💢 فــــــروش بهــــــشت ‼️
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه
می رفت و می نشست و به آب نگاه می کرد
و با گل های کنار رودخانه خانه می ساخت.
یک بار در حال انجام این کار صدای پایی شنید،
همسرخلیفه هست از بهلول پرسید چه میکنی؟
او با لحنی جدی گفت بهشت می سازم
همسر خلیفه که می دانست بهلول شوخی
می کند گفت آنرا می فروشی ؟
جواب داد به صد دینار می فروشم.
بهلول صد دینار را گرفت و گفت این بهشت
مال تو و به طرف شهر رفت بین راه به هر فقیری
می رسید یک سکه به او می داد وقتی همه
دینارها را صدقه داد با خیال راحت به خانه بازگشت.
همان شب همسر خلیفه در خواب دید وارد باغ
بزرگ و زیبایی شده در آنجا یک ورق طلایی رنگ
به او دادند و گفتند این همان قباله بهشتی است
که از بهلول خریده ای . او بعد از بیدار شدن
در حالی که خیلی خوشحال بود ماجرا را برای
همسرش تعریف کرد.
مشتاق شد تا او هم یکی از همان بهشت ها را
از بهلول بخرد اما بهلول به هیچ قیمتی حاضر
به فروش نشد. وقتی با ناراحتی علتش را از
بهلول پرسید او جواب داد :
همسر شما آن بهشت را ندیده خرید
اما تو می دانی و می خواهی بخری
من به تو نمی فروشم ...
#پندانهــ🪴
@nasime_sobh