برای آنها که از آزادی و امنیت رضاخانی، بدون سند معتبر افسانه سرایی می کنند.
✅گرفتن پروانه مسافرت برای انجام مسافرت های داخلی را باید یکی از عجیب ترین عجایب دوران دیکتاتوری رضاخان به شمار آورد. مردم مجبور بودند برای انجام مسافرتهای داخل کشور از اداره شهربانی مجوز دریافت کنند.
در یکی از اسناد اداره شهربانی که مربوط به بعد از سقوط حکومت رضاخان و لغو این پروانه عجیب است می خوانیم:
🔹«برای رفاه حال عامه از امروز گرفتن پروانه مسافرت از طرف اداره کل شهربانی ملغی شده است و مردم می توانند بدون پروانه در داخله کشور مسافرت نمایند. پاسهای جاده های اطراف شهر نیز که برای بازرسی پروانه مسافرین تاسیس شده بود از امروز برچیده شد»
(همچنین بد نیست بدانیم در دوران رضا خان، حتی خرید و استفاده از رادیو احتیاج به مجوز شهربانی داشت!)
📙روحت شاد مباد. خاطراتی از رضا و محمدرضا پهلوی. اثر گروه شهید هادی
برگرفته از روزنامه ایران، شماره ۶۶۸۳، چهارم مهرماه۱۳۲۰ چند روز پس از برکناری رضاخان
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
سلام بر دوستان شهید هادی
گفته بودید اگر تجربه ای در مورد شراب و... دارید بفرستید. من هم تجربه تلخی در این زمینه دارم
تجربه تلخ
ای کاش به جای این همه درسهای مختلف در دبیرستان، درس زندگی به ما میآموختند. ای کاش به جای اینکه این همه به دنبال x و y بگردیم، دنبال زندگی صحیح میگشتیم.
گویی در مدرسه ما را برای دانشگاه تربیت کردند، نه برای زندگی.
من دختری بودم درس خوان در خانوادهای نسبتاً مذهبی که با پایان دبیرستان خواستگارهایی به خانه ما آمدند.
کسی با من در مورد ملاک همسر آینده صحبت نکرد. آن زمان هم در کتابهای دبیرستان ما چیزی در این رابطه نبود.
با اینکه خواستگار مذهبی و مسجدی داشتم و خانواده خیلی او را تایید کردند، اما برخلاف نظر آنها به خوش تیپترین خواستگارم جواب مثبت دادم، غافل از اینکه خیلی مسائل دینی برایش مهم نیست.
چیز زیادی از زندگی نگذشت که فهمیدم، زیبایی او همانطور که به چشم من آمده بود به چشم دیگران هم آمده! لذا از همان اول زندگی ترس از دست دادن همسرم را داشتم. سعی میکردم حتی با کارهای اشتباهش همراهی کنم، از طرفی چون خانواده ما خیلی با او موافق نبودند نمی توانستم از مشکلاتم حرفی بزنم.
درست از همان ماههای اول زندگی متوجه شدم که اهل الکل است اما خیلی کم مصرف می کرد و می گفت برای سلامتی استفاده می کند.
من واقعاً نمیدانستم که شراب، نجس و حرام است، از وقتی خودم را شناخته بودم درگیر درس بودم و چیز زیادی در این زمینه نشنیدم. یادمه آنقدر به من اصرار کرد تا من هم خیلی کم مصرف کردم!
هنوز یکسال از زندگی ما نگذشته بود که رفته رفته مصرف او زیاد شد. بعضی شبها مست میشد و تا صبح چرت و پرت میگفت. حتی در همان حال، خیلی بیپروا اسم دوست دخترانش را میآورد.
وقتی صبح به او میگفتم فلان دختر کیست؟ میگفت خودش اومد اینجا؟ تو از کجا میشناسیش؟
برایش میگفتم که دیشب در حین مستی از او حرف میزدی و باورش نمیشد. با خنده میگفت دیگه چه گفتم؟
نماز و روزه و اعمال دینی که اوایل ازدواج از او می دیدم، به طور کامل کنار گذاشته شد. کم کم رفقایی پیدا کرد که با هم مشغول مستی بودند. حضورش در خانه کمرنگ شد و هفته ای دو سه شب با رفقایش مست میکردند. کمتر سر کار می رفت و دیگر خرجی نمیداد.
