🖤کرامتی از حضرت اباالفضل العباس عليه السلام :
✍یک زن بادیه نشین در اطراف کربلا گرفتار شد و نذر کرد که اگر این گرهِ باز شود من این گاوی رو که دارم می برم حرم آقا ابالفضل و تحویل خادم حرم آقا ابالفضل می دهم آنها سر ببرند گوشت گاو رو غذا کنند و به زائران حرم بدهند . گرهِ باز شد و خانم حاجت خود را گرفت . همه ی هستی اش همین یک گاو است راه افتاد به طرف حرم آقا ابالفضل علیه السلام . رسید به مسیری که یه عده سنی نظامی ایستاده بودند فرمانده ی سنی ها جلوی زن را گرفت و گفت کجا؟ گفت : می روم به زیارت آقا. گفت :خودت به زیارت آقا می روی این گاو را کجا می بری ؟ گفت : من گاو را نذر حرم آقا قمربنی هاشم کردم این گاو را باید ببرم تحویل آنها بدهم آنها خودشان به موقع سر می برند و گوشتش را به زائران و مسافران حرم آقا ابالفضل می دهند .
گفت : خودت می توانی بروی اما گاوت را نمی گذاریم ببری گاوت برای ماست گاو را به زور از زن گرفتند و بستند داخل پادگان.
این زن بادیه نشین بیچاره را به آن طرف مسیرانداختن که خودت برو .
👈می گوید : رسیدم حرم آقا قمر بنی هاشم گفتم : عباس من به نذرم وفا کردم نذرم را آوردم اما درمسیر سنی های نظامی نگذاشتن ؛ آقا مرگ شان را برسان شِکوه کردم. شب خوابیدم نیمه های شب دیدم در حرم آقا ابالفضل هستم گرفتارها همه به صف ایستاده اند یکی یکی گرهِ خود شان را می گویند و آقا گرهِ آنها را حل می کند به من رسید . گفتم آقا من نذرم را ادا کردم اما فرمانده ی این نظامی ها نگذاشت من نذرم را به شما برسانم آقا یک نگاهی به من کرد و گفت : مادر نذرت که ادا شد ؟ گفتم : بله فرمود : تو که نذرت را گرفتی بگذار این گاو هم برای فرمانده ی سنی نظامی باشد .
گفتم : آقا چه می گوید : من به آنها گفتم : به حرم شما می آیم و آنها را نفرین می کنم وشما آمین می گویید و مرگشان می رسد . دیدم آقا از خجالت سرش را پائین انداخت. گفتم : مگر شما به این فرمانده سنی بدهکاری ؟ گفت : بله ؛ چه بدهکاری دارید آقا ابالفضل ؟ آقا فرمود : این فرمانده که الان سِنی پیدا کرده زمانی که جوان بود در بغداد مشق نظامی می کرد یک روز برای اینکه پدر و مادر و زن و بچه اش را ببیند مرخصی گرفت توی راه که می آمد تا یک مسیری روستا رسید نمی خواست هزینه بدهد و سوار ماشین شود گفت : این وسط را می گیرم میانبُر می روم دهاتم، ظهر هوا آفتاب بود و گرما و عطش گرفت به نهری که نزدیک روستابود تا دست را داخل آب فرو برد یک لحظه خنکی آب را که چشید یک حلقه از اشک توی چشم ش جمع شد یاد لب تشنه ی برادرم افتاد . من تا مزد آن هاله را ندهم نمی توانم بزنم او را .
بیست سال پیش یک بار توی تشنگی عجب معرفتی دارند !.
