eitaa logo
نسیم فیض
321 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
989 ویدیو
66 فایل
💻 کانال توصیفی و اطلاع رسانی کانون فرهنگی و تبلیغی و کانون فهمای #مسجد_جامع_چالوس، گزارش های صوتی و تصویری از فعالیت های فرهنگی، هنری و تبلیغی مسجد جامع چالوس، بیان معارف و احکام از مکتب قرآن و اهل بیت علیهم السلام، ادمین : @LabbaikeYaHossine @TMLP_11
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷ماجرای تحول به خاطر دوری از گناه🌷 🌹شهید علی نیری در تابستان 1345 در روستای آینه ورزان چشم به جهان گشود. از همان زمان کودکی به حق الناس و نماز اول وقت بسیار حساس بود. در مقابل معصیت و گناه واکنش نشان می‌داد. همه می‌دانستند که اگر در مقابل او غیبت کسی را بکنند با آن‌ها برخورد سختی خواهد کرد. او در تاریخ 27 بهمن ماه سال 64 و در سن 19 سالگی طی 8 به آرزوی دیرینه‌اش یعنی شهادت رسید. احمدعلی یکی از بود. 🔹«دکتر محسن نوری» یکی از دوستان بود که از دوران کودکی با او همراه بوده و خاطرات مشترکی با این شهید والامقام و مسلک داشته است. او در مورد نحوه تحول این شهید که با وجود سن کم او؛ اما مراتب عرفانی زیادی را طی کرده بود، به ذکر خاطره‌ای از زبان خود شهید اشاره می‌کند. ✍این خاطره در کتاب «عارفانه» کاری از «گروه فرهنگی » نقل شده است که در ادامه می‌آید: رفتار و عملکرد با بقیه فرق چندانی نداشت. در داخل یک جمع همیشه مثل آن‌ها بود، با آن‌ها می‌خندید با آن‌ها حرف می‌زد و... هیچ گاه خود را از دیگران بالاتر نمی‌دانست. در حالی که همه می‌دانستیم که او از بقیه به مراتب بالاتر است. از همان دوران راهنمایی که درگیر مسائل انقلاب شدیم، احساس کردم که از خیلی فاصله گرفتم. احساس کردم که احمد، خداوند را به گونه‌ای دیگر می‌شناسد و بندگی می‌کند! ما نماز می‌خواندیم تا رفع تکلیف کرده باشیم؛ اما دقیقا می‌دیدم که ، از نماز و مناجات با خدا  لذت می‌برد. شاید لذت بردن از نماز برای یک انسان عارف و عالم طبیعی باشد؛ اما برای یک پسر بچه 12 ساله عجیب بود. من سعی می کردم، بیشتر با او باشم تا ببینم چه می‌کند. اما او رفتارش خیلی عادی بود و مثل بقیه می‌گفت و می‌خندید. من فقط می‌دیدم، اگر کسی کار اشتباهی انجام می‌داد، خیلی آهسته و مخفیانه به او تذکر می‌داد. ، امر به معروف و نهی از منکر را فراموش نمی‌کرد. فقط زمانی برافروخته می‌شد که می‌دید، کسی در یک جمعی غیبت می‌کند و پشت سر دیگران صحبت می‌کرد. در این شرایط دیگر ملاحظه بزرگی و کوچکی را نمی‌کرد، با قاطعیت از شخص غیبت کننده می‌خواست که ادامه ندهد. من در آن دوران نزدیک ترین دوست بودم. ما رازدار هم بودیم. یک بار از پرسیدم که احمد من و تو از بچگی همیشه با هم بودیم؛ اما سوالی از تو دارم نمی‌دانم، چرا در این چند سال اخیر شما این قدر رشد معنوی کردید؛ اما من... لبخندی زد و می‌خواست بحث را عوض کند؛ اما دوباره سوالم را پرسیم: بعد از کلی اصرار سرش را بالا آورد و گفت: طاقتش را داری؟! با تعجب گفتم: طاقت چی رو؟! گفت: بنشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت: یک روز با رفقای محل و بچه‌های مسجد رفته بودیم دماوند. شما توی آن سفر نبودید، همه رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگ ترها گفت: آقا، برو این کتری رو آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی رو نشان داد، گفت: اون جا رودخانه است، برو