قلب حاج علی لرزید. به یاد روزهایی افتاد که به جبهه میرفت و نرگس خانم و اکبر تا راه آهن بدرقهاش میکردند. اشک در چشم هایش حلقه زد. بغضش را خورد و سر امیرعلی را بوسید. بوی اکبر توی ریه هایش رفت. خودش را جمع کرد و نفس عمیقی کشید. گریههای کودکی اکبر جلوی چشمشش آمد. سیما جای نرگس خانم ایستاده بود و زمان، امیر علی را به جای اکبر توی دست هایش گذاشته بود. یاد تمام لحظههایی افتاد که دور از زن و بچه در جبههها و کنار هم رزمانش جنگیده بود و آن روز و در آن سن و سال، اکبرش را برای جهاد به جبهه دیگری میفرستاد.
#شهید_اکبر_زوار_جنتی
#پرواز_از_مدار_۳۷_درجه
🌷 با این شهید، بیشتر آشنا شوید
https://manvaketab.com/book/373327/
📌 انتشاراتشهیدکاظمی
🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور
🆔https://eitaa.com/joinchat/1573650433C72276e8cc1