39.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☀️بازگشت مهدی (عج) و مسیح (ع) ☀️
ما به دگرگونیهایی نزدیک میشویم که در قرن بیستم به وجود آمدهاند و تحولاتی که در قرن بیست و یکم آغاز شده است.
برادران و خواهران، مهدی و مسیح (علیهالسلام) هر دو خواهند آمد. ما در آخـــــرالزمان هستیم.
🎙سیدحسن نصرالله دبیرکل حزبالله
اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ
☀️برای تعجیل در فرج آقا امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف صلوات
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
🌸سلام امام زمانم
يَا مَوْلايَ يَا صَاحِبَ الزَّمَانِ، صَلَوَاتُ اللَّهِ عَلَيْكَ وَ عَلَى آلِ بَيْتِكَ، هَذَا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَ هُوَ يَوْمُكَ الْمُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ
خبر آمد خبری نیـست.
هنوز از غم دوری دلدار بـسوز.
بـاید این جمعه بیاید، باید!
من دگر خسته شدم از شایـد!
اللهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَـرَج
#امام_زمان
صبحتون امام زمانی
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
💠 پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:
🌸جبرئيل نزدم آمد و سلام خدايم را به من رساند و گفت:
🟢خدا، هفت تن از بنىهاشم را برگزيده كه مانند آنها را تاكنون نيافريده و نخواهد آفرید:
۱. تو- اى پيامبر خدا- كه سَرور پيامبرانى،
۲. على، وصىّ تو که سَرور اوصیا است
۳ و ۴. حسن و حسين، دو نوهی تو، که سَرور نوادگان هستند
۵. حمزه عمويت، که سَرور شهيدان است
۶. جعفر طیار، پسرعمويت، که همراه فرشتگان در هر جاى بهشت كه بخواهد پرواز میکند،
۷. قیامکنندهی شما (حضرت مهدی علیهالسلام).
💫روزی که مسیح به زمين فرود بیاید، پشت سر او نماز خواهد خواند.
او از نسل على و فاطمه و از فرزندان حسین علیهم السلام است.
📚 الكافي، ج۸، ص ۴۹
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
💫سلام امام زمانم
🔹ای رونق ندبه های آدینه بیا
🔹ای مرهم دردهای دیرینه بیا...
#حدیث
💠امام حسین عليهالسلام: لا اَفْلَحَ قَوْمِ اشْتَرَوْا مَرْضاةَ الْمَخْلُوقِ بِسَـخَطِ الْخـالِقِ؛
ملّتى كه خشنودى مردم را با خشم خدا معامله كند، هرگز رستگار نخواهد شد.
📚عوالم: ج۱۷، ص۲۳۴
💫اللهم عجل لولیک الفرج
#نشرکوثر_سعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
✅ سر تا پایم را كه خلاصه کنند:
می شوم "مشتی خاک"!
که ممکن بود "خشتی" باشد در دیوار یک خانه...
یا "سنگی" در دامان یک کوه
یا قدری "سنگ ریزه" در انتهای یک اقیانوس
و شاید "خاکی" از گلدان
یا حتی "غباری" بر پنجره...
💐 اما مرا از این میان برگزیدند:
🌸 برای "نهایت"،
🌸 برای "شرافت"،
🌸 برای "انسانیت"،
🌸 برای "پرواز تا عرش"،
🍀 و پروردگارم بزرگوارانه اجازه ام داد برای:
"نفس کشیدن"
"دیدن"
"شنیدن"
"فهمیدن"
و ارزنده ام کرد بابت نفسی که در من دمید
✅من منتخب گشته ام:
💫 برای " قرب"
💫 برای "رجعت"
💫 برای "سعادت"
🌿 من مشتی از خاکم که خدایم اجازه ام داده:
✅ به "انتخاب"✨
✅ به "تغییر"✨
✅ به "شوریدن"✨
✅ به "محبت"✨
🙏 وای بر من اگر قدر ندانم
#خدا
📢📢
کسانی که تمایل به تهیه کتاب دارند می توانند به آیدی زیر پیام بدهند👇
@Mohammad_Saadat
تلفن
۰۹۱۷۰۴۴۱۰۶۰
۰۹۳۷۰۱۹۱۵۶۸
بنام سعادت
کانال نشرکوثرسعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
🌸سلام علیکم
📚#نشر_کوثر_سعادت
🖨انتشارات کوثر سعادت اخذ مجوزهای چاپ کتاب
شابک، فیپا، چاپ
مجوز جلد
برای مدت چهل روز به نیابت شهدای خدمت به صورت رایگان برای تمامی هموطنان عزیز از سراسر کشور انجام می دهد
📙جهت سفارش به آیدی زیرپیام دهید
@Mohammad_Saadat
شماره 09370191568 در ایتا پاسخگوی سوالات شما هستیم.
