eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
105 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 تصور می کردم. آتش جنگ که شعله کشید، برخی از بومی ها که در منطقه مانده بودند، آن چه را بردنی بود، بقچه کردند، گرفتند روی سرشان و عزم رفتن کردند. اشک می ریختند و از زمینشان دل می کندند‌. تصور می کردم. وحشت، حالت چهره‌ی زنان و کودکان را دگرگون کرده بود. تصور این صحنه ها، زهر در کاممان می ریخت. باید بر این اندوه تلخ غلبه می کردیم. خانه ای که دیروز شده بود پناهگاهمان، حالا شده خانه‌ی من، خانه‌ی کمیل. روستا تثبیت شده و آن را به منطقه تقسیم کرده اند. با کمک همه‌ی بچه ها در قراصی یک خط پدافندی تشکیل داده ایم. هر کدام از بچه ها در منطقه ای مستقر شده است. در چنین وضعیتی، آموزش ها موقتاً تعطیل شده و همه بر نگه داشتن خط قراصی متمرکز شده ایم. چند نفر از نیرو های عراقی و سوری را به من سپرده اند و با هم در همان خانه مستقر شده ایم. به چشم بر هم زدنی با هم جفت و جور می شویم. انگار سال هاست که همدیگر را می شناسیم. فرزندان دو خاک ایم؛ اما زیر یک آسمان، توی یک مسیر، در راه یک هدف. سن و سالشان از من خیلی بیشتر است؛ اما اینجا اشتراک هدف و برادری ها، تفاوت سن را کم اهمیت می کند. در برابرشان احساس مسئولیت می کنم. دائم بین مقر و این خانه در رفت و آمدم و سراغشان را می گیرم. امیر و احمد هم در خانه شان هستند. از وقتی درگیری شدید شده، ندیدمشان و فقط پشت بی‌سیم صدایشان را شنیده ام. خانه من یکی از نزدیک ترین خانه ها به نیرو های تکفیری است، در میانه‌ی روستا. خاکریز مسلحین، در نزدیکی مان دیده می شود. دویست سیصد متر با تروریست ها فاصله داریم و ممکن است تروریست ها هر لحظه به خط بزنند. اوضاع منطقه نا آرام است و کاملا در موضع دفاع هستیم. امروز در روستای خلصه دو عملیات انتحاری انجام شد و چند نفر از رزمنده ها به شهادت رسیدند. مجموعه‌ی این اتفاقات رحیم را نگران می کند. بعد از ظهر که شد، سلاح را از من گرفت تا مجبور شوم در مقری بمانم که در شرق روستا انتخاب کرده بودند. می گفت:《پشت خط بمون و از همون جا کارها رو انجام بده.》پشت بی‌سیم، دائم برای بچه هایی که در خطر اند نیرو و مهمات طلب می کنم. دلم طاقت نمی آورد. دم غروب، دست خالی راهش شده ام که به نیرو ها سر بزنم. بچه ها گله می کنند که بگذار سالم برگردی ایران؛ اما من می خواهم که مجاهدان، احساس تنهایی نکنند و گمان نکنند رهایشان کرده ایم برابر خطری که از لحظه تهدیدشان می کند. می خواهم دلشان قرص باشد که اگر خطری هست، برای همه‌ی ماست و البته که از خطر نمی ترسیم. خودم برایشان غذا می برم. نشسته اند و با دست غذا می خورند. می نشینم کنارشان و آستین بالا می زنم و من هم با دست مشغول می شوم. یکی از بچه ها که مرا می بیند، تعجب می کند. می گویم که اینطور غذا خوردن کمی سخت است؛ اما صمیمیت بین ما و نیرو ها را بیشتر می کند. سبک زندگی یک فرمانده یا مربی مهم است. مربی ها الگو قرار می گیرند. بچه ها به کنایه می گویند که انقدر که تو به فکر نیروهایت هستی، مادر به فکر بچه هایش نیست. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 سیر که می بینمشان می روم در خانه های قراصی گشتی میزنم. توی یکی از خانه ها دراز میکشم و غرق می شوم در خیالاتم. چشم هایم را که باز می کنم، می فهمم که دو ساعتی است خواب مرا با خودش برده! دو سه روزی می شد که به خاطر شرایط بد منطقه، چشم روی هم نگذاشته بودیم. بچه ها نگرانم شده اند که چرا جوابشان را پشت بی‌سیم نداده ام. رحیم تعجب کرده که چطور با خیال راحت توی آن خانه‌ی خالی خوابیده ام، خانه ای که هر لحظه ممکن بود تکفیری ها ویرانش کنند. به مقر که بر می گردم، باز پیام های فاطمه را می بینم :《تو که قول داده بودی سر چهل و پنج روز برگردی. همه منتظریم که برگردی. چرا نمی آیی؟ چرا زیر قولت زدی؟ چهل و پنج روز که منتظر دیدنت مانده‌م. عباس، تو رو خدا زود تر برگرد.》 به تصویری که از فاطمه توی گوشی ام دارم، نگاه می کنم. مکث می کنم. یک، دو، سه. باید قلم بردارم. بار سنگین این دلتنگی را جز همدمم، قلم نمی تواند به دوش بکشد. کاغذی بر میدارم و نقش های دلتنگی را به واژه تبدیل می کنم و به بند نوشتن می کشمشان: 《همسر عزیزم...این نامه را برای تو مینویسم بیشتر از دل تنگی دل خودم. شنیدی می گویند سخن که از برآید، بر دل نشیند؟ صداقتم را به حرمت صدای لرزانم بپذیر. زندگی روح دارد و جسم، مثل انسان. جسمش دیدنی های آن است. روحش که به جسمش جان می دهد، عشق است...من همیشه دوست داشتم یک عاشق ببینم. همیشه دوست داشتم ببینم عاشق چگونه زندگی می کند؟ چه می گوید؟ چگونه فکر می کند؟ آخر خیلی می شنیدم از سوزوگداز و درد و درمان عشق...عشق بسیار مقدس است. عشق هر چه غیر از خداست، مجازی ست و حقیقی خداست؛ اما مکر خداوند زیبا ست که عشق مجازی را پلی ساخته و تنها با عبور از آن به عشق حقیقی می رسیم. من دوست دارم عاشق بشوم...