جرات نداشتم به خانواده خودم حرفی بزنم. التماسش میکردم تا ترک کند اما نمیشد یعنی نمیتوانست، حسابی معتاد الکل شده بود.
یک بار به من التماس کرد بیا این بار بیشتر مصرف کن بین چه حالی به انسان میدهد.
آنقدر گفت تا من هم یک شب را در حال مستی گذراندم!
روز بعد به من پول داد وگفت امشب شام خوبی درست کن، رفقایم مهمان من هستند.
شام آماده شد و دو سه نفر از رفقایش با تعداد زیادی بطری مشروب که در یک کارتن جاسازی کرده بودند آمدند.
من جلو نرفتم و در آشپزخانه بودم. بعد از شام ظرفها را آورد و ساعتی بعد مشغول میگساری شدند.
پشت سر هم بطریها بود که خالی میشد و من میترسیدم. هرگز به جمع آنها نرفتم.
چادر رنگی روی سرم بود و داشتم ظرفها را در آشپزخانه جابجا میکردم، نگاهی به سالن انداختم، آخر شب بود و سه نفر از آنها از جمله شوهرم در مستی از هوش رفته بودند. فقط یک نفر از رفقای شوهرم هنوز هوشیار بود، همینطور که مشغول کار بودم یک دفعه دیدم رفیق شوهرم وارد آشپزخانه شد.
او نگاهی به من انداخت و همینطور با حالتی خاص از زیبایی من تعریف کرد و گفت هرچه بخواهی به تو میدهم، من پولدارم. بیا...
نمیدانید چقدر ترسیده بودم، فقط توانستم به داخل اتاق خواب فرار کنم و در را از پشت قفل کنم.
ساعتها به من التماس میکرد و من از ترس می لرزیدم و شوهر بیغیرت من، مست افتاده بود.
فردا صبح وقتی برای شوهرم تعریف کردم که چه شده، عین خیالش نبود و از خانه بیرون رفت.
همان روز با گریه به خانه پدرم رفتم. تمام تلاش ها برای ترک دادن همسرم بی فایده بود و مدتی بعد از همسرم جدا شدم.
▪️ حتی ۴۰هزار کشته از زن و مرد و پیر و جوان، در ۱۰ ماه هم منجر به حذف اسرائیل از بازیهای المپیک نشد!
در آغاز جنگ، روسیه به بیمارستانها، دانشگاهها، مدارس و کلیساهای اوکراین حمله نکرد، اما از بازیهای المپیک حذف شد!
این است استاندارد دوگانه باغوحشی که از دنیا ساختهاند!
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
-پلاڪش را برای ما جا گذاشت
تا روزی بدانیـم از جنس ما بود.
هویتش خاکے بود،
اما دلش را به آسمان زد...
#شهیدابراهیمهادی🤍
✨هر روز سعی کنید یک کاری برای امام زمانتان انجام دهید که شب وقتی میخواهید بخوابید بگویید؛آقا جان من این کار را برای شما انجام دادم ولو شده یک صلوات بفرستی.
آقا شکورند،با محبتند،دستتان را می گیرند.
ولو یک صلوات،یک صدقه،یک دعا برای فرج... میتوانی دیگران را به یاد #امام_زمان عجل الله بیندازی.
هرچه از دستت برمی آید و از عهده ات ساخته است.🌱
|حجتالاسلام قرهی|
جهت تعجیل در امر فرج صلوات
به عشق #امام_زمان نشر دهید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سخنرانی کوتاه/
برکت روضههای خانگی
حجت الاسلام دکتر #عالی
بین الطلوعین ظهور.mp3
1.61M
🎙#پادکست
✍ دستور العملی برای رفع دلتنگی
⬅️ هر چقدر با قرآن انس داشته باشی، همان میزان با امام زمانت نیز انس خواهی داشت.
📌برگرفته از جلسات "بین الطلوعین ظهور"
#امام_زمان #جمعه
🎙️@Aminikhaah_Media
سهسالی که تولیت حرم بودند، اگر از ایشان میپرسیدی کدام منطقهی مشهد منزل دارید، میگفت: «باب الجواد، سرای ایران.»
مسئولین بارها با اصرار خواستند تا برای ایشان خانهی مناسبی تهیه کنند؛ اما هیچ جوره حریفش نشدند.
ساکن یکی از سوئیتهای کوچک طبقه ششم ساختمانی اداری که متعلق به آستان بود، شد.
به قدر چندتا ساک هم از منزل تهران وسایل ضروری آورد، تا آخر شبها که کارش توی آستان تمام میشود و میرود خانه، امکانات مختصری باشد.
📙رئیسی روحانی بود. اثر گروه شهید هادی
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🟣 تجربهگری که در برزخ بخاطر یک لُپ کشیدن باید صد سال صبر میکرد!
🔸یکی از مواردی که در تجربه نزدیک به مرگ و در مرور اعمالم مشاهده کردم مربوط به فرزند یکی از بستگانم بود. این فامیل برای ناهار به منزل ما آمده بودند. او دختری شش ماهه داشت که خیلی تپل بود. این بچه در اتاق آقایان خوابیده بود. چند دقیقه بعد بیدار شد و شروع به غر زدن کرد. پدرش هم بیرون رفته بود. میخواستم مادرش را خبر کنم تا بچه را ببرد. با خودم گفتم بگذار لپ بچه را بکشم، خیلی صورت گرد و لپ آویزان و با مزهای داشت. لپ بچه را کشدم ولی کمی بیش از حد فشار دادم و صورتش سرخ شد و شدید گریه کرد. مادرش آمد و بچه را با خود برد. این صحنه و این ماجرا در مرور زندگی به من نشان داده شد و گفتند: چرا این کار را کردی؟ اگر شما را حلال نکند باید بمانی تا به برزخ بیاید و از او رضایت بگیری. با تعجب پرسیدم این دختر خانم الان هفت ساله است کی به برزخ میآید؟ خیلی عجیب بود، گفتند این دختر بالای صد سال عمر میکند! #حق_الناس
📗کتاب نسیمی از ملکوت
نشر شهید هادی
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🟠 قرآنی که برای اموات غیر مومن و ظالم خوانده میشود، مایه عذاب میشود!
🔻یکی از سلطان های مصر وقتی که از دنیا رفت، از طرف حکومت یک قاری قرآن با حقوق عالی برایش قرار دادند و او بر سر مزار سلطان سرگرم قرائت قرآن شد.
روزی خبر آوردند که قاری ناپدید شده! به دنبالش رفتند.
شروع به تحقیق کردند تا بالأخره او را پیدا کردند و پرسیدند چرا فرار کردی؟
جرأت نمی کرد بگوید، فقط میگفت: استعفا میدهم. گفتند اگر حقوقت کم است دو برابر میدهیم.
گفت اگر چند برابر هم بدهید حاضر نیستم بپذیریم.
بالاخره گفتند دست از تو بر نمیداریم تا علت را بگویی.
گفت چند شب قبل نفهمیدم خوابم یا بیدار که صاحب قبر به من حمله کرد و دست به یقه شد که چرا بر سر قبر من قرآن میخوانی؟
گفتم مرا این جا آوردهاند که قرآن برای تو بخوانم بلکه ثوابی به تو برسد.
داد زد و گفت: «هر آیه ای که تو میخوانی آتشی بر آتش من افزوده میشود. به من میگویند میشنوی؟ چرا در دنیا به آن عمل نکردی؟!
لذا مرا معاف دارید که من دیگر جرأت نمی کنم بر سر قبرش قرآن بخوانم.
📗کتاب بازگشت. اثر گروه شهید هادی
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 امام خميني عزیز چهارده پيش بيني داشتند که همه ی آنها به وقوع پیوسته و تنها سه #پيش_بينی آن مانده!
1⃣ فروپاشی آمریکا از درون
2⃣ فتح قدس
3⃣ متصل شدن انقلاب اسلامی به ظهور
نکته: شهید #ابومهدی_المهندس قبل از شهادت فرمود: #آمریکا توسط ترامپ نابود خواهد شد.
با یاری خدا اتفاقات مهمی در راه است که باید منتظر بود.
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
سالها قبل از انقلاب، جوان بودم و قصد ازدواج داشتم. سرم به کار خودم بود و به نماز و مسجد خیلی اهمیت می دادم.
در محله ما، دختری بود که بیشتر خواهرانم از زیبایی فوق العاده او حرف می زدند. خانواده ما پیش قدم شدند و برای خواستگاری از او اقدام کردند.
من نیتم از ازدواج، فقط انجام دستور خداوند و تکامل در زندگی بود، یک همدم می خواستم که حرف خدا برایش مهم باشد.
می دانستم که خیلی نباید به دنبال زیبایی باشم.
