیقه همه خانه از این خبر ناگوار آگاه شدند و تا شب سوگواری کردیم. تلویزیون یکسره روشن بود و اشک میریختیم. آن روزها تلخترین و غمانگیزترین روزهای زندگیام بود. احساس میکردم یتیم شدهایم! باور نمیکردم ابرمرد تاریخ ایران به این زودی از میان ما برود. چطور میشود خاک، کوهی چون او را در بربگیرد؟ سراسر ایران یکپارچه در غم رفتن امام در سوگ بود. یادم به محمد و اسیرانی افتاد که هنوز گرفتار زندانهای رژیم سفاک عراق بودند. با خودم گفتم اگر آنها بفهمند چه حالی پیدا میکنند؟!
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۹
یک سال دیگر گذشت. بازهم از آزادی اسیران خبری نبود؛ تا اینکه یک روز بعدازظهر که در بیمارستان بودم، مادرم به من زنگ زد و گفت: «مهنا جان مژده بده! تو رادیو گفتند میخواهند اسیران ایرانی رو با اسیران عراقی تبادل کنند!»
با شنیدن این خبر یخ کردم! نمیتوانستم باور کنم محمد بعد از چهار سال برگردد! اما امیدوار بودم و خودم را دلداری میدادم که او سالم برمیگردد، چون خوابش را دیده بودم. به خدا توکل کردم، امید به رحمت بینهایتش مرا سرپا نگهداشته بود. هر شب نام اسیرانی که قرار بود آزاد بشوند برده میشد و ما منتظر نام محمد بودیم. درمدتی که آزادهها گروهگروه میآمدند و ما منتظر خبری از محمد بودیم، روزها و شبها فشارهر ثانیهاش برای من به اندازه یک ماه بود. برای کم کردن این فشارها، بیشتر در بیمارستان میماندم و خودم را سرگرم میکردم.
یک بعدازظهر که خستهوکوفته از بیمارستان به خانه آمدم، وارد حیاط که شدم زینب را دیدم که با برادرم آببازی میکرد. تا چشمش به من افتاد دواندوان آمد، خودش را در بغلم انداخت و با زبان شیرینش گفت: «مامان بیا آببازی کنیم.» گفتم: «عسلِ من خیلی خستهام! برو با دایی بازی کن.» و رو به برادرم گفتم: «زود بیارش داخل سرما میخوره!» رفتم تو و سلام کردم. مادرم در حال پاک کردن برنج بود. گفت: «خسته نباشی مادر!» خودم را روی مبل انداختم و گفتم: «درمانده نباشید.» زنگ تلفن به صدا درآمد. مادرم تا میخواست گوشی را بردارد من مانند برق از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم. آنطرف خط صدای پدرشوهرم بود. سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «باباجان چشمت روشن اسم محمد را اعلام کردند!» احساس کردم خونی تازه وارد رگهایم شد، ضربان قلبم بالا رفت،از شادی دیگه نمیشنیدم چی میگه، نمی توانستم روی پایم بایستم! مادرم به طرفم دوید و گفت: «چی شده؟» گوشی را از دستم گرفت: «سلام حاجآقا خوبید؟ چه خبر شده؟» بعد از کمی سکوت مادرم گفت: «خدایا شکرت! الحمدالله!» بعدازاینکه از پدرشوهرم خداحافظی کرد، رو به من گفت: «تو که نصف عمرم کردی! بهجای اینکه این خبر تو رو خوشحال کنه از پا افتادی؟ ترسیدم!» اشکم جاری شد. نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم! مادرم که حال منو میفهمید زیر بغلم گرفت و بلندم کرد. درحالیکه از خوشحالی اشک در چشمانش حلقهزده بود گفت: «مادر چشمت روشن! الهی که محمد سالم برگرده! چرا با خودت اینجوری میکنی؟ فکر کردم خدایی نکرده اتفاقی افتاده.» بعدازظهر با مادرم و زینب به خانه پدرشوهرم رفتیم. آنها تمام کوچه و خانه را ریسه بسته بودند و خواهر و برادرهایش همگی آنجا جمع شده بودند