بعضی از کتاب های «حقوقی» چاپ شده توسط نشر کوثرسعادت 👇
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
عرض سلام ادب
ضمن تشکر از عزیزانی که برای وقف وسیله سرمایشی کلاس قرآن کمک کردند مقداری جمع شده ولی برای خرید یک کولر هنوز مقداری کم داریم.عزیزانی که میتواند در این کار خیر کمکی کنند به این شماره واریز کنند
۶۰۶۳_۷۳۱۰_۹۰۴۶_۲۱۶۰
بنام حسامی
ان شاءالله خداوند تعالی این باقیات و الصالحات را در نامه اعمال آخرتمان قرار دهد
قرآن می فرماید :« إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الْمُحْسِنینَ» [ خداوند متعال کسانی را که کار خیر و نیک انجام میدهند دوست مىدارد. بقره ،۱۹۵
اجرکم عندالله
سیمای حضرت علی ع درقرآن سوره انبیاء تا انتهای زمر 17-Jun-2024 15-20-58.pdf
12.12M
#مسابقه
#سیمای_حضرت_علی_علیهالسلام_در_قرآنکریم
📚منبع_آزمون_مرحله_سوم
🔷 آزمون مرحله سوم:
🔶 جمعه ذیالحجّه - ١ تیرماه
♦️ ساعت ٢٠:٣٠
🗂 مطالب فایل سوم سُـوَر مبارڪه :
أنبیاء، حجّ، مؤمنون، نور، فرقان، شعراء، نمل، قصص، عنکبوت، روم، لقمان، سجده، احزاب، سبأ، یس، صافات، زمر.
🔵 بارگزاری لینک آزمون و
📥 دریافت منابع آزمون :
🌐 کانال فاطمیه در ایتا :
🌐 https://eitaa.com/faatemiie
◆اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج◆
🔰دفتر رهبر انقلاب: نقل قولهای غیر مستند نامزدهای ریاستجمهوری فاقد اعتبار است
🔸در روزهای اخیر مشاهده شده که برخی از نامزدهای انتخابات ریاستجمهوری و یا اعضای ستاد و افراد منتسب به آنها در اظهارنظرها و موضعگیریها، نقل قولهایی ناقص و یا نادرست از رهبر انقلاب و یا مسئولان دفتر معظم له بیان کردهاند.
🔸هرگونه نقلقولِ غیرمستند به اسناد موجود و مکتوب از بیانات و اظهارنظرهای رهبر انقلاب و اکتفا به برداشتهای شخصی و دریافتهای شفاهی از بیانات ایشان و یا مسئولان دفتر معظم له فاقد اعتبار و استناد است.
❌انتظار میرود همگان نسبت به این موضوع توجه لازم را داشته باشند و از تکرار آن پرهیز شود.
#نشرکوثر_سعادت
@nashrekowsaresaadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥فیلمی دیگر از بی تدبیری رژیم آلسعود و رها شدن اجساد حجاج!