خلاصه خواستگاری انجام شد و خانواده دختر که مرا می شناختند، تایید کردند و مراسم عروسی برگزار شد.
همانطور که خواهران و مادرم می گفتند، این دختر فوق العاده زیبا بود.
اما هنوز مدتی از ازدواج ما نگذشته بود که بعضی از دوستان و بستگان دختر سراغش آمدند و به او می گفتند: حیف کمالات تو نیست که با این مرد ازدواج کرده ای؟ چرا زود تصمیم گرفتی. این مرد قدرت اجاره یک خانه مستقل را هم ندارد و... برای تو خواستگاران بهتری می آمد و...
دختر هم که اعتقادات خیلی برایش مهم نبود و به دنبال ثروت بود، همیشه به من سرکوفت می زد.
هر وقت از سر کار می آمدم باید غر زدن های او را تحمل می کردم. مدتی بعد زندگی ما بیشتر شبیه جهنم شده بود. اینقدر جلوی پدر و مادرش از وضع مالی من گلایه کرد تا کار به دادگاه کشید.
من همسرم را واقعا دوست داشتم، اما با دلی شکسته مجبور شدم او را طلاق دهم. شهر ما کوچک بود و اخبار، خیلی سریع منتقل می شد.
مدتی بعد، آن دختر باجوان ثروتمندی آشنا شد و ازدواج کرد. عروسی پر سر و صدا و... درست همان چیزهایی که آن دختر آرزو داشت. آن زمان که جوان ها هیچ نداشتند، این پسر خانه و ماشین داشت.
اما بعد از ازدواج، متوجه شد که همسرش اهل مشروبات هست و در قید و بند دین و خانواده نیست!
او از ترس آبرو، مشکلاتش را از همه مخفی می کرد. من بعدها این مطالب را از خواهرانم می شنیدم. او مجبور بود به این زندگی ادامه دهد، ولی همسرش رفته رفته بدتر شد و شب ها تاسحر بادوستان ناباب می گشت و مست به خانه می آمد.
این ماجرا که می گویم برای اوایل دهه چهل و حدود بیست و پنج سال قبل از انقلاب است.
روزگار بر آن خانم سخت شده بود، ولی نمی توانست حرفی بزند. انتخاب خودش بود. اما دیگر آن ثروت و کمالات که آرزویش را داشت به چشمش نمی آمد.
او صاحب یک دختر شد و فکر می کرد همسرش پابند زندگی خواهد شد، اما نشد.
تا اینکه یک شب همسرش در حالت مستی شدید به خانه آمد. آن خانم با نوزادش در کنار هم خوابیده بودند و پتویی روی آنها بود.
شوهر مست که درگیر اوهام بود، خیال کرد که مردی در کنار زنش خوابیده! سنگ بزرگی برداشت و محکم به سر او کوبید!!
زن از خواب پرید و فریاد زد چه می کنی؟ وقتی پتو را کنار زد، نگاه دید که متاسفانه ضربه محکم، سر نوزاد را از بین برده!
مرد که هنوز در حالت عادی نبود، تا به خود آمد و دید که چه کرده، از ترس از خانه فرار کرد. او قتل انجام داده بود برای همین با ماشین خودش با سرعت زیاد از شهر متواری شد.
آن جوان در همان نیمه شب، تصادف شدیدی می کند و از دنیا می رود.
خبر در تمام شهر ما پخش شد. تا سالهای سال، بزرگترها وقتی می خواستند از بدی شراب بگویند، داستان همسر اول مرا مثال می زدند.
اما آن دختر جوان، از غم و ناراحتی مریض شد و روز به روز حالش بدتر شد. شوک بزرگی به او وارد شده بود. ناباورانه بعد از مدت کوتاهی این خانم جوان هم از دنیا رفت!
من یک سال با آن خانم زندگی کرده بودم. دوستش داشتم. زن خوبی بود، اما دیگران نگذاشتند زندگی آرامی داشته باشد.
بارها مخفیانه به سر مزارش می رفتم و برایش دعا می کردم.
یادم هست خیلی برای زندگی آینده ام دعا می کردم. از خدا فقط همسر با ایمان می خواستم که اهل زندگی باشد.
خدا هم به من لطف کرد و همان سال با دختری متدین ازدواج کردم. خداوند عزیز، در همان دهه چهل و پنجاه چندین فرزند خوب و مومن به من عطا کرد. در ایام انقلاب، پسران من همگی اهل مسجد و فعالیت های انقلابی بودند. دخترانم نیز اهل دین و اعتقادات بودند.