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۰
دو روز گذشت ولی محمد نیامد. این دو روز هر ثانیهاش عمری میگذشت! از بیمارستان چند بار زنگ زدند ولی نمیتوانستم بروم، چون هرلحظه امکان داشت محمد بیاید. بیشتر بستگان هم که از آمدن او خبردار شده بودند، به خانه پدرشوهرم میآمدند. روز سوم پدرشوهرم به من گفت: «باباجان بهتره امروز بری سرکارت! اگر خبری از محمد بشود خودم یکراست اونو میارم بیمارستان پیش تو.» دلم نمیخواست محمد به خانه بیاید و من نباشم ولی پدرشوهرم مرا راضی کرد بروم. با دودلی چادرم را سر کردم. زینب تا دید من چادر سر کردم و می خواهم بروم بهانه گرفت که همراهم بیاید و همش گریه میکرد. مادر محمد هم او را گرفته بود و میگفت: «نه عزیز دلم همینجا باش بابات داره میاد.» ولی کسی حریف زینب نمیشد. خودش را به من چسبانده بود و جیغ میکشید. ناچار شدم همراه خودم ببرمش. درب عقب ماشین را باز کردم و زینب را روی صندلی نشاندم. پدر محمد گفت: «باباجان اگر بچه رو ببری، نمیتونی اونجا به کارت برسی. یه جوری راضیش کن اینجا بمونه.» گفتم: «نه پدر جون تو بیمارستان یک خانمی هست، کارگر اونجاست و خیلی مهربونه. میسپارمش دست اون.» بعد ماشین رو روشن کردم و بهسوی بیمارستان به راه افتادم. زینب را دست خانم دیباچی یکی از کارگران آنجا که خانمی مهربان و با اعتماد بود سپردم و خودم رفتم سری به بخش بزنم. دو ساعت گذشت و تمام فکرم پیش محمد بود.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۱
کنار یکی از بیمارها بودم و داشتم سِرم دستش را چک میکردم که صدای بلندگو مرا به بخش اتفاقات خواند. با سرعت خودم را به آنجا رساندم، یک بیمار اورژانسی آورده بودند و نیاز به کمک داشتند. یه دفعه دلم شور زینب را زد. میخواستم بروم به اطلاعات و بگویم خانم دیباچی را صدا کنند؛ که یه دفعه صدایی آشنا از پشت گفت: «خانم دکتر ما رو هم اورژانسی درمان میکنید؟» یکلحظه قلبم ایستاد! اشتباه نمیکردم صدای محمد بود! مانند برقگرفتهها از جا پریدم و نگاهی به پشت سرم انداختم.حس کردم خواب میبینم! محمد من جلویم ایستاده بود. با ناباوری نگاهش کردم! صورتش نحیف و لاغر و بیشتر موهایش سفید شده بود، عصایی هم زیر بغل داشت. ضربان قلبم مانند پتکی به سینهام میخورد. بیاختیار اشکم جاری شد، خودم را در بغلش انداختم و فقط بلندبلند گریه کردم. محمد هم آرام اشک میریخت. هیچکدام نمیتوانستیم حرف بزنیم؛ پس از چند دقیقه محمد نگاهی به اطرافش انداخت و آهسته گفت: «خانوم همه دارند ما رو نگاه میکنند!» اما من بیتوجه به حرفش میخواستم عقدهی فراغ این چهار سال را خالی کنم. دیدن چهره محمد و نگاه مهربانش برایم یک رؤیا شده بود. هرروز، لحظه دیدنش در ذهنم تجسم میکردم و اکنون او اینجا بود! با صدایی گرفته گفتم: «داشتم از دوریت دیوونه میشدم... ممنون که اومدی!» محمد گفت: «ما که از اول دیوونه بودیم عزیز دلم! بچه کجاست؟» برای چند دقیقه زینب را فراموش کردم. خودم را عقب کشیدم و گفتم: «همینجاست منتظر باباشه!» در همین لحظه پدر محمد با چهرهای خندان آمد و گفت: «باباجان همه بیرون ایستادند. بیایید برویم.» بعد رو به من گفت: «دیدی دخترم! به قولم عمل کردم وآوردمش.» همینطور که با دست اشک روی صورتم را پاک میکردم سلام کردم و