eitaa logo
محفل نویسندگان نصیر
40 دنبال‌کننده
5 عکس
0 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
از شدت غم غربت شهید دلم می خواست یه کنج بشینم و زار زار گریه کنم و فریاد بزنم خیلی غریبونه دفن شد تعداد کسایی که اومده بودن به ۲۰۰ نفرم نمی رسید... شهید که دفن شد ، تصمیم گرفتیم با بچه ها بیایم سر مزار حاجی‌‌...(شهید سجاد شهرکی) بعد از خوندن فاتحه هر کدوممون یه کنج گلزار و انتخاب کردیم و نشستیم... دلمون می خواست حرف بزنیم ولی لال شده بودیم بغض داشتیم هی به چشمای هم نگاه می کردیم و منتظر یه بهونه بودیم که بغضمون بترکه... یه بهونه برای زار زدن... تو حال خودمون و خلوت خودمون بودیم که یه صدایی به گوشمون رسید... سلام بابا...! سرمو بالا گرفتم دیدم یه آقایی تنها بالای سر مزار یه شهید نشسته و داره نگاهش می کنه اول دو طرف سنگ مزار و بوسید... بعد سنگ مزار شهید و بوسید و پیشونیش و به مزار زد و شروع کرد حرف زدن.. سلام بابا... بابا تنهام گذاشتی بابا.... من غریبم بابا... دلم واست تنگ شده بابا... شروع کرد گریه کردن.... تکرار همون حرفا رومو سمت دوستم برگردوندم و دیدم روشو اون طرف کرده و داره گریه میکنه لباشو جوری بهم چفت کرده بود که صداش در نیاد و کسی متوجه گریه هاش نشه... اون یکی دوستم رو دیدم که از سر مزار حاجی بلند شدو رفت اونور تا بتونه گریه کنه سرمو انداختم رو زانوهامو گریه کردم اون با پسرش حرف می زد و من گریه می کردم دلم رفت کربلا و مداحیِ بالا بلند بابای محمود کریمی توذهنم پخش شد من دلم گرفته... من دلم خیلی گرفته.. دلم می خواد بدونم تو شهرای دیگه ام خانواده شهدا اینقدر غریبن؟...! @nasiiir
+حوصلم سر رفته _منم همین طور +دلم پرواز می خواد.... _منم همین طور +پرواز به سمت بالا .... _منم همین طور +حرکت به سوی اهداف... _منم همین طور +زهر مار هی هرچی می‌گم، منم همین طور منم همین طور... _منم همین طور +برو بابا اصلا باتو نمی شه حرف زد _منم همین طور ×فتاح:یه هفتست می‌گن قراره پرواز کنیم ولی واگعی نیست کیکه +خسته شدم بابا تا کی اینجا باید بپوسیم... _منم همین طور +عه در شهرک باز شد مثل این که جدا خبریه ×فتاح: چه جالب...! یعنی وقتش رسید؟ چند مرد جنگی با لباس های خاکی وارد شدن مرد یه نگاه به فتاح انداخت یه نگاه به پهباد شاهد ۱۳۶ یه نگاه به خیبر شکن یه دستی روی بَدَنَش کشید اولی گفت: آمادست؟ دومی گفت اصلا برای همچین روزی ساخته شده! یکی دوبار با دستش کوبید رو بَدَنه ی خیبر شکن و با حرکت چشم و دست اشاره کرد که یعنی بیرون بیارینش.. بعد انگشت اشاره شو به سمت شاهد گرفت، چند ثانیه گذشت ... مرد به سمت فتاح رفت یه دستی روی بدنش کشید و با خنده گفت هنوز باتو کار داریم و بعد زیر لب چیزی زمزمه کرد و از شهرک خارج شدیم آخرین لحظه موقع خروج صدای فتاح به گوشم رسید صداش پر بود از حسرت : ×موفق باشین بچه ها +شاهد دیدی؟ دیدی بالاخره دارن آمادم می کنن برای پرواز _منم همین طور +راست میگی، حاجی من خیلی ذوق دارم توچی؟ _منم همین طور شاهد ها آماده ی پرواز شدن خیبر شکن برای آخرین بار رو کرد به شاهد و گفت برات آرزوی موفقیت می کنم.. _منم همین طور +حرف دیگه ای به این یاد ندادن؟ شاهد به همراه هم نوع هاش به پرواز در اومد.. از مدل حرف زدنش مشخص بود حالا حالا ها نمی رسن بعد نیم ساعت کم کم منم آماده شدم صدای مرد جنگی رو شنیدم که این آیه رو تلاوت می کرد وَمارَمَيتَ إِذ رَمَيتَ وَلٰكِنَّ اللَّهَ رَمی صداش بهم قوت می داد خدا می دونه از وقتی که ساخته شدم چقدر منتظر چنین لحظه ای بودم.... شمارش معکوس آغاز شد پنج چهار سه دو یک ‌.....پرتاب با سرعت به سمت آسمون پرتاب شدم حالا می تونستم زادگاهمو از بالا ببینم کم کم به آسمون عراق نزدیک شدم ... هوای آسمون عراق عجیب خوبه یه نگاه به پایین انداختم... چه قشنگه... شبیه یه تیکه از بهشت می مونه نوای قشنگی به گوشم رسید نوای ملایم لبیک یا حسین... از خاک عراق عبور کردم و با سرعت به سمت مرز های فلسطین اشغالی رسیدم عزم خودمو جزم کردم تا با قدرت به هدف اصابت کنم ۱۰ ثانیه تا هدف نه هشت هفت شش پنج چهار سه دو یک بوم..... صدای شادی امت اسلام... @nasiiir
جعبه سخنگو نمی‌دانم چرا امشب بیتابی می‌کند! خواب برای در و همسایه نذاشته ، شرمنده آنها هم شدم محمدم ؛ بخواب مادر تو را چه شده کجایت درد می‌کند؟ مادر به قربانت بخواب گریه نکن نصف شبی خواب را برای خودت و من هم حرام کردی، آرام بگیر دیگر چاره دیگری برایم نگذاشتی حالا که قنداق شوی می‌فهمی گنجشک لالا مهتاب لالا اومد دوباره مهتاب لالا معطل همین بودی به قربانت روم! خواب را از چشمان مادرت هم گرفتی. عکس ماه قاب شده بر روی حوض خانه در دل سیاهی شب تنها نور ماه روشن است به محمدم می‌نگرم که حالا آرام خوابیده انگار نه انگار که دَمی پیش با صدایش بانگ نیمه شبی سر می‌داد مثل خروس بی‌محل همسایه طاقتم طاق شده بود بی‌خوابی امانم را بریده بود؛ چشمانم کل خانه را زیر نظر می گیرد چه شده؟ که خاک های روی طاقچه را ندیدم من مثل همیشه لبخند بر لب دارم حتی در عکس چقدر دلتنگت شدم بابا مشدی آن جعبه سخنگوی قدیمی مشتی روی طاقچه توجهم را جلب کرد به سراغش رفتم ،خش خش تنها صدایی بود که ازش شنیده می‌شد اینجور مواقع یادم افتاد بابا مشتی آنتنش را بالا پایین می‌کرد،و کتکش می زد من هم اینقدر با دکمه‌ها و آنتنش ور رفتم که عاقبت درست شد اسم برنامه ای که در حال پخش بود راه شب بود هر کسی که می‌خواست می‌توانست به آن برنامه زنگ بزند و با مجری درد و دل می‌کرد؛ چه خوب که گوشی شنوا حاضر به شنیدن آنچه سینه ات را تنگ کرده هست بدون اینکه بداند تو که هستی! آن شب را با درد و دل‌های مردم از جای جای کشور از سیاهی شب گذر کردم. حالا می‌فهمم که وقتی بابا مشتی می‌گفت همین جعبه سخنگو همدم تنهایی‌های من است یعنی چه؟ از آن شب به بعد برای من ان جعبه سخنگو فقط یادگاری به جا مانده از بابا مشدی نبود که روی طاقچه خاک بخورد...! به مناسبت سالروز تاسیس رادیو در ایران ۱۳۱۹/۲/۴ @nasiiir