چند روز کربلا ماندم بعد از آن خواب بعد از چهار پنج روز که برگشتم برم عشیرم به همان مسیر رسیدم دیدم گاوم را بسته اند شیرش را می گیرند و می خورند و مست هستن ،تا فرمانده من را دید سرش را از پنجره درآورد و گفت : زن به ابالفضل گفتی ؟ گفتم : بله گفت : پس چرا نزد و مرگ من را نرساند ؟ گفتم : آقا را دیدم همچین قصه ای از تو گفت . می گفت : قصه ام که تمام شد با صورت افتاد روی پاهایم که زن این قصه فقط بین من و سیّد الشهدا و خداست !! راست می گوید یک بار من چشمانم پراز اشک برای تشنگی حسین علیه السلام شد وگفتم آخر شما چقدر نامردید که برای کشتن حسین این علی آبش ندادید !! گفت : زن اهل کدام عشیره هستی ؟ گفتم : فلان عشیره . سریع دوتا سرباز را صدا زد گفت : با ماشین می روید شوهر این زن را می آورید . دوتا سرباز هم فرستاد خانه خودش و گفت دوتا گاو هم از خانه ی من می آورید . بعد فرمانده ی سنی با زن و شوهرش با گاوها به سمت حرم آقا ابالفضل حرکت کردند . زن شیعه می گوید : تا چشم این فرمانده به گنبد حضرت ابالفضل خورد گفت : بایستید یکی از طناب ها را از گردن گاوها باز کرد یک سر را به گردن خودش بست اون سر دیگرش را دست شوهر من داد و گفت : من را این طوری ببرید . حالا که گرفتارم کرده خوب گرفتارم کرده !! اینها که این همه معرفت دارند من یک روز توی آفتاب یاد عطش برادرش افتادم بعد از بیست سال یادش نرفته می گوید من اینها را ترک کنم کجا برم ؟ می گوید : رسیدیم درِ حرم آقا ابالفضل دیدیم کلید دار از در حرم بیرون آمدند . یک نگاهی به این فرمانده کردند و گفتند : فلانی ؟ گفت : بله . پسر فلانی پدرت فلانی وفلان عشیره گفتم بله شما از کجا می دانید !! گفتند : ما دیشب خواب صاحب حرم رادیدیم آقا فرمود : کلید دارحرم فردا فلان ساعت یک فرمانده سنی می آید مهمان من است او در حرم من شیعه می شود از فردا یک خادم به خادم های حرم اضافه می شود.
این شیعه شد بچه هایش خادم حرم سیّد الشهدا و ابالفضل شدند....
#حکایت
#محرّم_1401
https://eitaa.com/joinchat/2422931507Cfd822d3f36
✍حکایتی خواندنی
روزی ملانصرالدین زنش را برداشت تا برای خرید به شهر بروند. ملا سوار خرش شد و زنش در کنار آنها به راه افتاد. وقتی به روستای اول رسیدند مردمی که نشسته بودند به همدیگر گفتند: ببینید آن مرد خجالت نمی کشد خودش سوار خر شده زنش پیاده می رود. ملا خجالت زده شده از خر پیاده شد و زنش را سوار خر کرد و به راه افتادند.
پس از مدتی به روستای دوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: پیرمردی با این سن و سال پیاده و زنش سوار خر است چه پیرمرد زن ذلیلی ؟ زن خجالت هم نمی کشد. ملا وقتی حرف آنها را شنید فکری کرد و دید راست می گویند .برای حل مشکل تصمیم گرفت خودش هم سوار خر شود تا حرف مردم هر دو روستا را تایید کند!
باز به راه افتادند و به روستای سوم رسیدند. مردم با دیدن آنها گفتند: وای بیچاره خر!! دو نفر سوار یک خر نحیف شده اند. چه آدمهای پستی. ملا خجالت کشید و از خر پیاده و شد و زنش را نیز پیاده کرد و به راه افتادند.
به روستای چهارم که رسیدند همه به خنده افتادند!!! روستاییان گفتند آن دو احمق را ببین! خر دارند ولی هر دو پیاده اند. یکی گفت: خدایا به احمق ها عقل عطا بفرما!! و مردم نیز گفتند: آمین!!!
*هر کاری بکنیم مردم همیشه برایمان حرف در می آورند...*
*هر کاری میدونی درسته همون رو انجام بده*
#حکایت
https://chat.whatsapp.com/FQRxZYBoNOd25Us0BRHNBc
چوپاني ماري را از ميان بوته هاي آتش گرفته نجات داد و در خورجين گذاشته و به راه افتاد.
چند قدمي که گذشت مار از خورجين بيرون آمده و گفت:
به گردنت بزنم يا به لبت؟
چوپان گفت:
آيا سزاي خوبي اين است؟
مار گفت:
سزاي خوبي بدي است. قرار شد تا از کسي سوال بکنند،
به روباهي رسيدند و از او پرسيدند.
