eitaa logo
نشر کوثر، سعادت
443 دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
1.3هزار ویدیو
50 فایل
✅فروش کتاب با تخفیف ویژه ✅کلیه مجوز های چاپ کتاب ✅ تبدیل پایان نامه به کتاب ✅ چاپ کتاب ✅ طراحی جلد کتاب 📞شماره تماس 09170441060 ۰۹۳۷۰۱۹۱۵۶۸
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
همه ی من برای تو قسمت ۲۰ در میان دانشجویان، یوسف فاطمی و بچه‌های بسیج به چشم می‌خوردند کریم پسرعموی زهرا هم آمده بود و چون یه حرف هایی در مورد زهرا و یوسف شنیده بود دنبال فرصت می‌گشت تا با یوسف حرف بزند. حاج مؤمنی بعد از این‌که اسامی بچه‌ها را نوشت رو به دانشجویان گفت: روز دوشنبه هفتم محرم ان‌شاءالله حرکت می‌کنیم ساعت حرکت متعاقباً اعلام می‌شود هرکسی هم به هر دلیلی تا آنموقع منصرف شد به بنده خبر بدهد. بعد از این‌که بچه‌ها پراکنده شدند کریم به یوسف نزدیک شد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و گفت: سلام آقای فاطمی! یوسف نگاهی به کریم انداخت و گفت: سلام! ببخشید بجا نمی‌آورم! کریم گفت: تشریف بیارید یک گوشه تا با هم صحبت کنیم، به موقعش منو می‌شناسید، یوسف همراه کریم به گوشه‌ای از حیاط رفتند. کریم گفت: من پسرعموی زهرا حسینی هستم! یوسف که غافلگیر شده بود گفت: خوشبختم ببخشید بجا نیاوردم ، امرتون؟ کریم گفت: من خواستگار دخترعموم هستم و خانواده‌هایمان هم از این موضوع باخبرند و هم اینکه موافقند با ازدواج من و خانم حسینی ،شنیده‌ام شما از ایشون خواستگاری کردید بهتره بدونید که هیچ شانسی تو این مورد ندارید چون من دخترعموی خودم رو می‌شناسم او از نظر عقاید با شما کاملاً فرق داره و امکان نداره عموی من دخترش را به آدمی که هر روز با یک دختر می‌گذرونه بدهد. یوسف ابروانش درهم رفت و گفت: شما از کجا منو می‌شناسید که این‌طور در مورد من قضاوت می‌کنید؟ کریم گفت: مثل این‌که منم تو همین دانشگاه درس می‌خونم! وانگهی تو دانشگاه خبرها خیلی زود پخش میشه و چون یک‌طرف قضیه پای دخترعمویم در میون هست پس به من هم مربوط میشه! در مورد شما هم قبلاً به او گوشزد کرده بودم ولی مثل این‌که حجب و حیای ایشون نگذاشته که با شما حجت تمام کنه پس بهتره دست از سر دخترعموی من برداری و بری دنبال یکی مثل خودت. یوسف گفت: ببخشید آقای حسینی ولی شما حق ندارید برای من تعیین تکلیف کنید اگر شما خواستگار خانم حسینی هستید پس بروید خواستگاری و کار را تمام کنید و اگر شما راست می‌گویید پس چرا خانم حسینی این موضوع را به من نگفتند؟ وانگهی اگر نظرشان در مورد شما مثبت باشه شما از چی ناراحتید و چرا پیش من آمدید؟!! شما کار خودتون رو بکنید من هم شانسم رو امتحان می‌کنم و اگر بقول شما عمویتان منو قبول نکند پس شما باید خیالتون راحت باشه چرا اومدید پیش من؟کریم گفت: بلاخره گفتم بهتون گوشزد کرده باشم و این‌که دوست ندارم دوروبر دخترعمویم باشید. یوسف گفت: قصد من فقط ازدواج هست و تصمیم هم با خود خانم حسینی هست پس من هیچ حرفی با شما ندارم و چون از فامیل خانم حسینی هستیدچیزی نمیگم و براتون احترام قائل میشم بعد هم خداحافظی کرد و از کریم جدا شد.