من و همسرم توی چند سال اول زندگیمون خیلی تلاش کردیم و از کنار خیلی از مشکلات گذشتیم .تا اینکه خدا لطف کرد و با و با وام‌های فراوان و تحمل فشار مالی، بلاخره همراه با ذوق و خوشحالی فراوان بعد از دو سال خونه خریدیم همین خونه ی جدیدمونو تقریباً یک هفته‌ای میشه که به اینجا اسباب کشی کردیم هفته پیش که کلاً وسیله‌هامونو می‌آوردیم و از پله استفاده می‌کردیم و اصلاً سوار آسانسور نمی‌شدیم ،چون مقید بودیم به اینکه نباید برای بردن وسایل خونه و کلاً اینجور موارد از آسانسور استفاده کرد. اما از هفته دوم که رفت و آمد شخصی خودمون شروع شد متوجه شدیم که آسانسور خرابه ,از اونجایی که هم خودم هم همسرم برامون خیلی مهمه که با همسایه‌هامون ارتباط داشته باشیم از همون هفته اول با همسایه‌ها طرح رفاقت ریختیم. در حدی که من شماره ی خانم همسایه روبرویی و صفحه اینستاگرام خانم همسایه بالایی رو گرفتم و یه عصری هم خونشون به صرف چایی دعوت شدم به نظرم همسایه خوب داشتن از خونه ی خوب داشتن مهمتره خلاصه هفته دوم وقتی از خانم‌های همسایه جویا شدم که چرا آسانسور خرابه، کاشف به عمل در اومد که یک ماه وضعشون همینه و کسی نیست که درستش کنه. با خودم گفتم حتماً این ساختمون مدیر نداره که کسی نیست به این وضع رسیدگی کنه بیخیال قضیه آسانسور شدیم و اجازه دادیم زمان بگذره تا فکری به حالش بکنیم و با پله رفت و آمد می‌کردیم تا وارد هفته سومی شدیم که به این خونه اومده بودیم. کم کم متوجه شدم که هیچکس نیست که راه پله‌ها رو تمیز نمیکنه و این ساختمون و کلا خاک گرفته . از طرفیم توی پارکینگ و انباری‌ها سرایدار اصلاً مراقب وسایل مردم و ماشیناشون نیست و کلاً روز ها نیست و شب ها هم وقتی میاد خوابه . یعنی خونه سرایداری شده خوابگاه ، یا مشکلات دیگه ای مثلاً همسایه پایینی شب ها تا صبح بیداره و موزیک پخش می‌کنه و هیچکسم بهش تذکر نمیده. یا حتی متوجه عدم رسیدگی به باغچه حیاط پشتی و خشک شدن درخت و گیاهاشون شدم. برام خیلی عجیب بود که این ساختمون این همه مشکل داره و هیچکس براش مهم نیست و بهشون توجهی نمی‌کنه قضیه رو با همسرم مطرح کردم ، گویا خودشم یه پیگیری کرده و متوجه شده که ،اتفاقا ساختمون مدیر داره اما مدیر نالایقی داره و خانم همسایه پایینی خواهر زن مدیر ساختمون و سرایدارم یکی از اقوامشون هست برای همینه که هیچکس بهشون گیر نمیده . وقتی با خانم‌های همسایه در مورد اینکه چرا مدیر ساختمان آقای فلانی همسایه طبقه آخر صحبت کردم، گفتن که اتفاقاً همه ما رو دعوت کردن برای انتخاب مدیر ساختمون و از بین گزینه‌های موجود آدم‌های خیلی بهتری هم بودن ،اما خب ما هیچ کدوم نرفتیم یعنی اون موقع واقعاً برامون مهم نبود که کی بشه مدیر ساختمون چون فکر می‌کردیم هیچ اتفاقی قرار نیست بیوفته. در نتیجه آقای فلانی با رای دو نفر مدیر ساختمون شد و ما هم حق نظر نداشتیم چون ما انتخابش نکرده بودیم . یک هفته بعدش با پیگیرهای همسرم و صحبت‌هام با خانم‌های همسایه ، مدیر ساختمونمون تغییر کرد و به مرور تمام مشکلات ساختمان به کمک همسایه ها حل شد. می‌خوام بگم اینکه یه ساختمونه وضعیت اینه حالا اگر ملی باشه و ملت بی تفاوت وضع چی میشه. @nasiiir
