eitaa logo
نسیم هدایت۱۸۵
174 دنبال‌کننده
45.4هزار عکس
23.9هزار ویدیو
1.8هزار فایل
┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅ 🇮🇷 سیاسی،روشنگری و هدایت # ✍ به کانال #نسیم هدایت۱۸۵ بپیوندید:👇 @nasimhedayat185
مشاهده در ایتا
دانلود
❕فیش حقوقی حضرت علی (ع)❕ " ای مردم! با این لباسی که بر دوش دارم و این مرکبی که بر او سوار هستم، داخل شهر شما شدم. پس اگر من از شهرتان خارج شدم و به غیر از چیزهایی که با آن وارد شدم، چیز دیگری داشتم، پس بدانید من ازخیانتکاران هستم." 📔 امیرالمؤمنین علی علیه السلام المناقب ج ۲ ص ۹۸ #رزق_حلال @nmotahari7
🗓 رویداد نگار پنجشنبه ☀️ 30 بهمن، ۱۳۹۹«شمسی» 🌙 6 رجب، ۱۴۴۲«قمری» 🎄 18 فوریه ۲۰۲۱ میلادی ┅❅❈❅🌸❅❈❅┅ ✨ رویدادهای مهم این روز - گشايش سفارت فلسطين در محل سابق سفارت اسراييل در تهران، پس از پيروزي انقلاب (1357ش) - درگذشت خطيب شهير، حجت‏ الاسلام و المسلمين "حسن كافي" (1379ش) - سقوط هواپيماي نظامي ايران در حوالي كرمان و شهادت 276 نفر از نيروهاي سپاه پاسداران (1381ش) - افتتاح ناوچه جماران با حضور رهبر انقلاب (1388ش) - تصرف قلعه ‏ي اَلَموت توسط "حسن صباح"(483 ق) - درگذشت حسین تقوی اشتهاردی (۱۴ مهر ۱۳۷۹ش) (سال ۱۴۲۱ هجری قمری) - مرگ "رابرت اُپنهايْمِر" فيزيك‏دان شهير امريكايي و سازنده بمب هسته‏ اي (1967م) - مرگ "ميكل آنْژْ" نقاش و مجسمه‏ ساز بلندآوازه ايتاليايي (1475م) - آغاز زمام‏داري "فيدل كاسترو" در كوبا (1959م) ┅❅❈❅🌸❅❈❅┅ ✨ذکر روز: 💯 مرتبه لا اله الا الله الملک الحق المبین (معبوی جز خدا نیست؛ پادشاه برحق آشکار) @nmotahari7
🌟پیامبراکرم(ص): 🍃در بهشت، قصری هست که جز روزه داران #ماه_رجب وارد آن نمی شوند. 📖بحارالانوار، ج ۹۷، ص۴۷ #حدیث_روز @nmotahari7
💠 قدر یکدیگر را ندانستن در اطراف آذربایجان شخصی به نام شیخ محمد طاها زندگی می‌کرد. آدم فوق‌العاده‌ای بود. آیت الله محل بود خانمی هم داشت که به او محبت و خدمت می‌کرد. شیخ محمد طاها معمولاً مشغول درس و بحث و عبادت و کارهای دیگر بود. یک روز مشکلی در خانه پیش آمد. سابق معمولاً از چاه آب می‌کشیدند. خانم شیخ محمد طاها از دست آقا ناراحت شده بود و دلو و ریسمان را مخفی کرده بود. شیخ محمد طاها سحر برای نماز شب بلند شد. همیشه آفتابه پر از آب برای او آماده بود ولی آن شب می‌بیند نه از آفتابه‌ی آب خبری است نه از دلو و ریسمان. اطراف را می‌گردد و دلو ریسمان را پیدا می‌کند. دلو را در چاه مي‌اندازد و می‌بیند خیلی مشکل است. پیرمرد است و توان ندارد از چاه آب بکشد. به‌سختی دلو آب را از چاه بالا می‌کشد ولی از دستش مي‌افتد. زار زار شروع می‌کند گریه کردن. خانم دلش به حالش مي‌سوزد می‌گوید این‌که گریه ندارد من برایت آب می‌کشم. می‌گوید من برای آب گریه نمی‌کنم؛ گریه من برای این است که تو چهل سال برای من آب كشيدي و من قدر تو را نمي‌دانستم و اصلاً توجهی به این کارت نداشتم. 📙محبت به زنان و کودکان در سیره پیامبر اکرم، حجت‌الاسلام فرحزاد،‌ص ۹۲ @nmotahari7
💠 حدیث روز 💠 💎 توصیه‌ای کاربردی از امام علی (ع) 🔻 امام علی علیه‌السلام: إِذَا هِبْتَ أَمْراً فَقَعْ فِیهِ فَإِنَّ شِدَّةَ تَوَقِّیهِ أَعْظَمُ مِمَّا تَخَافُ مِنْه ❇️ هرگاه از کاری ترسیدی، خود را به کام آن بینداز؛ زیرا ترس شدید از آن کار، دشوارتر و زیان‌بارتر از اقدام به آن کار است. 📚 نهج البلاغه (صبحی صالح)، ص ۵۰۱، ح ۱۷۵ ‌ ‌ •┈┈••✾••┈┈• @nmotahari7