همه ی من برای تو قسمت۲۱ فردای آن روز سرکلاس استاد پیشوایی یوسف چشمش به زهرا که افتاد دوباره یاد حرف‌های کریم افتاد چون از دیروز حرف‌هایی که کریم به او زده بود مثل خوره به جونش افتاده بود و شب تا صبح از فکر و خیال خوابش نبرده بود اصلاً نمی‌توانست روی درس تمرکز کند. در این فکر بود که چگونه با زهرا سرحرف باز کند چون زهرا به او گفته بود تا موقعی که با پدرش در مورد خواستگاری صحبت نکرده نمی‌خواهد یوسف را دوروبرش ببیند. یوسف دنبال بهانه‌ای بود که با او حرف بزند. در این هنگام استاد پیشوایی گفت: بچه‌ها یی که تحقیقشان مشترک هست با هم همکاری کنید تا مطالب تکراری نباشد و این‌‎که از همدیگر نظرخواهی کنید و مطالب-تون را با هم ردوبدل کنید. یوسف با این حرف استاد ذوق زده شد چون این بهانه‌ای بود تا با زهرا سرحرف باز کند کلاس که تمام شد دلهره‌ی عجیبی گرفته بود نمی‌دانست اگر با زهرا روبرو شود چه عکس‌العملی نشان می‌دهد هزارویک فکر در ذهنش گذشت با خودش کلنجار رفت و منتظر شد تا دوروبر زهرا خلوت شود اما هر چه صبر کرد سمانه از پیش زهرا نمی‌رفت بلاخره یوسف دل به دریا زد و نزدیک زهرا شد. سلام کرد و گفت: ببخشید خانم حسینی چون استاد تذکری دادند در مورد تحقیق ،سؤال داشتم و اِلّا مزاحمتون نمی‌شدم. سمانه که از موضوع یوسف و زهرا خبر داشت رو به زهرا کرد و گفت: زهرا من باید زودتر برم کار دارم بعد هم خداحافظی کرد و رفت. زهرا رو به یوسف گفت: اگر در مورد تحقیق هست بفرمایید! یوسف گفت: من از چندین کتاب مطلب تهیه کردم اگر موافقید بیارم شما هم آن‌ها را مطالعه کنید. زهرا گفت: مشکلی نیست. لیست کتاب‌هایی که من از آن‌ها فیش تهیه کردم قبلاً به شما دادم از چند کتاب جدید دیگه هم فیش تهیه کردم اونا هم من بهتون میدم. یوسف با خوشحالی گفت: پس اجازه بدید لیست رو براتون بیارم و سریع رفت سراغ کتاب‌هایش کاغذی را از کلاسورش جدا کرد و روی آن تندتند اسامی کتاب‌ها را نوشت بعد هم کاغذ را تا کرد و پیش زهرا رفت. زهرا داشت اسامی کتاب‌هایی که به تازگی از آن‌ها فیش تهیه کرده بود می‌نوشت یوسف منتظر ایستاد تا کارش تمام شود و همین‌طور که به زهرا نگاه می‌کرد در این فکر بود که چطور سرحرف باز کند یکدفعه گفت: دیروز آقای حسینی پسرعمویتون اومد پیشم و با من حرف زد، زهرا همین‌طور که می‌نوشت با این حرف یوسف خودکارش روی کاغذ لغزید و از نوشتن دست برداشت، چند ثانیه سکوت کرد. بعد گفت: در چه مورد؟ یوسف گفت: در مورد شما ،زهرا با نگرانی خودکارش را روی میز گذاشت و گفت: در مورد من؟ چرا؟ چی می‌گفت؟ یوسف گفت: آقای حسینی گفت خواستگار شما هست و هر دو خانواده هم توافق کردند و این‌که من باید پاپس بکشم! زهرا با ناراحتی گفت: من نمی‌دونم چرا پسرعمویم این چرندیات رو به شما گفته، بله ایشون خواستگار من بوده و من جواب رد بهشون دادم .یوسف با این حرف دلش آرام گرفت و وجودش پر از امید شد با خوشحالی گفت: شما با پدرتان صحبت کردید؟ زهرا گفت: بله پدرم گفتند بعد از دهه‌محرم یک روزمی‌گذاریم تا با خانواده تشریف بیارید اما این به این معنی نیست که جواب من مثبت باشه! ضمنا در این موردهم نمی‌خوام پسرعمویم باخبر بشه پس لطفاً هیچ برخورد دیگه ای با ایشون نداشته باشید چون دوست ندارم به‌خاطر این موضوع تو دانشگاه دوباره دعوا راه بیفته. یوسف گفت: من سعی می‌کنم که ایشون رو نبینم فردا هم که اگر خدا بخواد عازم کربلا هستیم. زهرا اسم کتاب‌ها را تندتند نوشت و آنرا روی دسته صندلی گذاشت و در حالی که وسایلش را داخل کیفش جا می‌داد گفت: خداحافظ و التماس دعا !با این حرف زهرا یوسف دلش لرزید، آهسته گفت: خداحافظتون و همان‌طور که با حسرت دور شدن زهرا را نگاه می‌کرد در دلش گفت: اگه ارباب بطلبه و برم کربلا ازش می‌خوام که دل تو رو نرم کنه! این دعای منه زهرا خانم. زهرا از وقتی که به یوسف گفته بود پدرش اجازه خواستگاری داده اصلاً دلش نمی‌خواست دیگه با یوسف روبه‌رو بشود چون احساس می‌کرد نگاه‌های یوسف فرق کرده به همین دلیل خودش را از او پنهان می‌کرد. روزی که دانشجویان جمع شده بودند تا عازم کربلا شوند زهرا خودش را تو یکی از کلاس‌ها حبس کرده بود و اصلاً بیرون نرفت. دانشجویان کوله‌هایشان را آماده کرده بودند و تو حیاط دانشگاه منتظر حاج مؤمنی بودند قرار بود ساعت دو بعدازظهر اتوبوس بیاید درِ دانشگاه و همگی از آنجا سوار شوند. یوسف از صبح هر چی دنبال زهرا گشته بود او را ندیده بود دلش می‌خواست برای آخرین لحظه او را ببیند بلاخره اتوبوس رسید و حاج مؤمنی از آن پیاده شد و لیستی که اسامی دانشجویان روی آن نوشته شده بود در دستش بود بعضی از دانشجویان دورش جمع شدند حاج مؤمنی گفت خوب بچه‌ها بهتره که زودتر سوار بشید ،یوسف ناامیدانه نگاهی به جمعیت داخل حیاط انداخت تا شاید برای بار آخر زهرا را ببیند.
همه ی من برای تو قسمت۲۲ مریم با زهرا تو کلاس نشسته بودند. حالا دیگه دوستان زهرا همه‌چیز را در مورد خواستگاری یوسف فهمیده بودند مریم گفت: زهرا نمی‌خوای برای آخرین‌بار یوسف رو ببینی؟ داره می‌ره کربلا! زهرا گفت: مریم جان چرا باید اونو ببینم هنوز که هیچ اتفاقی بین ما نیفتاده! مریم گفت: واقعاً که خیلی بیرحمی! اما واقعیت این نبود، زهرا دختر مهربان و بااحساسی بود اما دلش نمی‌خواست هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده دلبسته یوسف بشود و هم این‌که از رویارویی با یوسف خجالت می‌کشید اما مریم دست‌بردار نبود و میگفت: بیچاره یوسف گناه داره فقط برو تا تو رو ببینه طفلی دلش می‌شکنه راستی سحر هم داره همراهشون میره حداقل بیا بریم با سحر خداحافظی کنیم زهرا با تردیداز جایش بلند شد، بعد رو به مریم کرد و گفت: فقط به‌خاطر سحر نه یوسف! مریم خنده‌ای کرد و گفت: بریم تا دیر نشده، تو راهرو دانشگاه آنها سحر را دیدند که تندتند به‌طرف حیاط می‌رفت، مریم صدایش کرد... سحر برگشت سلام کرد... زهرا گفت: بدون خداحافظی میری بی‌معرفت؟ سحر گفت هر چی دنبالتون گشتم شما رو ندیدم دیگه همه آماده‌ی سوار شدن بودند ترسیدم جا بمونم! زهرا گفت: نترس جا نمی‌مونی فعلاً چادرت رو بگیر بالا که داری زمینو باهاش جاروب می‌کنی! سحر نگاهی به چادرش انداخت و آنرا جمع کرد و گفت: هنوز بهش عادت نکردم. مریم خنده‌ای کرد و گفت: پدر عشق بسوزه که چه کارها نمی‌کنه! زهرا گفت: سحر یعنی تو فقط به‌خاطر آقای علیایی داری میری کربلا؟ سحر گفت: نخیرم! بعد با شیطنت گفت: البته یه دلیلش اون هست اما خیلی دلم می‌خواست زیارت کربلاهم برم ، مریم گفت: پس هم فالِ هم تماشا. سحر گفت: زهرا تو دلت نمی‌خواد برای آخرین‌بار یوسف رو ببینی او هم داره میره کربلا شاید دیگه اصلاً ندیدیش، بعد دلت می‌سوزه! زهرا گفت: این چه حرفیه مگه داره می‌ره جنگ! مریم گفت: راست می‌گه شاید تو همین راه شهید بشه کسی چه می‌دونه؟ مریم و سحر با حرف‌هایشان زهرا را برای دیدن یوسف تحریک می‌کردند. آن‌ها به حیاط رسیدند از میان جمعیت دانشجویان به‌طرف در خروجی دانشگاه رفتند در آنجا کنار دیوار آبخوری ایستادند، سحر کوله‌اش را روی دوشش انداخته بود و آماده سوارشدن بود مریم سرش را نزدیک زهرا برد و آهسته گفت: زهرا ببین مجنون اونجا ایستاده کنار مهدی صادقی! زهرابدون اینکه نگاه کند سقلمه‌ای به پهلوی مریم زد و گفت: مَرض میشه آبروم رو نبری؟ بعد هم از داخل کیفش تکه‌ای کاغذ که چسب‌کاری شده بود درآورد. مریم گفت: این چیه؟ زهرا گفت: یه نامه نوشتم برای حرم اباالفضل(ع) می‌خواستم بدم سحر بندازه تو حرم. مریم گفت: نه صبرکن! به سحر نده! زهرا گفت: چرا؟ مریم گفت: دیوونه این بهانه‌ی خوبیه برو نامه رو بده به یوسف و ازش خداحافظی کن زهرا سرش را بلند کرد ناگهان نگاهش با نگاه یوسف گره خورد، یوسف پیراهن مشکی به تن کرده بود و یک چفیه به رنگ مشکی دور گردنش انداخته بود، موهای قهوه‌ای رنگش روی پیشانیش ریخته بود و زیر نور آفتاب چهره اش را جذاب ترکرده بود یوسف همان‌طور که به زهرا نگاه می‌کرد جرأت نکرد تکان بخورد دلش می‌خواست برود پیش زهرا و از او خداحافظی کند اما می‌ترسید زهرا ناراحت شود همانطور که به زهرا نگاه می کرد، زیرلب آهسته گفت: ای یار دلم گرفته و بی‌قرارم نظری بنما به این حال زارم
همه ی من برای تو قسمت ۲۳ در همین حین زهرا به‌طرف او براه افتاد! یوسف با ناباوری به زهرا نگاه می‌کرد... ضربان قلبش بالا رفت... برای چند لحظه احساس کرد توّهم زده! زهرا نزدیک یوسف شدو سلام کرد، یوسف مات و مبهوت آهسته جواب سلامش را داد. زهرا نامه را به‌طرف یوسف گرفت و گفت: ببخشید اگر مشکلی براتون نیست این نامه را تو حرم ابالفضل(ع) بیندازید! یوسف نامه را از دست زهرا گرفت و لبخندی زد، احساس کرد خواب می‌بیند همان‌طور که به زهرا نگاه می‌کرد بریده بریده گفت: بله حتماً، ممنون که به من اعتماد کردید، زهرا در حالی که خجالت می‌کشید سرش را پایین انداخت و گفت: سلام منو به آقا اباعبدالله(ع) برسونید، خدا نگهدارتون، یوسف در حالی که هنوز باورش نمی‌شد که زهرا برای خداحافظی پیش‌قدم شده آنقدر