روباه گفت:
من تا صورت واقعه را نبينم نميتوانم حکم کنم. پس برگشته و مار را درون بوته هاي آتش انداختند،
مار به استمداد برآمد و روباه گفت:
بمان تا رسم خوبي از جهان برافکنده نشود...👌
#حکایت
https://eitaa.com/joinchat/2422931507Cfd822d3f36
🖤 داستان عبرت انگیز برصیصای عابد 🖤
🌸آیه ۱۷۶ اعراف به این موضوع اشاره شده🌸
🌿در میان بنی اسرائیل عابدی به نام «برصیصا»زندگی می کرد،او زمانی طولانی عبادت کرده بود و در این راستا به حدی از قرب الهی رسیده بود که مردم بیماران روانی را نزد او می آوردند،او دعا می کرد،آنها سلامتی خود را باز می یافتند.
🍃روزی یک زن جوان بیماری را که از یک خانواده ی با شخصیت بود،برادرانش نزد او آوردند و بنا شد آن زن مدتی در نزد برصیصا بماند تا شفا یابد.
شیطان از فرصت استفاده کرده و به وسوسه گری پرداخت و آنقدر زن را به نظر او زینت داد که آن مرد عابد به آن زن تجاوز کرد چیزی نگذشت که معلوم شد آن زن باردار است عابدچون خود را در تنگنای سخت دید،برای اینکه مردم نفهمندو گناهش کشف نگردد آن زن را پنهانی کشت و در گوشه ای از بیابان دفن کرد.
🍀وقتی برادران آن زن از این جنایت هولناک آگاه شدند و این خبر در تمام شهر پیچید و به گوش امیر رسید امیر با جمعی به تحقیق پرداختند پس از قطعیت خبر،آن عابد را از عبادتگاهش فرو کشیده و فرمان اعدام او صادر گردید.
🌱در روز معینی در حضور جمعیت بسیار،عابد را بالای چوبه ی دار بردند وقتی که او در بالای چوبه ی دار قرار گرفت،شیطان در نظرش مجسم شد و به او گفت:«این من بودم که تو را به این روز افکندم،و اگر آنچه را می گویم اطاعت کنی تو را از این مهلکه نجات خواهم داد.:»
عابد گفت:چه کنم؟
شیطان گفت:تنها یک سجده برای من انجام دهی کافی است.
🌲عابد گفت:در این حالت که می بینی ، نمی توانم سجده کنم.
شیطان گفت:اشاره ای کفایت می کند.
عابد با گوشه ی چشم خود ،یا بادستش اشاره کرد و شیطان را اینگونه سجده کرد و هماندم جان سپرد و از دنیا رفت.
🍃این است نمونه ای از عاقبت کسانیکه به تقوی خویش می نازند وخودرا برترازدیگران می بینند🍃
خدایا عاقبت وآخرتمونو ختم به خیر کن🤲
#حکایت
https://eitaa.com/joinchat/2422931507Cfd822d3f36
📜#حکایت
💠امام باقر عليه السّلام فرمود:
در زمان حضرت هود عليه السّلام عدّه اى گرفتار قحطى شدند، آنان نزد هود رفتند تا دعا كند خداوند باران رحمتش را نازل كند، در اين هنگام پير زنى بد زبان و فحّاش از منزل هود خارج شد و گفت: چرا هود براى خودش چنين دعايى نمىكند؟
مردم گفتند: ما را به نزد او ببر، گفت: او اكنون در ميان مزرعه مشغول آبيارى است، به آنجا برويد، ما نزد او رفتيم، هود هر قسمتى را كه زراعت مىكرد مى ايستاد و دو ركعت نماز مىخواند، در اين هنگام هود متوجه آنان گشت و گفت: حاجت شما چيست؟
گفتند: ما براى حاجتى آمديم ولى چيزى شگفت انگيزتر از حاجت خود مشاهده كرديم.
گفت: چه ديديد؟ گفتند: پير زن بد زبان و فحّاشى را ديديم كه از منزلت خارج شد و بر سر ما فرياد كشيد.
فرمود: او همسر من است و من دوست دارم كه سالها زنده بماند.
گفتند: اى پيامبر خدا! چرا خواهان طول عمر او هستى؟
گفت: زيرا هيچ مؤمنى نيست، جز آنكه كسى را دارد كه اذيّتش كند، من هم خدا را شكر مىكنم كه اذيّت كننده ام را زير دستم قرار داده، و اگر چنين نبود كسى بدتر از او بر من مسلّط مىشد.