🍃🌹لَـیـْلـَةُ الـرَّغـائـِبـــ ( شـبــ آرزوهـــا )🌹🍃 ♦️از جمله شبهای بزرگ و با عظمت ماه رجب شب جمعه اول این ماه است.معروف به لیلة الرغائب، اعمال مخصوصی در این شب ذکر شده که به واسطه آن اعمال برکات و پاداش فراوان بر انسان سرازیر می‌شود. رغائب جمع رغیبه است به معنی «امرٌ مرغوب فیه عکاء کثیر» یعنی شبی که در آن عطاها و مواهب فراوان بدست می ‌آید در حدیث است شب جمعه اول این ماه احیاء و بیداری و نیایش فضیلت ویژه دارد و موجب دست‌یابی به عطایای ارزشمند حضرت پروردگار است. ♦️در حدیث است که رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: ملائکه این شب را به این نام نهادند و محدثان در کتاب‌های دعا نمازی با کیفیت مخصوصی در این شب ذکر کرده‌ اند که پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: هر کس این نماز را در این شب انجام دهد ثواب این نماز به نیکوترین صورت با روی خندان و درخشان و با زبانی فصیح در شب اول قبر در حضور این فرد ظاهر شود و به او می‌ گوید: ای دوست من مژده می ‌دهم تو را که از هر شدّت و سختی نجات یافتی، نمازگزار می‌گوید: تو کیستی که من تاکنون چنین صورتی زیبا با چنین جلوه ‌ای ندیدم و سخنی شیرین‌تر از کلام تو نشنیده ‌ام و بویی بهتر از بوی تو نبوئیدم در پاسخ می‌گوید: من همان نماز لیلة الرغائبم که شما انجام دادی. امشب آمده‌ ام نزدت باشم تا حق را ادا کنم و مونس تنهایی تو باشم و وحشت را از تو بردارم و چون در صور دمیده شود من در عرصه قیامت سایه بر سر تو خواهم افکند پس خوشحال باش که خیر از تو معدوم نخواهد شد. ♦️کیفیت اعمال لیلة الرغائب ➖روز پنج شنبه اول آن ماه روزه گرفته شود. ➖چون شب جمعه شد مابین نماز مغرب و عشاء دوازده ركعت نماز اقامه شود كه هر دو ركعت به یك سلام ختم می شود و در هر ركعت یك مرتبه سوره حمد، سه مرتبه سوره قدر، دوازده مرتبه سوره توحید خوانده شود. و چون دوازده ركعت به اتمام رسید، هفتاد بار ذكر اللهم صل علی محمد النبی الامی و علی آله گفته شود. پس از آن در سجده هفتاد بار ذكر سبوح قدوس رب الملائكة والروح گفته شود. پس از سر برداشتن از سجده، هفتاد بار ذكر رب اغفر وارحم و تجاوز عما تعلم انك انت العلی الاعظم گفته شود. دوباره به سجده رفته و هفتاد مرتبه ذكر سبوح قدوس رب الملائكة والروح گفته شود. در اینجا می توان حاجت خود را از خدای متعال درخواست نمود. ان شاء الله به استجابت می رسد. 📚الإقبال بالأعمال الحسنة (طبع جديد)، ج‌3، ص 186
با حسین بادپا👆 جانباز و یادگار دفاع مقدس و فرمانده دلیر مدافع حرم، کوتاه از زندگی نامه شهید از زبان فرزند ویا یکی از همرزمان شهید که درجایی می خواندم 👇 حسین بادپا به تاریخ ۱۵ اردیبهشت سال ۱۳۴۸ و در خانواده ای مذهبی اهل شهر رفسنجان ازتوابع استان کرمان به دنیا آمد، تحصیلات ابتدایی ومتوسطه را در شهرمحل تولدش سپری کرد اما تقارن سنین نوجوانی او با دوران دفاع مقدس باعث شده بود تمام فکر و خیال حسین مشغول اعزام به جبهه باشد. اشتیاق حاج حسین به حضور در جبهه ها بالاخره نتیجه داد و او به محض ورود به ۱۵ سالگی عازم جبهه های نبرد با نیروهای بعثی شد، حسین بادپا از آن به بعد مدت ۴ سال تمام را در جبهه ها گذراند و در این مدت به عنوان مسئول محور شناسایی و در مقاطعی هم در مقام فرمانده گروهان یا معاون گردان انجام وظیفه کرد. حسین بادپا از افراد بسیار زحمتکش و مخلص لشکر ۴۱ ثارالله بود که بارها مجروح شد و در نهایت با از دست دادن یکی از چشمانش به عنوان جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس شناخته شد ولی با این وجود پس از جنگ هم از پا ننشست و در ماموریت‌های جنوب‌شرق لشکر ۴۱ ثارالله در مبارزه با عناصر ضد انقلاب و اشرار در سال ۷۰ پیشتاز نبرد بود. شهید بادپا خدمات زیادی را در عملیات های لشکر ۴۱ ثارالله در سال های ۷۱ تا ۷۳ درگردان زرهی تقدیم انقلاب کرد و حتی پس از بازنشستگی در سال ۱۳۸۳ هم، با راه اندازی دفتر خدمات درمانی روستایی منشا خدمت به روستاییان و مردم محروم بود و هیچ گاه ارتباط خود با بسیج و سپاه را قطع