🔴و همچنان حزب الله در حال حمله موشکی به مناطق اشغالی در شمال فلسطین..
✅تا نابودی اسرائیل ان شاءالله
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
💠فضیلت صلوات در شب جمعه در بیان امام صادق علیهالسلام:
🌸 صلوات در شب جمعه
🔹معادل هزار ثواب است،
🔹و خداوند هزار گناه از صلوات فرستنده محو میکند،
🔹و هزار درجه او را بالا میبرد،
🔹و نور او تا روز قيامت در آسمانها مىدرخشد،
🔹و همه فرشتگان خدا در آسمانها برايش طلب آمرزش مىكنند،
🔹و فرشته گماشته شده بر قبر پيامبر، تا قيامِ قيامت، برايش آمرزش مىطلبد.
📚وسائل الشیعه، ج۷، ص۴۱۳.
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
🌸🌸🌸
#رمان_مذهبی
با سلام، ادامه داستان پرستوهای زائر در کانال بارگذاری می شود
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۹
چشمهایم را که باز کردم کمی گیج بودم. خوب دوروبرم را نگاه کردم، روی تخت بیمارستان بودم. از ناحیه دست و گوش جراحت مختصری برداشته بودم چند روز که حالم بهبود پیدا کرد مرا به بیمارستان شیراز منتقل کردند. به خانوادهام خبر داده بودند، آنها هم سراسیمه به بیمارستان آمدند. چشمان مادرم گریان بود و نگرانی در چهره پدرم موج میزد. بعد از یک ماه و نیم دیدن مادر و پدرم توانی تازه به جسم رنجورم میداد. تحمل اشکهای مادرم را نداشتم! سرم را در آغوشش گرفت، بغضم ترکید و تا توانستم گریه کردم. مادرم همانطور که سرم را نوازش میکرد، گفت: «الهی مادرت بمیره که تو رو اینجوری رو تخت بیمارستان نبینم!» گفتم: «مامان چیزی نیست یه آسیب ساده بوده که حالا بهتر شدم.» پدرم دستم را در دستان گرمش گذاشت و گفت: «خوبی بابا؟»گفتم: «آره باباجان! شمارا که دیدم بهتر شدم.» پدرم گفت: «تو مدتی که اهواز بودی، محمد هم ملاقات کردی؟» گفتم: «نه بابا هیچ خبری ازش ندارم.» مادرم گفت: «نزدیک به دو هفته پیش، شب جمعه تو مسجد مادرش را دیدم. گفت نامهاش آمده و خبر سلامتیش رو رسونده.» از شادی دردهایم از یادم رفت. روی تخت نشستم و گفتم: «جدی میگید؟! خیلی خوشحالم کردید!» پدرم گفت: «آره بابا! ما هم خوشحال شدیم، ولی خبری از تو نداشتیم که بحمدالله تو هم سالمی!»
پس از یک هفته زخمهایم بهبود پیدا کرد و دکتر گفت بهمرورزمان بهتر میشه و مرخص شدم. از همراهان و مجروحین تو آمبولانس پرسیدم ولی هیچکس خبری از آنها نداشت. از بیمارستان به خانهی پدرم رفتم و فردای آن روز مادر و خواهر محمد به دیدنم آمدند. مادر محمد تا مرا دید بغلم کرد و آنقدر گریه کرد که من هم گریهام گرفت. میگفت: «محمدم که رفته، تو چرا رفتی که اینطور آسیب ببینی؟» دلداریش دادم و گفتم: «انشاءالله او هم برمیگرده! نگران نباشید منم که چیزیم نشده.»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۰
چند روزی در خانه استراحت کردم. حالم بهتر شده بود و میتوانستم از خانه بیرون بروم. تمام فکرم شده بود محمد! مادرم که بیتابی منو میدید میگفت: «دختر بیخبری خوشخبریه! به دلت بد راه نده؛ همین روزا انشاءالله میادش!» یه روز به مادرم گفتم: «میخوام برم خونمون یه سری به مادر محمد بزنم.» مادرم گفت: «بزار منم همراهت بیام.» از زمانی که از بیمارستان آمده بودم مادرم مرا تنها نمیگذاشت. به خانه پدر محمد که رفتیم، مادرش با خوشحالی به پیشواز ما آمد. پدرش هم که به جبهه رفته بود. وقتی مادرم با مادر محمد سرگرم حرف زدن شدند، گفتم: «با اجازتون من میرم بالا.» از پلهها که بالا رفتم خاطره چند روز زندگی مشترکمان برایم تداعی شد. درب اتاق رو باز کردم، بوی عطری که محمد همیشه میزد به مشامم خورد و ناخودآگاه اشکم سرازیر شد! چند بار اسمش را صدا کردم تا احساس کنم کنارم هست. در کمد رو باز کردم، لباسهای محمد را یکییکی نگاه کردم و بوییدم. لباسهایش هنوز بوی خودش را میداد. همانجا روی زمین نشستم و پیراهنش را در بغل گرفتم. نگاهم به قاب عکس دو نفرهای که گرفته بودیم افتاد؛ محمد با همان لبخند شیرین منو نگاه میکرد. احساس کردم قلبم فشردهشده و راه نفسکشیدنم بندآمده. با خودم گفتم خدایا تو خودت محمد را به من دادی خودت هم برایم نگه دار!
