روحم ازاد بود و در تهران برای خودش می گشت.
وارد اتاق رییس یک اداره دولتی شدم. بسیار زیبا بود.
یکی از کارکنان اداره وارد شد و با ادب به رئیس گفت: چند ماه است به ما کارکنان پیمانی حقوق ندادید، به خدا نمیدانم از کی قرض بگیرم.
رئیس داد زد: مگه نمیدونی اوضاع چطوریه؟ پول نیست. برو بیرون
اما من بانگاه به چهره ان مرد چیز عجیبی دیدم!
شب با همسرش بحث کرد که پول ندارم و... همسرش که یک زن جوان روستایی بود شناسنامه اش را امانت گذاشت و از سوپری محل مواد غذایی گرفت.
جوان فروشنده که بیمار دل بود به این زن گفت هرچه می خواهی بیا ببر!
کم کم رابطه ان ها بیشتر شد و این زن به فساد کشیده شد...
اما من نکته دیگری دیدم. رئیس این اداره پول در اختیار داشت و میتوانست حقوق ها را بدهد اما به خاطر روحیه تجمل گرایی مبل های اداره را عوض کرد و نمای ساختمان را تغییر داد و...
من دیدم که تمام گناهی که آن زن مبتلا شده بود در نامه عمل ان رئیس اداره هم نوشته شد!!
📙برشی از کتاب شنود. تجربه ای نزدیک به مرگ
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
آن زمان کارم دلالی بودم. قرار بود مقدار زیادی عسل معامله کنم و بفروشم.
برای فردا ۱۰ صبح قرار گذاشتم. اما نمی دانم چرا خریدار منصرف شد!
فکر کردم همکار من به مشتری زنگ زده و خودش معامله کرده، برای همین به او سوءظن پیدا کردم.
✅ اما وقتی در تجربه نزدیک به مرگ، مرور زندگیم را دیدم، متوجه شدم که آن شب تا دیر وقت بیدار ماندم و تلویزیون و فوتبال نگاه کردم و نماز صبحم قضا شد!
این قضا شدن نماز، برای من که ادعای مومن بودن داشتم باعث شد معامله و سود سرشار آن را از دست بدهم و فقط گناه سوءظن برایم بماند...
📙برگرفته از کتاب تقاص. تجربه نزدیک به مرگ. اثر گروه شهید هادی
@nashrhadi
در جریان مرور اعمال خود، چنان دچار حسرت شدم که گفتنی نیست.
آنچنان فشار روحی را تحمل می کردم که اگر در دنیا با چنین مشکلی مواجه می شدم، قطعا جان میدادم.
آنجا فهمیدم چرا یکی از اسماء قیامت، یوم الحسره است.
اما یکی از حسرت های من، وجود اسراف بسیار در زندگی ام بود. من فهمیدم که اسراف فقط ضایع کردن نعمت های الهی مانند خوردنی ها و آشامیدنی ها نیست، بدترین نوع اسراف، تلف کردن وقت و عمر بود.
روزهایی از جوانیام را دیدم که صبح تا شب به بطالت پای تلویزیون می گذراندم. چقدر از لحظات با ارزش عمر من اینگونه تلف شد و...
بعد از این تجربه تلاش می کنم از وقتم حداکثر استفاده را بنمایم و از لحاظ معرفتی خودم را رشد بدهم. تماشای تلویزیون و شبکه های اجتماعی را به حداقل رساندم...
برگرفته از متن کتاب نسیمی از ملکوت. آیات الهی در تجربیات نزدیک به مرگ.
📚همراه باشید با ما در تنها کانال رسمی گروه و انتشارات شهید هادی در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
فرزند شهید ملکپور که بعد از تولد پدر به دنیا آمد میگفت: سالها بعد و در اواخر دهه هفتاد آرزو داشتم به شلمچه بروم و محل شهادت پدر را ببینم.
یک شب پدر به خوابم آمد و گفت: بیا شلمچه. گفتم من هیچ پولی ندارم. حداقل شصت هزار تومان هزینه دارد.
گفت برو از بانک که حساب باز کردی بگیر و بیا.
از خواب بیدار شدم. تعجب کردم. من در بانک ده هزار تومان بیشتر نداشتم‼️
رفتم بانک. شناسنامه و دفترچه را دادم و گفتم: این حساب را میخواهم ببندم.
متصدی بانک چند لحظه بعد شصت هزار تومان به من داد.
✅وقتی تعجب من را دید گفت: شما در قرعه کشی پنجاه هزار تومان برنده شدید...
💢آن سفر یکی از عجیبترین سفرهای زندگی من بود. هرجا رفتم عنایت پدر را دیدم...