#نشرکوثر_سعادت
https://eitaa.com/nashrekowsaresaadat
سلام علیکم
دوستان دیشب ادامه رمان پرستوهای زائر در کانال بارگذاری شد اما متاسفانه پاک شده بود😔 و تعدادی از اعضای کانال موفق به خواندن نشده بودند ،اما نگران نباشید امشب چند پارت آخر ،بعلاوه قسمت های شب گذشته در کانال بار گذاری میشود😁
بسم الله الرحمن الرحیم
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۸
نزدیک به یک سال از پایان جنگ میگذشت ولی خبری از آزادی اسیران نبود. صبح 14 خرداد 1368، در حال آماده شدن برای رفتن به دانشکده بودم، پدرم رادیو را روشن کرده بود تا اخبار گوش کند، ساعت هفت صبح گوینده رادیو گفت: «إنا لله و إنا الیه راجعون! روح بلند پیشوای مسلمانان و رهبر آزادگان جهان حضرت امام خمینی به ملکوت اعلا پیوست...» مانند کسی که بهش شوک وارد بشه، خشکم زد! چادرم ازسرم افتاد، پاهایم توان ایستادن نداشت، روی زمین نشستم و ناباورانه به پدرم نگاه کردم. او هم مرا نگاه کرد و با دست به سرش کوبید. خدایا این خبر رحلت بزرگمرد و سکاندار انقلاب بود که از رادیو پخش میشد! گریه امانم نداد. از صدای گریههای من و ناله پدرم، مادرم سراسیمه از اتاق بیرون آمد و گفت: «چی شده؟ چرا گریه میکنید؟ تو رو خدا به من هم بگید چی شده؟» بعد از چند دقیقه همه خانه از این خبر ناگوار آگاه شدند و تا شب سوگواری کردیم. تلویزیون یکسره روشن بود و اشک میریختیم. آن روزها تلخترین و غمانگیزترین روزهای زندگیام بود. احساس میکردم یتیم شدهایم! باور نمیکردم ابرمرد تاریخ ایران به این زودی از میان ما برود. چطور میشود خاک، کوهی چون او را در بربگیرد؟ سراسر ایران یکپارچه در غم رفتن امام در سوگ بود. یادم به محمد و اسیرانی افتاد که هنوز گرفتار زندانهای رژیم سفاک عراق بودند. با خودم گفتم اگر آنها بفهمند چه حالی پیدا میکنند؟!
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۷۹
یک سال دیگر گذشت. بازهم از آزادی اسیران خبری نبود؛ تا اینکه یک روز بعدازظهر که در بیمارستان بودم، مادرم به من زنگ زد و گفت: «مهنا جان مژده بده! تو رادیو گفتند میخواهند اسیران ایرانی رو با اسیران عراقی تبادل کنند!»
با شنیدن این خبر یخ کردم! نمیتوانستم باور کنم محمد بعد از چهار سال برگردد! اما امیدوار بودم و خودم را دلداری میدادم که او سالم برمیگردد، چون خوابش را دیده بودم. به خدا توکل کردم، امید به رحمت بینهایتش مرا سرپا نگهداشته بود. هر شب نام اسیرانی که قرار بود آزاد بشوند برده میشد و ما منتظر نام محمد بودیم. درمدتی که آزادهها گروهگروه میآمدند و ما منتظر خبری از محمد بودیم، روزها و شبها فشارهر ثانیهاش برای من به اندازه یک ماه بود. برای کم کردن این فشارها، بیشتر در بیمارستان میماندم و خودم را سرگرم میکردم.
یک بعدازظهر که خستهوکوفته از بیمارستان به خانه آمدم، وارد حیاط که شدم زینب را دیدم که با برادرم آببازی میکرد. تا چشمش به من افتاد دواندوان آمد، خودش را در بغلم انداخت و با زبان شیرینش گفت: «مامان بیا آببازی کنیم.» گفتم: «عسلِ من خیلی خستهام! برو با دایی بازی کن.» و رو به برادرم گفتم: «زود بیارش داخل سرما میخوره!» رفتم تو و سلام کردم. مادرم در حال پاک کردن برنج بود. گفت: «خسته نباشی مادر!» خودم را روی مبل انداختم و گفتم: «درمانده نباشید.» زنگ تلفن به صدا درآمد. مادرم تا میخواست گوشی را بردارد من مانند برق از جایم بلند شدم و گوشی را برداشتم. آنطرف خط صدای پدرشوهرم بود. سلام و احوالپرسی کرد و گفت: «باباجان چشمت روشن اسم محمد را اعلام کردند!» احساس کردم خونی تازه وارد رگهایم شد، ضربان قلبم بالا رفت،از شادی دیگه نمیشنیدم چی میگه، نمی توانستم روی پایم بایستم! مادرم به طرفم دوید و گفت: «چی شده؟» گوشی را از دستم گرفت: «سلام حاجآقا خوبید؟ چه خبر شده؟» بعد از کمی سکوت مادرم گفت: «خدایا شکرت! الحمدالله!» بعدازاینکه از پدرشوهرم خداحافظی کرد، رو به من گفت: «تو که نصف عمرم کردی! بهجای اینکه این خبر تو رو خوشحال کنه از پا افتادی؟ ترسیدم!» اشکم جاری شد. نمیدانستم باید بخندم یا گریه کنم! مادرم که حال منو میفهمید زیر بغلم گرفت و بلندم کرد. درحالیکه از خوشحالی اشک در چشمانش حلقهزده بود گفت: «مادر چشمت روشن! الهی که محمد سالم برگرده! چرا با خودت اینجوری میکنی؟ فکر کردم خدایی نکرده اتفاقی افتاده.» بعدازظهر با مادرم و زینب به خانه پدرشوهرم رفتیم. آنها تمام کوچه و خانه را ریسه بسته بودند و خواهر و برادرهایش همگی آنجا جمع شده بودند
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۰
دو روز گذشت ولی محمد نیامد. این دو روز هر ثانیهاش عمری میگذشت! از بیمارستان چند بار زنگ زدند ولی نمیتوانستم بروم، چون هرلحظه امکان داشت محمد بیاید. بیشتر بستگان هم که از آمدن او خبردار شده بودند، به خانه پدرشوهرم میآمدند. روز سوم پدرشوهرم به من گفت: «باباجان بهتره امروز بری سرکارت! اگر خبری از محمد بشود خودم یکراست اونو میارم بیمارستان پیش تو.» دلم نمیخواست محمد به خانه بیاید و من نباشم ولی پدرشوهرم مرا راضی کرد بروم. با دودلی چادرم را سر کردم. زینب تا دید من چادر سر کردم و می خواهم بروم بهانه گرفت که همراهم بیاید و همش گریه میکرد. مادر محمد هم او را گرفته بود و میگفت: «نه عزیز دلم همینجا باش بابات داره میاد.» ولی کسی حریف زینب نمیشد. خودش را به من چسبانده بود و جیغ میکشید. ناچار شدم همراه خودم ببرمش. درب عقب ماشین را باز کردم و زینب را روی صندلی نشاندم. پدر محمد گفت: «باباجان اگر بچه رو ببری، نمیتونی اونجا به کارت برسی. یه جوری راضیش کن اینجا بمونه.» گفتم: «نه پدر جون تو بیمارستان یک خانمی هست، کارگر اونجاست و خیلی مهربونه. میسپارمش دست اون.» بعد ماشین رو روشن کردم و بهسوی بیمارستان به راه افتادم. زینب را دست خانم دیباچی یکی از کارگران آنجا که خانمی مهربان و با اعتماد بود سپردم و خودم رفتم سری به بخش بزنم. دو ساعت گذشت و تمام فکرم پیش محمد بود.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۱
کنار یکی از بیمارها بودم و داشتم سِرم دستش را چک میکردم که صدای بلندگو مرا به بخش اتفاقات خواند. با سرعت خودم را به آنجا رساندم، یک بیمار اورژانسی آورده بودند و نیاز به کمک داشتند. یه دفعه دلم شور زینب را زد. میخواستم بروم به اطلاعات و بگویم خانم دیباچی را صدا کنند؛ که یه دفعه صدایی آشنا از پشت گفت: «خانم دکتر ما رو هم اورژانسی درمان میکنید؟» یکلحظه قلبم ایستاد! اشتباه نمیکردم صدای محمد بود! مانند برقگرفتهها از جا پریدم و نگاهی به پشت سرم انداختم.