یک هفته گذشت و حالم خیلی بهتر شده بود. به مادرم گفتم: «میخواهم بروم پایگاه شاید خبری از محمد بگیرم.» مادرم گفت: «بذار بابات بیاد با هم برید .» پدرم که آمد مادرم بهش گفت: «این دختره خیلی بیتاب هست. برو ببین میتونی خبری از محمد بگیری؟» با پدرم به راه افتادیم. میان راه پدرم گفت: «باباجان جنگ است میدونم خیلی نگرانی، اما توکل به خدا کن! تو خودت جبهه رفتی شهید زیاد دیدی. باید صبور باشی! وقتی دلتنگ میشی یاد حضرت زینب (س) و مصیبت هایش کن تا آروم بشی. اینقدر خودت رو اذیت نکن وگرنه نمیتونی دوام بیاری!» حرفهای پدرم کمی آرومم کرد. همیشه حرفها و نصیحتهای او برایم کارساز بود. نزدیک سپاه که شدیم، پدرم گفت: «همینجا باش تا برگردم!» بهش گفتم: «میروم قسمت بسیج خواهران.» میخواستم ببینم کی امدادگران را اعزام می کنند، چون دیگر طاقت ماندن نداشتم! باوجود مخالفتهای مادرم، دلم میخواست هرچه زودتر به جبهه برگردم. احساس میکردم اونجا به محمد نزدیکترم؛ چون سرگرم امدادرسانی میشدم، نگرانیام کمتر میشد و با دیدن مجروحین تابوتوانم بیشتر میشد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۱
دوباره اسمم را برای جبهه نوشتم ولی به پدرم چیزی نگفتم. وقتی پدرم آمد گفت: «خبری از محمد ندارند. این یعنی سالم هست!» با پدرم به خانه برگشتیم. صبح روز بعد آماده شدم به بسیج بروم. چادرم را سر کردم، تو حیاط بودم که زنگ خونه به صدا درآمد. مادرم از تو آشپزخانه گفت: «مهنا می تونی درو بازکنی؟» گفتم: «آره مامان میرم.» رفتم پشت در و گفتم: «کیه؟» صدایی آشنا گفت: «مسافری از دیار عاشقان...» دلم هری ریخت! صدای محمد بود! زود در را باز کردم، قامت بلند محمد با چهرهای خندان در آستانه در بود. یک آن فکر کردم خواب میبینم. نگاهش کردم، نمیدانستم خوشحالیم را میان در و کوچه چگونه ابراز کنم. چند لحظه مبهوت نگاهش کردم؛ محمد با لبخندی گفت: «سلام بر اَبَر زن زندگیم!» دستش را گرفتم و به داخل کشیدم. گفتم: «محمد خودتی؟» به شوخی گفت: «به همین زودی منو یادت رفت؟» خودم را محکم در بغلش انداختم و گریه کردم! محمد گفت: «این زن شجاع منه که داره گریه میکنه؟ شنیدم مثل یه مرد تو جبهه کار کردی و زخمی شدی! خیلی نگرانت شدم و زودتر اومدم.» نمیتوانستم حرف بزنم، گریه امانم نمیداد. دلم میخواست ساعتها در آغوشش گریه کنم. صدای مادرم آمد که میگفت: «مهنا کی بود؟» محمد سرم را از روی سینهاش بلند کرد و گفت: «منم مادر جون!» بعد رو به من گفت: «خیلی دلم برات تنگشده بود! مادرم خودش را به حیاط رساند. محمد بلند گفت: «سلام مادر جون.» مادرم تا چشمش به محمد افتاد گفت: «سلام پسرم! الهی قربونت برم تو هستی عزیز دلم؟! خواب میبینم یا بیدارم؟!» جلو آمد و سروصورت محمد را بوسید، محمد هم دست او را بوسید. نمیتوانستم حالم را در آن هنگام توصیف کنم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۲
مادرم از خوشحالی سر از پا نمیشناخت. پشت سرهم میگفت: «خدایا شکرت!» بعد رو به محمد گفت: «چرا خبری ازت نبود مادر؟ نه نامهای نه تلفنی! خیلی نگرانت بودیم.» بعد هم با خنده گفت: «مهنا مثل مجنون شبها از دوریت گریه میکرد و روزها سر به بیایان میگذاشت!» محمد خندهای کرد و گفت: «پس اینطور که معلومه حالا حالاها باید بهش جواب پس بدم!» مادرم به سمت آشپزخانه رفت.