گفتم: «ممنون پدرجون! شما بروید تا من زینب را بیاورم.» دست محمد را گرفتم و بهسوی راهرو بیمارستان دنبال خودم کشیدم احساس می کردم روی زمین نیستم. تازه متوجه شدم پای راست محمد از زانو قطع شده! ناخودآگاه یاد خوابی افتادم که در مشهد دیده بودم. گفتم: «پایت چی شده؟» گفت: «تو اسارت جا موند!» همینطور که جلو میرفتیم زینب دست در دست خانم دیباچی در پیچ راهرو نمایان شد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۲
به محمد چیزی نگفتم. میخواستم ببینم دخترش را میشناسد؟! چند قدم که جلو رفتیم محمد گفت: «بابا به فدای قد کوچولوت بره!» به چهرهی محمد نگاه کردم، اشک در چشمانش حلقهزده بود و لبخند همیشگیاش را بر لب داشت. زینب که نزدیک شد به خانم دیباچی گفتم: «تشکر شما میتونید برید.» محمد بهسختی روی زانو روبروی زینب نشست. زینب نگاهی به من و با تعجب نگاهی به محمد کرد. محمد او را در آغوش کشید و صورتش را غرق بوسه کرد. کنارش نشستم، گریه امانم نمیداد؛ زینب متحیر فقط به محمد نگاه میکرد. محمد به چشمان حیران زینب نگاه کرد و گفت: «میشناسی منو؟» دستان کوچکش را روی صورت محمد کشید و با سر گفت: «آره.» گفت: «من کیم؟» گفت: «بابا محمد!» محمد ذوقی کرد و گفت: «الهی فدای دختر باهوشم بشم.» بعد نگاهی به من کرد، دستانم را گرفت و گفت: «منو ببخش که تو این سال ها منتظرم ماندی و بچه را بهتنهایی بزرگ کردی.» با گریه گفتم: «این حرفها رو نزن من باید ازتو تشکر کنم که برگشتی .»
یک هفته از آمدن محمد میگذشت و هرروز مهمان داشتیم. از بستگان و دوست و آشنا به دیدن محمد میآمدند. دو هفته مرخصی گرفتم تا پیش محمد باشم. زینب هم زود با محمد خو گرفت. خانواده خودم هرروز به خانه ما میآمدند. مادرم میگفت: «به زینب خیلی وابسته شدیم نمیتونیم دوریش رو تحمل کنیم.»
یک روز تعطیل با محمد و زینب تنها بودیم، محمد زینب را روی زانویش نشانده بود و موهایش را نوازش میکرد. گفتم: «محمد تو بیمارستان از کجا فهمیدی که زینب دخترت هست؟» محمد گفت: «چون خیلی شبیه تو هست!» گفتم: «واقعا؟ ولی من فکر میکنم شبیه تو هست! بهویژه چشماش. هر وقت دلم برات تنگ میشد به چشمای زینب نگاه میکردم.» محمد گفت: «دخترم مثل مامانش خوشگل شده.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۳
یکشب از محمد خواستم داستان اسارتش را برایم تعریف کند. محمد از اینکه بیشتر دوستان و همرزمانش شهید شده بودند بسیار ناراحت بود و به آنها غبطه میخورد او میگفت: «تو عملیات بیشتر افراد گردان شهید و زخمی شدند و به خاطر پیشروی در خط مقدم، از نیروهای خودی فاصله گرفتیم. با عدهای از بچههای گردان دریکی از کانالها گیر افتادیم، آتش دشمن هرلحظه بیشتر میشد و ما تا آخرین قدرت مقاومت می کردیم. مهمات کمکم تمام شده بود و عقبنشینی هم محال بود! بسیاری از زخمیها همانجا شهید شدند. من هم پایم تیر خورد. پس از چندین ساعت درگیری و مقاومت بلاخره به اسارت عراقیها درآمدیم. به خاطر خونریزی زیاد بیهوش شدم. به هوش که آمدم تو زندان عراقیها بودم. جلو خونریزی را گرفته بودند ولی همچنان درد داشتم. بعد از چند روز چون به زخمم رسیدگی نشد وضع پایم بسیار وخیم شد تا جایی که از تب بیهوش شدم. زمانی که بهوش آمدم در بیمارستان بودم و پایم را قطع کرده بودند.
