🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_19
مسافر جاده می شوم و می روم به ورامین، خانه ی مادربزرگ. مهربان است و معنوی، مثل همه ی مادربزرگ ها. از هیاهوی دنیا که خسته می شوی، می توانی پناه ببری به کنج خانه اش. هر سال نزدیک عید که می شد، خودم را می رساندم خانه اش که دست تنها نماند برای خانه تکانی. امسال هم گردگیری خانه اش روزی ام می شود. پنجشنبه قبل از عید است. مادر بزرگ مرا که توی قاب در می بیند، از احوال فاطمه می پرسد:( چرا دختر عموت رو نیاوردی؟) می زنم به در شوخی:( تنهایی خونه رو بهتر تمیز می کنم.) لابد مادر بزرگ فکر کرده حالا که دوتایی شده ایم، گذرم به خانه اش نمی افتد. خوش حال شده بود از دیدنم جلدی زنگ می زند به امین، پسر دایی ام هم بیاید کمک.
تمام وقت را می خندیم و کار می کنیم. گرد های خانه رفته رفته پاک می شوند و من فکر می کنم می شود خدای محول الاحوال، سال نو که می رسد، گرد های دل مرا هم پاک کند؟
ظهر شنبه است که به مقصد حرم راه می افتیم سمت مشهد. عاشق که می شوی، دیگر همه ی زمان باهم بودن، جزو خاطرات خوب سفر محسوب می شود. عشق، حتی فاصله های دور را هم نزدیک می کند. زمان مثل برق و باد می رود و خوش می گذرد. فاطمه هم خوش حال است. شب که می رسد، دل آدم بی قرار تر می شود تا زود تر رزق اولین نگاه را بردارد.
ماه دارد خودش را می رساند به شب بدر، اما حالا هم که چند روزی مانده، آسمان روشن است. نزدیک مشهد که میرسی؛ اما دیگر این ماه نیست که آسمان را روشن می کند. مشهد، شب ها هم خورشید دارد. کنار فاطمه به انتظار روزنی که حرم را نشانمان می دهد، نشسته ام. پلک بر هم نمی گذاریم تا به خورشید سلام کنیم.
دیر وقت است که به مشهد می رسیم. چند ساعتی مانده به تحویل سال. به اقامتگاه می رویم و کمی استراحت می کنیم. طولی نمی کشد که راهی حرم می شویم. من که خوابم نبرد. هوای سرد سحرگاه مشهد نمی تواند مانع زائرانی باشد که آمده اند تا سال را در کنار امامشان آغاز کنند. هنوز فاصله ی زیادی مانده تا حرم که توی سیل جمعیتی که به سمت امام در حرکت اند، جاری می شویم. گم می شویم در انبوه زائران.
ساعت، هشت صبح روز یکم فروردین ماه سال ۱۳۹۵: سالم را در محضر امام و در کنار فاطمه شروع می کنم. دست های هم را محکم گرفته ایم و توی دلمان برای هم آرزو خوشبختی می کنیم و من برای هردومان آرزو عاقبت به خیری می کنم.
حول حالنا! می خواهم عوض بشوم و همه ی زندگی ام را عوض کنم. می خواهم آن کسی باشم که دوست دارم، نه آن چیزی که یک ذهن مریض از من ساخته است. هرگز از تأخیر و دیر رسیدن به آرزو هایم نا امید نمی شوم. بخشش الهی به اندازه ی نیت من است. نیت می کنم. می نشینیم گوشه ای از صحن آزادی، آزاد از دنیا. زیارت نامه می خوانیم. من به عادت همیشگی ام توی کتابچه ی حرم، می گردم دنبال زیارت جامعه ی کبیره.
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_19
چند سالی که این زیارت، ذکر پر تکرار من است و چند ماهی است که معنای آن برایم وسیع تر شده. حالا وقتی می گویم:( مبغض لاعداکم... حرب لمن حاربکم... معکم معکم لا مع غیرکم...) مشت هایم میل به گره شدن پیدا می کنند. دارم زیارت نامه را با تماشای تصاویر دمشق در پس ذهنم می خوانم که فاطمه می پرسد:( چرا دعای کوتاه تری نمی خونی؟)
می گویم که می ارزد اگر به جای همه ی دعا ها، همین زیارت جامعه ی کبیره را بخوانی.
جامعه، مثل اسمش، کامل ترین زیارتی است که به دستمان رسیده. زیارت را که می خوانیم، فاطمه گوشی اش را می گیرد رو به رویمان. سر خم می کند به سمت من و عکس می گیرد و نشانم می دهد. حال و هوای آن صبح بهاری، کیفان را کوک می کند. در طول سفر دو سه روزمان، تا جایی که می توانیم عکس می گیریم. عکس ها فقط ترکیب تصویر ها نیستند. عکس ها حس و حال لحظه ها را هم در خود ذخیره می کنند. حس و حال این لحظه ها را دوست دارم.