محمد نگاهی به من کرد و گفت: «مهنا قرارمون این نبودها!» نگاهم را به چشمان محمد دوختم. بارها این لحظه را در ذهنم به تصویر کشیده بودم که اگر محمد برگردد، فقط به چشمانش نگاه کنم! دیگه هیچچیز و هیچکس را نمیدیدم جزعمق نگاهش! محمد که میدونست در دلم چه میگذرد آرام گفت: «ما بیشتر!» چقدر دلم برای این تکه کلامش تنگشده بود!
مادرم با سینی چای بهطرف ما آمد. هر دو بلند شدیم، خواستم سینی را از دست مادرم بگیرم که محمد پیشدستی کرد، آن را گرفت و گفت: «ممنون مادر جون. چرا زحمت کشیدید؟» مادرم گفت: «چه زحمتی مادر! خیلی خوشحالم کردی که برگشتی. الحمدالله که سالمی!» محمد گفت: «ممنون شما لطف دارید.» بعد رو به من کرد و گفت: «خب بگو ببینم کجا و چطور آسیب دیدی؟ وقتی خبر مجروح شدنت رو شنیدم مُردم وزنده شدم. با خودم گفتم دیدی مهنا راست میگفت! نکنه او زودتر از تو پر بِکشه؟ من دیر این خبرو فهمیدم، ولی تا شنیدم اومدم.» محمد گفت: «دیگه نمیخوام بری منطقه تو خونه میمونی تا من برم و برگردم!» نمیخواستم اون لحظه باهاش مخالفت کنم. با خودم گفتم بذار چند روزبگذره!
بعد از گذشت یک ساعت محمد گفت: «بیا بریم خونمون، هنوز مادرم خبر نداره. یکراست اومدم اینجا.» باهم به طرف خانه به راه افتادیم.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۶۳
چند روز از آمدن محمد میگذشت. دلم نمیخواست یک آن هم ازش دور بشم، هر جا میرفت همراهش میرفتم. یک روز میخواست برود محل کارش، منم چادر سر کردم تا همراهش بروم. همانطور که جلو آینه ریشش را شانه میکرد گفت: «مهنا جان نمیتونی همراهم بیای؛ کارم طول میکشه بهتره خودت رو یه جوری سرگرم کنی. یه سر به بچههای مسجد بزن!» گفتم: «نه همراهت میام. میخوام برم بسیج کاردارم. بعدش منتظر میمونم تا کارت تموم بشه و باهم برگردیم.» محمد به طرفم آمد و گفت: «خانمی اذیت میشی! مهنا تو چت شده؟ اینجوری نبودی!» گفتم: «تو باید بهتر بدونی که با من چکار کردی!» لبخندی زد و گفت: «ما بیتقصیریم.»
اشک در چشمانم جمع شد. محمد گفت: «میدونستی کدوم ویژگی تو منو جذب خودش کرد؟» با سر گفتم: «نه.» گفت: « شجاعت و بیپروا بودنت! حالا اون دختر دلیر کجا رفته؟» با گریه گفتم: «تو که جای من نیستی سه ماه چشم بهراه باشی و هر روزت با استرس و ترس سپری بشه! کاش این جنگ زودتر تموم بشه. دارم دیوونه میشم!» محمد پیشانیام را بوسیدو گفت: «باشه عزیزم. حالا که من اینجا هستم، میشه دیگه گریه نکنی؟ هیچکس از آینده خبر ندارد. مرگ دست خداست! چه اینجا چه تو میدان جنگ. تو تنها نیستی، بیشتر خانوادهها عزیزانشون تو جبهه هست. هرروز هم ما داریم شهید میدیم. این جنگ هم به یاری خدا با پیروزی رزمندگان اسلام تموم میشه. درسته که سختی داره، ولی دلهای مردم به هم نزدیکتر شده، ایثار و فداکاری در هر قشری به چشم میخوره. من و تو هم خوب میدونیم هرکس توان رفتن داره باید از وطنش دفاع کنه. پس راضی باش به رضای خدا! تا او نخواهد برگی به زمین نمیافتد! منم باید به منطقه برگردم. اگر بخوای اینجوری کنی، هم خودت رو اذیت میکنی هم منو نگران .» پریدم وسط حرفش و گفتم: «چی فکر کردی؟ درسته تحمل دوریت رو ندارم، ولی هیچوقت مانع رفتنت نمیشم؛ چون خودم هم میخوام برگردم منطقه!» محمد خندید و گفت: «چی شد یه دفعه وجدانت بیدار شد؟! ما رو باش که گفتم چقدر همسرم بیتاب شده، نگران رفتنم بودم!» گفتم: «نخیر آقا! چرا من عذاب انتظار رو بکشم؟ بهتره کمی تو عذاب بکشی. بعد یک روز در میان همه بهت میگن خدا صبرت بده همسرت شهید شده!» محمد گفت: «حالا چرا اینقدر تند میری؟ کمی آهسته باهم بریم! فکر کنم بال من قویتر از تو باشه ها!» گفتم: «حالا میبینی آقا!»