دوران دانشجویی خیلی پرشور و هیجان بودم روزی نبود که با یک گروه جدید آشنا نشم و کارهای عجیب غریب نکنم. از گروه‌های موسیقی بچه‌های رشته‌های هنر گرفته تا گعده های بچه های علوم قرآنی ،خلاصه تقریباً با همه رفیق بودم و محال بود توی دانشگاه اتفاقی بیفته و من خبردار نشم فکر می‌کنم ترم ششم دانشگاه بودم و آبان ماه بود روی تابلو اعلانات دانشگاه یه پوستر دیدم که خیلی توجهمو جلب کرد ،با عنوان فقط برای تو یه مسابقه گذاشته بودن که می‌تونستیم با یه ایده جدید پولساز یه جایزه ی خیلی توپ ببریم فقط می‌تونستیم با یه گروه ۵ تا ۱۰ نفره شرکت کنیم از روزی که پوسترو دیده بودم آروم و قرار نداشتم خیلی دلم می‌خواست تو این مسابقه شرکت کنم ،نه صرفاً چون جایزه خوبی داشت ،چون عاشق تجربه‌های جدید بودم تقریبا توی یه هفته به هر کی می‌رسیدم در مورد این مسابقه توضیح می‌دادم که بعد از یک هفته ۶ نفر از بچه های دانشگاه قبول کردن که با هم توی‌این مسابقه شرکت کنیم هر کدوم از بچه‌ها یه کار خاص بلد بودند و این بود که گروهمونو نسبت به بقیه متمایز کرده بود یکی خوب بلد بود کارای فنی رو انجام بده، یکی خوب بلد بود طراحی کنه، یکی خوب بلد بود اجرا کنه، یکی خوب بلد بود پیاده‌سازی کنه‌منم که چون ذهن خیلی شلوغ پلوغی دارم استاد ایده دادنم ،ایده اولیه کار با من بود ایده پولساز ما این بود که لیوان‌های جدید شیشه‌ای‌ سبک طراحی کنیم ،برای کافه‌ها که به جای استفاده از لیوان‌های کاغذی از لیوان‌های شیشه ای سبک استفاده کنن چون هم خوشگل‌تره، هم کمتر به محیط زیست آسیب می‌زنه هم ایده جدیدیه روزای اول همه اعضای گروه موافق بودن و کنار هم هر کدوم به نوعی وظیفه خودمونو انجام می‌دادیم یکی ایده‌مونو برامون پیاده کرد یکی رفت شیشه سفارش داد یکی طراحی کرد یکی خام اولیشو ساخت کم کم روزا می‌گذشتن و این دو هفته مسابقات در حال گذشتن بود ،مسابقه چند مرحله داشت مرحله اول توضیح ایده بود که یکی از بچه‌ها رفت و به بهترین نحو توضیحش داد مرحله دوم اجرای سه بعدی طرح بود که باید سعی می‌کردیم با ابزار و وسایل ساده و دور ریختنی طرحمونو به صورت سه بعدی نشون بدیم و اتفاقاً سختیش اینجا بود که نباید با اون جنسی که جنس اصلیشه نشونش بدیم خلاصه که این مرحله رو هم به تمیزی تمام درش آوردیم و گذشتیم. مرحله آخر ساخته شده محصول و ایده بود که همه اعضای گروه باید حضور پیدا می‌کردن و در کنار هم از طرحشون و کارشون دفاع می‌کردند مرحله آخر مسابقات روز دوشنبه هفته ی آخر آبان بود از ۹ صبح شروع می‌شد و داخل یکی از سالن‌های نزدیک دانشگاه برگزار میشد فکر می‌کنم ساعت حدود ۸ بود که دو سه تا از بچه‌های گروه زنگ زدن و بهونه آوردن که نمی‌تونیم بیایم و حوصله نداریم و حضور ما چه اهمیتی داره و خودتون دفاع کنید و ما کارمون انجام دادیم ، این حرفا ! یعنی عملاً از تعهدی نسبت به مسئولیتشون داخل گروه نداشتن از اعضای ۶ نفره گروه سه نفر فقط مونده بودیم و از طرحمون دفاع کردیم ،خداوکیلی هم طرح ما نسبت به بقیه بچه‌ها خیلی بهتر بود اما مشکلمون این بود که چون تعدادمون کم بود و قرار بر این بود که هر کدوم از بچه ها دفاع خودشونو داشته باشن ،خیلی بد تونستیم دفاع کنیم یا بهتر بخوام بگم خیلی سخت تونستیم دفاع کنیم اما اصلاً فکرشو نمی‌کردیم که بخواد یکی دیگه برنده بشه چون هیچ کدوم از ایده‌ها به ایده خفن ما نمی‌رسیدند اما بگم که نتیجه مسابقه چی شد برنده یک گروه دیگه اعلام شد و جایزه ویژه هم بهش تعلق گرفت وقتی که