eitaa logo
نَسیـــبہ مِــدیــٰا
105 دنبال‌کننده
852 عکس
163 ویدیو
12 فایل
سلاممم رفیق ✋🏻😁 ‌ ‌تو‌‌یا‌هم‌وطنمی‌ یا‌هم‌فکرمی‌ پس‌بین‌مون‌دیوار‌نکش:)!🌿 تبادل⇩ @nasibeh_admin ‌ ‌پل ارتباطی ما ب صورت ناشناس↯ https://harfeto.timefriend.net/16651646243743 نشانی ما در اینستاگرام‌‌⇩ ‎nasibeh.media
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿 🌿 🦋 کج دار و مریز فایده ندارد! قاطع و محکم می گویم:( مادر، می خواهم بزم.) مادر جا نمی خورد؛ اما شروع می کند به استدلال کردن: - حواست هست که الان دیگه همسر داری؟ - آره، مامان! حواسم هست ولی می خوام برم‌. - چشم به هم بزنی، این شیش ماه می گذره و باید آماده ی عروسی گرفتن بشی. اگه بری همه ی کار ها عقب می افته. - خدا بزرگه، مامان! کار خاصی نداریم که‌. تشریفات نداره که عروسی مون. حواسم هست. خیالت راحت! مادر انگار می داند که این تحذیر ها به حالم اثر ندارد. ای کاش اندازه ی عشقم به رفتن را می دانست. به مادر نگفتم که دوست دارم به خط مقدم جنگ بروم و نخواهم گفت. می ترسم که دلش بلرزد. باید به فکر صحبت با فاطمه هم باشم. می دانم که رفتنم برای او باید سخت تر باشد؛ اما باید منطقی بنشینیم به صحبت. حرف زدن آدم ها با هم، دل هایشان را آرام می کند. یک، دو، سه...بیست! خیز می روم جلو مادر. دست هایم را مشت می کنم و روی فرش، بیست بار شنا می روم. می گوید که بدنت ضعیف است، جان نداری که بجنگی! می خواهم ابزار عذر را از دستش بگیرم. مدت هاست که دارم روی آمادگی جسمانی ام کار می کنم. این هم نشانه اش! لبخندی می زند. بیست تا شنا، فاصله بود بین من و رضایت مادرم. با هم حرف می زنیم. می گویم که یک روز، اماممان ناصر خواست، عباس رفت به میدان. حالا که خواهر اماممان ناصر می خواهد، عباس تو نرود به میدان؟ بین یار طلبی این خواهر و برادر که فرق نمی گذاریم. می گذاریم؟ هر طور است لبخند را می نشانم روی صورت مادر. بیرون که می روم برایش شاخه گلی می خرم‌. می آیم خانه و رو به رویش می ایستم. سعی می کنم دلواپسی مادرانه را در چهره اش نبینم. احترام نظامی می گذارم:( تقدیم با عشق!) این روز ها زمان برایم بیشتر از قبل اهمیت دارد. شب ها را دیر تر به پایان می برم و روز ها را زود تر شروع می کنم. روحم تشنه تر است برای بیداری. گه گاه که به خانه یار می روم، او هم متوجه این حالم می شود. قبل از اذان بیدار می شوم و می ایستم به نماز. نماز به روحم استقامت می دهد و من برای سفر، بیشتر از قبل به آن احتیاج دارم. تلفیق تاریکی شب و خلوت، ترکیب شگفتی است. تاریک خانه ی شب، مجالی است برای ظهور تصویر های زیبا روی کاغذ ویژه ی روح! تاریکی مترادف ظلمت نیست؛ چه بسا گاهی تاریکی ظلمت سوز است. سر در گریبان خلوت می کنم و غرق می شوم در فکر هایم. فاطمه را بیدار نمی کنم. مادرش که می پرسد می گویم که فاطمه خودش ساعت را کوک کرده و بیدار می شود. من ساعتم را به وقت دیگری کوک کرده ام. سر در گریبان خلوت می کنم:( خدایا! چه کسی بهتر از تو می شنود؟ چه کسی بهتر از تو می بیند؟ خدایا اگر تو ما انسان ها را نمی شنیدی و نمی دیدی، چه بیچاره بودیم. اگر تو ما را نمی خواستی، کدام خواستنی به درد ما می خورد؟ ای مهربان! ای عطوف! ای زیبا من! دلم به غربتت می سوزد و تو چه تنهایی، ای بهتر از هر بهترین! خدایا، کاش دلم مأوای آرامش بود و آرامش تو هدیه ای ارزنده است.) 🌿 🕊🌿 🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿 🌿🕊🌿🕊🌿 🕊🌿🕊🌿🕊🌿
💫🌹💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫 🌹💫 💫 {تقدیم به محمود رضا} روز های آخر سال ۱۳۸۹ بود؛ چند روز مانده به عید. باید قبل از پایان سال، از پایان نامه‌ی دکترای تخصصی دفاع می کردم. وقتی رسیدم تهران، شب یک راست رفتم سراغ محمود رضا. برای پذیرایی جلسه فکری نکرده بودم و نگران آبرومندانه برگزار شدن جلسه‌ی دفاع بودم. به محمود رضا گفتم:《هیچ چیز آماده نیست و فردا هم وقتش را ندارم. فردا می تونی با من بیایی جلسه ی دفاع؟》گفت:《چه چیز را باید آماده کنیم؟》گفتم:《باید شیرینی، آبمیوه، میوه، لیوان، بشقاب، ظرف بلور میوه، کارد، چنگال و این جور چیز ها بخرم!》