و حتی کمرنگ نکرد. با آغاز درگیری های بین نیروهای مقاومت و تکفیری ها در سوریه حاج حسین هم به عنوان نیروی مستشاری و به صورت داوطلبانه عازم شامات شد اما به خاطر روحیه ای که داشت هیچگاه از درگیری ها فاصله نگرفت و در این مسیر بارها هم با مجروحیت به ایران بازگشت اما هر بار بدون این که منتظر بهبودی کامل بماند به سوریه برگشت تا کار ناتمامش را تمام کند. روایت چرایی کسب فیض شهادت توسط حاج حسین بادپا👇 یادم می آید زمان شهادت علیرضا توسلی (ابوحامد) حاج حسین زانو به زانوی ابوحامد نشسته بود و خمپاره دقیق کنار ابوحامد به زمین خورد، به طور معمول ترکش خمپاره باید با حاج حسین همان کاری می کرد که با ابوحامد کرد.آن خمپاره دست و سر ابوحامد را قطع کرد و نفرات پشت سر او هم شهید شدند اما عجیب بود که برای حاج حسین هیچ اتفاقی نیفتاد و فقط لباس هایش خاکی شد.در یکی از عملیات ها تیر به زیر قلب حاج حسین اصابت کرد، آن روز خون بدن حاج حسین را گرفته بود؛ بچه ها تصور کرده اند حاج حسین در حال شهادت است و شهادتین او را می گفتند، ناگهان حاج حسین چشمانش را باز کرد و گفت من هنوز زنده ام. همه این اتفاقات موجب شده بود اعتقاد خاصی به حاج حسین بادپا پیدا کنم. اما چه شد که اینگونه شد👇 یکی از مسائلی که در عملیات والفجر هشت دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه‌ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل، داخل آب فرو کرده بودند. این میله یک نگهبان داشت که وظیفه‌اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود. اهمیت این مساله در این بود که باید زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند. چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می‌برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می‌کرد، موجب می‌شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود. اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می‌دهد و چه مدت طول می‌کشد مطلبی بود که می‌بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد. بچه‌های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میله‌ای را نشانه گذاری کرده و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازه‌های مختلف را در لحظه‌های متفاوت ثبت می‌کردند. حسین بادپا یکی از این نگهبان‌ها بود. خود حسین بادپا اینطور تعریف می‌کرد که: « دفترچه‌ای به ما داده بودند که هر پانزده دقیقه درجه روی میله را می‌خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می‌کردیم . مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود .» آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می‌آمد. در آن نیمه‌های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد. گفت: حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست. همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می‌شوم. نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شده‌ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد. چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی
به بچه‌ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف الهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچه‌ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع به سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشتهای درون دفترچه بیست و پنج دقیقه‌ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم. روز بعد داخل محوطه قرار گاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شده و مرا صدا کرد . گفت: حسین بیا اینجا.جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی‌شوی. رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین که دارم به تو می‌گویم. گفتم: خب دلیلش را بگو. گفت: خودت می‌دانی. گفتم: من نمی‌دانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی؟ درست است؟گفتم : خب بله. گفت : بیست و پنج دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می‌خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی‌اش بیش از این‌ها باشد. حقش بود جای آن بیست و پنج دقیقه را خالی می‌گذاشتی و می‌نوشتی که خواب بودم. گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست.گفت : دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی‌شوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت. با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی‌توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من. و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می‌دانست که من بیست و پنج دقیقه خواب بوده‌ام .تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هر چه فکر می‌کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی‌بردم .بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم .گفت: چیه؟ گفتم: راجع به مطلب آن روز می‌خواستم صحبت کنم. گفت : چی می‌خواهی بگویی.گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می‌گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود.نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد . گفت : تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟ گفتم: آن روز می‌خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می‌زنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد.گفت: خب حالا چه می‌خواهی بگویی .گفتم : هیچی، من فقط می‌خواهم بدانم تو از کجا فهمیده‌ای.گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی‌شوی. گفتم : تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است .گفت : چرا قسم می‌دهی نمی‌شود بگویم. گفتم: حالا که قسم داده‌ام تو را به خدا بگو .مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می‌کنی می‌گویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زنده‌ایم.گفتم: هر چه تو بگویی. گفت: من و حسین یوسف الهی توی قرار گاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش. من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی‌گوید و بی حساب حرفی نمی‌زند بلند شدم که بیایم اینجا .وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمیشوی .حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می‌کردم .وقتی اسم حسین یوسف الهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد .او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمی‌شوم. چه شد که لیاقت شهادت پیدا کرد ؟👇 شهید صدرزاده تعریف می کنه : یکی از رزمندگان لشکر ۴۱ ثارالله که نمی شناختمش با خنده رو به من گفت این بنده خدا را نمی شناسم ولی حسین شهید نمیشه، این رو شهید یوسف الهی گفته. حاج قاسم گفت، نه؛ اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود. به محض اینکه حاج قاسم این جمله را گفت شهید بادپا خشکش زد رو به من گفت، ابراهیم حاجی چی گفت؟ جمله حاج قاسم را تکرار کردم و گفتم حاجی گفت اگه اون کسی که باید برایش دعا کند، دعا کند، شهید می شود. آن شب زمانی که به خانه حاج حسین برگشتیم حاجی دوباره از من پرسید حاج قاسم چی گفت؟ دوباره جمله سردار سلیمانی را تکرار کردم. بعد از آن حدود چهار یا پنج بار حاج حسین این را از من پرسید.بعد از مدتی حاج حسین بادپا رو به من گفت ابراهیم؛ حاج قاسم از غیب خبر داره. گفتم یعنی چی از غیب خبر داره؟ حاج حسین گفت، آخه من یه خوابی دیده بودم که این خواب را تا به حال برای کسی تعریف نکردم. پرسیدم چه خوابی؟ حاج حسین گ