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۵۸
ده روز از رفتن محمد میگذشت. قرار بود یک هفته دیگه با بچههای گروه امداد راهی منطقه بشیم، ولی چند روز عقب افتاد و این موضوع مرا دلتنگتر و بی طاقت کرده بود. نبود محمد در کنارم باعث میشد که فقط به رفتن فکر کنم. بلاخره روز اعزام رسید و ما با گروهی از خواهران راهی اهواز شدیم. نخست به مقر سپاه و ازآنجا به هتلی که به بیمارستان تبدیلشده بود رفتیم. در آنجا، هم کارهای امدادگری میکردیم هم کار تدارکات. گاهی مجروحین آنقدر زیاد بودند که تا نیمههای شب سرپا بودیم و نمیتوانستیم استراحت کنیم. یک روز از خستگی بسیار کنار ستونی ایستاده خوابم برد و نقش زمین شدم. روزها میگذشت و خبری از محمد نداشتم. تنها دلخوشی من نزدیک اذان مغرب بود؛ میدانستم او هم در آن لحظه به من فکر میکند. احساس میکردم در آن لحظه محمد در کنارم هست. خیلی دلم برایش تنگشده بود، ولی آنقدر کار بود که اجازه فکرکردن به او را نمیداد. یک روز قرار شد برای جابجایی چند مجروح به عقب برویم. من و یکی از خواهران سوار آمبولانس شدیم. در میان راه راننده با سرعت بالایی حرکت میکرد، آمبولانس با تکانهای بسیاری بالا و پایین میرفت. در این هنگام یک فروند میگ عراقی در آسمان پیدا شد و جاده را به رگبار بست، ناگهان همهجا جلو چشمانم به سیاهی رفت و دیگر چیزی نفهمیدم.
فاطمه امیری شیرازی
#نماز_شب
♨️نماز شب در قرآن
🔸خداوند میفرماید:
إِنَّ الْمُتَّقِينَ فِي جَنَّاتٍ وَ عُيُونٍ آخِذِينَ ما آتاهُمْ رَبُّهُمْ إِنَّهُمْ كانُوا قَبْلَ ذلِكَ مُحْسِنِينَ كانُوا قَلِيلًا مِنَ اللَّيْلِ ما يَهْجَعُونَ وَ بِالْأَسْحارِ هُم يَسْتَغْفِرُونَ
🔸به یقین پرهیزکاران در باغهای بهشت و میان چشمه ها قرار دارند و از آنچه پروردگارشان به آنان بخشیده دریافت میکنند؛ زیرا پیش از آن در دنیا از نیکوکاران بودند، آنها کمی را میخوابیدند و در سحرگاهان استغفار میکردند.
📚سوره ذاريات آیات 15-18
📌آری! بهشت برین الهی، پاداش کسانی است که از خواب شب بر می خیزند و به عبادت و استغفار مشغول می شوند.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
💠امام باقر علیه السلام فرمودند:
حضرت ظهور میکند؛ به خانة کعبه تکیه میدهد و اول سخن او آیه شریفه است: «بَقِیةُاللهِ خیرٌلکُم اِنْ کُنتُم مُؤمنین»
📚 بحارالانوار، ج ٥٢، ص ۱۹۲
🍃امام باقر(ع) دلش یادگاری از عاشقانههای کربلا و وارث دردهای آن سرزمین و شاهد مظلومیّت سرهای بریده و به نیزه رفته در عاشورا بود و خود در مورد حضورش در کربلا، فرمودند:«جدم امام حسین(ع) کشته شدند، در حالی که من چهار ساله بودم و کشته شدن او را به یاد می آورم».