بیرحمترین مأموران صدام آنجا بودند. بعضی از دوستان همانجا زیر شکنجه به شهادت رسیدند. بیشتر اسیران غواص و خطشکنان کربلای 4 در اردوگاه تکریت زندانی بودند و کسی از ما خبر نداشت؛ چون عراق نام هیچکدام را برای ثبت در صلیب سرخ نداده بود. به همین خاطر مأموران عراقی میگفتند چون شما نامتان در صلیب سرخ نوشتهنشده، آزادیم هر بلایی سرتان بیاوریم. روزهای سختی بود. تنها با یاد خدا و توکل به او ما را زنده نگه میداشت. چون هیچ خبری از ایران نداشتم و میدانستم شما هم از من خبری ندارید، هرروز نزدیک اذان مغرب به یاد تو بودم. احساس میکردم اینجوری میتونم طبق قرارمون با تو ارتباط داشته باشم. امید داشتم تو حس کنی زندهام و منتظرم بمانی. از اینکه بیشتر دوستانم شهید شدند و من مانده بودم حسرت میخوردم!» صحبتهاش که تموم شد سرش را پایین انداخت و به فکر فرورفت.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۴
به چهرهاش نگاه کردم و گفتم: «حکمت خدا این بوده که زنده بمانی. شاید هم دعاهای من و مادرت بوده! بههرحال من از امام رضا (ع) حاجتم رو گرفتم. هر شب قبل از نماز مغرب سر قرارمون بودم، آن لحظه احساس میکردم تو هم به یادم هستی و بهت میگفتم خیلی دوست دارم و منتظرتم!» محمد لبخندی زد و گفت: «منم میگفتم ما بیشتر!» گفتم: «خیلی دلم میخواست زمان تولد بچه کنارم باشی! خیلی بهت نیاز داشتم! قبل از تولد بچه به مشهد رفتم و از امام رضا (ع) خواستم که تو رو سالم برگردونه. اون زمان هیچ خبری از تو نبود. تو مشهد خوابت رو دیدم... .» بعد تمام خوابی را که دیده بودم برایش تعریف کردم. بهش گفتم: «اونجا به دلم افتاد تو زندهای اما برای پاهات مشکلی پیشآمده.» محمد که با دقت به حرفهایم گوش میداد لبخندی زد و گفت: «تو با این رقت قلبی که داری چطور پزشکی خوندی؟» با خنده گفتم: «دخترت که نگذاشت تو منطقه جنگی بمونم! گفتم دستکم پزشکی بخونم تا مجروحین جنگ رو مداوا کنم. حالا مگه بد شده؟ بهت میگن همسر خانم دکتر!» محمد گفت: «ما مخلص خانم دکتر هستیم!»