دو سه روزی که در مشهدیم، مثل باد می گذرد و راهی سمنان می شویم. طبق معمول هر ساله، بساط عید دیدنی ها به راه است. طبیعی است که امسال عید دیدنی های من و فاطمه خاص تر باشد. هر جا که می رویم، کلی آرزوی خوب دشت می کنیم. اولین پنجشنبه شب بعد از نوروز است. با فاطمه چند جایی عید دیدنی می رویم. ایستگاه آخر، منزل مادر بزرگ فاطمه است. موقع خواب به فاطمه می گویم که صبح می خواهم بروم مسجد، دعای ندبه. می گوید:( فردا رو بمون که صبحانه رو باهم بخوریم.) باشه ای می گویم و می خوابیم.
برای نماز که بیدار می شوم، دیگر خواب به چشمانم نمی آید. اولین دعای ندبه سال ۹۵ توی گوشم زمزمه می شود. هوا هنوز سرد است. از خانه ی مادر بزرگ فاطمه پیاده راه می افتم تا مسجد المهدی. بیداری، با این که کار کوچکی است در مقابل وظایفی که داریم؛ اما مهم است. کمترین کار ما شاید این باشد که لااقل کمی، فقط کمی خوابمان برای امام بزنیم و صد البته، ندبه فرصتی است برای فکر کردن به امام. فکر کردن به این که کجای مسیر یاری اش هستیم. من می خواهم سرباز او باشم.
چند روزی از عید گذشته، دست جمعی با برادر ها و همسرهایشان می رویم ورامین، پیش مادر بزرگ. چه زود گذشت عید! تمام فکر و ذکر این روزهایم رفتن است. آن ها که می دانند سفرم نزدیک است، دلواپس اند و گه گاه دلواپسی شان را ابراز می کنند. دوست ندارم این نگرانی ها به مادر و پدرم و فاطمه برسد. بابا یکی دو باری خواسته سر صحبت را باز کند. هر بار از زمان رفتن می پرسد و می داند که خودم هم منتظر خبرم.
یکی از روزهای عید، می رویم خانه ی خواهرم، عید دیدنی. آقا هادی، شوهر خواهرم پاپی شده که برای چه می خواهی به سوریه بروی؟ برایش توضیح می دهم که نیروهای رزمنده نیاز به آموزش دارند. من هم که دوره ی کارشناسی و مربی گری جنگ افزار را گذرانده ام، می خواهم این تخصص را به نیرو های سوری آموزش بدهم تا برای جنگ با دشمنان امنیت منطقه آماده تر باشند.
توضیح می دهم که اگر در سوریه با داعش نجنگیم، دیر یا زود باید نزدیک مرزهای خودمان با آن ها رو به رو شویم. از همه ی این ها گذشته، به عنوان یک انسان، در برابر مردمی که بی پناه مانده اند، احساس مسئولیت می کنم. این یک مسئولیت دینی هم هست. نمی شود بیش از این دست روی دست بگذاریم و فقط نظاره گر جنگ در سوریه باشیم. من نمی خواهم تماشاچی باشم. مثل تماشاچی مسابقه های فوتبال که هر از چندی، تشویقی هم بکنم و در نهایت، هیچ!
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
ابراهیم گفت :
دکتر اون بچه ای که مداوا کردی
شاید باورت نشه امـا پدرش
سرکرده یک گروه سی نفره
کومله بود.
مادرش میره تو دره،همونجا که
کمین بوده وشروع به تعریف از
کار خوب تو واخلاقت میکنه!
شوهرش هم با گروهش می آیند
تسلیم میشوند و گروهای دیگر
هم سست شده اند .
اگـر بدانی تعداد تسلیمی ها
چقدر ، زیاد شده اند!
به شانه ام زد وگفت :
اینها همه اش بخاطر توست
احسنت به کارت وغیرتت مرد .
گفتم :
من کاری نکردم . شما کرده اید
شما یادمان دادید با مردم بد
تا نکنیم :)
#شهید_ابراهیم_همت
@nasibeh_media
•{بِسْمِ اللّٰهِ الرَحْمٰنِ الرَحيٖمْ}•
شهید محسن مهدی رعد:
«مهدی» از زمان کودکی ارتباط ویژهای با
امام زمانش داشت. او به خوبی میدانست
که هر کدام از ما برای آماده سازی ظهور
حضرتش باید کاری انجام دهیم. او متناسب
با هر مرحله از عمرش آنچه که بر عهدهاش
بود را انجام داد...
🗓|دوشنبه ۸/۹
📿|ذکر روز :«یا قاضِیَ الْحاجات»
@nasibeh_media
مادر است دیگر
فرزندش را غریبانه شهید کردند...
#شهیدآرمانعلیوردی
@nasibeh_media
هر ڪسۍ دل بہ ڪسۍ داده
در این شهـٰر غریـب
ما ڪہ غیر از ٺـو نداریـم
چہ باید بڪنیم سردارمـ.. :))🌿
@nasibeh_media
هیچوقٺسیرنخوابید.
همیشھڪسرےخوابداشٺ. گاهےڪھخانھمےماند
اسٺراحٺڪند،
موبایلشراخاموشمےڪردم.