📚 مشكاة الأنوار في غرر الأخبار، ص 287-288
به ما بپیوندید 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2422931507Cfd822d3f36
النّاسُ نيامٌ فإذا ماتوا إنتبَهوا!
(شرح اصول کافی، محمد صالح مازندرانی، ج۸، ص۳۷۹)
#حکایت
کودکی از اهالی تهران از پدرش سوال میکند، بابا تهران که میگویند کجاست؟
پدرش میگوید ما اهل تهرانیم و اینجا که نشستیم، تهران است.
کودک میگوید: اینجا که خانهی ماست.؟!
پدر، کودکش را به مغازه میبرد و میگوید اینجا تهران است.
کودک میگوید: نه بابا، اینجا مغازه آقاحسین بقال است.
خلاصه هر نقطه از شهر که او را میبرد، کودک متوجه تهران نمیشود.
تا این که روزی پدر و کودک سوار هواپیما میشوند و هواپیما بر فراز آسمان میرود، وقتی کودک، از پنجرهی هواپیما، شهر تهران را مشاهده میکند، به پدرش میگوید:
پدر، این پایین تهران است.
پدر میگوید: بله پسرم، این تهران است.
حال این حکایت، داستان اهل دنیاست.
تا وقتی در دنیا هستند، دنیا را نمیفهمند، وقتی دنیا را میفهمند که سوار بر هواپیمای تابوت مرگ شوند و از آسمان برزخ، دنیا را تماشا کنند.
این است که فرمودن:
الناس نیام فاذا ماتوا فانتبهوا؛ مردم در خوابند و وقتی مرگ سراغ آنها آمد و مردند، بیدار میشوند.
بله، بعد از مرگ، حقیقت دنیا را میفهمیم که فرمودند:
دنیا محل گذر است نه محل استقرار و ماندن.
دنیا مزرعهی آخرت است و باید از دنیا، برای آبادی آخرتمان استفاده کنیم.
بعد از مرگ میفهمیم که دنیا مانند بازاری بوده که بعضی در آن سود کردند و بعضی، سرمایهی عمر خود را در آن باختند و زیان کردند.
بعد از مرگ میفهمیم که چه اشتباه کردند، کسانی که مشغول جمعآوری مال و ثروت شدند و از انفاق آن در راه خدا، خودداری کردند.
خداوند در سوره بقره آیه ۱۹۵ فرموده: و در راه خدا انفاق کنید و (با انفاق نکردن) خود را با دست خود به هلاکت نیندازید.
✍ انفاق سبب نجات جامعه از هلاکت و فروپاشی میشود. چون اگر انفاق فراموش شود، ثروت در دست افراد معدودی جمع می شود و در برابر آن اکثریت محروم و فقیرمیشوند و دیری نمی گذرد که انفجار عظیمی در جامعه رخ می دهد که جان و مال ثروتمندان هم در آتش آن خواهد سوخت.
یعنی انفاق قبل از آنکه برای محرومان مفید باشد، به نفع ثروتمندان است. البته انفاق هم شامل انفاق های واجب مثل خمس و زکات و کفارات و دیه می شود و هم انفاق های مستحب یعنی صدقه....
#تفسیر_کوتاه
نسیمِ رحمت الهی👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2422931507Cfd822d3f36
امانتداری
✍شخصی در تاریکی شب اوائل صبح افسار الاغش را جلو حمام به مردی که چهره اش نمایان نبود سپرد و به حمام رفت،
وقتی برگشت دید که افسار الاغش در دست دزدِ معروفِ ده است. شروع کرد به داد و بیداد.
دزد گفت: چرا داد و بیداد می کنی؟
مرد گفت: ای دزد نابه کار، افسار الاغ من در دست تو چه می کند؟
دزد گفت: تو خود در تاریکیِ شب الاغت را به دستِ من سپردی و تازه مرا از کارم باز داشتی. حالا داد و بیداد هم می کنی؟
مرد پرسید: پس چرا الاغ را ندزدیدی؟
دزد گفت: تو الاغت را به من امانت سپردی.
من دزدم نه خیانتکار و چیزی را که امانت به من بسپارند، به آن خیانت نمی کنم.