🏴شهادت جانسوز اسوه بی بدیل علم و دانش، امام محمد بن علی الباقرعلیهم السلام را به محضر آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و همه عاشقان راهش تسلیت باد
🏴🏴🏴
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
39.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️بازگشت مهدی (عج) و مسیح (ع) ☀️
ما به دگرگونیهایی نزدیک میشویم که در قرن بیستم به وجود آمدهاند و تحولاتی که در قرن بیست و یکم آغاز شده است.
برادران و خواهران، مهدی و مسیح (علیهالسلام) هر دو خواهند آمد. ما در آخـــــرالزمان هستیم.
🎙سیدحسن نصرالله دبیرکل حزبالله
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
☀️برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
🌸سلام امام زمانم
يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ، هَذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ
خبر آمد خبری نیـست.
هنوز از غم دوری دلدار بـسوز.
بـاید این جمعه بیاید، باید!
من دگر خسته شدم از شایـد!
اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج
#امام_زمان
صبحتون امام زمانی
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
💠 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
🌸جبرئيل نزدم آمد و سلام خدايم را به من رساند و گفت:
🟢خدا، هفت تن از بنىهاشم را برگزيده كه مانند آنها را تاكنون نيافريده و نخواهد آفرید:
۱. تو- اى پيامبر خدا- كه سَرور پيامبرانى،
۲. على، وصىّ تو که سَرور اوصیا است
۳ و ۴. حسن و حسين، دو نوهی تو، که سَرور نوادگان هستند
۵. حمزه عمويت، که سَرور شهيدان است
۶. جعفر طیار، پسرعمويت، که همراه فرشتگان در هر جاى بهشت كه بخواهد پرواز میکند،
۷. قیامکنندهی شما (حضرت مهدی علیهالسلام).
💫روزی که مسیح به زمين فرود بیاید، پشت سر او نماز خواهد خواند.
او از نسل على و فاطمه و از فرزندان حسین علیهم السلام است.
📚 الكافي، ج۸، ص ۴۹
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
💫سلام امام زمانم
🔹ای رونق ندبه های آدینه بیا
🔹ای مرهم دردهای دیرینه بیا...
#حدیث
💠امام حسین عليهالسلام: لا اَفْلَحَ قَوْمِ اشْتَرَوْا مَرْضاةَ الْمَخْلُوقِ بِسَـخَطِ الْخـالِقِ؛
ملّتى كه خشنودى مردم را با خشم خدا معامله كند، هرگز رستگار نخواهد شد.
📚عوالم: ج۱۷، ص۲۳۴
💫اللهم عجل لولیک الفرج
#نشرکوثر_سعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
✅ سر تا پایم را كه خلاصه کنند:
می شوم "مشتی خاک"!
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه...
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
و شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره...
💐 اما مرا از این میان برگزیدند:
🌸 برای "نهایت"،
🌸 برای "شرافت"،
🌸 برای "انسانیت"،
🌸 برای "پرواز تا عرش"،
🍀 و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای:
"نفس کشیدن"
"دیدن"
"شنیدن"
"فهمیدن"
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
✅من منتخب گشته ام:
💫 برای " قرب"
💫 برای "رجعت"
💫 برای "سعادت"
🌿 من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:
✅ به "انتخاب"✨
✅ به "تغییر"✨
✅ به "شوریدن"✨
✅ به "محبت"✨
🙏 وای بر من اگر قدر ندانم
#خدا
📢📢
کسانی که تمایل به تهیه کتاب دارند می توانند به آیدی زیر پیام بدهند👇
@Mohammad_Saadat
تلفن
۰۹۱۷۰۴۴۱۰۶۰
۰۹۳۷۰۱۹۱۵۶۸
بنام سعادت
کانال نشرکوثرسعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
🌸سلام علیکم
📚#نشر_کوثر_سعادت
🖨انتشارات کوثر سعادت اخذ مجوزهای چاپ کتاب
شابک، فیپا، چاپ
مجوز جلد
برای مدت چهل روز به نیابت شهدای خدمت به صورت رایگان برای تمامی هموطنان عزیز از سراسر کشور انجام می دهد
📙جهت سفارش به آیدی زیرپیام دهید
@Mohammad_Saadat
شماره 09370191568 در ایتا پاسخگوی سوالات شما هستیم.
بعضی از کتاب های «حقوقی» چاپ شده توسط نشر کوثرسعادت 👇
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat