eitaa logo
نسیـــم الهـــــــــ❤ــــــــی
84 دنبال‌کننده
7.5هزار عکس
1.4هزار ویدیو
28 فایل
هدف کانال👈 پاسخ به سوالات اعتقادی، نکته ها و داستان های دینی لطفا با معرفی کانال، در ترویج مباحث دینی سهیم باشید لینک کــانال👈 نسیـــم الهـــــــــ❤ــــــــی👇 @nasimeelahi ارتباط با ادمین👈 @Bandeyeoo
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃💐🌼🌸 🕊در میان بنی اسرائیل عابدی بود. وی را گفتند:«فلان جا درختی است و قومی آن را می پرستند.» عابد خشمگین شد، برخاست و تبر بر دوش نهاد تا آن درخت را بر کند. ابلیس به صورت پیری ظاهرالصلاح، بر مسیر او مجسم شد و گفت: «ای عابد، برگرد و به عبادت خود مشغول باش!» عابد گفت: « نه، بریدن درخت اولویت دارد.» 🕊مشاجره بالا گرفت و درگیر شدند. عابد بر ابلیس غالب آمد و وی را بر زمین کوفت و بر سینه اش نشست. ابلیس در این میان گفت:«دست بدار تا سخنی بگویم، تو که پیامبر نیستی و خدا بر این کار تو را مامور ننموده است، به خانه برگرد، تا هر روز دو دینار زیر بالش تو نهم؛ با یکی معاش کن و دیگری را انفاق نما و این بهتر و صوابتر از کندن آن درخت است» عابد با خود گفت: «راست می گوید، یکی از آن به صدقه دهم و آن دیگر هم به معاش صرف کنم» و برگشت. 🕊بامداد دیگر روز، دو دینار دید و بر گرفت. روز دوم دو دینار دید و بر گرفت. روز سوم هیچ نبود. خشمگین شد و تبر بر گرفت. باز در همان نقطه، ابلیس پیش آمد و گفت: «کجا؟» عابد گفت: «تا آن درخت برکنم» ابلیس گفت: «دروغ است، به خدا هرگز نتوانی کند.» 🕊عابد و ابلیس در جنگ آمدند. ابلیس عابد را بیفکند چون گنجشکی در دست! عابد گفت: «دست بدار تا برگردم. اما بگو چرا بار اول بر تو پیروز آمدم و اینک، در چنگ تو حقیر شدم؟» ابلیس گفت: «آن وقت تو برای خدا خشمگین بودی و خدا مرا مسخر تو کرد، که هرکس کار برای خدا کند، مرا بر او غلبه نباشد. ولی این بار برای دنیا و دینار خشمگین شدی، پس مغلوب من گشتی.» 🌸💐🍃🌼🌺🌸💐🍃🌼 کانال تَلَنــگُر طَریقُ الحَق ✅ eitaa.com/joinchat/2926182402Cfd2bdf6947 ┄┅═══••✾❀✾••═══┅┄
⭕️ لاف عشق (بسیار زیبا) 🔹 در حدود دویست سال پیش جمعی از صالحین در نجف جمع بودند. روزی با خودشان نشستند و گفتند: چرا امام نمی آید؟ در صورتی که ما بیش از ٣١٣ نفر که او لازم دارد هستیم. تصمیم گرفتند از بین خودشان یک نفر را که به تایید همه، خوبترین شان هست، انتخاب کنند تا با اعتکاف در مسجد کوفه یا سهله، از خود امام بخواهد که راز تاخیر در ظهور را بیان بفرمایند. 🔸 او هم رفت و بعد دو سه روز برگشت و ماجرا را اینگونه تعریف کرد: وقتی از نجف بیرون رفتم با کمال تعجب دیدم شهری بسیار آباد در مقابل من ظاهر شد. جلو رفتم و پرسیدم اینجا کجاست؟ گفتند این شهر صاحب الزمان است. بسیار خوشحال شدم و تقاضای ملاقات کردم. گفتند حضرت فرموده اند: شما فعلا خسته ای، برو فلان خانه، آنجا مرد بزرگی هست. ما دختر او را برای شما تزویج کردیم. آنجا باش و هر وقت احضار کردیم بیا. 🔺 به آن خانه رفتم. از من خیلی پذیرایی کردند و آن دختر را به اتاق من آوردند، هنوز ننشسته بودم که ماموری آمد و گفت: امام میفرمایند بیا! میخواهیم قیام کنیم و شما را به جایی بفرستیم. گفتم به امام بگو امشب را صبر کنید. من امشب نمی آیم. تا این را گفتم، دیدم هیچ خبری نیست. نه شهری هست، نه خانه ای و نه عروسی. من هستم و صحرای نجف... 📚 میر مهر، صفحه ٣١١ *آقا میدانم دلیل نیامدنت منم*😔 🕊ظهـــور نـزديــڪ اســت🕊 @zndgizibabaamamzman
🍃🍃🍃🌼🍃🍃🍃 🌸☘🌸☘🌸☘🌸 شیخی بود که به شاگردانش عقیده می آموخت ، لااله الاالله یادشان می داد ،  آنرا برایشان شرح می داد و بر اساس آن تربیتشان می کرد. روزی یکی از شاگردانش  طوطی ای برای او هدیه آورد،  زیرا شیخ پرورش پرندگان را  بسیار دوست می داشت. شیخ همواره طوطی را محبت می کرد  و او را در درسهایش حاضر می کرد  تا آنکه طوطی توانست بگوید: ✨لااله الا اللّه✨ طوطی شب و روز لااله الا الله می گفت.  اما یک روز شاگردان دیدند که  شیخ به شدت گریه  می کند. وقتی از او علت را پرسیدند گفت : طوطی به دست گربه کشته شد. گفتند برای این گریه می کنی؟ اگر بخواهی یکی بهتر از آن را برایت تهیه می کنیم. شیخ پاسخ داد: من برای این گریه نمی کنم.   ناراحتی من از اینست که وقتی گربه به طوطی حمله کرد ، طوطی آنقدر فریاد زد تا مُرد. با آن همه لااله الاالله که می گفت  وقتی گربه به او حمله کرد  آنرا فراموش کرد و تنها فریاد می زد. زیرا او تنها با زبانش می گفت  و قلبش آنرا یاد نگرفته و نفهمیده بود. سپس شیخ گفت می ترسم  من هم مثل این طوطی باشم ! تمام عمر با زبانمان لااله الاالله بگوییم و وقتی که مرگ فرارسد فراموشش کنیم و آنرا ذکر نکنیم زیرا قلوب ما هنور آنرا نشناخته است!  آیا ما.... لااله الااللّه را با دلهایمان آموخته ایم؟ 🔜 @fateme_madarm