فت چندی قبل خواب شهید کاظمی را که پیغام شهید یوسف الهی را برایم آورد و گفت تو شهید نمی شوی دیدم. در خواب به شهید کاظمی گفتم یه دعا کن من هم بیام پیش شما و خدا مرا به شما برسونه ولی شهید کاظمی دعا نکرد. گفتم باشه دعا نکن من دعا می کنم تو آمین بگو و گفتم خدا منو به شهدا برسون باز هم شهید کاظمی آمین نگفت و فقط شهید کاظمی به صورتم نگاه کرد و خندید. حاج حسین رو به من ادامه داد: ابراهیم؛ حاج قاسم از کجا فهمید که گفت اگر آن کسی که باید برایت دعا کند، دعا کند، شهید می شوی؟ سردار حسین بادپا بعد از این خواب به روایت فیلمی که در آیین یادبود این شهید والامقام در کرمان پخش شد، درست کمتر از یک ماه قبل از شهادتش به مزار شهید کاظمی می رود و آنجا با پدر و مادر این شهید دیدار می کند. حاج حسین آنجا از مادر شهید کاظمی می خواهد برای عاقبت بخیر شدنش دعا کند و مادر شهید کاظمی در حالی که دست هایش را رو به آسمان می گیرد از خدا عاقبت بخیری حاج حسین را می خواهد و دعا می کند.و اینگونه اثر می کند دعای شهید کاظمی از زبان مادرش در حق شهید بادپا و ماجرای شیرینی که آغازش از اول رجب، ماه رحمت و عافیت آغاز شد. ابراهیم ادامه داد: حاج حسین برخی اوقات با من شوخی می کرد و می گفت ابراهیم اگر شهید شدی من و حاج قاسم می آییم خونه شما و به خانواده ات دلداری می دهیم تو نگران نباش، راحت برو جلو. وی ادامه داد: من همیشه احترام حاج حسین را نگه می داشتم و کمتر با او شوخی می کردم اما آن شب شاید خدا این حرف را روی زبانم گذاشت که در جواب حاج حسین وقتی که گفت امشب احساسم فرق می کند من هم به شوخی روی پایش زدم و گفتم حاجی این حس، حس شهادته، شک نکن! حاج حسین در جواب من گفت نه سید، من شهید نمی شم، گفتم حاجی؛ شب اول ماه رجبه در رحمت خدا بازه، بپر که شهادت رو گرفتی. حاج حسین با این جمله من به فکر فرو رفت و بعد از چند لحظه گفت، آره؛ اگه شهید بشم خیلی خوبه ولی یه مشکلی هست. گفتم چی؟ گفت اگر من شهید بشم حاج قاسم خیلی ناراحت میشه، حاجی دیگه نمی تونه منو تشییع کنه، سری قبل هم وقتی مادرش رو تشییع کرد خیلی اذیت شد، من دوست ندارم حاج قاسم اذیت بشه! سید ابراهیم گفت: من باز از در شوخی در اومدم و گفتم حاجی نگران نباش، حاج قاسم تا حالا این قدر شهید دیده حالا تو هم روی بقیه شهدا، هیچ اشکالی نداره. این اولی باری بود که با حاج حسین اینقدر شوخی می کردم. شهید بادپا رفت توی فکر، نمی دانم چرا پیکر حاجی پیدا نشد شاید با خدا معامله کرده بود و نمی خواست حاج قاسم اذیت بشود. مقایسه شهید بادپا و شهید یوسف الهی در کلام شهید سلیمانی👇 حاج‌قاسم سلیمانی در یک تعبیر زیبا از شهید بادپا او را با شهید یوسف‌الهی مقایسه کرده و می‌گوید: «محاسن سپیدکرده‌ها که از نسل مجاهدان و در عطش دوستان شهید و در خوف پایان زندگی به سر می‌برند، امیدواریم خداوند بر این خوف بیفزاید، زیرا اگر خائف از عمرمان شویم، همه چیز درست می‌شود. مشکل جایی است که غافل از عمر می‌شویم، اگر خائف شدیم، غافل نمی‌شویم. حسین بادپا که با اصرار خودش را به قافله رساند، چه بسا از قافله جلو زد و نه تنها توانست کلام غیبی شهید یوسف‌الهی را در پیشگاه خداوند به اراده دیگری از خداوند تبدیل کند، چه بسا از شهید یوسف‌الهی پیشی گرفت.» خاطره شهید صدرزاده از مجروحیتش در کنار شهید بادپا هنگامی که برای رفتن به عملیات آماده می شدیم، گفت حسم نسبت به این عملیات با بقیه عملیات ها فرق می کند، گفت دلم روشن است. شب اول ماه رجب بود که وارد منطقه شدیم، به حاجی گفتم منطقه سخت است، می خواهیم از کوه بالا برویم، شما با گردان های