eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
105 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
💫🌹💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫 🌹💫 💫 {تقدیم به محمود رضا} روز های آخر سال ۱۳۸۹ بود؛ چند روز مانده به عید. باید قبل از پایان سال، از پایان نامه‌ی دکترای تخصصی دفاع می کردم. وقتی رسیدم تهران، شب یک راست رفتم سراغ محمود رضا. برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم و نگران آبرومندانه برگزار شدن جلسه‌ی دفاع بودم. به محمود رضا گفتم:《هیچ چیز آماده نیست و فردا هم وقتش را ندارم. فردا می تونی با من بیایی جلسه ی دفاع؟》گفت:《چه چیز را باید آماده کنیم؟》گفتم:《باید شیرینی، آبمیوه، میوه، لیوان، بشقاب، ظرف بلور میوه، کارد، چنگال و این جور چیز ها بخرم!》گفت:《ظرف و ظروف را دیگر می خواهی چه کار؟!》گفتم:《بشقاب ها و لیوان ها اگر یک بار مصرف باشند، پایان نامه ام نمره نمی آورد!》گفت:《اینها را از خانه می بریم.》گفتم:《برو کت و شلوارت را هم بیاور!》بی چون و چرا رفت و دو دوست کت و شلوار آورد. امتحان کردم. یک دستش را که سرمه ای و اتو کشیده بود گذاشتم کنار. صبح، ماشین پرایدش را برداشت، وسایل را زدیم توی ماشین و از اسلامشهر راه افتادیم به سمت دانشگاه تهران. خودش هم برای حضور در جلسه لباس مرتبی پوشیده بود. با ماشین رفتیم داخل دانشکده‌ی دامپزشکی دانشگاه تهران. آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع، دو ساعتی پله های دانشکده‌ی دامپزشکی را بالا و پایین می رفتم! در این فاصله، محمود رضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید. تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم، یک جعبه شیرینی بود که با عجله ی زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم. غیر از این یک جعبه شیرینی، همه ی کار های جلسه را محمود رضا ردیف کرده بود. حتی وسایل و میوه ها و جعبه‌ی آبمیوه را که خرید بود، از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد. یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت. خاطره‌ی خوش همراهی آن روز محمود رضا را فراموش نمی کنم که چقدر از اضطرابم کم کرد. دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه‌ی دانشکده‌ی دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد، پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه‌ی تقدیم نامه، نام محمود رضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پايان نامه را به او تقدیم کرده ام اضافه کنم. آبروی آن جلسه را از محمود رضا دارم. {بی خواب و بی تاب} یک روز زنگ زد گفت:《فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پایگاه هستند. اگر وقت داری بیا. بعدا نمی توان این جور جاها بیایی.》دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با بسیجی های پایگاه مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان. دو روزی که مهمان پادگان بودیم، محمود رضا خیلی تلاش کرد دوره‌ به بهترین شکل برگزار شود. من ندیدم محمود رضا توی آن دو روز بخوابد. کسی اگر نمی دانست، فکر می کرد محمود رضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد. شبی که در پادگان ماندیم، برنامه‌ی پیاده روی شبانه داشتیم. بعد از نصف شب بود که از پیاده روی برگشتیم. محمود رضا مرا برد اتاق خودش. تختش را نشان داد و گفت:《تو اینجا بخواب.》قرار بود تا اذان صبح استراحت کنیم، بعد بلند شویم و برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر. گفتم:《تو کجا می خوابی؟》گفت:《من کار دارم، تو بخواب.》