رفتیم برای اعتراض که چرا همچین کاری کردن به جواب خیلی جالبی رسیدیم. بهمون گفتن شما همه اعضای گروهتون برای دفاع حضور نداشتن و نتونستین از ایدتون اونقدر که باید دفاع کنید با اینکه طرح خیلی عالی داشتید شما تو همین گروه کوچیکتون همدل نیستین و نمی‌تونید سر یک کار وحدت داشته باشید ما ترجیح دادیم جایزه را به کسی بدیم که حداقل بین اعضای گروه ،یکپارچگی وجود داشته باش به هم نزدیک باشن و بتونن درست از اون جایزه استفاده کنن اون مسابقه تموم شد اما برای من یه درس داشت وقتی همه با هم از اون چیزی که برامون مهمه دفاع نکنیم ،برنده بازی یکی دیگه میشه ،حتی اگه کار ما بهتر باشه مراقب باشیم. @nasiiir
وقتی بهش می گفتن بهت ارادت داریم، طرفدارتیم و... در جواب می گفت من که سربازم من خادمم، ممنونِ رهبری باشید برنامه داشت ، کار می کرد ، ولی ادعا نداشت سر کسی منت نمی ذاشت کاش حالا که قراره بعد شهید رئیسی برای اولین بار رای بدیم به کسی رای بدیم که مثل شهید رئیسی منیت نداشته باشه ... @nasiiir
محفل نویسندگان نصیر
_
داشتم تو اینستا می چرخیدم آدم بیکار میشه چیکار می کنه؟؟ منم همون کار.. یکی از رفیقام یه استوری گذاشته بود با تعجب خیره بودم بهش آخه اشکان اصلا تو این وادیا نبود... یه عکس از در ورودیِ کافش گذاشته بود روی در ورودی ، عکس رئیس جمهور بود با یه قلب شکسته.. پیوی بهش پیام دادم گفتم: " انتخابات که یه سال دیگست از الان واسه رئیس جمهور ستاد انتخاباتی زدی؟😂" بعد یک ساعت سین زد گفت: "ستاد انتخاباتی چیه ؟؟" "خبر نداری مگه" گفتم : "چیو" گفت: "دعا کن رئیس جمهور برگرده" با یه علامت سوال گنده تو مغزم از صفحه چت اومدم بیرون؛ رفتم پیِ اخبار داخلی : فرود سخت بالگرد آقای رئیسی سر تیتر همه ی اخبار بود تو ذهنم می گفتم خب حالا کاری ام نکرده بود واسه مملکت.. ولی نمی دونم چرا دلم غم داشت چرا ناراحت بودم؟ چرا یهو اینقدر بی طاقت شدم؟ بی معطلی سوئیچ موتور و کلاه کاسکتمو برداشتم و رفتم کافه پیش اشکان... کافش بسته بود، زنگ زدم بهش گفتم کجایی؟ گفت کافه گفتم بستست که.. گفت وایسا الان میام باز می کنم برات صورتش گرفتگی خاصی داشت چشماش سرخِ سرخ بود خواستم یه جوری سر صحبت و باز کنم نشستم پیشش گفتم حاجی برگام هلیکوپتر رئیس جمهور سقوط کرده مطمئن باش مرده الان چی میشه وضع مملکت؟ گفت وضع مملکتو ولش کن دارم خدا خدا می کنم سالم برگرده... گفتم تو که تا همین چند وقت پیش هرچی بد و بیراه بود نثار دولتش می کردی چیشد حالا؟ گفت منم مثل تو نمی دونستم نمی دونستم اون کارخونه ای که بابام دوباره داره توش کار می کنه به لطف رئیسی سر پا شده نمی دونستم پولی که بابام از اون کارخونه در آورد و پس انداز کرد و داد به من تا باهاش این کافه رو بزنم و باهم توش کار کنیم، همش از صدقه سریِ همون رئیس جمهوریه که فحشش می دادم مهراد دعا کن دعا کن برگرده.. چیزی نمی تونستم بگم اصلا چیزی نداشتم که بگم ... ساعت ها می گذشت و من اشکان چشمامون به گوشی بود و منتظر یه خبر.. تصمیم گرفتیم شبو کافه بمونیم اینستاگرامم پر شده بود از تلاش ها و سفر ها و زحمت های رئیسی و منی که با خوندن هر کدومشون شرمنده و شرمنده و شرمنده