تحت‌تأثیرقرار گرفته بودکه نزدیک بود از رفتن منصرف شود اما نامه راکه در دستش لمس کرد با خود گفت: این اولین نشانه ی معجزه هست و با دلی امیدوار عزمش را برای رفتن به کربلا جزم کرد و با دوستانش سوار اتوبوس شد. زهرا هم به‌طرف مریم و سحر رفت، مریم همانطور که لبخندی برلب داشت رو به زهرا گفت: آفرین کار خوبی کردی جوون مردم که نمی‌شه همین‌جور تو برزخ نگه داشت حالا با دل امیدوار به زیارت می‌ره تازه بنده‌ی خدا قصدش ازدواج با تو هست گناه که نکرده! زهرا گفت: برای این حرف‌ها هنوز زوده ،سحر که اصلاً متوجه کاری که زهرا کرده بود نشد رو به زهرا گفت: کجا رفتی؟ مریم گفت: پیش یار مگه ندیدی؟بعد هم خنده‌ی بلندی کرد و گفت آخی سحرجون تو خودت محو تماشای یار بودی و ما از تو غافل شدیم. سحر اخمی کرد و گفت: نمی‌خواد برای من دل بسوزونید من که دارم همراهش می‌رم به زهرا بگو که تنها فرستادش، مریم گفت: راست می‌گی! اما زهرا رفت با یوسف خداحافظی کرد همین اونو تا کربلا شارژ می‌کنه. زهرا گفت: بسه دیگه دست از این لودگی‌ها بردارید تو هم سحر زودتر برو تا اتوبوس حرکت نکرده. سحر زهرا و مریم را در بغل گرفت و با آن‌ها خداحافظی کرد وقتی می‌خواست بره زهرا بلندگفت سحر سوغاتی یادت نره سحر برگشت و بوسه‌ای حواله زهرا کرد و سوار اتوبوس شد.
همه ی من برای تو قسمت ۲۴ زهرا و مریم بعد از رفتن اتوبوس‌ها رفتند روی نیمکت نشستند زهرا لحظه‌‌ی خداحافظی با یوسف را از ذهنش گذراند با خودش گفت: خدایا من تا دیروز از این مرد متنفر بودم حالا چرا اینجوری شدم هنوز هیچ خبری نشده احساس می کنم بهش عادت کردم دلم نمی‌خواد بهش دل ببندم، غرق در این افکار بود که یکدفعه مریم زد به پشتش و گفت: هی کجایی نکنه با یه خداحافظی دلت گرفتارش شد. نه به اون شوری شور نه به این بی‌نمکی. زهرا به خودش آمد و نگاهی به مریم کرد و گفت: نه این‌طوری که فکر می‌کنی نیست بعد ادامه داد ببین مریم من قبلا از آقای فاطمی خوشم نمیومد حتی بعضی مواقع از رفتارش متنفر بودم به‌نظرم آدم بی‌ثباتی می‌آمد چون یه روز با جماعت ارازل می‌گشت یه روز به نمازخونه میومد گاهی با دخترهای دانشگاه خوش‌وبش می‌کرد گاهی هم با بچه‌های بسیج بود حتی یادمه ترم گذشته یک روز تو حیاط دانشگاه یکی از دخترهای سال بالایی که محجبه بود داشت از جلو یوسف که با رفقایش و چند دختر کنار باغچه ایستاده بودند می‌گذشت چادرش گیرکرد به شاخه¬ی گل‌های تو باغچه و پاره شد دخترها خندیدند و او رو مسخره کردند گفتند چادر همینه دیگه !یوسف هم با اونا همراه شد و گفت حالا خوبه که خودش نرفت تو باغچه بعد هم همگی با هم خندیدند بیچاره دختره هیچی نگفت و از آن‌ها دور شد من آنموقع خیلی از رفتار زننده یوسف و رفقاش ناراحت شدم و با غضب به آن‌ها نگاه کردم البته یوسف تا چشمش به من افتاد روشو برگردوند. این ماجرا بدجوری ذهنم رو درگیر خودش کرد و تا امروز نمی‌تونم این رفتارش رو قبول کنم ولی حالا مردد شدم با پدرم هم که صحبت کردم گفت مشکلی