May 11
از شدت غم غربت شهید دلم می خواست یه کنج بشینم و زار زار گریه کنم و فریاد بزنم
خیلی غریبونه دفن شد
تعداد کسایی که اومده بودن به ۲۰۰ نفرم نمی رسید...
شهید که دفن شد ، تصمیم گرفتیم با بچه ها بیایم سر مزار حاجی...(شهید سجاد شهرکی)
بعد از خوندن فاتحه
هر کدوممون یه کنج گلزار و انتخاب کردیم و نشستیم...
دلمون می خواست حرف بزنیم ولی لال شده بودیم
بغض داشتیم
هی به چشمای هم نگاه می کردیم و
منتظر یه بهونه بودیم که بغضمون بترکه...
یه بهونه برای زار زدن...
تو حال خودمون و خلوت خودمون بودیم که یه صدایی به گوشمون رسید...
سلام بابا...!
سرمو بالا گرفتم
دیدم یه آقایی تنها بالای سر مزار یه شهید نشسته و داره نگاهش می کنه
اول دو طرف سنگ مزار و بوسید...
بعد سنگ مزار شهید و بوسید و پیشونیش و به مزار زد
و شروع کرد حرف زدن..
سلام بابا...
بابا تنهام گذاشتی بابا....
من غریبم بابا...
دلم واست تنگ شده بابا...
شروع کرد گریه کردن....
تکرار همون حرفا
رومو سمت دوستم برگردوندم و دیدم روشو اون طرف کرده و داره گریه میکنه
لباشو جوری بهم چفت کرده بود که صداش در نیاد و کسی متوجه گریه هاش نشه...
اون یکی دوستم رو دیدم که از سر مزار حاجی بلند شدو رفت اونور تا بتونه گریه کنه
سرمو انداختم رو زانوهامو گریه کردم
اون با پسرش حرف می زد و من گریه می کردم
دلم رفت کربلا و مداحیِ بالا بلند بابای محمود کریمی توذهنم پخش شد
من دلم گرفته...
من دلم خیلی گرفته..
دلم می خواد بدونم تو شهرای دیگه ام خانواده شهدا اینقدر غریبن؟...!
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir
+حوصلم سر رفته
_منم همین طور
+دلم پرواز می خواد....
_منم همین طور
+پرواز به سمت بالا ....
_منم همین طور
+حرکت به سوی اهداف...
_منم همین طور
+زهر مار هی هرچی میگم، منم همین طور منم همین طور...
_منم همین طور
+برو بابا اصلا باتو نمی شه حرف زد
_منم همین طور
×فتاح:یه هفتست میگن قراره پرواز کنیم ولی واگعی نیست کیکه
+خسته شدم بابا تا کی اینجا باید بپوسیم...
_منم همین طور
+عه در شهرک باز شد مثل این که جدا خبریه
×فتاح: چه جالب...! یعنی وقتش رسید؟
چند مرد جنگی با لباس های خاکی وارد شدن
مرد یه نگاه به فتاح انداخت
یه نگاه به پهباد شاهد ۱۳۶
یه نگاه به خیبر شکن
یه دستی روی بَدَنَش کشید
اولی گفت: آمادست؟
دومی گفت اصلا برای همچین روزی ساخته شده!
یکی دوبار با دستش کوبید رو بَدَنه ی خیبر شکن و با حرکت چشم و دست اشاره کرد که یعنی بیرون بیارینش..
بعد انگشت اشاره شو به سمت شاهد گرفت، چند ثانیه گذشت ...
مرد به سمت فتاح رفت
یه دستی روی بدنش کشید و با خنده گفت هنوز باتو کار داریم و بعد زیر لب چیزی زمزمه کرد و از شهرک خارج شدیم
آخرین لحظه موقع خروج صدای فتاح به گوشم رسید صداش پر بود از حسرت :
×موفق باشین بچه ها
+شاهد دیدی؟
دیدی بالاخره دارن آمادم می کنن برای پرواز
_منم همین طور
+راست میگی، حاجی من خیلی ذوق دارم توچی؟
_منم همین طور
شاهد ها آماده ی پرواز شدن
خیبر شکن برای آخرین بار رو کرد به شاهد و گفت
برات آرزوی موفقیت می کنم..