این را گفت و رفت. من تا اذان صبح تقربیا نخوابیدم. مرتب چک کردم که ببینم برگشته یا نه. بالاخره هم نیامد و من محمود رضا را بعد از صبحانه، وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر، جلوی ساختمان دیدم. چشم هایش خواب آلود و پف کرده بود. آستین هایش را زد بود بالا. سرش را انداخته بود پایین و داشت با عجله به سمتی می رفت. صدایش زدم. کنار درخت کاج کوچکی ایستاد. دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون آوردم و گفتم بایست می خواهم عکس بگیرم. دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد. دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش. نمی دانستم قرار است میدان را خودش اجرا کند. با اینکه از روز قبل استراحت نکرده بود، توی میدان آن قدر سرحال بود که انگار چند ساعت خوابیده است. قبل از رفتن به میدان تیر به بچه ها گفت:《ده تا تیر به هر نفر می دهیم. سعی کنید از این فرصت استفاده کنید. استفاده هم به این است که در این وضعیت حساس جهان اسلام و نیازی که به مجاهدت ما دارد، اینجا بدون نیت نباشید. نیت کنید و تیراندازی کنید.》خیلی با روحیه بود. شوخی می کرد. عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان محمود رضا را خسته نشان نمی دهد. تا عصر همین طور قبراق بود و میدان را اجرا می کرد. توی آن دو روز محمود رضا برای اینکه به بسیجی هایی که مهمانش بودند خوش بگذرد، همه کار کرد. 💫 🌹💫 💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫🌹💫
💫🌹💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫 🌹💫 💫 {آن انگشتری} چند وقتی بود که به محمود رضا سپرده بودم سوالی را از سپاه بپرسد و به من جواب بدهد. به زیارت یک روزه‌ی مشهد رفته بودم. از آنجا با او تماس گرفتم که ببینم پرسیده یا نه. تماس که گرفتم گفت مشهد است‌. غروب بود. گفتم من دو ساعت دیگر پرواز دارم و دارم برمیگردم تهران. از او خواستم اگر وقت دارد بیاید همدیگر را ببینیم. جلوی هتل کوچکی که فاصله‌ی بسیار کمی با باب الجواد داشت با او قرار گذاشتم. تا بیاید، رفتم بازار رضا و دو تا انگشتر عقیق یک اندازه و یک شکل گرفتم. دادم روی یکی شان ذکری را حک کردند و برگشتم جلوی هتل و منتظرش ایستادم. توی شلوغی پیاده رو ایستاده بودم که دیدم از وسط جمعیت دارد می آید. آمد و خوش و بش کردیم. انگشتری را که روی آن ذکر نوشته بودم، می خواستم برای خودم بردارم، ولی آن را به محمود رضا دادم. گفتم:《این را دارم رشوه می دهم که آن موضوع را حل کنی!》گفت:《دارم سعی ام را می کنم. باید صبر کنی.》انگشتر را گرفت و دست کرد. همین طور که داشتیم حرف می زدیم شانه هایش را گرفتم و چرخاندمش سمت حرم. گفتم:《تو توی لباس پاسداری، از ما به اهل بیت نزدیک تری. بیا همین جا توسلی بکن، شاید حل شود.》مثل همیشه شکسته نفسی کرد و گفت:《نه، ما که کسی نیستیم.》دیدارمان پنج شش دقیقه بیشتر طول نکشید. او هم عجله داشت. روبوسی کردیم و رفت. بعد از شهادتش، آن انگشتری را توی خانه شان داخل کشو میزش پیدا کردم. نگاهم که به انگشتر افتاد، غمم گرفت. محمود رضا خیلی بی ادعا و بی سر و صدا رفت. {مهیای نبرد نهایی} اهل مطالعه بود. مخصوصا در مورد بیداری اسلامی و مسائل مربوط به آن، هر کجا چیزی پیدا می کرد، حتما می خواند مثل کتاب یا مقاله های تحلیلی روزنامه ها و پایگاه های خبری تحلیلی. وقت هایی که با هم از تهران به سمت اسلامشهر می رفتیم، توی ماشینش سر صحبت را باز می کردم تا حرف بزند. وقتی حرف می زد با دقت گوش می دادم. حتی سعی می کردم بعضی از حرف هایش را حفظ کنم! مثل همیشه بحث کشیده می شد به اتفاقات کشورهای منطقه مثل سوریه و عراق و بحرین. تبریز هم که می آمد، وقتی تنها گیرش می آوردم سر صحبت با او را باز می کردم. بیشتر دوست داشتم بشنوم تا حرف بزنم، چون محمود رضا خودش با این اتفاقات از نزدیک درگیر بود. حرف هایش مثل تحلیل های ژورنالیستی یا نظر کارشناسان برنامه های تلویزیونی نبود. یادم هست که می گفت