گفتم: «محمد تو این سالها که نبودی همش با خودم برنامه میریختم زمانی که تو بیای کجاها باهم بریم. بیشترین خاطرهای که یادآورش برایم لذتبخش بود، وقتهایی بود که به کوه میرفتیم. با خودم گفته بودم اولین جایی که با محمد بیرون بروم کوه باشه. همانجایی که آخرین بار رفتیم.» محمد گفت: «فکر خوبیه. حالا که اومدم دلم میخواد هر جا دوست داری ببرمت.» گفتم: «یه جای دیگه هم نذر کرده بودم با تو بروم.» گفت: «کجا؟» گفتم: «آخرین بار که مشهد رفتم نذر کردم اگه خبری از سلامتی تو برسه، هر وقت اومدی باهم به پابوس امام رضا (ع) بریم.» با شادی گفت: «انشاءالله میرویم.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۵
یک روز صبح هنوز آفتاب درنیامده بود که وسایل موردنیاز برای رفتن به کوه رو آماده کردم. زینب هنوز خواب بود، محمد بغلش کرد، سوار ماشین شدیم و بهطرف کوه به راه افتادیم. بعد از مدتی به نزدیکی کوه رسیدیم وقتی پیاده شدیم زینب هم بیدار شد. به سمت کوه براه افتادیم. بااینکه محمد یک پایش مصنوعی بود ولی جلوتر از من بالا میرفت. کمی که بالا رفتیم زینب خسته شد. به محمد گفتم: «همینجا بشینیم؟» محمد گفت: «نه.» درحالیکه زینب را بغل میکرد گفت: «میرویم بالاتر!» سرانجام به بالای کوه رسیدیم. جایی که چهار سال قبل آمده بودیم! محمد روی تختهسنگی نشست و به زینب گفت بیا تو بغل بابا بشین. هوای دلپذیری بود، یاد خاطره چهار سال پیش و خوابی که آن زمان دیده بودم افتادم.
به محمد گفتم: «محمد یادت میاد روز آخری که آمدیم اینجا چی بهت گفتم؟» محمد کمی فکر کرد و گفت: «آره. گفتی خواب دیدی با یه بچه اینجا آمدیم. اون روز خیلی از این خوابت سر شوق آمدم. تواسارت که بودم همش بهش فکر میکردم.» گفتم: «دیدی خوابم تعبیر شد؟» گفت: «آره.» بعد به فکر فرورفت. به چهرهاش نگاه کردم، سرش را بلند کرد، دستم را گرفت و روی سینهاش گذاشت. صدای ضربان قلبش دستم را تکان میداد. گفتم: «محمد چرا اینقدر قلبت تند میزنه؟» گفت: «نمیدونم! تو که دکتری باید بفهمی!» همانطور که دستم روی سینهاش بود با نگرانی به صورتش نگاه کردم. با چشمان مهربانش نگاهم کرد و گفت: «گمون نکنم بتونی با علم پزشکی اینو درمان کنی!» گفتم: «پس با چی میشه درمان کرد؟» خندید و آهسته گفت: «با بودنت در کنارم!» در همین هنگام زینب دستان کوچکش را به دور گردنم حلقه کرد و با لبهای کوچک و نرمش بوسهای روی گونهام گذاشت. محمد لبخندی زد و گفت: «فندق بابا چقدر مامانو دوست داری؟» زینب انگشتان دودستش رو باز کرد و گفت: «اینقدر!» محمد گفت: «ولی من بیشتر دوسش دارم.» زینب اخمی کرد و دست کوچکش رو گذاشت رو لبهای محمد و گفت: «نخیرم من بیشتر دوسش دارم!» محمد دستان زینب رو بوسید و گفت: «باشه عزیزم. تو بیشتر دوسش داری!» بعد لبخندی زد و نگاهم کرد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۶
. گرمی نگاه محمد دلم را میلرزاند ولی غمی در نگاهش موج میزد که وجودم رو میسوزاند. در دلم گفتم خیلی دوست دارم! محمد همینطور ساکت نگاهم میکرد، دیدم حرفی نمیزنه، گفتم: «ما بیشتر!» لبخندی زد و گفت: «ما خیلی بیشتر!» بهش گفتم: «همیشه نگاهت که میکردم احساسم رو میفهمیدی و میگفتی ما بیشتر؛ چطور شد این دفعه نفهمیدی؟» محمد قهقههای زد و گفت: «این دفعه هم فهمیدم، ولی میخواستم تو پیشدستی کنی.» گفتم: «محمد!» گفت: «جانم!» گفتم: «احساس میکنم غمی تو نگاهت هست! اگر درست نیست، بهم بگو.»