تر می شدم صبح ساعت ۷ خبر قطعی شد خبر شهادتی که باعث ترکیدن بغض منو اشکان شد‌.. خودمو به خاطر تک تک حرفایی که تا همین چند ساعت پیش می زدم سرزنش می کردم بی معطلی رفتم خونه و تیشرت مشکی تنم کردم تو مسیر میدونی که قرار بود بریم تجمع، بهم یه عکس از رئیسی دادن چند دقیقه به عکس خیره شدم بغض کردم و تو دلم گفتم : ببخشید که نفهمیدم حق پدری به گردنم داری... رئیس جمهور اگه رئیس جمهور باشه برای جوونای مملکت پدری می کنه @nasiiir
ظهر پنجشنبه که از همکار ها خداحافظی می‌کردم یکی دو تا از رفقا بهم گفتن برو خداتو شکر کن که محافظ رئیس جمهور نیستی، وگرنه جمعه‌ها هم مجبور بودی بری سر کار تازه سر کار که هیچی، مجبور بودی بری یه شهری روستایی ناکجاآبادی چیزی فکر می‌کنم یکی دو ساعت نشده بود که از استانداری برگشته بودم که از دفتر دکتر بهم زنگ زدن فردا ۵ صبح بیاید استانداری، رئیس جمهور میان اراک باید همراه دکتر باشید گوشیو قطع کردم و با یکی دو تا از همکارا ارتباط گرفتم همشون استانداری بودن و در حال بدو بدو و جمع کردن گزارش‌ها و مشکلات و کارا خلاصه صبح روز بعد سر ساعت رفتم استانداری ،باورم نمی‌شد که ۵ صبح همه چراغ‌های استانداری روشن و درب همه ی اتاق ها باز و از هر اتاقیم یکی با چشای سرخ میومد و بیرون و یه سلام خسته و بی‌جونی بهم می‌داد. اونقدر قیافه‌هاشون خنده‌دار شده بود که خدا میدونست. با خودم می‌گفتم باشه حالا آقای رئیسی اونقدام ترسناک نیست که اینا اینجوری می‌کنن. مستقیم رفتم سمت اتاق دکتر هنوز وارد نشده دکتر بهم گفت اومدی ، بریم که پرواز رئیس جمهور یک ساعت دیگه می‌رسه فکر می‌کنم حول و حوش ساعت ۷ یا ۸ صبح بود که پرواز رئیس جمهور به اراک نشست چون سفرشون یهویی هماهنگ شده بود نتونستن هماهنگ کنن که مردم بیان استقبالشون یا اینکه استقبال گرم تری ازشون داشته باشن . بدون وقفه و معطلی و استراحت و این حرفا شروع کردن به کار کردن، از سر زدن به این اداره و به اون واحد صنعتی از این کارخونه به اون شرکت و خصوصی ،از نشستن پای درد دل مردم تا بحث و دعوا با فلان مسئول فلان اداره حدود اذان ظهر بود که دکتر به رئیس جمهور گفت بریم استانداری تا هم ناهار بخوریم و هم نماز بخونیم. خلاصه برای نماز ظهر رفتیم استانداری و با خودم گفتم خداروشکر یکی دو ساعتی قشنگ می‌تونیم استراحت کنیم، تا رئیس جمهور هم ناهار بخوره هم نماز بخونه فکر می‌کنم ۱۰ دقیقه نگذشته بود که جلوی در با بچه‌ها نشسته بودیم و داشتیم یه استراحتی می‌کردیم که رئیس جمهور با عجله همراه با دکتر و گروه همراهش از در استانداری اومدن بیرون! مثل اینکه آقای رئیسی گفته بودند ناهارو با کارگرای کارخانه شرکت آذراب می‌خوریم وقتی اسم شرکت آذراب شنیدم چشمام گرد شد! باورم نمی‌شد که رئیس جمهور می‌خواست بره به اون شرکت سر بزنه چون اون شرکت عملاً آبروی دولت رو زیر سوال برده بود و داشت ورشکست می‌شد تازه جدا از اون اینقدر کارگرای این کارخانه عصبانی بودن که اصلاً نمی‌شد باهاشون حرف زد اما گویا از قبل باهاشون هماهنگ شده بود که رئیس جمهور امروز میاد کارخونه و همتون اونجا باشین که می‌خواد باهاتون حرف بزنه و مشکلاتتونو بشنوه