دیگر برو، گفت می خواهم با شما باشم. این از نشانه های مومن است که خودش را در زحمت می اندازد تا دیگران راحت باشند، گفت تا آنجایی می آیم که زحمت و خطرش بیشتر است. اواسط شب از من خواست گردان را نگه دارم و شروع به خواندن نماز شب کرد، در مسیر سنگلاخی کوهستانی به زیبایی نماز شبش را خواند. در بهترین لحظات اول ماه رجب بعد از خواندن نماز شب، زمانی که در حال حرکت بودیم مدام تذکر می داد که وقتی به منطقه رسیدیم مراقب باشید مالی از مردم ضایع نشود، خانه ای خراب نشود، عشایری در مسیر هستند، نکند گاو و گوسفندی از آن ها تلف شوند، بچه‌ای نترسد، گفتم چشم حاجی. خیلی مراقب این حرف ها بود. وارد منطقه شدیم، جایی که می خواستیم پس بگیریم را با شهامت و سیاست حاجی گرفتیم. قرار بود نیروهایی برای کمک به ما برسند اما نرسیدند و به اجبار در منطقه ماندیم. پشت یکی از خانه ها فضایی بود که پناه گرفتیم، نیروهای کمکی زمانی آمدند که هوا روشن شده و دشمن بر ما مسلط شده بود. تعداد زیادی از ماشین هایی که برای کمک آمده بودند مورد هدف قرار گرفتند و تعداد زیادی از نیروها به شهادت رسیدند. تعداد کمی خودشان را به پشت دیواری رساندند. شهید بادپا اشاره کرد که خیلی از بچه ها زخمی شده اند این ها را به عقب ببر
، گفتم خطرناک است، دشمن می زند، گفت هیچ طوری نمی شود افوض امری الی الله، به خدا بسپار طوری نمی شود. چند تا از بچه ها کمک کردند مجروح ها را سوار کردیم و با یک ماشین از مجروح ها به سمت عقب رفتیم، برای برگشت به خط به یکی از نیروها گفتم پشت فرمان بنشیند تا سمت حاجی برویم، در مسیر مدام دشمن می زد، طوری که نمی توانستیم حرکت کنیم، از پشت بی سیم هر چه حاجی اصرار می کرد، بیا، می گفتم حاجی می زنند، دوباره گفت چیزی نمی شود، بیا افوض امری الی الله بگو. رسیدم پیش حاجی، گفت این گردان از بچه های من نیستند حرفم را گوش نمی دهند، جواب دادم از گردان من هم نیستند حرفم را گوش نمی دهند. گفت بگو بروند اگر نروند کشته می شوند. همین کار را کردم، تعدادی گوش کردند و تعدادی پشت دیوار خانه ای ماندند، حاجی هم رو به روی من ایستاده بود. همینطور داشتم برای نیروها استدلال می آوردم که این خانه را دشمن به راحتی می گیرد، باید برگردید گلوله ای به پهلویم خورد و افتادم. حاجی بی سیم زد و گفت اگر سید ابراهیم را دوست دارید نفربر بفرستید یک نفربر آمد اما نتوانست کاری کند، نفربر دیگری آمد. دشمن هم همینطور جلو می آمد. حاجی کمکم کرد که توی نفربر قرار بگیرم، گفتم حاجی انگشت هایم کار می کند بگذار بمانم، گفت اتفاقا خوشحالم اینطور شدی، می روی پیش خانواده و فرزندت که دارد به دنیا می آید. خود حاجی کمک کرد سوار نفربر شوم، سوار که شدم دیدم همه افتادند. خود حاج حسین و دوستانی که گفتم سنگر بگیرید روی زمین افتادند، هرچه گفتم حاجی دستت را توی دستم بگذار و بلند شو کاری نکرد. وقتی هم که تیر خورد و روی زمین افتاد هیچ حرفی نزد و از کسی کمک نخواست. کسی که غرق خداوند است از کسی کمک نمی خواهد. هرچه گفتم یک «یا علی» بگو فقط توانست بنشیند. من یک تیر دیگر خوردم و داخل نفربر افتادم وقتی دستم از دستش جدا می شد حس کردم خودش با انگشت شصت دستش را جدا کرد. نفربر حرکت کرد و حاجی ماند. خاطره ای هم از برادر همرزمم درباره مدافع دلاور حرم بشنوید خیلی جالبه👇 فرمانده ای داشت به نام ▫️مجلسی بودیم که مصطفی این داستانی که میخام بگم رو برامون تعریف میکرد میگفت: با حاج حسین بادپا توو یک عملیاتی زمین‌گیر شده بودیم و منم مجروح شده بودم و حاج حسین هم پشت بیسیم اعلام میکرد که سیدابراهیم مجروح شده تا بلکه بچه های ما بیان کمک.. ▫️مصطفی میگفت؛ یک پی ام پی حرکت کرد به نام غلام (داستان این غلام رو هم برام تعریف کرده بود که یکی از بچه های شرور افغانی بود) وقتی غلام رسید به ما، پی ام پی رو داشتن میزدنش..