از تو شروع کنم تا بتوانم ذره ای عشق حقیقی را درک کنم. دوست داشتن، مقدمه‌ی عشق است؛ اما عشق نیست. اگر بخواهیم عاشق هم باشیم باید تلاش کنیم. تلاش در محبت کردن، تلاش در رفتار خوب و پسندیده. عشق مربوط به صورت نیست. صورت، ظاهر عشق است. مقدمه‌ی عشق است؛ اما ادامه اش با روح است. اخلاق مربوط به روح است. دوستت دارم، فاطمه جان. امیدوارم من و تو بتوانیم عاشق شویم....خیلی دوستت دارم. دلم برایت تنگ می شود، عشقم...!ع د》 بچه ها از دیروز در تکاپوی طرح ریزی و اجرای یک عملیات بوده اند. روز و شب ندارند برای گرفتن خاکریزی که آن سوی روستای قراصی، در دست تکفیری هاست. تکفیری ها اما دستمان را خوانده اند؛ به خاطر همین، زمان عملیات مدام تغیر می کند. سپیده که زد، رحیم و حسین رفتند نزدیک خط دشمن، برای عملیات شناسایی. فرمانده نگذاشت من جلو بروم. من و مهدی طهماسبی ماندیم. دو روزی بود که با حسین و سهراب آمده بودند خط ما. سهراب هم از بچه های آرام اما کاربلد دانشگاه است. چند هفته ای می شود که حسین را ندیده ام، از وقتی که علی اصغر تازه به دنیا آمده اش سفرش را به تاخیر انداخت. دیروز صدایم را پشت بی‌سیم شنیده بود. دیدم کسی پشت بی‌سیم می گوید:《تَندِم》! سریع کدش را شناختم. گفتم《ابویاسین! شمایی؟》خود خودش بود. تمام خاطرات سقوط آزاد تندم آمد توی ذهنم. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 رفتم به چهار ماه قبل: صبح سرد اواسط بهمن ماه سال پیش، جایی در حصارک کرج. لباس چتر بازی پوشیده بودیم و قرار بود با بالگرد برویم به ارتفاع سه هزار متری: سقوط آزاد با سرعت ۲۴۰ کیلومتر بر ساعت! بار اولم بود که سقوط را تجربه می کردم؛ اما بر خلاف بعضی از همراهان، دلهره نداشتم. توی بالگرد می خندیدم و با بچه ها که بعضی ها شان کپ کرده بودند، شوخی می کردم. با یکی از اساتید هوا برد، چتر دو نفره ای پوشیده بودیم و آماده‌ی رهایی بودیم. بی هراس پریدم. تجربه‌ی شگفت آوری بود. دیدن زمین از بالا، یعنی وسعت دید بیشتر. برای آنکه بیشتر ببینیم، باید اوج بگیریم. بین زمین و آسمان سیر می کردیم. وسط سقوط، گوشی ام را از جیبم در آوردم و شروع کردم به فیلم گرفتن! بعد که پایمان به زمین رسید، بچه ها می خندیدند که شوک ناشی از پرش، دست و دل پای دیگران را می لرزاند؛ اما تو وسط معرکه فیلم می گیری؟ حسین که از حالم پرسید، گفتم:《فکر می کردم سخت تر از این باشه. حالا اگه بگن تنها بپر، تنها هم می پرم.》خاطرات هم پروازی را در ذهنم مرور می کردم. در منطقه که حسین را دیدم، یک دل سیر بغلش کردم. خواب دو سال قبلش را برایم گفت. می گفت خواب دیده که حاج حمید او را با من به ماموریتی می فرستد، به جنگ. توی خواب حاج حمید به حسین سفارش کرده بود که مراقب من باشد. خندیدیم به تعبیرش که حالا انگار واقع شده بود. حسین را که یک دل سیر دیدم، رفتم که به نیرو هایم سر بزنم، در خانه ام، خانه‌ی کمیل. آدم گاهی به خانه‌ای که فقط نامش از آن اوست، تعلق خاطر پیدا می کند و بالاتر از آن، به آدم های خانه... اعصاب آدم های داخل خانه خراب بود. تکفیری ها می آمدند روی خاکریزشان و پرچم سفیدی دستشان می گرفتند و می دویدند. می خواستند روحیه‌ی نیروها را تضعیف کنند. فاصله شان با ما زیاد بود و تیرهای بچه های خانه‌ی کمیل نمی توانست حال تکفیری ها را بگیرد. نیرو های عراقی و سوری، نمی توانستند خشمشان را فرو بخورند. به سمت آن ها تیر اندازی می کردند؛ اما این به هدف نخوردن ها و نرسیدن ها خشمشان را بیشتر می کرد. فرماندهان هر چه می گفتند که این کار ها، جنگ روانی است، تیراندازی نکنید، به خرجشان نمی رفت. دلم طاقت نداد. سخت بود برایم که دشمن جلو چشممان جولان بدهد. پاپی شدم که یک قناصه در اختیارم بگذارند. آن قدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدند. چفیه ی عربی را بستم به پیشانی ام. نشستم پشت خاکریز. صورتم را گذاشتم روی بدنه‌ی قناصه و از توی دوربین، خاکریز دشمن را تماشا کردم. جنبنده ی پرچم به دست، هنوز روی خاکریز می دوید. آرام بودم. چشم هایم را دوختم به خاکریز دشمن. نفسم را در ریه هایم زندانی کردم. چند نفر از نیروهای عراقی و سوری نشسته بودند دور و برم و نگاه می کردند. دلم فرمان شلیک را صادر کرد. ماشه را چکاندم. گلوله، فاصله‌ی ما و تکفیری ها را زوزه کشان، به چشم بر هم زدنی طی کرد. پرچم سفید تکفیری ها افتاد. نیروها جان تازه گرفتند. تکبیر می گفتند و شادی می کردند. حالا کسی جرات ندارد که سرش را از آن خاکریز بالاتر بیاورد. این سو و آن سو می شنیدم که یک تک تیرانداز به خط آمده! سرمان که خلوت می شد، با حسین قناصه را بر می داشتیم، می رفتیم برای تأدیب و کل کل می کردیم با تیربارچی تکفیری ها. آفتاب، پشت سر ما بود. پشت خاکریز خودی. آموزش های تیراندازی که به خاطر درگیری ها موقتا تعطیل شده بود، دوباره راه افتاده است. نیروهای نبل و الزهراء و نیروهای عراقی مشتاقانه نکات تیراندازی را گوش می دهند، عمل می کنند و یاد می گیرند. امروز رحیم هم با ما همراه شده. با بچه‌های عراقی روی ارتفاع، تمرین تیراندازی می کنیم. توپ خانه‌ی سوری ها کنارمان مستقر شده و خان طومان را می زند؛ چون احتمال می رود که دشمن بخواهد خان طومان را بگیرد. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 نمی دانم که چه شد که یکی از قبضه های توپ منفجر می شود. انفجار آن قدر شدید است که توجه همه را جلب می کند. قبضه های توپ در یک مزرعه قرار دارند و علف ها و باقی مانده‌ی کشت، تا ارتفاع نیم متر، زمین را پوشانده است. آتش افتاده به جان علف های خشک. از دور می‌ بینم که کسانی دارند، روی علف ها خاک می ریزند تا آتش را خاموش کنند. به رحیم می گویم:《برم کمکشون؟》رو ترش می کند که لازم نکرده، خطرناک است! تا این را می گوید، دوباره صدای انفجار مهیبی می پیچد توی دشت و آن ها که مشغول خاموش کردن آتش بودند، پا به فرار می گذارند. با به رحیم می گویم:《برم پایین؟》رحیم می گوید:《اون ها فرار کردند، تو می خواهی بری؟!》 - آتش داره پیش روی می کنه، می رسه به مهمات و باز انفجار رخ میده. باید مهمات رو از جلو آتیش بردارم. - اگه رفتی و یه قبضه توپ دیگه منفجر شد، چی؟ آخه تو با این بدن لاغرت می خواهی بری صندوق مهمات جا به جا کنی؟ لازم نکرده! به جبر نگهم می دارد. حرف هایش هنوز تمام نشده که انفجار سوم هم رخ می دهد. رحیم نگاهم می کند که بفرما! کار خدا بود که آتش اندک اندک خاموش شد. از میدان تیر که برمی گردیم، نگران سیبل هایی هستم که در منطقه‌ی بلاس مانده اند‌. برای سیبل ها از بیت المال هزینه شده. به رحیم می گویم:《کارمون که تموم شد، سیبل ها رو ببریم. اینجا از بین میرن.》رحیم نگاهم می کند که یعنی حالا وسط این درگیری ها آوردن سیبل ها چه صیغه ای است! من اما می خواهم آن چه را که تحویل گرفته ام، درست تحویل بدهم. بیت المال مسلمین، زیان را بر نمی تابد. منطقه هنوز ناآرام است. رحیم هم آرام و قرار ندارد. من بیشتر پشت خط با بی‌سیم کار ها را دنبال می کنم. تکفیری ها گاه و بیگاه با خمپاره ها و موشک ها از ما پذیرایی می کنند. آتش، بی امان از آسمان می بارد. با تکفیری ها ۴۰۰ متر بیشتر فاصله نداریم. جمعی از نیروهای اهل نبل و الزهراء بیشتر توی دشت پیش روی کرده اند و تا دویست متری دشمن نزدیک شده اند. تیر بار تکفیری ها که روشن می شود، یکی از نیروهایم شهید می شود و یکی مجروح. آن را مجروح شده، برمی گردانند؛ اما شهیدمان می ماند توی دشت. آرام و قرارم رفته است. پشت بی‌سیم می گویم:《آتش بریزید، من رو پوشش بدید تا برم پیکر شهید رو برگردونم.》*** می دانم که تیربارچی های دشمن در کمین اند؛ اما دلم رضا نمی دهد که پیکر شهیدمان بی پناه بماند. هر چه بیشتر اصرار می کنم، فرمانده فوج با رفتنم بیشتر مخالفت می کند. می گوید:《بی تابی نکن! آتش دشمن شدیده. اگه بری، خودت هم شهید میشی.》می گویم:《نمی خوام پیکر شهیدمون بیوفته دست تکفیری ها.》به جبر، توی مقر نگهم می دارند. یاد آن پیکر در دشت افتاده بغض می شود و می رود تا راه گلویم را بگیرد. چند ساعت بعد که توی مقر هستم، صدای یک انفجار مهیب، گوش هایم را می آزارد. به سرعت می روم سمت محل انفجار. ماشین مهمات را در انتهای کوچه ای بن بست، با موشک تاو زده اند. هر لحظه امکان دارد موشک دوم را به ماشین دیگر بزنند که در تیررسشان است. دوربین های پیشرفته ای دارند و منطقه را خوب دیده بانی می کنند. کسی از بچه ها انگار دلش را ندارد که برود و ماشین دوم را از تیر رس دشمن دور کند. تا پیش قدم می شوم و پا جلو می گذارم، یکی از نیروها می پرد سمت ماشین و آن را می برد به محلی امن تر. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 توی ماشین اول، چهار نفر از نیروها در آتش خشم دشمن می سوزند. سریع دست به کار خاموش کردن آتش می شوم تا پیکر ها بیش از این نسوزند. نیرو ها را سر و سامان می دهم که آتش زود تر خاموش شود. آتش که خاموش می شود، صورت های سوخته ی نیروها هم آشکار می شود. انسان ها همراه ماشین به کلی سوخته اند. دوده آینه‌ی ماشین را کدر کرده است. چشم تیز می کنم؛ اما نمی توانم تشخیص بدهم که کدام نیرو ها هستند. حس عجیبی دارم. صحنه ای که در برابرم است. به حیرتم وا می دارد. نظیر آن را هرگز ندیده ام. چهار انسان که اجزای پیکرشان کاملا سوخته است. حیرانم، اما هول نه. با خودم فکر می کنم که این نیروها در آن لحظه آخر چه احساسی را تجربه کرده اند. سوختن، این استعاری ترین و تمثیلی ترین نوع جان دادن. حالا در برابر چشم هایم است. به نظرم می آید که جان دادن شکوهمندی است. ذوق به تماشا. صحنه ها می شود در دفتر ذهنم: چو ذوق سوختن دیدی، دگر نشکیبی از آتش اگر آب حیات آید، تو را ز آتش نینگیزد لابد این نیرو ها هم در انتهای آن کوچه‌ی بن بست، ذوق سوختن را چشیده اند. دیگر چرا هراس از آتش، وقتی آتش، آب حیات می شود؟ و راستی که این کوچه ها هم دیگر بن بست نیستند. دارم به این صحنه شگفت نگاه می کنم که حمودی می گوید:《یکی از این شهدا، ایرانیه.》گوش تیز کرده ام که حرف هایش را با یکی از نیروها بشنوم. نمی دانم چرا دلم برای امیر شور می زند. نکند این پیکر...