_منم همین طور
+حرف دیگه ای به این یاد ندادن؟
شاهد به همراه هم نوع هاش به پرواز در اومد..
از مدل حرف زدنش مشخص بود حالا حالا ها نمی رسن
بعد نیم ساعت کم کم منم آماده شدم
صدای مرد جنگی رو شنیدم که این آیه رو تلاوت می کرد
وَمارَمَيتَ إِذ رَمَيتَ وَلٰكِنَّ اللَّهَ رَمی
صداش بهم قوت می داد
خدا می دونه از وقتی که ساخته شدم چقدر منتظر چنین لحظه ای بودم....
شمارش معکوس آغاز شد
پنج
چهار
سه
دو
یک
.....پرتاب
با سرعت به سمت آسمون پرتاب شدم
حالا می تونستم زادگاهمو از بالا ببینم
کم کم به آسمون عراق نزدیک شدم ...
هوای آسمون عراق عجیب خوبه
یه نگاه به پایین انداختم...
چه قشنگه...
شبیه یه تیکه از بهشت می مونه
نوای قشنگی به گوشم رسید
نوای ملایم لبیک یا حسین...
از خاک عراق عبور کردم و با سرعت به سمت مرز های فلسطین اشغالی رسیدم
عزم خودمو جزم کردم تا با قدرت به هدف اصابت کنم
۱۰ ثانیه تا هدف
نه
هشت
هفت
شش
پنج
چهار
سه
دو
یک
بوم.....
صدای شادی امت اسلام...
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir
جعبه سخنگو
نمیدانم چرا امشب بیتابی میکند!
خواب برای در و همسایه نذاشته ، شرمنده آنها هم شدم
محمدم ؛ بخواب مادر تو را چه شده کجایت درد میکند؟
مادر به قربانت بخواب گریه نکن نصف شبی خواب را برای خودت و من هم حرام کردی،
آرام بگیر دیگر
چاره دیگری برایم نگذاشتی حالا که قنداق شوی میفهمی
گنجشک لالا
مهتاب لالا
اومد دوباره مهتاب لالا
معطل همین بودی به قربانت روم!
خواب را از چشمان مادرت هم گرفتی.
عکس ماه قاب شده بر روی حوض خانه
در دل سیاهی شب تنها نور ماه روشن است
به محمدم مینگرم که حالا آرام خوابیده انگار نه انگار که دَمی پیش با صدایش بانگ نیمه شبی سر میداد
مثل خروس بیمحل همسایه
طاقتم طاق شده بود
بیخوابی امانم را بریده بود؛
چشمانم کل خانه را زیر نظر می گیرد
چه شده؟ که خاک های روی طاقچه
را ندیدم من
مثل همیشه لبخند بر لب دارم حتی در عکس
چقدر دلتنگت شدم بابا مشدی
آن جعبه سخنگوی قدیمی مشتی روی طاقچه توجهم را جلب کرد
به سراغش رفتم ،خش خش
تنها صدایی بود که ازش شنیده میشد
اینجور مواقع یادم افتاد بابا مشتی آنتنش را بالا پایین میکرد،و کتکش می زد
من هم اینقدر با دکمهها و آنتنش ور رفتم که عاقبت درست شد
اسم برنامه ای که در حال پخش بود
راه شب بود
هر کسی که میخواست
میتوانست به آن برنامه زنگ بزند و با مجری درد و دل میکرد؛
چه خوب که گوشی شنوا حاضر به شنیدن
آنچه سینه ات را تنگ کرده هست
بدون اینکه بداند تو که هستی!
آن شب را
با درد و دلهای مردم از جای جای کشور
از سیاهی شب گذر کردم.
حالا میفهمم که وقتی بابا مشتی میگفت همین جعبه سخنگو همدم تنهاییهای من است
یعنی چه؟
از آن شب به بعد برای من ان جعبه سخنگو فقط
یادگاری به جا مانده از بابا مشدی نبود
که روی طاقچه خاک بخورد...!