و عقب پی ام پی هم جا نبود بریم توش.. هرطوری بود درب پی ام پی رو باز کردن ومنو بازور فرستادن تووش وحاج حسین بادپا هم هی منو هول میداد تا برم توو که ی مرتبه دیدم حاج حسین بادپا از پشت افتاد جوری که من نتونستم بگیرمش چون درحال حرکت بود هر چی من دستمو دراز کردم که حاج حسین بیابیا حاج حسین رو از پشت زدنش.. ▫️مطلبش که به اینجا رسید دیدیم یه خانمی به همراه ی جوان ۱۵ ۱۶ ساله اومد داخل و گفت ببخشید آقای صدرزاده؟ ایشونم گفت بله! گفتش که ببخشید من خانم آقای بادپا هستم! شنیدم که شما که با ایشون بودید خبر دارید که آیا ایشون شهید شدن یا زنده هستن! هنوز ما بی خبریم تو رو خدا بهم بگین! مصطفی صدرزاده خودشو زد به اونور و گفت بادپا..؟ این خانم گفت بله حسین بادپا از کرمان.. مصطفی هم با ی سیاستی از این قصه طفره رفت که این خانم بره..! این خانم که رفت به مصطفی گفتم مگه حاج حسین بادپا شهید نشده .! خودت الآن گفتی! گفت آخه حاج قاسم سلیمانی گفته بود قضیه شهادت رو نگید به جایی تا وضعیت جنازه که دست تکفیریاست معلوم بشه! ▫️خلاصه میگفت اون موقعی که داشتیم میرفتیم پای کار برای عملیات من رفتم پشت تویوتا و حاج حسین هم رفت پشت فرمون.. به من گفت سید ابراهیم بیا جلو! گفتم بابا چندتا بزرگتر اونجاهستن من خوب نیست بیام جلو.. قبول نکرد و گفت بهت میگم بیا جلو! گفت منم رفتم جلو و از بزرگترا هم عذرخواهی کردم.. ▫️از این جا به بعد این داستانی که میخوام بگم رو برای مصطفی گفت و مصطفی هم برای من تعریف کرد.. شهید_مصطفی_صدرزاده گفتش شهید بادپا میگفتش که من از قدیم که با حاج قاسم سلیمانی و شهید یوسف الهی (فرمانده لشگر کرمان، اون عارفی که الان رو کنارش در کرمان دفن کردن) میگفت منو یک بار زمان جنگ بابت موردی تنبیهم کرد و بهم گفت میری سر کانال فلان جا بشین تحرکات دشمن رو یک ماه مینویسی و میاری! میگفت دوسه روز اول رو دقیق مینوشتم که دشمن چه تحرکات مثلا تدارکاتی و لجستیکی و نظامی داره.. ولی یه موقع هایی هم ازخستگی زیاد خواب میموندم و نمیرفتم و از رو شیطونی همون قبلی هارو مینوشتم و پاکنویس میکردم! خلاصه سرماه که شد رفتم به
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
AUD-20210216-WA0022.mp3
8.3M
🇮🇷🍁 🍁 ✅#صوتی 🌀موضوع: اجرای اقدام راهبردی برای رفع #تحریم ها 🎙کارشناس: دکتر پورجباری ✅ ویژه هادیان و سخنرانان 🔸🌺🔹 🔻بایدن لغو تحریم ها را تا انتخابات1400 کِش خواهد داد. 🔺 با خروج ایران، فشار کشورهای اروپایی بر آمریکا بیشتر خواهد شد. #نشستهای_بصیرتی #ثامن #رسول #روشنگری
🌹 اعمال شب لیله الرغائب فردا شب ما رو هم از دعای خیرتون بهره‌مند بفرمایید.🙏
🇮🇷🍁 🍁 🌐 عکس_نوشت (۳) ✅ موضوع: اهم ارکان یک تحلیل/ سخنرانی مطلوب 🔹🌺🔸 💠 ج) ویژگی خبر و تحلیل: 1️⃣ تازگی 2️⃣ اهمیت 3️⃣ کامل و جامع 4️⃣ مورد نیاز جامعه 5️⃣ متناسب با درک و فهم مخاطب 🔹🌺🔸 #نشستهای_بصیرتی
🔔از #يــخ پرسيدند ڪه چرا اينقدر سـردی؟؟ يخ گفت : من ڪه اولم آب و آخرم آب است! پس گرمےرا با من چه ڪار؟! ولی تو اِی انسان اولت #خـاڪ و آخَرَت هم خاڪ پس اين همه #غــرور برای چه؟! #تلنگر @nmotahari7