اونجایی ترسیدم که همراه دکتر برم که شوهر خالم توی همین شرکت کار می‌کرده تا جایی که یادمه هر وقت تو جمع‌های خانوادگی می‌نشتیم شوهر خانم از بیکاریش ناله می‌کرد و دولت و رئیس جمهور قبلی و هر کسی که باهاش این اتفاق بوده رو ...... با سلام و صلوات و بسم الله راه افتادیم سمت کارخونه آذراب توی راه رئیس جمهور و دکتر و گروه همراهش در مورد این صحبت می‌کردند که اصلاً چرا این کارخونه تعطیل شد و به کجا رسیده و چرا اینجوری شده چیزی که من متوجه شدم این بوده که انگار شرکت رو سپرده بودن دست گروه خصوصی و گروه خصوصی هم نتونسته از پس شرکت بر بیاد و شرکت در حال ورشکستگیه به یکی دو تا از همکارا زنگ زدم و گفتم آقا من واقعاً حالم خوب نیست بیا شیفتمونو جابجا کنیم یا اینکه می‌تونین جای من بیاین با بهونه های مختلف سعی کردم بپیچونم نرم و چشم تو چشم شوهر خالم نشم و ابرومو بخرم خلاصه به هر دری زدم که همراه دکتر نرم ،نشد امان از این شوهر خاله ی من ، آدمیه که مستقیم میاد سمتت ابراز آشنایی می‌کنه از اون طرفم بسیار آدم آتیشیه مطمئنم دعواش میشه خلاصه و به اجبار همراه دکترشون رفتنیم سمت کارخونه آذراب به محض اینکه از ماشین رئیس جمهور پیاده شد شوهر خالم اولین نفری بود که اومد سمتشو شروع کرد داد زدن ما اینجا کار می‌کردیم ما اینجا کارگر بودیم مگه ما نون زن و بچه نمیدیم مشکل مارو کی میخواد حل کنه شما که بلد نیستین دولت اداره کنین چرا رئیس جمهور میشید این وضع مملکت داری نیست به خدا اما برخلاف انتظارم آقای رئیسی با آرامش تمام به حرف‌های همه کارگران مخصوصاً شوهر خالم گوش کرد حتی یک بار هم سعی نکرد دعوت به آرامششون کنه اجازه داد هرچی غر دارن دعوا دارند داد دارن بزنن حتی تا جایی که یادمه محافظ رئیس جمهور حتی سعی نکرد مردم از رئیس جمهور دور کنه فقط با آرامش و حواس جمع کامل کنار رئیس جمهور ایستاده بود. @nasiiir
فکر می‌کنم حدود دو ساعتی شد که کارگرا با رئیس جمهور صحبت کردن و از کارخونه بازدید میکردن بهش راهکار می‌دادند همه مسئولین مخصوصاً دکتر و مسئول شرکت و کارگرا دور هم ناهار خوردن حتی سر سفره هم یکی راهکار می‌داد یکی ناسزا می‌گفت یکی داد می‌زد بعد از حدود دو ساعت رئیس جمهور به همراه گروهش و دکتر و همه مسئولین و کارگرا با هم داشتن برمی‌گشتن سمت ماشین رئیس جمهور نزدیک من شده بود و دکترم همینطور که شوهر خالم مستقیم اومد سمت من و گفت به به علی آقا من خیلی با رئیس جمهور صحبت کردم سر این کارخونه و شما هم بهش تاکید کن که این کارخونه رو راه بندازه!! یه نگاهی به شوهر خالم کردم و یه نگاهی به دکتر که غضبش منو گرفته بود گفتم هیچی برگردم استانداری توبیخم رئیس جمهور اومد نزدیک منو زد رو شونم و گفت خدا قوت رو کرد به شوهر خالم گفت این جوونا خیلی گردن من حق دارن کار شمام ان شاءالله حل میشه هم چشای خودم گرد شده بود و هم چشای دکتر و هم چشای همه مسئولینی که کنارم وایساده بودن یعنی همه انتظار داشتیم که رئیس جمهور واکنش بدی نشون بده یا اینکه ناراحت بشه از اینکه یه کارگر به من گفته که بهش سفارش کنم تا یکی دو ساعت بعدش حتی تو بهت بودم و نمی‌دونستم باید چطور با دکتر حرف بزنم یا