چند باری توی بی‌سیم صدایش می کنم؛ اما جوابم را نمی دهد. چنج دقیقه ای که می گذرد، صدایش را پشت بی‌سیم می شنوم و خیالم راحت می شود. حمودی نشانی می دهد از آن شهید ایرانی. حسین هم خودش را می رساند. نشانه های حمودی و پلاک سوخته اش را که بررسی می کنند، شهید شناسایی می شود. آن شعله ها انگار به جان من هم سرایت کرده است. می فهمیم که آن شهید ایرانی، مهدی طهماسبی است. یادم می آید که دیشب، نماز مغرب و عشاء را دوتایی، باهم به جماعت خوانده بودیم. دو سه روز بیشتر از آمدنش به خط نمی گذشت. چه خوش اقبال بود که قربانی اش پذیرفته شده. مگر نه این که خدا قربانی هابیل را سوزانده و این نشانه‌ی پذیرفته شدن قربانی بود؟ ما از نسل هابیلیم...در خزانه‌ی خدا هنوز هم آتش هست. آفتاب که خودش را پشت دشت پنهان می کند، به حسین می گویم برایم یک دوربین دید در شب جور کند. اصرار می کند که بگویم دوربین را برای چه می خواهم. می گویم:《بیا بریم پیکر شهید رو از دشت بیاریم.》حسین می گوید:《بذار از فرمانده فوج اجازه بگیریم.》پاسخ فرمانده روشن است:《به صلاح نیست!》به سهراب هم که گفته بودم، مرا نهی کرده بود. می گفت:《اگه تکفیری هه دوربین مادون قرمز داشته باشن، شک نکنید که بر نمی گردید!》 فاصله‌ی ما و تکفیری ها، آن قدر کم است که صدای اذان و دعایشان را می شنویم! اذان تکفیری ها! دلم آرام و قرار ندارد. نمی خواهم پیکر شهیدمان، دست دشمن بیفتد. هوای دشت گرم است و شهید، امروز را روزه بوده...بغضم را می خورم. از فرمانده فوج که نا امید می شویم، با حسین تصمیم می گیریم سری به بچه ها بزنیم. می رویم پیش احمد که جایی از خط را حفظ می کند. کنار احمد، روی زمین چمباتمه می زنم و گرم صحبت می شویم. وسط حرف ها می گویم:《خبر داری مهدی طهماسبی شهید شده؟》خشکش می زند و بعد، وا می رود. به خودش می آید. با تعجب می گوید:《شهید شد؟》در جواب تعجب می گویم:《بگو انا لله و انا الیه راجعون!》 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 انگار دلش تکان خورده باشد، می رود توی عالم خودش. سرش را انداخته پایین و چند دقیقه ای هیچ نمی گوید. سرش را بلند می کند:《انا لله و انا الیه راجعون.》استرجاع که می گوید، آرام می شود. تعجب از این است که شهید نمی شویم، نه این که شهید می شویم! خوانده ایم انا الیه راجعون تا ببینی تا کجاها می رویم از پیش احمد که می آییم، فرصتی می شود که با حاج حمید، فاطمه و خانواده تماس بگیرم. با حاج حمید درد دل می کنم. صدای آرامش از پشت خط، چهره اش را در نظرم مجسم می کند. دریایی از مهر توی دلم موج می زند؛ اما نمی خواهم با بیانش، دلتنگی ام را نشان بدهم. بعد از حاج حمید نوبت خانواده می رسد. مادر فاطمه نگران شده بود. می گویم:《اینجا بیمه‌ی حضرت زینبیم. دعا کنید توی جنگ با تروریست ها پیروز بشیم تا شما رو بیارم سوریه، با آرامش و امنیت زیارت کنید.》روحیه می دهم بهشان. قاعدتاً باید بر عکس باشد؛ اما من می کوشم که بهشان دلداری بدهم. بد از زن عمو، زنگ می زنم خانه‌ی خواهرم. زیاد صحبت نمی کنیم. احوال پرسی می کنیم و خداحافظی. آقا هادی، شوهر خواهرم می پرسد:《کی بر می گردی؟》نمی دانم. می گویم:《انشاءالله می آم.》به بابا که زنگ می زنم، تا صدایم را می شنود، می گوید:《تو که قرار بود این روز ها سمنان باشی.》دوباره برایش می گویم که اوضاع منطقه بحرانی است و لازم است یک هفته ای بیشتر بمانم. بابا ابراز دلتنگی می کند:《عباس! دلم برات تنگ شده. برگردی، بوسه بارونت می کنم.》 دلم برای بوسه هایش تنگ شده؛ اما چیزی نمی گویم. ادامه می دهد:《آسیبی ندیدی؟ راستش را بگو؟ دست و پاهات، همراهتن؟》 - خدا یه عقلی به من بده، بابا دست و پا نداشتم هم نداشتم! - چشم انتظارم... بگو و بخندم با بابا که تمام می شود، گوشی را می دهد دست مامان. احوال پرسی می کنیم. صدای مهربانش، دلم را آرام می کند. - عباس! چقدر صدات نورانی شده! - مامان! چهره‌ی نورانی شنیده بودیم، اما صدای نورانی نه! چند لحظه ای سکوت می کنیم. - مامان! یادت هست قبلا به من گفت بودی اگه شهید شدی، باید روز قیامت دستم رو بگیری؟ - حالا ما یه چیزی گفتیم! همه فامیل منتظرن برگردی. دعا می کنن واسه اومدنت. - زیاد دعا نکنید، شاید دعاتون برعکس مستجاب بشه! بیش از این جدی آمیخته به شوخی، نمی توانم از احساسی که در درونم جریان دارد، با مادر حرف بزنم. نگرانم که مبادا نگرانش کنم. از حرف زدن با بابا و مامان آرامش گرفته ام. همیشه دوست داشتم دست و پای مامان را ببوسم؛ اما این کار را نکردم. الان هم بغضی شده در گلویم. کاش مرا به حضرت زینب ببخشد. کاش بابا از سر دینی که برگردنش دارم، بگذرد. در خدمت به بابا و مامان کوتاهی کرده ام و حالا سخت پشیمانم. کاش علی رضا و مهدی، برادرانم کم نگذارند برایشان. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 چقدر حرف نگفته توی دلم هست. پناه می برم به مناجات علی که آهنگش، آرامش شب های من است:《مولای یا مولای...انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی؟》چه کسی جز تو بر من ضعیف رحم می کند؟ می رویم به نیرو های نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دل هایشان را می گویند و مشکلاتشان را و از هر دری سخنی. حرف هایشان با مهری که از آن ها به دل دارم، مخلوط می شود و می رود توی قلبم و این، لابد از چشم هایم پیداست. یکی از جوان های آر پی جی زن نبل و الزهراء این مهر را از توی چشم هایم خوانده. با هم گرم می گیریم. انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشم های پر از مهربانی اش را از چشم هایم بر نمی دارد. دلم می خواهد هدیه ای به او بدهم. هدیه، واژه های مشترک زبان ماست. میدان رزم، شده است میدان مهر. چیزی در خوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکش هایم را از دست هایم بیرون می کشم و می گذارم توی دست های جوان سوری. حسین نجوا می گوید:《این دستکش های مخصوص نظامی، گرون قیمت ان. چرا راحت میدیش بره؟》می گویم:《این جوون سوری شاید ماه ها، شاید سال ها اینجا مشغول دفاع باشه. ما مهمون چند روزه ایم. این دستکش ها بیشتر به درد اون می خوره.》 جوان از دستکش ها خوشش آمده و از هدیه گرفتن خوش حال شده است. معطل نمی کند. انگشتر زیبایش را در می آورد، می گذارد توی دستم و در می آید که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقه‌ی نامزدی و برای دست راستم، انگشتر هدیه. بغلش می کنم و انگشتر را دستم می کنم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم. هم خودش را و هم هدیه اش را. توی درگیری ها مدام لباس هایمان از خاک پر می شود. تنی به آب می زنم. حسین که مرا دیده، می گوید:《غسل شهادت هم کردی دیگه؟》می گویم:《چه کنیم. برای همین راه اومدیم.》می خندد. صحبتمان که تمام می شود، می روم که لباس هایم را بشویم. این روز ها بیشتر لباس مشکی محرمم را تن کرده ام. توی مقر یک ماشین لباس شویی داریم و گه گاه با آن لباس هایمان را می شوییم. یکی از بچه ها که دید می خواهم لباس مشکی ام را بشویم، لباسش را می دهد دستم و می گوید:《کمیل! این رو بنداز توی ماشین!》 لباسش را می اندازم توی ماشین. لباس مشکی ام را با دست می شویم. نگرانم که رنگ پس دهد و لباس بچه ها را خراب کند و مدیونشان بشوم. لباسم را که می شویم، پشت بی‌سیم اعلام می کنند که توی خط کمک می خواهند. فرصت نشده لباس را پهن کنم. می روم خط. به فاطمه پیام داده بودم؛ اما هنوز نخوانده است. برایش نوشتم:《آمدم، نبودی...وعده‌ی ما بهشت...》 بچه ها مشغول پیگیری دوباره‌ی عملیات شده اند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیرو های شناسایی، ساعت ها منطقه را زیر نظر گرفتند. رحیم که می خواست برود، خواستم که مرا هم با خودش ببرد. بهانه ای آورده و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد. می گفت:《اگه بیایی، یه چشمم باید به تو باشه.》 فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بی‌سیم و مشغول کار های مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته اند پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم. حالم گرفته است. این ماندن، آزارم می دهد؛ اما چاره ای نیست جز فرمان پذیری. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 تمام شب را بیدار بوده ام. چشم هایم را روی هم نگذاشته ام که گوشی ام، الله اکبر اذان صبح به وقت حلب را می گوید: ساعت، ۳ و نیم سحر است که بلند می شوم، وضو می گیرم و توی سحرگاه سرد منطقه، نمازم را می خوانم. دوست ندارم سر از تربت بردارم. تربت، دوازه است: دروازه ورود به شهر آرامش... نمی دانم چرا قطره های اشک، سجاده ی سحرم را خیس می کنند. من اشک را به پای هر چیزی نمی ریزم. چیست در درونم که شایسته گریستن است. تاریک است؛ اما نور می تابد به دلم. از درون این صلصال کالفخار شکسته، صدایم را می شنوی؟ عملیات، موفقیت آمیز بوده. صدای بچه ها را پشت بی‌سیم می شنوم. خوش حال اند از این که دشمن را عقب رانده اند. بدون حتی یک مجروح، خاکریز را فتح کرده بودیم. گلویم پر بود از بغض نرفتن؛ اما پا به پایشان خوش حالی می کردم و روحیه می دادم بهشان. با وجود موفقیت ها، حملات دشمن، سخت و سنگین است. صد ها نفر از تروریست ها به منطقه هجوم آورده اند. اغلب وابسته به القاعده اند: از احرار الشام و جبهه النصر گرفته تا حزب ترکستان شرقی چین و البته ارتش آزاد. بین‌بینشان چشم آبی و موبور هم می توانی پیدا کنی. بعد از عملیات، بعضی از بچه ها برگشته اند؛ اما کار هنوز تمام نشده است. مرتب با بی‌سیم با نیروهایی که نزدیک تروریست ها هستند، در تماسیم. امیر پشت بی‌سیم، با بچه هایی که توی خط اند، دائم در ارتباط است. اصرار می کنم که بگذارند بروم. امیر می گوید:《اگه بنا به رفتنمان بود، رحیم می گفت.》یکی دو ساعت بعد، سفره ای پهن می کنیم که مختصر صبحانه ای بخوریم. حوا شکری آورده اند و اندکی پنیر. وسط صبحانه باز حسرت نرفتن، دلم را می آزارد:《حیف شد که من رو نبردن.》امیر شوخی جدی، عقده‌ی نرفتنش را سرم خالی می کند:!《از این حرف ها نزن! من هم که مونده‌م، پاسوز تو شدم! برای این که تو عقب بمونی، من رو هم اینجا نگه داشتن!》می گویم:《هر چی به من بگن، انجام میدم.》 