بحث های تلوزیون درباره‌ی سوریه به دور از واقعیت است. می گفت واقعیتی که آنجا می گذرد، غیر از این حرف هاست. هر چند تحلیل های مطبوعاتی را می خواند و به من هم خواندن مطالب بعضی تحلیل گر ها مثل سعدالله زارعی را توصیه می کرد، ولی بیشترین استناد را درباره‌ی بیداری اسلامی به سخنرانی های آقا می کرد. گاهی نظر خودش را هم می گفت. یک چیز خاصی که توی حرف های محمود رضا بود این بود که هر چه درباره‌ی بیداری اسلامی می گفت، بدون استثنا به ظهور امام زمان ربط پیدا می کرد. یک بار پشت فرمان گفت:《به نظر من این دست خداست که ظاهر شده و دارد دیکتاتورهایی را که حکومتشان مانع ظهور امام زمان است یکی یکی از سر راه بر می دارد.》این را که می گفت انگشت وسطش را به حالتی که انگار می خواهد یک چیزی را با ضربه‌ی انگشتش شوت کند درآورد و ضربه ای روی فرمان ماشین زد. ظهور امام زمان و مبارزه برای حکومت آن حضرت، اصلی ترین حرفی بود که محمود رضا توی بحث هایش می زد و مدام هم تکرارش می کرد. 💫 🌹💫 💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫🌹💫
جٰـانم‌بہ‌فداے‌آن‌ࢪخ زیباتـــــر‌از ماھت-) @nasibeh_media
🌱|•بســـــم‌الله‌الرحمـــــن‌الرحیـــــم•|🌱
- اگر به قصد بُرد ؛ اومدۍ بعد از شکست باید مصمم تر بشۍ نه اینکه جا بزنۍ💗😌 @nasibeh_media
بالاخره روزاۍ سختم تموم میشه ؛ میخندیم :)🫂 @nasibeh_media
برادران براے خوشایند هیچڪس جهنم نروید @nasibeh_media
این پرچم تا ابد بالاست...💚 @nasibeh_media
📸 برای این تعطیلی اجباری! @nasibeh_media
ارزش دختر از طلا هم بیشتره؛ خدا دختر رو اینقدر عزیز کرده! اما یه چیز بی ارزش،مثلِ بدل رو پرت می‌کنن کنار خیابون و هرکس رد بشه، بهش پا میزنه! ولی کسی به طلا پا نمیزنه.. قایمش می‌کنن تا نگاِه بد بهش نیوفته :) این یکی از صد فلسفه‌یِ حجابه! @nasibeh_media
ماییم نوای بی نوایی بسم الله اگر حریف مایی .....🌱 @nasibeh_media
💫🌹💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫 🌹💫 💫 {اندیشه‌ی جهانی} جمعی از شیعیان مستضعف یکی از کشور های منطقه برای آموزش پیش او آمده بودند. توی محل کارش گفته بود که بابت ساعت هایی که به آنها آموزش می دهد حق التدریس به حقوقش اضافه نکنند. آموزش آنها را وظیفه می دانست. یکی از همسنگر هایش می گفت:《با اینکه بعضی از این مهمان ها گاهی موازین ما را رعایت نمی کردند، محمود رضا با رأفت و محبت با آنها برخورد می کرد. یک بار یکی از آنها از عینک آفتابی محمود رضا خوشش آمده و گفت بده به من. با اینکه قیمت زیادی داشت محمود رضا بلافاصله آن عینک را از روی چشم هایش برداشت و به او تقدیم کرد.》من اعتراض کردم که چرا این قدر به اینها بها می دهی؟ گفت:《ما باید طوری با اینها برخورد کنیم که به جمهوری اسلامی علاقه مند شوند.》 {در خدمت مستضعفان} میدان انقلاب، سر خیابان کارگر جنوبی با هم قرار داشتیم. یک پراید سفید رنگ داشت که آن روز با همان آمد. سوار شدم و راه افتادیم سمت اسلامشهر، همیشه می نشستم توی ماشین و بعد روبوسی می کردیم. آن روز، موقع روبوسی دیدم چشم هایش سرخ است و سر و ريشش پر از خاک. از زور خواب به سختی حرف می زد. حتی کلمات را اشتباه ادا می کرد. مرتب دستش را می کشید روی سرش. به زور چشم هایش را باز نگه داشته بود. گفتم:《چرا این طوری هستی؟》گفت:《سه چهار روز است درست نخوابیده ام و خانه هم نرفته ام.》گفتم:《بیابان بودی؟》گفت:《آره.》می دانستم دوره‌ی آموزشی برگزار کرده است. گفتم:《خب این طوری درست نیست. زن و بچه هم حق و حقوقی دارند. چرا خانه نرفته ای؟》گفت:《بعضی از اینهایی که مهمان ما هستند (منظورش نیرو های مقاومت بود) خیلی مستضعف اند. طرف کاپشنش را فروخته آمده. چطور اینها را ول کنم بروم توی خانه بخوابم؟》 💫 🌹💫 💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫🌹💫