📗برگرفته از کتاب میعاد در شلمچه. اثر گروه شهید هادی.
💐چهارم دی ماه سالروز شهادت شهید جلیل ملک پور و شهدای مظلوم کربلای۴ گرامی باد.
📚همراه باشید با ما در تنها کانال رسمی گروه و انتشارات شهید هادی در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
سلام امام زمانم
السَّلاَمُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَ خَاتِمِ الْأَوْصِيَاءِ ...
سلام بر آن مولایی که از آدم تا خاتم به او چشم دوخته اند ...
سلام بر او و بر روزی که همه فرستادگان خدا در انتظار رسیدنش هستند ...
روزی تو خواهی آمد از کوچه های باران
تا از دلم بشویی غم های روزگاران ...
اللّٰھـُم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْ
#او_منتظر_است
🌷مهاجر مجاهد🌷
از هرات افغانستان راهی ایران بودند که هواپیماهای شوروی آن ها را بمبماران کردند.
از آن همه جمعیت فقط یک نوجوان زنده ماند. پسری شیعه که به عشق زیارت امام رضاع راهی شده بود.
او تمام خانواده اش را از دست داد. با دست خود بدنهای پاره پاره خانواده اش را دفن کرد و...
در کوره ای در اطراف بجستان مشغول به کار شد.
💐رجب هر روز یک مسیر طولانی را طی میکرد تا در نمازجماعت مسجد شهر شرکت کند.
با بچه های بسیج دوست و رفیق شد. همه دیده بودند که رجب چه ایمان قوی و محکمی دارد.
✳️این پسر از همان درآمد اندک خودش به دیگران کمک میکرد. در مراسم عزای اهل بیت و در دعای کمیل مسجد بجستان حضوری فعال داشت.
✅جنگ شروع شد. تصمیم گرفت با دوستان راهی جبهه شود اما ...
ادامه دارد....
📚برگرفته از کتاب غریب قریب. خاطرات شهید رجب غلامی. اثر گروه شهید هادی.
📚همراه باشید با ما در تنها کانال رسمی گروه و انتشارات شهید هادی در ایتا👇
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
🌷خادم الشهدا🌷
🔸هرکس که پیمان ولا دارد بیاید
🔸هر کس هوای کربلا دارد بیاید
(پروردگارا تو خود گواهی بر من چه میگذرد)
✨بارالها !...
🔹خدایا ! دوری خانه، پدر، مادر، برادر و خواهر را
🔹خدایا ! بی خوابی های فراوارن را
🔹خدایا ! دنیا و خواری هایش و همه چیز خوب و بدش را تحمل میکنم ولی دوری تو را یک لحظه تحمل نخواهم کرد.
🔹خدایا ! تو را سپاس میگزارم که این بار سعادت را نصیبم کردی تا در راه خودت و اهل بیتت و شهدای خالصت حضور داشته باشم و آرزو دارم خالصانه از من بپذیری .
🔹خدایا ! چشم طمع به بهشت تو نیز ندارم ، زیرا عبادت هایم را برای این به درگاهت میکنم که تو را لایق عبادت می دانم ، و تو را عادل میدانم و می دانم که تنها بودن در جوار تو سعادت حضور در قیامت توست که انسان را سعادتمند میکند .
🔹خدایا ! سالها و ماه هاست که به دنبال دست یافتن به وصال خویش شهر ها و آبادی ها و کوه ها و دشت ها و بیابانها را پشت سر گذاشته ام ولی هنوز خود را نشناخته ام .
♦️با کاروانی از دوستان و عزیزان حرکت کردم ، در هر مسیری ، بر سر هر کوی و برزنی یکی یکی ، از عاشقان و مخلصان تو جدا گشتم. یک یکشان به سوی تو پرواز کردند و شهد شهادت را نوشیدند و این من بودم که از قافله جامانده ام. همیشه به یاد شهدا شال عزا بر گردن نهادم و همیشه در این فکر بودم که چگونه میتوان عاشق شد ، عاشق الله ، شیفته الله تا مرا جز انصار حسین قرار بدهی و درجه رفیع شهادت را نثارم کنی...
📙برگرفته از کتاب آخرین نامه. اثر گروه شهید هادی
دستنوشته های شهید راهیان نور حجت الله رحیمی.
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
15.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یک همخوانی عالی به مناسبت #فاطمیه
🌸دنیام فاطمه🌸
میخوای داد بزنم...
تنهام فاطمه...
اثری از گروه نجم الثاقب
رهروان #حاج_قاسم
#جان_فدا
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63
#شکر
دستم خالی بود، هر چه از اعمالم می گفتم آن ها رد می کردند.
