🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿
🌿
#راستی_دردهایم_کو
#عباس_دانشگر🦋
#پارت_52
چقدر حرف نگفته توی دلم هست. پناه می برم به مناجات علی که آهنگش، آرامش شب های من است:《مولای یا مولای...انت القوی و انا الضعیف و هل یرحم الضعیف الا القوی؟》چه کسی جز تو بر من ضعیف رحم می کند؟
می رویم به نیرو های نزدیک خط مقدم سر بزنیم. درد دل هایشان را می گویند و مشکلاتشان را و از هر دری سخنی. حرف هایشان با مهری که از آن ها به دل دارم، مخلوط می شود و می رود توی قلبم و این، لابد از چشم هایم پیداست.
یکی از جوان های آر پی جی زن نبل و الزهراء این مهر را از توی چشم هایم خوانده. با هم گرم می گیریم. انگار که دوستانی قدیمی هستیم. چشم های پر از مهربانی اش را از چشم هایم بر نمی دارد. دلم می خواهد هدیه ای به او بدهم. هدیه، واژه های مشترک زبان ماست. میدان رزم، شده است میدان مهر. چیزی در خوری ندارم که به او هدیه کنم. دستکش هایم را از دست هایم بیرون می کشم و می گذارم توی دست های جوان سوری. حسین نجوا می گوید:《این دستکش های مخصوص نظامی، گرون قیمت ان. چرا راحت میدیش بره؟》می گویم:《این جوون سوری شاید ماه ها، شاید سال ها اینجا مشغول دفاع باشه. ما مهمون چند روزه ایم. این دستکش ها بیشتر به درد اون می خوره.》
جوان از دستکش ها خوشش آمده و از هدیه گرفتن خوش حال شده است. معطل نمی کند. انگشتر زیبایش را در می آورد، می گذارد توی دستم و در می آید که اگر من شهید شدم، یادم کن! برای دست چپم، حلقهی نامزدی و برای دست راستم، انگشتر هدیه. بغلش می کنم و انگشتر را دستم می کنم که ببیند دوستش دارم. واقعا هم دوستش دارم. هم خودش را و هم هدیه اش را.
توی درگیری ها مدام لباس هایمان از خاک پر می شود. تنی به آب می زنم. حسین که مرا دیده، می گوید:《غسل شهادت هم کردی دیگه؟》می گویم:《چه کنیم. برای همین راه اومدیم.》می خندد. صحبتمان که تمام می شود، می روم که لباس هایم را بشویم. این روز ها بیشتر لباس مشکی محرمم را تن کرده ام. توی مقر یک ماشین لباس شویی داریم و گه گاه با آن لباس هایمان را می شوییم. یکی از بچه ها که دید می خواهم لباس مشکی ام را بشویم، لباسش را می دهد دستم و می گوید:《کمیل! این رو بنداز توی ماشین!》
لباسش را می اندازم توی ماشین. لباس مشکی ام را با دست می شویم. نگرانم که رنگ پس دهد و لباس بچه ها را خراب کند و مدیونشان بشوم. لباسم را که می شویم، پشت بیسیم اعلام می کنند که توی خط کمک می خواهند. فرصت نشده لباس را پهن کنم. می روم خط.
به فاطمه پیام داده بودم؛ اما هنوز نخوانده است. برایش نوشتم:《آمدم، نبودی...وعدهی ما بهشت...》
بچه ها مشغول پیگیری دوبارهی عملیات شده اند. قرار بود قبل از نماز صبح به خط بزنند و خاکریز را از چنگ دشمن بیرون بکشند. نیرو های شناسایی، ساعت ها منطقه را زیر نظر گرفتند. رحیم که می خواست برود، خواستم که مرا هم با خودش ببرد. بهانه ای آورده و طفره رفت. پا پی شدم که مرا با خودش ببرد. راضی نشد. می گفت:《اگه بیایی، یه چشمم باید به تو باشه.》
فرمانده از من خواسته که توی مقر بمانم پای بیسیم و مشغول کار های مخابراتی باشم. امیر را هم گذاشته اند پیش من تا مراقبم باشد که جلو نروم. حالم گرفته است. این ماندن، آزارم می دهد؛ اما چاره ای نیست جز فرمان پذیری.
🌿
🕊🌿
🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿
🌿🕊🌿🕊🌿
🕊🌿🕊🌿🕊🌿