جنگ شروع شد، من دیگر برای جبهه و جنگ پیر بودم اما در بسیج حضور داشتم. پسرانم راهی جبهه شدم.
خدا را شکر می کنم که سه پسرم در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند و چهارمی جانباز شد و آبروی من شدند.
اما دوستان، دقت کنید، زندگی فقط پول و شهرت و تفریح نیست، زندگی همیشه با سختی همراه است. این آیه شریفه قرآن است.
اما اگر تقوا داشته و به آنچه خدا دستور داده عمل کنیم، خداوند راه خروج از گرفتاری ها را به ما نشان می دهد و زندگی در همین دنیا برای ما بهشت می شود. کلام پروردگار عزیز را باور کنیم...
سلام
پیرو مطالبی که تو کانال گذاشتید، خاطره ای را که بارها از عمویم شنیدم بودم برای شما فرستادم.
این پیرمرد نورانی و باتقوا، مدتی قبل به فرزندان شهیدش ملحق شد.
🍀🌸🍀
⭕️ راز شیعه شدن تنها #شهید_اروپایی_جنگ
🔸تنها شهید اروپایی دفاع مقدس ژروم ایمانوئل کورسل معروف به #کمال _کورسل بود که در عملیات مرصاد شهید شد.
وقتی از او پرسیدند: چه کسی تو را شیعه کرد؟
در جواب گفت: دعای کمیل امام علی (ع)»
شادی روح این شهید عزیز صلوات🌹
📙خاطرات تکمیلی و ماجرای شهادت کمال کورسل، در کتاب فدائیان ولایت. اثر گروه شهید هادی
🌷سالروز شهادت
📚همراه باشید با ما در تنها کانال رسمی گروه و انتشارات شهید هادی در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
#سلام_مولای_مهربانم♥️
چطور محبتت را جبران کنم؟!
لطف را هم پایانی ست...
محبت را اندازه ای است...
اصلا چرا انقدر مهربانی تو؟!
چرا به ما محبت میکنی وقتی
ما گاه به گاه یادتوئیم!...
من باید محبتت را چه طور جبران کنم ؟!...
آن جا که شما میگویید: خدایا!
برای من و شیعیانم گشایش
درتنگناها و راه نجاتی از ناراحتیها
قرار بده ...
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج🌤
#سلام_بر_ابراهیم
🔹بارها شنیده بودم که ابراهیم از این حرف که برخی می گفتند فقط می رویم جبهه برای شهید شدن اصلا خوشش نمی آمد.
🔸به دوستانش می گفت: «همیشه بگید تا لحظه ی آخر تا جایی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم. اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد آن وقت شهید می شویم.» ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم
📚همراه باشید. تنها کانال گروه شهید هادی در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
✍ در تـجـربـه ام روزی را دیدم
که ماشینم را مقابل درب همسایه
پارک کرده بودم.
یکی از اهالی آن خانـه بیرون آمـده
بود و میخواست ماشینشرا خارج
کند. همان موقع خودم را رساندم و
جای ماشین را عوض کردم.
آنجا به من نشان دادند این شخص کودک مریضی داشت و اگر خودم را زود به آن جا نمی رساندم چه مشکلاتی برای فرزندش ایجاد میشد. از آن پس بیشتر در رانندگی دقت کردم.
📚 کتاب تقاص
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🔴 #تجربه_نزدیک_به_مرگ
🔹در آنسوی دنیا این لحظات را میدیدم!
وارد جلسهمهمانی شدم. تمام دوستان
هـم نـشـسـتـه بـودنـد. مـی گـفـتـنـد و
میخندیدند. یک میزبزرگ وسط سالن
بـود و هـمــه مــیــوه و شـیـریــنـی از
آنجا بـر مـی داشـتـنـد و مـی خوردند.
چـنـد دقیقـه بـعـد مجـلـس به سـمـت
غیبت رفت. به دوستانم گفتم: بیایید
از خودمان بگوییم از کسی که بین ما
نیست حرفی نزنیم.
اما قـبـول نـکـردنـد. وقتی نصیحتم
بی فایده بـود از آنـجـا خـارج شـدم
و بـه داخل حیاط رفتم...