اون جا آب بیار من هم را افتادم. راه زیادی نبود، از لا به لای بوته‌ها و درخت‌ها به رودخانه نزدیک شدم تا چشمم به رودخانه افتاد، یک دفعه سرم را پایین انداختم و همان جا نشستم! بدنم شروع به لرزیدن کرد، نمی‌دانستم چه کار کنم! همان جا پشت بوته‌ها مخفی شدم. من می‌توانستم، به راحتی یک بزرگ انجام دهم. در پشت آن بوته‌ها چندین مشغول شنا کردن بودند. من همان جا خدا را صدا کردم و گفتم : «خدایا، کمکم کن، الآن شیطان من را وسوسه می‌کند که من نگاه کنم، هیچ کس هم متوجه نمی‌شود؛ اما به خاطر تو از این گناه می‌گذرم.» بعد کتری خالی را از آن جا برداشتم و از جای دیگر آب آوردم. بچه‌ها مشغول بازی بودند. من هم شروع به آتش درست کردن بودم، خیلی دود توی چشمانم رفت. اشک همین طور از چشمانم جاری بود. یادم افتاد که حاج آقا گفته بود: « هرکس برای گریه کند، خداوند او را خیلی دوست خواهد داشت.» من همین طور که اشک می‌ریختم، گفتم: از این به بعد برای خدا گریه می‌کنم. حالم خیلی منقلب بود. از آن امتحان سختی که در کنار رودخانه برایم پیش آمده بود، هنوز دگرگون بودم. همین طور که داشتم، اشک می‌ریختم و با خدا مناجات می‌کردم، خیلی با توجه گفتم: «یا الله یا الله...» به محض این که این عبارت را تکرار کردم، صدایی شنیدم، ناخودآگاه از جایم بلند شدم. از سنگ ریزه‌ها و تمام کوه‌ها و درخت‌ها صدا می‌آمد. 🍀👇 https://eitaa.com/nasimefaze
📚کتاب عارفانه زندگی‌نامه و خاطراتی از است؛ شهیدی که در فاصله سال‌های 46 تا 64 در عصر ما می‌زیست. احمد نیری، عارفی 19 ساله بود که استادش ـ رضوان خدا بر او باد ـ در وصفش گفت: آه، آه! در این بگردید، ببینید کسی مانند این آقا پیدا می‌شود یا نه؟! 📖داستان زندگی این شهید که در «عارفانه» آمده است، در جای ‌جای خود نشان از سخن بزرگان دارد؛ و و همین بود که احمد علی نیری را در طراز عارفان و سالکان و مقربان درگاه الهی قرار داده بود. او سال ۶۲ جذب دفتر سیاسی نمایندگی ولی‌فقیه در سپاه زیر نظر می‌شود. نیری همّ و غمش هدایت دوستان و شاگردانش بود. 🌟آیت‌الحق شیخ «عبدالکریم حق‌شناس» که خود از سالکان و عارفان مقرب الهی در عصر ما بود، بارها در وصف او سخن‌ها گفت. ✍دوستان او خاطرات بسیاری از حالات معنوی‌اش دارند؛ اما همه اذعان دارند که بزرگوار نیری یکی بود، مانند همه ما، با این تفاوت که ما از او حتی عمل مکروه ندیدیم، چه رسد به عمل حرام و گناه کبیره. 🕌پایگاهش به امامت جماعت آیت‌الله حق‌شناس بود. اصرار بر نماز اول وقت، جماعت و عدم انجام گناه، آن چنان مقامی به او داد که دوستان و از جمله استادش، استادالعارفین در رسایش خبر از حالاتی درباره او می‌دهند که در کمتر عارفی دیده شده است. 📗برای آشنایی بیشتر با احوالات این شهید عارف باید «عارفانه» را خواند و جرعه‌ای نوشید از زلال این شهید. «عارفانه» به همت گروه فرهنگی ابراهیم هادی در 160 صفحه راهی بازار نشر شده و قیمت آن در چاپ نهم 4800 تومان بوده و مشتمل بر حدود 40 خاطره و تصویر از نوشته‌ها و عکس‌های این شهید است. 🔹مدرسه علمیه و سپاه پاسداران : اواخر سال 1361بود. در مدرسه ی مروی مشغول به تحصیل در رشته ی ریاضی بود. یک روز از مدرسه تماس گرفتند و گفتند: چند روز است به مدرسه نیامده؟ آن شب بعد از نماز که به خانه آمد با سوالات معتدد ما مواجه شد: ، مدرسه نمی ری؟ ، این چند روز کجا بودی؟ او هم خیلی قاطع و با صراحت پاسخ داد: من به دنبال علم هستم؛ اما مدرسه دیگر نمی تواند نیاز من را برطرف کند تا حالا برای من خوب بود؛ اما آنجا الآن برای من چیزی ندارد ! من چند روز است که در کنار ها از جلسات و کلاس های حاج آقا حق شناس استفاده می کنم. به این ترتیب احمد دوران تحصیل رسمی را در دبیرستان رها کرد و به جمع شاگردان مکتب امام صادق(ع) و طلاب علوم دینی پیوست. آقا طی دورانی که رشته ی ریاضی را در دبیرستان می خواند، نیز در کنار درس مشغول مطالعه ی کتب حوزوی بود؛ اما حالا تمام وقت مطالعه خود را به این امر اختصاص داده. او طلبه رسمی به این صورت که همه ی کتاب های رسمی حوزه را بخواند نبود. بلکه در محضر استاد بزرگوار خودش شاگردی می کرد. برای همین آیت الله حق شناس و دیگر بزرگان حوزه علمیه ی امین الدوله کتاب های مختلفی را به او معرفی می کردند تا او بخواند. هیچ وقت او را بیکار نمی دیدیم. یرای وقت خودش برنامه داشت. مقدار معینی استراحت می کرد. بعد از آن به مطالعه و کار های مسجد و رسیدگی به کار های فرهنگی و پذیرش بسیج و ... چند بار در سنین شانزده سالگی تصمیم گرفت به جبهه برود؛ اما به دلیل این که یکی از برادرانش شهید شده بود، موافقت نشد تا این که سال 1362تصمیم خود را گرفت، برای کمک به اهداف و این که بتواند حداقل کاری انجام داده باشد، وارد پاسداران شد، به یاد دارم که می گفت: ما در مجموعه ای قرار داریم که زیر نظر است و از ایشان هم تعریف می کرد. احمد در دفتر آقای محمدی عراقی مشغول فعالیت است شنیده بودم، در واحد سیاسی سپاه مشغول فعالیت است. شماره ی تلفن محل کار ایشان را داشتم. تماس گرفتم و شروع کردم سر به سر آقا گذاشتن. وقتی فهمید که من هستم، خندید و گفت : اینجا وقت من در اختیار سپاه است. اگر شب کاری داشتی، توی مسجد صحبت می کنیم. شب توی مسجد به سراغ آقا رفتم، می دانستم نیرو های واحد سیاسی اطلاعات مهمی در اختیار دارند. گفتم : آقا، چه خبر؟ چند تا از خبرهای دست اول را به من بگو ! نگاهی به من کرد و برای این که دل من را نرنجاند، چند خبر مهم همان روز که همه ی مردم از اخبار شنیده بودند بیان کرد ! آقا، دو سال در واحد سیاسی سپاه حضور داشت. در این مدت به او اجازه ی حضور در جبهه را نمی دادند تا این که توانست موافقت مسئولان را برای حضور در جبهه بگیرد و به صورت بسیجی راهی شد.🍀👇 https://eitaa.com/nasimefaze
❗️ 🍃شهید یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود؛ وقتی مردم دیدند که در مراسم ترحیم این شهید بزرگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد. مردم تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است! ☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: . ببینید کسی مانند: این آقا پیدا می شود یا نه؟" در بخشی از کتاب نوشته شده است: آیت الله حق شناس، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق بود، گفتند : رفقا! حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!" 🍀سپس در همان شب در منزل این بزرگوار رو به برادرش اظهار داشتند : "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض این که درب را باز کردم، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. ! بلکه حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم آقا است. بعد که نمازش تمام شد، پیش من آمد و گفت: ام به کسی حرفی نزنید...." 📚کتاب عارفانه 🍀👇 https://eitaa.com/nasimefaze