وسط حرف ها بچه ها باز پای شهادت را کشیده اند وسط. می خندیم؛ اما می دانیم که این حرف ها فقط شوخی نیست. شرایط دشواری بود و بچه‌ها دائم زیر آتش بودند. هر لحظه ممکن بود یکی از بچه ها را از دست بدهیم. یادم می آمد که حسین وقتی می رفت، سربندی را که زهرا، دختر کوچکش برای روز مبادا به او داده بود، گذاشت توی جیبش. نقش روی سربند《یا ابالفضل》بود. زهرای پنج ساله وقتی سربند را به بابا می داد، گفته بود:《اگه اوضاع خیلی خطرناک شد، ببندش به پیشونیت.》این ها را می دانستم و دلم شور می زد. اگر شهادت به ترجیح است، ترجیح می دهم آن شهید، من باشم. به امیر می گویم که من فقط نامزد دارم و اگر بنا به دل کندن باشد. راحت تر می توانم دل بکنم. شما دختر های کوچکی دارید که منتظرند برگردید. دخترها بابایی اند. بابا که نباشد، بی قراری می کنند و آرام کردنشان سخت است. سفره را مثل همیشه خودم جمع می کنم و هر کس می رود پی کار خودش. می روم پیش امیر که به کمک بچه های مخابرات رفته است. تازه به منطقه آمده اند و خیلی با کد و رمز آشنا نیستند. می خواهم چند دقیقه ای چشم هایم را روی هم بگذارم و استراحت کنم. آرزو ها و دعا ها محاصره ام می کنند. آدمیزاد در طول شبانه روز به آرزو هایش فکر می کند؛ اما آرزو هایی که قبل از خواب به ذهن ها هجوم می آوردند، فرق دارند. واقعی ترند. خواستنی ترند. آدم ها جلوه ای از آرزو های قبل خوابشان هستند. آرزو می کنم. دعا می کنم. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 هنوز چشم هایم گرم نشده، دلتنگی فاطمه می پیچد توی دلم. چند لحظه ای نگذشته که خبر خطرناک شدن اوضاع قراصی را در بی‌سیم اعلام می کنند. سر و صدایی در مقر به پا شده. از خواب پریده ام. می روم اتاق بی‌سیم. سید غفار و چند نفر از بچه ها دارند اوضاع را بررسی می کنند. تصمیم بر این شده که بروند به روستای قراصی برای کمک به بچه ها. فرمانده فوج پشت بی‌سیم به بچه های پشتیبانی و امیر گفته که برای احتیاط، یک ماشین مهمات را تا پشت روستا ببرند. از همان اول صبح، نا آرامی ها در منطقه شدت گرفته است. تکفیری ها هجوم آورده اند به قراصی. این روستا دارد به تدریج، به کانون درگیری ها در حومه‌ی حلب تبدیل می شود. توی بی‌سیم می شنوم که نیرو ها به مهمات نیاز دارند. معطل نمی کنم. تا امیر بجنبد، از عمار اجازه‌ی شکسته بسته ای می گیرم و لباس های نظامی ام را می پوشم. با یکی از بچه ها سوار ماشین مهمات می شویم و می تازیم. امیر پشت بی‌سیم صدایم می کند:《کمیل، کجایی؟》 می گویم:《دارم با ماشین مهمات میرم.》 صدایش در آمده که چرا این کار را می کنی! می گویم:《خیالت راحت باشه. پشت خط می مونم. فرمانده اجازه داده.》 مهمات را تا جایی در نزدیکی روستا، تا خاکریز سابقیه می بریم. این کار یک ساعتی طول می کشد. آنجا خاکریزمانندی ساخته اند که اگر اتفاقی افتاد، پشت آن سنگر بگیریم. موشک پشت موشک، به قلب روستا فرود می آید. پشت بی‌سیم اعلام می کنم:《ما مهمات رو آوردیم تا پشت روستا، تکلیف چیه؟》فرمانده فوج صدایم را که پشت بی‌سیم می شنود، داغش تازه شده است:《باز پیدات شد؟ مگه نگفته بودم که توی مقر بمونی؟ حالا هم بمونید توی ماشین تا خبرتون کنم.》 شروع کرده ام به خالی کردن مهمات که سر و کله‌ی رحیم پیدا می شود. از توی روستا با موتور آمده تا پشت خاکریز. دوبار بلند صدایم می کند:《کمیل! کمیل!》نگاه غضب آلودم را روانه اش می کنم و محلش نمی گذارم. ناراحت بودم که مرا با خودش نبرده است. چند لحظه ای نگذشته که پشت بی‌سیم خبر می دهند بعضی از نیرو ها در محاصره قرار گرفته اند. رحیم دوباره می زند به دل روستا. امیر هم خودش را به ما رسانده است. با امیر و احمد و یکی دیگر از بچه ها پشت آن خاکریزم. فشار تروریست ها رفته رفته زیاد و زیاد تر می شود. چند دقیقه ای از رفتن رحیم نگذشته که در قلب خطر تنها می ماند. هزار جور فکر و خیال زده به سرم. حالا علاوه بر دو نفر از بچه های ایرانی و جمعی از نیرو های نجباء، رحیم هم توی روستا در محاصره‌ی تروریست ها قرار گرفته است. روستا زیر شدید ترین حمله های دشمن تاب و توانش را رفته رفته از دست می دهد. صدای رحیم، پشت بی‌سیم دلم را می لرزاند:《نیرو می خوام. نیرو برسونید! اینجا هیچ کس نیست. اسلحه هم ندارم. فقط بی‌سیم دارم و دوربین. نیرو برسونید!》دلم برای رحیم شور می زند. تکفیری ها می خواهد روستا را بگیرند تا هم شکست هفته پیش را جبران کنند و هم در رسانه هایشان بگویند که موفقیتی داشته اند. رحیم پشت بی‌سیم، لحظه به لحظه گزارش می دهد. می گوید:《فاصله تکفیری ها با من خیلی کمه.》می گوید که امروز عاشورا و اینجا کربلاست. دلواپسم که مبادا رحیم را به اسارت ببرند. بی‌سیم را بر می دارم و رحیم را صدا می زنم:《رحیم! کجایی، من خودم رو برسونم؟》رحیم که چراغ سبز رفتن را نشان می دهد، موقعیتش را می گیرم و با بچه ها دویست متری می رویم سمت روستا. به رحیم می گویم:《ما داریم می آییم》؛ اما شرایط وخیم است فرمانده اجازه‌ی پیش روی بیشتر را نمی دهد. ناراحت ام از این ممانعت ها. فرمانده فوج پشت بی‌سیم می گوید:《کمیل، حق نداری جلو بری!》حالم گرفته شده. می گویم:《حاجی، داریم میریم کمک رحیم.》 