🔸حالا در آنسوی دنیا همین لحظات را میدیدم. اما آنچه تفاوت داشت این بود که به جای میوه و شیرینی، لاشه یک مردار انسان روی میز بود و آن ها که غیبت می کردند و می شنیدند، تکه تکه از بدن آن مردار می کندند و می خوردند!!
📚 تقاص. اثر گروه شهید هادی.
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
#مشورت
کتاب خاطرات شهید سیدحسن موسوی تکمیل شد، اما هنوز برای نام کتاب اختلاف نظر وجود دارد.
اگر دوستان، پیشنهاد خاصی دارند برای ایدی زیر ارسال کنند.
@nashre_hadi
خاطرات این شهید بیشتر از زبان مادرش است. او چهار خواهر داشته و تک پسر خانواده بوده است.
اولین بار که به جبهه می رفت دوم دبیرستان بود و تلاش داشت ثابت کند بچه نیست.
مزار شماره۱۴۶ بهشت زهرای سیرجان به نام اوست. شهیدی که سر مزارش خیلی ها حاجت می گیرند. شهیدی که کرامات عجیبی دارد. مادرش به عنایت او شاعر شد و...
نام های پیشنهادی که قبلا ارائه شده
من بچه نیستم
تک پسر
یکی یه دونه
شماره ۱۴۶
نشر شهید هادی
خیلی احساس تنهایی میکردم. با خود میگفتم کاش می توانستم برای شهدا و اهل بیت شعر بگویم، اما شاعر شدن د
مادر شهید خاطرات زیبایی از او نقل می کند. قصد داریم برای طرح جلد، نمایی از تصویر مادر از پشت و قاب تصویر فرزند را قرار دهیم، شبیه طرح جلد فانوس حرم👇
دوستان در مورد طرح جلد هم اگر ایده ای دارید بفرستید
3⃣8⃣
📚فانوس حرم
خاطرات زیبای شهید مدافع حرم محسن فانوسی
از زبان خانواده و یاران
📖اثر گروه شهید هادی
۱۲۰ صفحه مصور.
۴۰۰۰۰ تومان
چاپ اول ۱۳۹۷
چاپ دوم ۱۳۹۹ پالتویی
چاپ سوم ۱۴۰۱
@pkhadi
از همسایه های ما بود. می گفت در اوج گرمای تابستان، یخچال ما خراب شد. دیگه کار نکرد. خیلی ناراحت بودم. هم وسایل داخل یخچال به خاطر گرما خراب می شد، هم بچه ها آب خوردن نداشتند. آب را باید از شیر میخوردند که خیلی گرم بود. همه عطش داشتند.
شوهرم نبود و نمی دانستم چه کنم.
گفتم: خدایا من چیکار کنم. دیده بودم که اقوام ما تا به مشکلاتی برخورد میکنند، جد شهید سید حسن رو قسم میدهند.
من هم گفتم: یا جد سید حسن، من چیکار کنم یخچالم خراب شده. بچه ها عطش گرفتند. به عطش بچه های کربلا مشکل ما را حل کنید.
چادر سرم کردم و رفتم مغازه تعمیرگاه یخچال، به آقای تعمیرکار گفتم تو رو خدا اگه میشه زودتر بیایید یخچال ما رو درست کنید.
آن آقا گفت: سرم شلوغه، باید بیارینش اینجا، نمی تونم بیام.
گفتم من هیچکس رو ندارم. بچههام کوچیکن. دختر هستن، نمیتونن یخچال رو بیارن. کسی نیست کمک کنه و یخچال رو بیاره مغازه. میشه خودتون یا شاگردتون بیاد تو خونه نگاش کنه ببینه مشکلش چیه؟
آقای تعمیرکار گفت: برو اگه شد میفرستم کسی بیاد نگاش کنه.
من چاره ای نداشتم. اومدم خونه، گفتم حالا چیکار کنیم؟ یعنی کسی رو میفرسته یا فراموش می کنه.
همون لحظه در خونه رو زدند. رفتم در رو باز کردم. دیدم یک جوان پشت در ایستاده. گفت همشیره اومدم یخچال رو نگاه کنم.
تا برگشت یک لحظه رنگم پرید! خیلی شبیه شهید سید حسن بود.
گفتم خدایا، سید حسن که شهید شده. این جوان چقدر شبیه اونه!
ادامه دارد...
از کتاب خاطرات شهید سید حسن موسوی
تصویر بالا مزار شهید است.
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63