eitaa logo
انتشارات شهید کاظمی
12.1هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.6هزار ویدیو
84 فایل
«شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب» آدرس:👇 قم، بلوار معلم، مجتمع ناشران، طبقه همکف واحد36 02533551818 خرید سریع و آسان کتاب ها👇 Manvaketab.com مشاوره،پشتیبانی و نظرات👇 @manvaketab_admin سامانه پیامکی ۴۰۰۰۱۴۱۴۴۱
مشاهده در ایتا
دانلود
شهادت مظلومانه زائران 🔹️ روایتی از ۶۶ 🔹️ 🔹️ناشر: خرید اینترنتی: lish.ir/Xan 02537840844
شهادت مظلومانه زائران 🔹️ 🔹️نام کتاب: روایتی از ۶۶ 🔹️پدیدآورندگان: 🔹️ناشر: . ✂️برشی از کتاب: از ترس خم شده بودم. غافل از این که گلوله‌ها از بالا به روی مردم شلیک می‌شد، ناگهان فشنگی از کنار سرم گذشت و به برادری که با من می‌دوید اصابت کرد و در جا جان سپرد. دست و پایم را گم کرده‌ بودم، عده زیادی از محاصره شده بودند، فرصت فکر کردن نبود. به جمعی پیوستم که آن طرف خیابان بودند. همه بیمناک و نگران پشت ماشین‌هایی سنگر گرفتیم که پارک شده بود تا از گلوله‌ها در امان باشیم. تیرباری بالای سر ما را نشانه گرفته بود و ساختمان‌ها و سردر مغازه‌ها را سوراخ می‌کرد، طوری که تکه‌های سیمان بر سر ما می‌ریخت. میان ما که حدود ۴۰ نفر بودیم، انداختند و هم که در فضا بود. چشم‌هایمان می‌سوخت. اما گازهای خفه کننده نفس را می‌گرفت، سر و گردن را می‌سوزاند و همه را دچار سرفه عجیبی کرد. ۱۵ دقیقه روی زمین افتاده بودیم. کم کم هوا تاریک می‌شد. خودمان را بلند کردیم و مثل نابینایان دست هم را گرفتیم و راه می‌رفتیم. عده‌ای قصد عبور از کوچه باریکی را داشتند که منتهی به کوه می‌شد. ضربه چوب به سر چند نفر خورد. خلاصه کوه را بالا رفتیم. در خانه‌ای به روی ما باز شد و مسلمانان ساکن کوه‌ها، برادر مجروحی را بردند و سر او را پانسمان کردند. مدتی بالای کوه ماندیم. فقط صدای آژیر آمبولانس و رفت وآمد ماشین‌ها می‌آمد.... خرید اینترنتی: lish.ir/Xan 02537840844
به یاد شهادت مظلومانه زائران #خانه_خدا 🔹️#کابوس_در_بیداری روایتی از #حج_خونین 🔹️#جواد_موگویی 🔹️#انتشارات_شهید_کاظمی خرید آسان: lish.ir/Xan 02537840844 #حوالی_پاییز #شهدای_منا
نشرشهیدکاظمی/فروشگاه من و کتاب: بمناسبت شهادت مظلومانه زائران 🔹️نام کتاب: روایتی از 🔹️پدیدآورندگان: 🔹️ . ✂️برشی از کتاب: از ترس خم شده بودم. غافل از این که گلوله‌ها از بالا به روی مردم شلیک می‌شد، ناگهان فشنگی از کنار سرم گذشت و به برادری که با من می‌دوید اصابت کرد و در جا جان سپرد. دست و پایم را گم کرده‌ بودم، عده زیادی از محاصره شده بودند، فرصت فکر کردن نبود. به جمعی پیوستم که آن طرف خیابان بودند. همه بیمناک و نگران پشت ماشین‌هایی سنگر گرفتیم که پارک شده بود تا از گلوله‌ها در امان باشیم. تیرباری بالای سر ما را نشانه گرفته بود و ساختمان‌ها و سردر مغازه‌ها را سوراخ می‌کرد، طوری که تکه‌های سیمان بر سر ما می‌ریخت. میان ما که حدود ۴۰ نفر بودیم، انداختند و هم که در فضا بود. چشم‌هایمان می‌سوخت. اما گازهای خفه کننده نفس را می‌گرفت، سر و گردن را می‌سوزاند و همه را دچار سرفه عجیبی کرد. ۱۵ دقیقه روی زمین افتاده بودیم. کم کم هوا تاریک می‌شد. خودمان را بلند کردیم و مثل نابینایان دست هم را گرفتیم و راه می‌رفتیم. عده‌ای قصد عبور از کوچه باریکی را داشتند که منتهی به کوه می‌شد. ضربه چوب به سر چند نفر خورد. خلاصه کوه را بالا رفتیم. در خانه‌ای به روی ما باز شد و مسلمانان ساکن کوه‌ها، برادر مجروحی را بردند و سر او را پانسمان کردند. مدتی بالای کوه ماندیم. فقط صدای آژیر آمبولانس و رفت وآمد ماشین‌ها می‌آمد.... خرید اینترنتی: lish.ir/Xan 02537840844
بمناسبت شهادت مظلومانه زائران . 🔸️نام کتاب: روایتی از 🔸️پدیدآورندگان: 🔸ناشر: 🔸تعداد صفحات: 768 صفحه 🔸قیمت پشت جلد: ۴۰۰۰۰تومان / قیمت با ۲۰درصد تخفیف: ۳۲۰۰۰تومان . 📚️برشی از کتاب از ترس خم شده بودم. غافل از این که گلوله‌ها از بالا به روی مردم شلیک می‌شد، ناگهان فشنگی از کنار سرم گذشت و به برادری که با من می‌دوید اصابت کرد و در جا جان سپرد. دست و پایم را گم کرده‌ بودم، عده زیادی از محاصره شده بودند، فرصت فکر کردن نبود. به جمعی پیوستم که آن طرف خیابان بودند. همه بیمناک و نگران پشت ماشین‌هایی سنگر گرفتیم که پارک شده بود تا از گلوله‌ها در امان باشیم. تیرباری بالای سر ما را نشانه گرفته بود و ساختمان‌ها و سردر مغازه‌ها را سوراخ می‌کرد، طوری که تکه‌های سیمان بر سر ما می‌ریخت. میان ما که حدود ۴۰ نفر بودیم، انداختند و هم که در فضا بود. چشم‌هایمان می‌سوخت. اما گازهای خفه کننده نفس را می‌گرفت، سر و گردن را می‌سوزاند و همه را دچار سرفه عجیبی کرد. ۱۵ دقیقه روی زمین افتاده بودیم. کم کم هوا تاریک می‌شد. خودمان را بلند کردیم و مثل نابینایان دست هم را گرفتیم و راه می‌رفتیم. عده‌ای قصد عبور از کوچه باریکی را داشتند که منتهی به کوه می‌شد. ضربه چوب به سر چند نفر خورد. خلاصه کوه را بالا رفتیم. در خانه‌ای به روی ما باز شد و مسلمانان ساکن کوه‌ها، برادر مجروحی را بردند و سر او را پانسمان کردند. مدتی بالای کوه ماندیم. فقط صدای آژیر آمبولانس و رفت وآمد ماشین‌ها می‌آمد.... . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🛍لینک خرید آسان http://yon.ir/mdqbr 📲مرکز پخش 02537840844 . 🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺🔻🔺 . 🆔 @nashreshahidkazemi