نیست بگو بیاید خواستگاری راستش یک کمی دلهره گرفتم نمی‌دونم چکار کنم مریم گفت: زهرا جان تو دوست من هستی و خیلی هم سرنوشتت برام اهمیت داره اما تو که نمی‌خوای بدون تحقیق و شناخت قبول کنی وانگهی اگر پسر بدی بود هیچ‌وقت حاج مؤمنی در موردش با تو صحبت نمی‌کرد پس توکل به خدا کن و با شناخت پیش برو خدا هم کمکت می‌کنه نگران نباش، در همین حین سمانه و لیلا پیش آن‌ها آمدند سمانه سلام کرد وگفت: چیه جلسه گرفتید بدون ما ،زهرا جواب سلامش رو داد و گفت: سمانه کجا بودی چرا نیومدی با سحر خدا حافظی کنی! سمانه گفت: مثل این‌که یادت رفته من تو این ساعت کلاس دارم بعدم با سحر دیروز خداحافظی کردم لیلا گفت: آخ! من نتونستم ببینمش فکر کردم بعد از ساعت کلاسی حرکت می‌کنند. مریم گفت: سحر سلام شما رو رسوند و گفت از طرف من خداحافظی کنید. سمانه رو به زهرا کرد و گفت: آقای فاطمی هم رفت؟ مریم گفت: آره اونم رفت! سمانه برای این‌که با زهرا شوخی کنه روی زانوهاش جلوی زهرا نشست و گفت: آخی عزیزم حتماً خیلی دلتنگش میشی! زهرا با ناراحتی گفت: بس کن سمانه حوصلتو ندارم، لیلا گفت: هر چی به مخم فشار می‌‌یارم نمی‌تونم درک کنم که چطور یوسف که این‌همه دختر دوروبرش بود با اون تیپ و عقایدش عاشق زهرا شده بعد هم با خنده گفت: آخه من هر طرف به زهرا نگاه می‌کنم فقط چادر می‌بینم! سمانه گفت: تو نمی‌خواد به مغزت فشار بیاری یه وقت منفجر میشه اگه می‌خوای بفهمی باید از خود یوسف بپرسی! بعد هم همه با هم خندیدند. فاطمه امیری شیرازی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌿🌸🍃🌿🌸 ┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄ 💠اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِیِّکَ الْحُجَّهِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَیْهِ وَعَلى آبائِهِ فی هذِهِ السّاعَهِ وَفی کُلِّ ساعَهٍ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً وَعَیْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طَویلا 🌸سلام امام زمانم 💠یا مولای یا صاحب الزمان صلوات الله علیک و علی آل بیتک هذا یوم الجمعة و هو یومک المتوقع فیه ظهورک و الفرج فیه للمؤمنین علی یدیک... ذکر روز جمعه: اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم 🤲 💠پیامبرگرامی اسلام (صلی‌الله علیه و آله و سلم)»: یخرُجُ المَهدی و علی رَأسِه غَمامَةٌ فیها مُنادٍ ینادی «هذا المَهدی خَلیفةُ اللهِ فَاتَّبِعوهُ» زمانی که حضرت مهدی(ع) ظهور می‌کند ابری بالای سر دارد که در آن منادی ندا می‌کند «این مهدی خلیفة‌الله است، از او متابعت و پیروی کنید.» (بحار، ج ٥١، ص ٨١) 🌺✨🌺✨ @nashrekowsaresaadat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
این زن فلسطینی را با این وضعیت دارن از زیر آوار درش میارن از شدت خونریزی و ورم اصلا چیزی از سر و صورتش مشخص نیس بازم نایلون مشکی کشیده سرش موهاش دیده نشه، اهالی غزه عجیبن خیلی حجاب @Patoghedoostanha