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 فرمانده فوج دوباره تکرار می کند:《حق نداری بری!》کفرم در می آید:《یا رحیم رو برگردونید یا ما میریم جلو، برای کمک.》رحیم و بچه ها نیاز به کمک دارند و در محاصره، هر لحظه ممکن است تروریست ها بریزند سرشان. رحیم تنها مانده پشت خاکریز دشمن. نه سلاح دارد و نه خشاب. یک دوربین و یک بی‌سیم، شده تمام تجهیزاتش. فرمانده فهمیده که اوضاع بیش از حد خراب است. می گوید که اگر بنا ست کاری بکنیم، همان چند نفر می کنند و اگر بنا ست شهید بدهیم، همان چند نفر بست است. موشک ها همچنان نقاط مختلف روستا را ویران می کنند. گه گاه توی بی‌سیم می شنویم که بعضی از نیرو ها به شهادت رسیده اند. اغلب از نیروهای نجبای عراقی اند. این اخبار، ذهنم را بهم می‌ریزد. به ناچار برمیگردیم پشت خاکریز سابقیه. گوش تیز کرده ایم و ریز به ریز اتفاقات آن سوی خاکریز را از پشت بی‌سیم می شنویم. گنبد کوچک و سبز مسجد قراصی را از دور می بینم و در دل خدا خدا می کنم که اتفاقی برای بچه ها نیفتد. تیربار تکفیری ها، آن سوی دشت، نیروهای ما را هدف گرفته و گلوله ها، پی در پی از میان درختان تنک مجاور روستا، سبز می شوند و این سو و آن سو فرود می آیند. نشانه های اشغال شدن روستا به دست تروریست ها آشکار می شود. بچه ها در تکاپوی خروج از روستا و ترک منطقه‌ی درگیری هستند. احمد را که کنارم می بینم، به او شکایت می برم:《چرا با تمام قوا مقاومت نمی کنیم؟ چرا بین ما و تروریست ها درگیری نیست؟ چرا نمی جنگیم؟ چرا تا آخرین قطره‌ی خون و آخرین فشنگمون وانمی ستیم؟》می دانم دیگر نمی شود روستا را نگه داشت. آتش افتاده است به جانم. بچه های اطلاعات احتمال می دهند که تکفیری ها، نفربرهای انتحاری شان را به میدان بیاورند. وسط بحران، آفتاب را می بینم که خود را به میانه آسمان رسانده و وفت نماز را نشان می دهد. همه جا زمین خدا مسجد است. استعینوا... بلند می شوم و بطری آبی برمیدارم و پشت خاکریز سابقیه، زیر آفتاب تند خرداد ماه که حزیران عرب هاست، در تیر رس دشمن قامت نماز می بندم: الله اکبر. چون تو بزرگ تری از همه چیز و همه کس، هجوم دشمن هراسانم نمی کند. الحمد لله. حتی حالا که صدای موشک ها و تیر ها و خمپاره ها نمی گذارند خودم، صدای خودم را بشنوم، این سر و صدا ها نمی توانند حواسم را از تو پرت کنند. زانو می زنم در برابر او که مرا می بیند و باز هم حمد می کنم. حمد می کنم او را زیر باران گلوله ها. دست ها را به قنوت بالا می برم: خدا یا من فقط از تو می ترسم...اجعلنی اخشاک، کانی اراک...می خواهم آن طور که گویی می بینمت، از تو، خدای محتشم، بترسم...آن که از تو بترسد، هیچ چیز نمی ترساندش...خوف، مال تعلق است... من بعد از الله اکبر نمازم، هر آنچه تعلق را پشت سر گذاشته ام...روی دست هایم غبار می نشیند بس که رزم، خاک ها را به آسمان می پاشد. خدایا، من می خواهم با تو ملاقات کنم...السلام علیکم و رحمه الله و برکاته... سلام نمازم را که می دهم و تربت و جانماز را می گذارم توی جیب پیراهنم روی قلبم که تند می زند. آتش میریزیم به سوی دشمن که نیروهای خودی، راحت تر بتوانند برگردند عقب. نیروهای عراقی را می بینم که از روستا خارج می شوند. رحیم هم تیر خورده و سخت مجروح است. خون، پهلویش را رنگین کرده است. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 القراصی سقوط کرده. برخی می گویند تعدادی از نیروهای عراقی به اسارت رفته اند. رحیم را که می بینم، دلم آرام می شود؛ اما انگار عقده های دلم یک جا می آیند و راه گلویم را می بندند. قیافه‌ی حق به جانبی به خودم میگیرم و فقط می گویم که چرا مرا نبردی...خون رفته از رحیم و حوصله‌ی سر و کله‌ زدن با من را ندارد. نگاه غضب آلود چند قبل پشت خاکریز را به خودم پس می دهد. رحیم را باید به اسعاف حربی یا همان بهداری رزمی خودمان ببرند. امیر و احمد می نشینند پشت یک وانت تویوتا و رحیم هم جلو می نشیند. در همین حین، پشت بی‌سیم، صدای سید جواد، فرمانده محور جنوب حلب را که جانشین حاج قاسم محسوب می شود، می شنویم که به فرمانده فوج دستور می دهد که نیروها به روستای الهویز منتقل شوند تا دشمن نتواند بیش از این پیش روی کند. امیر صدایم می زند که بیا با هم رحیم را به بهداری برسانیم؛ اما من دلم می خواهد با بچه هایی که به هویز می روند، همراه شوم. سکوت رحیم را نشانه رضا می گیرم. هویز که چند تپه ای با قراصی فاصله داشت، خالی است و نیرو ها باید بروند تا جلوی سقوط های بعدی را بگیرند. چند کلاشی را که روی زمین مانده، بر می دارم و می کشم روی دوشم. نارنجک هایی را که به کمرم بسته بودم، سر جایشان محکم می کنم. دو تا وانت تویوتا آمده اند که بروند به الهویز. جواد، فرمانده فوج هم در صحنه است. سید غفار و جواد اوضاع را کنترل می کنند. نزدیک ۲۰ نفر از نیرو های عراقی پشت وانت ها نشسته اند. من از کنار جاده می روم تا با گروهی که جلو می روند، همراه شوم. سید غفار مرا دیده که سوار هیچ کدام از ماشین ها نشده ام. کنارم ترمز می زند و می گوید:《بپر بالا!》 