حس کردم خواب میبینم! محمد من جلویم ایستاده بود. با ناباوری نگاهش کردم! صورتش نحیف و لاغر و بیشتر موهایش سفید شده بود، عصایی هم زیر بغل داشت. ضربان قلبم مانند پتکی به سینهام میخورد. بیاختیار اشکم جاری شد، خودم را در بغلش انداختم و فقط بلندبلند گریه کردم. محمد هم آرام اشک میریخت. هیچکدام نمیتوانستیم حرف بزنیم؛ پس از چند دقیقه محمد نگاهی به اطرافش انداخت و آهسته گفت: «خانوم همه دارند ما رو نگاه میکنند!» اما من بیتوجه به حرفش میخواستم عقدهی فراغ این چهار سال را خالی کنم. دیدن چهره محمد و نگاه مهربانش برایم یک رؤیا شده بود. هرروز، لحظه دیدنش در ذهنم تجسم میکردم و اکنون او اینجا بود! با صدایی گرفته گفتم: «داشتم از دوریت دیوونه میشدم... ممنون که اومدی!» محمد گفت: «ما که از اول دیوونه بودیم عزیز دلم! بچه کجاست؟» برای چند دقیقه زینب را فراموش کردم. خودم را عقب کشیدم و گفتم: «همینجاست منتظر باباشه!» در همین لحظه پدر محمد با چهرهای خندان آمد و گفت: «باباجان همه بیرون ایستادند. بیایید برویم.» بعد رو به من گفت: «دیدی دخترم! به قولم عمل کردم وآوردمش.» همینطور که با دست اشک روی صورتم را پاک میکردم سلام کردم و گفتم: «ممنون پدرجون! شما بروید تا من زینب را بیاورم.» دست محمد را گرفتم و بهسوی راهرو بیمارستان دنبال خودم کشیدم احساس می کردم روی زمین نیستم. تازه متوجه شدم پای راست محمد از زانو قطع شده! ناخودآگاه یاد خوابی افتادم که در مشهد دیده بودم. گفتم: «پایت چی شده؟» گفت: «تو اسارت جا موند!» همینطور که جلو میرفتیم زینب دست در دست خانم دیباچی در پیچ راهرو نمایان شد.
فاطمه امیری شیرازی
#رمان_مذهبی
پرستو های زائر
قسمت ۸۲
به محمد چیزی نگفتم. میخواستم ببینم دخترش را میشناسد؟! چند قدم که جلو رفتیم محمد گفت: «بابا به فدای قد کوچولوت بره!» به چهرهی محمد نگاه کردم، اشک در چشمانش حلقهزده بود و لبخند همیشگیاش را بر لب داشت. زینب که نزدیک شد به خانم دیباچی گفتم: «تشکر شما میتونید برید.» محمد بهسختی روی زانو روبروی زینب نشست. زینب نگاهی به من و با تعجب نگاهی به محمد کرد. محمد او را در آغوش کشید و صورتش را غرق بوسه کرد. کنارش نشستم، گریه امانم نمیداد؛ زینب متحیر فقط به محمد نگاه میکرد. محمد به چشمان حیران زینب نگاه کرد و گفت: «میشناسی منو؟» دستان کوچکش را روی صورت محمد کشید و با سر گفت: «آره.» گفت: «من کیم؟» گفت: «بابا محمد!» محمد ذوقی کرد و گفت: «الهی فدای دختر باهوشم بشم.» بعد نگاهی به من کرد، دستانم را گرفت و گفت: «منو ببخش که تو این سال ها منتظرم ماندی و بچه را بهتنهایی بزرگ کردی.» با گریه گفتم: «این حرفها رو نزن من باید ازتو تشکر کنم که برگشتی .»
یک هفته از آمدن محمد میگذشت و هرروز مهمان داشتیم. از بستگان و دوست و آشنا به دیدن محمد میآمدند. دو هفته مرخصی گرفتم تا پیش محمد باشم. زینب هم زود با محمد خو گرفت. خانواده خودم هرروز به خانه ما میآمدند. مادرم میگفت: «به زینب خیلی وابسته شدیم نمیتونیم دوریش رو تحمل کنیم.»
یک روز تعطیل با محمد و زینب تنها بودیم، محمد زینب را روی زانویش نشانده بود و موهایش را نوازش میکرد. گفتم: «محمد تو بیمارستان از کجا فهمیدی که زینب دخترت هست؟» محمد گفت: «چون خیلی شبیه تو هست!» گفتم: «واقعا؟ ولی من فکر میکنم شبیه تو هست! بهویژه چشماش. هر وقت دلم برات تنگ میشد به چشمای زینب نگاه میکردم.» محمد گفت: «دخترم مثل مامانش خوشگل شده.»
فاطمه امیری شیرازی