سف_الهی نشون دادم گفتم که گزارشمو آوردم! اونم ی نگاهی به نوشته هام کرد و گفت شما این صفحات رو خواب موندی و نرفتی ولی نوشتیش..! آقا منو میگی.. دیدم دقیق زده توو خال! بعد بهم گفت که به خاطر این کارت شهید نمیشی برو! میگفت تا الآن که الآنه حسرت شهادت، با این همه عملیات وسابقه به دلم مونده! جنگ تموم شد و بعد از سالها اومدیم سوریه و این عملیات و اون عملیات بازم خبری نشد! میگفت اخیرا خواب شهید یوسف الهی رو دیدم که بهم اجازه شهادت دادو گفت توو این عملیات توهم میای نگران نباش! اینا همه رو داره توو ماشین به مصطفی میگه! میگفت حواستون خیلی جمع باشه که شهدا نظاره گر تمام اعمال ما هستن! ▫️ میگفت حاج حسین بادپا میگفت جنگ عراق علیه ایران که تموم شد من رفتم کرمان تولیدی کوچیکی زدم که الحمدلله کارم گرفت و وضعم خیلی خوب شد جوری شد که نزدیک ۳۰ ۴۰ تا پرسنل داشتم. کارم قضایی بود و پرسنلام همه خانم بودند؛ یکی از خانم ها که بین خانومای پرسنل معروف بود که آشپزیش خوبه میگفت من حقوقمو بگیرم، قیمه نسا همتون مهمون منید! ▫️حاج‌ حسین بادپا میگفت بابت شغلم خیلی سود کرده بودم؛ خلاصه حقوق پرسنل رو که دادم رفتم به سمت خونه.. حرکت کردم برم خونه یادم افتاد که راستی اینا ما رو هم خونه پرسنل آشپزمون دعوت کردن.. حرکت کردم رفتم خونه همون خانومی که گفته بود اگه حقوقمو بگیرم همه رو دعوت میکنم.. وقتی رفتم همه خوشحال شدن! همه جمع خانم ها بودن و خب ما هم مدیر عاملشون بودیم و همه خوشحال شدن که من توو جمعشون شرکت کردم.. همینکه وقت شام شد و میخواستن قیمه نسا رو بیارن.. تلفنم زنگ خورد.. رفیقم بود.. بهم گفت کجایی حاج حسین؟ گفتم هیچی مهمونیم.. شام دعوتم جایی.. چطور مگه؟ گفت هیچی زنگ زدم ببینم کجایی..! گفت حالا اینجایی که هستی آشناهستن یا غریبن! گفتم آشنان.. گفت خب پس خداحافظ..میگفت ی ده دقیقه نگذشت که دوباره زنگ زد! بهم گفت حاج حسین کجایی؟ گفتم خیره انشالله چی شده هی میپرسی کجایی.. کجایی! بهت گفتم که جایی شام دعوتم.. ی مرتبه گفت حاج حسین هرجا هستی بیا بیرون!!! گفتم برا چی..؟! گفت بیا بیرون بهت میگم..! ترسیده بودم.. گفتم نکنه اینجا خونه تیمیه..یا موادمخدری.. چیزی.. و.. الآنه که بچه های امنیت میان ماروهم با این همه سابقه دستگیر میکنن میبرن..! ▫️خلاصه بلند شدم بیام بیرون این جماعت خانمها همه گفتن حاج آقا سفره رو پهن کردیم کجا دارین میرین؟! گفتم نه..! کاری پیش اومده باید سریع برم.. کفشامو پوشیدم اومدم سوار ماشینم شدم همونجا زنگ زدم به رفیقم گفتم پسرخوب چی شده.. جریان چیه؟ بابا وحشت منو برداشته.. رفیقم بهم گفت هیچی خوابیده بودم که خواب رو دیدم که سراغ تو رو از من میگرفت که از حسین بادپا خبر داری..؟ گفتم نه! خیلی وقته باهاش تماسی ندارم! گفت برو بهش بگو هر جا که هست سریع بیاد بیرون!!! از خواب که بیدار شدم اون تلفن اول رو بهت زدم که بهت گفتم کجایی! تو هم گفتی شام خونه کسی دعوتم.. منم گوشی رو گذاشتم گفتم شاید خونه خواهری مادری قوم خویشی هستی.. دوباره خوابیدم! دیدم پوسف الهی مجدد اومد به خوابم این دفعه دیدم با حالت دعوا بهم میگه فلانی مگه بهت نگفتم به حسین بادپا بگو هرجا که هست بیاد بیرون!!! که منم دوباره بهت زنگ زدم و با تندی بهت گفتم سریع بیا بیرون..! حالا کجا بودی..؟ ▫️مصطفی میگفت حاج حسین بادپا پشت فرمون، هم داشت ماجرا رو میگفت.. هم داشت گریه میکرد.. بعدش بهم گفت مصطفی اینجوریاست.. ما تحت کنترل و تحت توجه و تحت نظر شهداییم.. ▫️آری! شهدا واقعن امام زاده های عشقند..😭 نثار روح این شهید والامقام یک حمد و سه توحید احسان بفرمایید.صلوات
2.pdf
328.4K
🇮🇷🍁 🍁 🌀#یادداشت 💢موضوع: گام سوم اسفند را محکم برداریم ✅ ویژه هادیان و سخنرانان 🔹🌺🔸 🔻امریکا در رفع تحریم ها باید گام های عملی بردارد. 🔹رسانه های داخلی اجرای داوطلبانه #پروتکل_الحاقی را برای افکارعمومی تبیین کنند . 🔸تهدید نظامی امریکا در جریان حمله موشکی ایران به #عین_الاسد در عراق از بین رفت. 🔺روش امریکا قطعا با #مقاومت_فعال ملت ایران دیر یا زود تغییر خواهد کرد. #نشستهای_بصیرتی #روشنگری #ثامن
🇮🇷🍁 🍁 🌐 عکس_نوشت (5) ✅ موضوع: راهبرد اصلی #نظام_سلطه برای ناامیدسازی 🔹🌺🔸 ❌ ایجاد #محاصره_اقتصادی و جنگ روایت ها برای مایوس کردن مردم #نشستهای_بصیرتی #روشنگری