ناگهان یکی از آن ها گفت: ناراحت نباش تو گوهر گرانبهایی نزد ما داری. یادت هست زمانی که می خواستی از نجف به کربلا بروی اما کرایه نداشتی، خار به پاهایت رفت و به خدا گفتی چه طور با این همه درس و بحث پول کرایه ندارم!؟
اما ناگهان از گفته خود پشیمان شدی و از ته دل گفتی: (اَلحَمدُ لِله رَبِ العالمین)
با تعجب گفتم بله یادم هست.
آن مَلَک گفت: این شکری که به جا آوردی همان گوهری است که نزد ما محفوظ است.
📙بازگشت
https://eitaa.com/joinchat/192937988C677b8efd1c
دختری بودم در خانواده معمولی و پایبند حداقلی به مسائل دینی.
ده سال قبل پایم به دانشگاه باز شده بود و در معرض شبهات مختلف در زمینه دین قرار گرفتم. اعتقادات قوی نداشتم و کمی تحت تاثیر قرار گرفتم.
بد حجاب نبودم ولی گاهی آرایش میکردم و رابطه دوستی با پسرها را گناه نمیداستم!
تا اینکه پایم لغزید و من هم با یکی از پسرها دوست شدم!
با خودم می گفتم: این دوستی ها چه ایرادی دارد؟ همه در این رابطه ها هستند.
هرچند نیت من ازدواج بود، اما نمی دانستم که این دوستی ها معمولا رابطه شیطانی است و به ازدواج منجر نمی شود.
عصر یک روز با این پسر با حجابی معمولی و آرایش به تفریح رفتیم. شب را نیز با هم به یک پیتزا فروشی رفتیم و...
خدا کمکم کرد که همانجا ارتباط من با او قطع شد و گرفتار دیگر گناهان نشدم.
اما همین یک روز که با این پسر بیرون رفتم، خیلی در روحیه من تاثیر منفی گذاشت.
مدتی بعد از آن روز، تجربه نزدیک به مرگ برایم پیش آمد. من به مکانی منتقل شدم که یک دالان بلند بود!
مرا از آنجا عبور دادند. در انتهای دالان افرادی سیاه پوش ایستاده بودند و پشت سرشان ساختمان بزرگی بود که انگار درونش پر از آتش بود! هر چه بود بسیار وحشتناک بود.
صدای یکی از اقوامم را هم همزمان میشنیدم که به خاطر بی نمازی زندانی شده بود و با فریاد کمک میخواست.
نمی دانید چقدر ترسیده بودم. همینطور که جلو میرفتم ناگهان مرا متوقف کردند و روی دیوار مقابل، یک صحنه از زندگی ام را به من نشان دادند.
خدای من، آن بدترین صحنه های زندگی من بود، همان روزی که دست در دست نامحرم...
ناگهان یکی از آن افراد سیاه پوش که گویی فرشته عذاب بود، نزدیک آمد و...
من به خاطر آن کارهای حرام دچار عذاب درداوری شدم. درد تمام وجودم را گرفت. از شدت درد فریاد کشیدم.
بعد مثل کبوتری که به آسمان میرود، رها شدم و به سوی آسمان رفتم.
همزمان در سمت راستم در دوردست ها، بهشت الهی را میدیدم و بوی بسیار خوش بهشت را استشمام میکردم. و در سمت چپم یک بیابان.
میخواستم به سوی بهشت بروم اما به من فهماندند: چه کاری برای خدا انجام داده ای که می خواهی به بهشت بروی!؟ تو خیلی پرخوابی کردی، عملی برای این سوی خودت نفرستادی و حال در بیابانی! آنگاه به سمت بیابان مرا سوق دادند. اکنون یک بیابان در زیر پای خود می دیدم و بر فرازش پرواز میکردم.
آری من عمرم را به بطالت گذرانده بودم. در آن لحظه هیچ کار مثبتی به یادم نیامد. همه جا بیابان بود! تنها کمکهایی که به خیریه ای کرده بودم را به صورت باغچه ای پر گل وسط بیابان دیدم!
اما خدا را شکر میکنم که یک بار دیگه به من فرصت جبران داده شد و به زندگی برگشتم...
بعد از آن واقعه، چادر همنشین همیشگی ام شد. هیچ گاه به رابطه با نامحرم فکر نکردم. نمازهایم اول وقت شد و سعی کردم در زندگی به نیازمندان کمک کنم و رابطه ام را با خیریه ها قطع نکنم.
خدا به واسطه توبه و حجابم برکت های زیادی به زندگیم عطا کرد. الحمدلله کما هو اهله.
#حجاب
https://eitaa.com/joinchat/2843344995C4bdc20cf63