🔻انسان در هر شغلی که باشد، باید حداقل چند صفت از صفات انسانهای خوب و بزرگوار را داشته باشد. یکی از آن صفات بزرگواری، امانتداری میباشد.
♦️لذا حضرت فرمود: امانت را به كسى كه شما را امين دانسته است، باز گردانيد، زيرا حتّى اگر قاتل اميرالمؤمنين عليه السلام امانتى را به من بسپرد هر آينه آن را به او بر مى گردانم.
#حکایت
#درس_اخلاق
@nasimerahmatelahi
توجیه_گناه_و_اشتباه
✍شخصی بزی را دزدیده بود.
کسی او را نصیحت می کرد و او را از عواقب دزدی برحذر می داشت که: «در روز قیامت باید حساب و کتاب پس بدهی. در آن روز بز حاضر می شود و به زبان می آید و علیه تو شهادت می دهد.»
دزد گفت: «من هم فوری همان جا شاخ بز را می گیرم و تحویل صاحبش می دهم؛
دزد حاضر بز حاضر!»
از آن به بعد اگر کسی برای کار اشتباهی که مرتکب می شود،دلیل تراشی کند و اصرار بر انجام آن داشته باشد این مثل حکایت حال او می شود.
🔻هر قدر گناه سنگین باشد، به سنگینى توجیه گناه نیست؛ چرا که گنهکار معترف به گناه، غالباً به سراغ توبه مى رود، اما مصیبت زمانى شروع مى شود که پاى توجیه گرى ها در میان آید، که نه تنها راه توبه را به روى انسان مى بندد، بلکه او را در گناه راسخ تر و جرى تر مى سازد.
🔻این توجیه گرى، گاه براى حفظ آبرو و جلوگیرى از رسوائى در برابر مردم است، اما از آن بدتر، زمانى است که براى فریب وجدان صورت گیرد.
♦️لذا خداوند متعال فرمود:
سوره ی قیامت
بَلِ الْإِنْسَانُ عَلَى نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ ﴿۱۴﴾
بلكه انسان خودش از وضع خود آگاه است.
وَلَوْ أَلْقَى مَعَاذِيرَهُ ﴿۱۵﴾
هر چند در ظاهر براى خود عذرهايى بتراشد.
#حکایت
#نکات_قرانی
https://eitaa.com/joinchat/2422931507Cfd822d3f36
بهلولومردغریب
💠روزی بهلول از راهی میگذشت. مردی را دید که غریبوار و سر به گریبان ناله میکند. بهلول به نزد او رفت سلام نمود و سپس گفت: آیا به تو ظلمی شده که چنین دلگیر و نالان هستی؟
آن مرد گفت: من مردی غریب و سیاحتپیشهام و چون به این شهر رسیدم، قصد حمام و چند روزی استراحت نمودم و چون مقداری پول و جواهرات داشتم از بیم سارقین آنها را به دکان عطاری به امانت سپردم و پس از چند روز که مطالبه آن امانت را از شخص عطار نمودم به من ناسزا گفت و مرا فردی دیوانه خطاب نمود.
بهلول گفت: غم مخور. من امانت تو را به آسانی از آن مرد عطار پس خواهم گرفت. آنگاه نشانی آن عطار را سوال نمود و چون او را شناخت به آن مرد غریب گفت: من فردا فلان ساعت نزد آن عطار هستم تو در همان ساعت که معین میکنم به دکان آن مرد بیا و با من ابداً تکلم نکن اما به عطار بگو امانت مرا بده. آن مرد قبول نمود و برفت.
بهلول فوری نزد آن عطار شتافت و به او گفت: من خیال مسافرت به شهرهای خراسان را دارم و چون مقداری جواهرات که قیمت آنها معادل 30 هزار دینار طلا میشود دارم، میخواهم نزد تو به امانت بگذارم تا چنانچه به سلامت بازگردم آن جواهرات را بفروشم و از قیمت آنها مسجدی بسازم.
عطار از سخن او خوشحال شد و گفت: به دیده منت. چه وقت امانت را میآوری؟
بهلول گفت: فردا فلان ساعت و بعد به خرابه رفت و کیسهای چرمی بساخت و مقداری خورده آهنی و شیشه در آن جای داد و سر آن را محکم بدوخت و در همان ساعت معین به دکان عطار برد.