اینکه چطور با رئیس جمهور برخورد کنم فکر می‌کنم نزدیک ساعت ۹ یا ۱۰ شب بود که رئیس جمهور برگشت تهران از اون به بعد نه دکتر در مورد اون قضیه حرفی زد نه هیچ کدوم دیگه از مسئولین فکر می‌کردم دیگه وقتی رفته دیگه هیچ کاری پیگیری نمی‌شه اما بازم برخلاف تصورم معاونین رئیس جمهور و مسئولین این حیطه هر روز بابت کارهایی که باید انجام می‌شده زنگ می‌زدن و پیگیری می‌کردند حتی یکی دو بار ،دو سه تا از معاون‌های رئیس جمهور سفر کردن به اراک و مستقیم رفتن دنبال کار های شرکت آذراب که فکر می‌کنم بعد از ۵ ماه شرکت ورشکسته آذرآب دوباره راه افتاد و کارگراش برگشتن سر کار از اون روز به بعد هر وقت که شوهر خالمو می‌دیدم در حال دعا به جون رئیس جمهور بود که خدا سایشو بالا سر این مملکت حفظ کنه از ماجرای شهادت رئیس جمهور که بگذریم شوهر خالم خیلی حالش بد بود نه تنها شوهر خالم حتی خود منم حالم بد بود دیشب که خونه خالم دعوت بودیم سر سفره اخبار داشت برنامه ی کاندید هارو می‌گفت که شوهر خالم گفت من که میرم رأی بدم به یکی که راه رئیسی رو ادامه بده. @nasiiir
وقتی که ماجرای شکست عملیات والفجر مقدماتی رو خوندم قلبم درد گرفت شش هزار سرباز وطن ، شش هزار جوون قتل عام شدن سر حماقت و کوتاهیِ یه عده فرمانده و بالا دستی سر دیر فهمیدن یا شایدم اصرار بر نفهمیدن گندی که نتونستن روشو بپوشونن و به بهونه نا امید نشدنِ مردم؛ اسمشو گذاشتن عدم الفتح با خوندن تک تک اون روایت ها بوی خون رو استشمام می کردم عقیده ی امثال شهید همت این بود حالا که لو رفتیم نباید کم بیاریم باید بمونیم باید بجنگیم باید ... باید... باید... این باید ها و از خود گذشتگی ها از اون شش هزار نفر قهرمان ساخت ولی چرا کسایی که متوجه لو رفتن علمیات شده بودن، چشمشونو به روی همه چی بستن؟ چرا غفلت کردن؟ چرا اون لحظه ای که باید حرف می زدن، حرف نزدن؟ اونایی که شهید شدن خونشون هدر نرفت اتفاقا شدن مایه افتخار ِ مردم و این آبادی... ولی علت شهادتشون درده کلا از خودی خوردن خیلی دردش بیشتره.... وقتی خوندمش یاد شرایط الان افتادم راستش... خیلی شبیه عملیات والفجره وقتی بالا دستیا کم کاری می کنن وقتی چشمشونو خواسته یا نا خواسته به روی خیلی از مسائل می بندن وقتی غفلت می کنن وقتی اون حرفی که باید بزنن و به موقع نمی زنن وقتی تعمدا همه کارارو برای دقیقه نود می ذارن و روی بچه ها فشار میارن بچه هایی که عقیده شون عقیده ی شهید همته می گن باید بمونیم باید وایستیم باید کار کنیم باید تا جایی که می تونیم و توان داریم تلاش کنیم امام گفته نباید عرصه رو خالی کنیم میرن تو دل میدون و جور غفلتِ بعضی از فرمانده هارو می کشن عملیات والفجر تلخ بود و عملیات کربلای پنج شیرین غفلت باعث عدم الفتح میشه و بیداری باعث فتح... کاش وقت شناس باشیم... نمی دونم کی قراره عملیات والفجر زندگیم تبدیل بشه به عدم الفتح کم کاری کردن تو جبهه ی انقلاب باعث شکست می شه غفلت تو جبهه ی انقلاب باعث شکست می شه به موقع حرف نزدن به موقع تصمیم نگرفتن همشون باعث می شه ببازیم.. باعث می شه نیرو های انقلابی تلف شن باعث می شه شکست بخوریم شکستی که جبرانش خیلی سخته... @nasiiir