به مناسبت سالروز تاسیس رادیو در ایران
۱۳۱۹/۲/۴
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir
من و همسرم توی چند سال اول زندگیمون خیلی تلاش کردیم و از کنار خیلی از مشکلات گذشتیم .تا اینکه خدا لطف کرد و با و با وامهای فراوان و تحمل فشار مالی، بلاخره همراه با ذوق و خوشحالی فراوان بعد از دو سال خونه خریدیم همین خونه ی جدیدمونو
تقریباً یک هفتهای میشه که به اینجا اسباب کشی کردیم
هفته پیش که کلاً وسیلههامونو میآوردیم و از پله استفاده میکردیم و اصلاً سوار آسانسور نمیشدیم ،چون مقید بودیم به اینکه نباید برای بردن وسایل خونه و کلاً اینجور موارد از آسانسور استفاده کرد.
اما از هفته دوم که رفت و آمد شخصی خودمون شروع شد متوجه شدیم که آسانسور خرابه ,از اونجایی که هم خودم هم همسرم برامون خیلی مهمه که با همسایههامون ارتباط داشته باشیم از همون هفته اول با همسایهها طرح رفاقت ریختیم.
در حدی که من شماره ی خانم همسایه روبرویی و صفحه اینستاگرام خانم همسایه بالایی رو گرفتم و یه عصری هم خونشون به صرف چایی دعوت شدم
به نظرم همسایه خوب داشتن از خونه ی خوب داشتن مهمتره
خلاصه هفته دوم وقتی از خانمهای همسایه جویا شدم که چرا آسانسور خرابه، کاشف به عمل در اومد که یک ماه وضعشون همینه و کسی نیست که درستش کنه.
با خودم گفتم حتماً این ساختمون مدیر نداره که کسی نیست به این وضع رسیدگی کنه
بیخیال قضیه آسانسور شدیم و اجازه دادیم زمان بگذره تا فکری به حالش بکنیم و با پله رفت و آمد میکردیم تا وارد هفته سومی شدیم که به این خونه اومده بودیم.
کم کم متوجه شدم که هیچکس نیست که راه پلهها رو تمیز نمیکنه و این ساختمون و کلا خاک گرفته .
از طرفیم توی پارکینگ و انباریها سرایدار اصلاً مراقب وسایل مردم و ماشیناشون نیست و کلاً روز ها نیست و شب ها هم وقتی میاد خوابه .
یعنی خونه سرایداری شده خوابگاه ، یا مشکلات دیگه ای مثلاً همسایه پایینی شب ها تا صبح بیداره و موزیک پخش میکنه و هیچکسم بهش تذکر نمیده.
یا حتی متوجه عدم رسیدگی به باغچه حیاط پشتی و خشک شدن درخت و گیاهاشون شدم.
برام خیلی عجیب بود که این ساختمون این همه مشکل داره و هیچکس براش مهم نیست و بهشون توجهی نمیکنه
قضیه رو با همسرم مطرح کردم ، گویا خودشم یه پیگیری کرده و متوجه شده که ،اتفاقا ساختمون مدیر داره اما مدیر نالایقی داره
و خانم همسایه پایینی خواهر زن مدیر ساختمون و سرایدارم یکی از اقوامشون هست برای همینه که هیچکس بهشون گیر نمیده .
وقتی با خانمهای همسایه در مورد اینکه چرا مدیر ساختمان آقای فلانی همسایه طبقه آخر صحبت کردم، گفتن که اتفاقاً همه ما رو دعوت کردن برای انتخاب مدیر ساختمون
و از بین گزینههای موجود آدمهای خیلی بهتری هم بودن ،اما خب ما هیچ کدوم نرفتیم
یعنی اون موقع واقعاً برامون مهم نبود که کی بشه مدیر ساختمون چون فکر میکردیم هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته.
در نتیجه آقای فلانی با رای دو نفر مدیر ساختمون شد و ما هم حق نظر نداشتیم چون ما انتخابش نکرده بودیم .
یک هفته بعدش با پیگیرهای همسرم و صحبتهام با خانمهای همسایه ، مدیر ساختمونمون تغییر کرد و به مرور تمام مشکلات ساختمان به کمک همسایه ها حل شد.
میخوام بگم اینکه یه ساختمونه وضعیت اینه
حالا اگر ملی باشه و ملت بی تفاوت وضع چی میشه.
#محفل_نویسندگان_نصیر
@nasiiir