مرد عطار از دیدن کیسه که تصور مینمود در آن جواهرات است بسیار خوشحال شد و در همان وقت آن مرد غریب آمد و مطالبه امانت خود را نمود. آن مرد عطار فوراً شاگرد خود را صدا بزد و گفت: کیسه امانت این شخص در انبار است. فوری بیاور و به این مرد بده.
شاگرد فوری امانت را آورد و به آن مرد داد و آن شخص امانت خود را گرفت و برفت و دعای خیر برای بهلول نمود.
#حکایت
@nasimerahmatelahi
مرد عربى خدمت پيامبر (صلی الله علیه و آله ) آمد و گفت: علِّمنى ممّا علّمك اللّه؛ یعنی از آنچه خدا به تو آموخته به من بياموز.
پيامبر او را به يكى از يارانش سپرد تا آيات قرآن را به او تعليم دهد،
آن صحابی سوره «زلزال» را تا آخر به آن مرد تعليم داد.
هنگامی که به آیه «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّة خَيْراً يَرَه...» (یعنی «پس هر کس ذرهای کار خوب انجام دهد میبیند» رسیدند؛
تازه وارد به فکر فرو رفت و از معلم خود پرسید: آیا این جمله از جانب خداست؟!
معلم پاسخ داد: آری!
آن مرد ایستاد و گفت: همين آیه مرا كافى است! من درس خود را از این آیه فرا گرفتم؛ اکنون که خدا ریز و درشت کارهای ما را میداند و همه اعمال ما حساب دارد، تکلیفم روشن شد؛ این جمله برای زندگی من کافی است؛
او پس از این سخن خداحافظی کرد و از مسجد خارج شد.
صحابی نزد پیامبر بازگشت و با تعجب گفت: این شاگرد امروز خیلی کم حوصله بود و حتی نگذاشت من بیش از یک سوره کوچک برایش بخوانم و سخنی به این مضمون بر زبان آورد: «در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»
پيامبر اكرم(صلی الله علیه و آله ) فرمود: «او را به حال خود واگذاريد كه مرد فقيهى شد».
#حکایت
@nasimerahmatelahi
پسر بچه ای پرنده زيبايی داشت. او به آن پرنده بسيار دلبسته بود.
حتي شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را كنار رختخوابش میگذاشت و میخوابيد.
اطرافيانش كه از اين همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی كار میكشيدند.
هر وقت پسرک از كار خسته می شد و نميخواست كاری را انجام دهد، او را تهديد می كردند كه الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند كرد و پسرک با التماس میگفت: نه، كاری به پرنده ام نداشته باشيد. هر كاری گفتيد انجام می دهم.
تا اينكه يک روز صبح برادرش او را صدا زد كه برود از چشمه آب بياورد و او با سختی و كسالت گفت، خسته ام و خوابم مياد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها مي كنم، كه پسرک آرام و محكم گفت: خودم ديشب آزادش كردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
كه با آزادی او خودم هم آزاد شدم.
اين حكايت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است كه به آن دلبسته ايم.
پرنده بسياری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعيتشان، پاره ای زيبايی و جمالشان، عده ای مدرك و عنوان آكادميک و خلاصه شيطان و نفس، هر كسی را به چيزی بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا ديگران و گاهی نفس خودمان از ما بيگاری كشيده و ما را رها نكنند.
🦋 پرنده ات را آزاد کن
#حکایت
@nasimerahmatelahi
تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی میکردند.
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند؛ یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقهٔ یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد میزدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشرهای که بیرون رفته بود برنگشته بود...!
وقتی حشره به سطح آب رسید، نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت، روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد، به یک سنجاقک تبدیل شده بود؛ حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه، شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذّتی به او داد که با زندگی محصور در آب، قابل مقایسه نبود.
تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقهها کسی نمیمیرد، ولی نمیتوانست وارد آب شود، چون به موجود دیگری تبدیل شده بود...!
🚨 شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی، برایت ترسناک باشد،
👈 اما مطمئن باش خارج شدن
از پیلهٔ غم و ترس و هوس،
برای رسیدن به کمال،
👈 حس بسیار خوشایندی برایت
به ارمغان خواهد آورد.
با رسیدن به آگاهی،،،
به مبارزه با عادتهای ناپسند
و فرار از شرایط نامطلوب بروید
#حکایت
@nasimerahmatelahi