وقٺےبیدار مےشد،
مےگفٺ: «چراموبایلروخاموشڪردے؟!»
مےگفٺ:
«اینروگرفٺھامڪھهمیشھٺو دسٺرس باشم؛
هرڪےڪھڪارداشٺ،
راحٺبٺونھپیدامڪنھ.»
#شهیدناصرناصرے
منبع:یادگارن/ ص49
@nasibeh_media
عشقِ به دیگری ضرورت نیست، حادثه است.
عشقِ به وطن ضرورت است، نه حادثه.
عشقِ به خدا، ترکیبیست از ضرورت و حادثه.
#ایران
@nasibeh_media
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_20
نوروز ۹۵، اوقات خوشی بود که به سرعت گذشت. تعطیلات که به پایان می رسد، ضرباهنگ زمان تند تر می شود. برنامه های کاری و برنامه های مربوط به سفر، پرتراکم تر شده اند. این وجود، سهم با فاطمه بودن را از روزهایم می گیرم. گه گاه می روم دنبالش که با ماشین عمو در شهر دوری بزنیم، مثل همین روزهای اواسط فروردین. سر راه باز هم گل می گیرم. می خواهم کمی مفصل تر از آنچه که تا الان شنیده، درباره ی رفتنم با او صحبت کنم. قلبم تند تر از همیشه می زند. دوری احتمالی، باعث می شود آدم قدر لحظه های باهم بودن را بیشتر بداند و دوری، همیشه محتمل است. گل را که می سپارم به فاطمه، گل لبخند هم می نشیند روی صورتش، مادر فاطمه گل ها را که توی دست دخترش می بیند، انگار تصویر همه ی گل خریدن هایم می آید جلو چشم هایش:( این گل ها گرونه! فکر زندگی تون باشید. پول ها رو باید جای دیگه ای خرج کنید. این گل ها هم که چند روز دیگر خشک می شن.)
من هم فرصت را مناسب می بینم که به معشوق، ابراز ارادتی بکنم:( ارزشش رو داره که یه لبخند روی صورت همسرم ببینم.)
می رویم که دوری در تهران بزنیم. این دور زدن ها البته همیشه شیرین نیستند. تهران، منظره های ناخوشایند، کم ندارد. فقر گاهی در متظاهرانه ترین صورت ممکنش، می آید کف خیابان های تهران. می آید پشت چراغ های قرمز. چراغ های قرمز زندگی.
وقتی دخترانی را می بینم که دستشان را برای لقمه ای نان، جلوی رهگذران دراز می کنند، دلم می گیرد. دلم می گیرد وقتی که می بینم آن ها را که چادر به سر، آب رو می ریزند. فاطمه می گوید:( تو خیلی حساسی!) جوابش می دهم که زن حرمت دارد و چادر زن، احترام. دیگر باید چقدر این اتفاق تلخ تر شود که به این زن هه کمک کنند تا مجبور نباشند دستشان را جلوی مردم دراز کنند؟
کاش آن ها که بر صندلی مسئولیت نشسته اند، نگاهی به چراغ قرمز ها بیندازند.
صبح های با فاطمه کم تر از این منظره ها می بینیم. وقت هایی که به خانه شان می روم، خودم به جای عمو می رسانمش مدرسه، از افسریه راه می افتیم تا مدرسه ی شاهد حضرت زینب. راه طولانی است و عاشق مگر چه می خواهد جز یک راه طولانی در کنار معشوق؟ از هر دری حرف می زنیم و حرف هایمان ته نشین می شود توی خیابان های شهر. وقت هایی که فاطمه همراهم نیست، جا به جای شهر یاد حرف هایمان می افتم. انگار نشانه گذاری کرده ایم شهر را با حرف هایمان. من صبح هایم را در کنار او با انرژی شروع می کنم، لابد او هم.
تازه دارد دلتنگی مادر به نقطه ی بحرانی می رسد که تلفن می زند و می گوید که در راه است. می رود خانه ی مادر بزرگ، ورامین.
هنوز نمی داند که رفتنم نزدیک است. خوش حال می شوم از آمدنش. عصر راهی ورامین می شوم. توی راه با خودم فکر می کنم اشاره ای، کنایه ای بگویم از رفتن یا نه. هر چه نزدیک تر می شوم، کلمه ی (نه) سنگین تر می شود.
این عصر، این شب، مادر را بیشتر تماشا می کنم. به صدایش بیشتر گوش می دهم. به رویش بیشتر لبخند می زنم و او نمی داند. می دانم که پیش از رفتن، شاید فرصت برای دوباره دیدنش دست ندهد. فرصت کم معجزه می کند. فرصت که کم باشد، ما قدردان تر می شویم و از لحظه هایمان بیشتر لذت می بریم. قدردان لحظه های بودن با مادرم.
موقع خداحافظی، مادر دلش طاقت نمی آورد و از زمان رفتن می پرسد. می گویم:( هنوز منتظر خبرم.) ساده گفته ام؛ اما در دلم آشوبی است از این انتظار.
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