بی معطلی در ماشین را باز می کنم و سوار می شوم. راه می افتیم. تویوتای رحیم جلو می رود، تویوتای یکی از فرماندهان پشت سرش و ماشین ما هم پشت سر همه شان. سید غفار مسیر را درست نمی شناسد. پشت ماشین رحیم می‌رویم که رحیم مجروح، دستش را از ماشین بیرون می آورد و اشاره می کند که بایستیم. سید غفار کنار ماشین رحیم نگه می دارد. رحیم می گوید:《کجا می آیید؟ مسیر از اون طرفه!》حالا دیگر مسیرمان از رحیم جدا می شود. سید غفار که دور می زند تا از مسیر دیگری برویم، من چشم در چشم امیر، نگاهش می کنم. نمی دانم چرا لبخند به لبم نمی آید. چند ثانیه ای وسط حرف های نیرو ها، همدیگر را تماشا می کنیم. انگار از نگاهم تعجب کرده است. راه که می افتیم، به ثانیه نمی کشد که رحیم توی بی‌سیم صدایم می کند: - کمیل، کمیل، رحیم! - جانم، رحیم جان! - کمیل! هر چی سید غفار و جواد گفتن گوش بدی ها! - خیالت راحت! -کمیل! حرفشون رو گوش بده و مراقب خودت هم باش. لحظه ای بعد، دوباره صدای رحیم می پیچد توی ماشین. گوش تیز می کنم که کلمه به کلمه اش را خوب بشنوم. - کمیل، کمیل، رحیم! - جانم، رحیم! - هر چی سید غفار و جواد گفتن گوش بده! - رحیم جان! خیالت راحت... به جز صدای گاه به گاه خش خش بی‌سیم، صدای دیگری شنیده نمی شود. سید غفار هم حواسش را داده به جاده و هیج نمی گوید. از توی شیشه‌ی ماشین، عقب وانت را نگاه می کنم. اوضاع بسامانی نیست و نیرو ها پر اضطراب به این سو و آن سو نگاه می کنند. ناهمواری راه، سکونشان را ویران می کند. چند باری مسیر را اشتباه رفته ایم و باز برگشته ایم به مسیر درست. 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 رحیم منطقه را مثل کف دستش می شناسد. بی‌سیم را روشن می کنم:《رحیم، رحیم، کمیل!》رحیم جواب می دهد:《جانم کمیل، بگو!》می گویم:《ما توی یه جاده خاکی هستیم. سمت چپ جاده چند تا درخت هست: درخت زیتون.》رحیم که اثر جراحت از صدایش هم پیداست، تکرار می کند:《سمت چپ جاده، درخت هست؟》 - بله، رحیم جان. سمت چپ جاده، درخت هست. - سه چهار تا؟ - آره. سه چهار تا. - با فاصله از هم؟ -آره، رحیم جان! - پس برید جلو تر... گازش را میگریم و می‌رویم جلوتر. چند خانه در حاشيه‌ی جاده می بینیم. دوباره بی‌سیم را روشن می کنم و به رحیم نشانی می دهم: - رحیم جان! اینجا چند تا خونه هست. - خونه ها سمت راست جاده هستن؟ - آره، رحیم جان. - جلو تر از خونه ها، یه آغل می بینید؟ - آره، رحیم جان. - همین جا ماشین نگه دارید و پیاده برید. وسط این حرف ها ماشین فرمانده، کنار دیوار یکی از خانه ها می ایستد. سید غفار هم ماشین را کنار ماشین او نگه می دارد. پیاده می شویم. جی.پی.اس. کار نمی کند و فرمانده دنبال نقشه می گردد که ببیند باید از کدام سو برویم. سه نفری ایستاده ایم کنار هم و نگاهمان را دوخته ایم به نقشه. ثانیه هایی نگذشته که صدای سوت زوزه مانندی گوشم را می آزارد. هر سه به هم نگاه می کنیم؛ اما نگاهمان طولانی نمی شود. ذره های شن و خاک با این صدا به رقص در آمده اند. از زمین بلند می شوند و چرخی می زنند و اینجا و آنجا آرام می گیرند...کسی انگار شن های ساعت شنی را به آسمان پاشیده است. زمان را گم کرده ام. لباس هایم، دست هایم، صورتم، خاک آلود است. زانوانم را با زمین آشتی داده ام. خاک، صورتم را مسح می کند... سنگین شده ام انگار؛ اما نه، سبکم، خیلی سبک... زمان را کم کرده ام... نشسته ام پشت نیمکت و معلم کلاس چهارم دارد از روی کتاب، برایمان قصه‌ی طوطی و بازرگان را می خواند. جان من طوطی است که در قفس بازرگان افتاده. بازرگان خداست. مگر نگفت ان لله اشتری؟ و مگر نگفت اصطنعتک لنفسی؟ باید توی قفس، جان ببازم تا آزادم کنند و جان بگیرم...در قفس که جان ببازم، از قفس که بیرون بروم، دوباره جان می گیرم و می توانم پرواز کنم... میروم توی حیاط خانه‌. بابا و مامان نشسته اند روی تخت گوشه‌ی حیاط و چای می نوشند. آفتاب حزیران، از لا به لای درختان حیاط خانه می تابد و رگه های نور، خود را به گل های باغچه می رسانند. این آفتاب اما چشم هایم را نمی زند. گنجشک ها راه خانه را یاد گرفته اند. می نشینند روی درخت زیتون و صر و صدایشان حیاط را پر می کند. بابا، خیره به گنجشک ها و غرق تماشای آن ها و صدایشان است... صدایم می کند و دستم را می گیرد. دست های بابا گرم اند. گنجشک ها را نشانم می دهد. طنین صدایش توی گوش هایم می پیچد و تکرار می شود:《عباس! مثل این گنجشک ها پرواز کن...》 ذره های ساعت شنی دارند آرام می گیرند؛ اما هنوز پراکنده اند. توی صحن عقیله چرخی میزنم. فاطمه در اتاقش، روی سجاده نشسته است و ذکر می گوید. صدای سوت زوزه مانندی، خلوتم با فاطمه را، با بابا را و سکوت کلاس چهارم را به هم می ریزد. چشم هایم می سوزند. اعتنا نمی کنم. هُرم گرما می پیچد توی سراسر قلبم. منشأ این گرما اما آفتاب نیست. حرف های بابا توی قلبم تکرار می شود: مثل این گنجشک ها پرواز کن... به حرف بابا گوش می دهم. زمان را گم کرده ام... می خواهم بشمارم. جمع می کنم انگشتانم را...بشمار یک، دو، سه، چهار، پنج...بیست! 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