گفت:《ظرف و ظروف را دیگر می خواهی چه کار؟!》گفتم:《بشقاب ها و لیوان ها اگر یک بار مصرف باشند، پایان نامه ام نمره نمی آورد!》گفت:《اینها را از خانه می بریم.》گفتم:《برو کت و شلوارت را هم بیاور!》بی چون و چرا رفت و دو دوست کت و شلوار آورد. امتحان کردم. یک دستش را که سرمه ای و اتو کشیده بود گذاشتم کنار. صبح، ماشین پرایدش را برداشت، وسایل را زدیم توی ماشین و از اسلامشهر راه افتادیم به سمت دانشگاه تهران. خودش هم برای حضور در جلسه لباس مرتبی پوشیده بود. با ماشین رفتیم داخل دانشکده‌ی دامپزشکی دانشگاه تهران. آن روز درگیر یک مشکل آموزشی بودم که به خاطر آن باید قبل از دفاع، دو ساعتی پله های دانشکده‌ی دامپزشکی را بالا و پایین می رفتم! در این فاصله، محمود رضا رفت میوه و چند جعبه آبمیوه خرید. تنها چیزی که آن روز خودم رفتم و خریدم، یک جعبه شیرینی بود که با عجله ی زیاد از خیابان کارگر شمالی گرفتم. غیر از این یک جعبه شیرینی، همه ی کار های جلسه را محمود رضا ردیف کرده بود. حتی وسایل و میوه ها و جعبه‌ی آبمیوه را که خرید بود، از توی ماشین تا داخل سالن آمفی تئاتر دانشکده آورد. یادم نیست چه مشکلی برایش پیش آمده بود که نتوانست بیاید سر جلسه و چند دقیقه قبل از شروع جلسه برگشت. خاطره‌ی خوش همراهی آن روز محمود رضا را فراموش نمی کنم که چقدر از اضطرابم کم کرد. دوست دارم اگر گذرم دوباره به کتابخانه‌ی دانشکده‌ی دامپزشکی دانشگاه تهران افتاد، پایان نامه ام را از کتابخانه بگیرم و در صفحه‌ی تقدیم نامه، نام محمود رضا را کنار نام بلند شهید مهدی باکری که پايان نامه را به او تقدیم کرده ام اضافه کنم. آبروی آن جلسه را از محمود رضا دارم. {بی خواب و بی تاب} یک روز زنگ زد گفت:《فردا عده ای از بسیجی ها یک شب مهمان ما در پایگاه هستند. اگر وقت داری بیا. بعدا نمی توان این جور جاها بیایی.》دو روز درس و دانشگاه را تعطیل کردم و با بسیجی های پایگاه مقاومت حمزه ی سیدالشهدای اسلامشهر همراه شدم و رفتیم پادگان. دو روزی که مهمان پادگان بودیم، محمود رضا خیلی تلاش کرد دوره‌ به بهترین شکل برگزار شود. من ندیدم محمود رضا توی آن دو روز بخوابد. کسی اگر نمی دانست، فکر می کرد محمود رضا مشغول جنگ است که وقت ندارد بخوابد. شبی که در پادگان ماندیم، برنامه‌ی پیاده روی شبانه داشتیم. بعد از نصف شب بود که از پیاده روی برگشتیم. محمود رضا مرا برد اتاق خودش. تختش را نشان داد و گفت:《تو اینجا بخواب.》قرار بود تا اذان صبح استراحت کنیم، بعد بلند شویم و برویم برای نماز و صبحانه و بعدش هم میدان تیر. گفتم:《تو کجا می خوابی؟》گفت:《من کار دارم، تو بخواب.》این را گفت و رفت. من تا اذان صبح تقربیا نخوابیدم. مرتب چک کردم که ببینم برگشته یا نه. بالاخره هم نیامد و من محمود رضا را بعد از صبحانه، وقتی که داشتیم آماده می شدیم برویم میدان تیر، جلوی ساختمان دیدم. چشم هایش خواب آلود و پف کرده بود. آستین هایش را زد بود بالا. سرش را انداخته بود پایین و داشت با عجله به سمتی می رفت. صدایش زدم. کنار درخت کاج کوچکی ایستاد. دوربین کوچکی را که توی جیبم داشتم بیرون آوردم و گفتم بایست می خواهم عکس بگیرم. دستش را کرد توی جیبش و به دوربین لبخند زد. دوباره رفت و تا میدان تیر ندیدمش. نمی دانستم قرار است میدان را خودش اجرا کند. با اینکه از روز قبل استراحت نکرده بود، توی میدان آن قدر سرحال بود که انگار چند ساعت خوابیده است. قبل از رفتن به میدان تیر به بچه ها گفت:《ده تا تیر به هر نفر می دهیم. سعی کنید از این فرصت استفاده کنید. استفاده هم به این است که در این وضعیت حساس جهان اسلام و نیازی که به مجاهدت ما دارد، اینجا بدون نیت نباشید. نیت کنید و تیراندازی کنید.》خیلی با روحیه بود. شوخی می کرد. عکس هایی که از او توی میدان گرفته ام هیچ کدامشان محمود رضا را خسته نشان نمی دهد. تا عصر همین طور قبراق بود و میدان را اجرا می کرد. توی آن دو روز محمود رضا برای اینکه به بسیجی هایی که مهمانش بودند خوش بگذرد، همه کار کرد. 💫 🌹💫 💫🌹💫 🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫 🌹💫🌹💫🌹💫 💫🌹💫🌹💫🌹💫