نگاهش رو ازم دزدید و به دوردستها خیره شد، آب دهانش را قورت داد و با صدایی بغضآلود گفت: «میدونی مهنا! وقتی تو جبهه بودم همیشه فکر میکردم شهید میشوم. لحظههای عرفانی زیبایی تو جبهه میدیدم که احساس میکردم من هم سرانجام میروم. دوستان خیلی عزیزی داشتم که اونجا شهید شدند. عملیات آخر که منجر به اسارت شد، چند تا از دوستانم تو بغل خودم از خونریزی و تشنگی شهید شدند! اون لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم واز خدا می خواستم شهادت بود! وقتی زخمی شدم فکر کردم دیگه آخرین لحظههای موندن در این دنیا رو میگذرونم، ولی حتما حکمتی در کار خدا بوده که به آرزویم نرسیدم.
در جنگ، امدادهای غیبی مهم ترین عامل پیروزی رزمندگان بود و ما بهدرستی در آن محشر بین خیر وشر، توجه و الطاف زهرای مرضیه (س) را میدیدیم. هر شهیدی که میدادیم عزممان راسخ تر میشد و به برکت خون شهدا و انفاس قدسی امام زمان (عج) ودعای مردم شهید پرور بود که بیشتر عملیات ها با پیروزی همراه بود.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۷
محمد آهی از ته دل کشید و سکوت کرد. گفتم: «محمد جان اینطور که تو با حسرت از دوران جنگ حرف میزنی، یعنی نبرد بین حق و باطل تموم شده!» محمد نگاهی به من کرد و گفت: «نه! منظور من این نبود. اشتباه برداشت نکن! من فقط به شهدا غبطه میخورم و احساس میکنم جاماندهام؛ ولی راه شهدا ادامه دارد، راهی طولانی وخطیر. می دونی مهنا! ما هنوز در آغاز راه مبارزه ایم و راه شهادت باز است. امام خمینی (ره) از بین ما رفت و رفتنش برای تمام مردم ایران ضایعهی دردناکی بود؛ ولی راه امام و راه شهادت هنوز باز است، وظیفه ما جاماندهها بهمراتب خطیر تر است. در این برهه از زمان، گوش به فرمان ولی امر مسلمین از هر واجبی واجبتر است! از خدا میخواهم اگر خواست پروردگار اینگونه بوده که تا حالا زنده باشم، هیچگاه از مسیر وخط ولایت منحرف نشوم واز امتحان الهی سربلند بیرون بیایم و در آینده زرقوبرق دنیا ما را از معنویات دور نسازد و پایمان را نلغزاند. اکنونکه ما ازقافله شهدا جاماندهایم، باید کاری زینبی کرد! باید وظیفهای که شهدا بر دوش ما نهادهاند را به آخر برسانیم. پرچم انقلاب نباید زمین گذاشته شود. باید دستبهدست بگردد تا به دست صاحب برحقش حجت بن الحسن ارواحنا له الفداء برسد. تا آن زمان لحظه ای توقف روا نیست و تا پیروزی اسلام بر کفرجهانی و سایه افکندن پرچم قرآن بر کل جهان نباید لحظه ای از پا نشست. بالاخره با یاری خداوند و پیروی از ولی مسلمین به این پیروزی دست خواهیم یافت!»
محمد رو به من کرد و ادامه داد: «انتظارم از تو اینه که درمسیر آرمانم مرا همراهیکنی، چراکه هنوز شیطان بزرگ پشت دروازهها کمین کرده.تا یزیدیان هستند حسینیان هم باید باشند!»
محمد سکوت کرد و در دل من آشوبی به پا شد. پس از چند لحظه گفتم: «محمد جان بااینکه که تو رو خیلی دوست دارم و حاضر نیستم کوچکترین گزندی به تو برسه، ولی برای دفاع از اسلام هرگز مانع تو نمیشوم پس مطمئن باش در راه هدفت هر قدمی برداری، قدم به قدم با تو می آیم، اگر آرمان تو حسینی هست، من هم باید زینبی باشم!» محمد با مهربانی لبخندی زد و گفت: «برای همین تو رو انتخاب کردم !»و با چشمان پر نفوذش عمیق نگاهم کرد، نگاهی که هزاران حرف پشت آن نهفته بود.
پایان
فاطمه امیری شیرازی