علی محمودوند تابستان سال ۱۳۶۱
همزمان با آغاز عملیات رمضان در ۱۷ سالگی به جبهه رفت
و کارش را در گردان تخریب لشکر ۲۷ محمدرسولالله(ص) آغاز کرد.
در عملیات والفجر مقدماتی،
همراه گردان حنظله به منطقه فکه رفت و از ناحیه دست مجروح شد.
در عملیات والفجر ۸ برای همیشه پایش را از دست داد
و با وجود ۷۰ درصد جانبازی که شامل شیمیایی، موجی، قطع پا و ۲۵ ساچمه در دست، باز هم از میهن اسلامی دفاع کرد.
#شهیدعلیمحمودوند
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
🔰جواب آیت الله مجتهدی به کسانی که می گویند دلت پاک باشه.
✍مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی(ره): خیلی از مردم میگن، بابا دلت پاک باشه؛ (و کاری به واجب و حرام نداشته باش) دل پاک باشد، کافی است!!
جواب به این اشخاص که پاکی دل رو ملاک خوبی و سعادت بهشت میدونند اینه:آنکس که تو را خلق کرده است، اگر فقط دل پاک کافی بود فقط میگفت [آمـِـنـُوا] در حالیکه گفته: [آمـِـنـُوا وَ عَمِـلُوا الصَّالِحات] یعنی هم دلت پاک باشد، هم کارت درست باشد. اگر تخمه کدو را بشکنی و مغزش را بکاری سبز نمی شود. پوستش را هم بکاری سبز نمیشود . مغز و پوست باید با هم باشد . هم دل؛ هم عمل!
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
شرح_کوتاه_دعای_روز_اول_ماه_مبارک.mp3
2.23M
☑️شرح دعای روز اول ماه رمضان
آیت الله مجتهدی تهرانی🌱
#کانونشهیدعباسدانشگر
⌈.🌱. @Kanoon_shahiddaneshgar ⌋
💠 نقطه سیاه
🔸 امام باقر (علیه السلام):
وقتی انسان مرتکب گناه شد، یک نقطه سیاه در قلبش پیدا می شود، اگر از گناه #توبه کرد، این نقطه محو می شود و اگر هم چنان به #معصیت ادامه داد، نقطه سیاه تدریجا بزرگتر می شود تا اینکه بر مجموع قلب غلبه نماید و در این صورت هرگز به رستگاری نمی رسد.
📚 اصول کافی/ج4/باب گناهان
مراسم روضه هفتگی حضرت اباعبدالله(ع)
به نیابت از شهید عباس دانشگر
راوی :سردار عباس یگانه
مداح:محمد مهدی حسنی
پنج شنبه ۲۴ اسفند ماه از ساعت ۲۰:۳۰
ایلام_ ایوانغرب _انتهای خیابان شهید باهنر
هیئت محبان اهل بیت علیه السلام
۱۸۵ ✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍ بخش دوم
محبت شهید به برادران
...از نیشابور حرکت کردیم و یکبهیک شهرها را پشتسر گذاشتیم. من پشت فرمان بودم که تابلوی ۴۰ کیلومتر تا شهر سمنان را دیدم. با آقای غلامی که رانندۀ ماشین دیگر بود، تماس گرفتم. قدری از ماشین ما جلوتر بود. گفتم: «داریم به سمنان نزدیک میشیم. من بچههای ماشین خودمان رو راضی کردم. همگی دوست دارن مزار شهید عباس دانشگر رو زیارت کنن. شما نظرتون چیه؟» آقای غلامی گفت: «بچهها عجله دارن. بذار توی مسیر برگشت حتماً میریم. کمی اصرار کردم؛ ولی فایده نداشت. سفر ما گروهی بود و من باید تابع جمع میبودم. برخلاف میل باطنیام، قبول کردم. دلم شکست؛ طوری که دیگر قادر به رانندگی نبودم. جای خودم را به یکی از دوستان دادم تا بقیۀ راه را او رانندگی کند. در صندلی عقب نشستم و مشغول درددل با شهید عباس شدم. عکس او را که همراه خودم آورده بودم از لای کتاب آخرین نماز در حلب بیرون آوردم و مشغول صحبت با او شدم. بیست دقیقه از تماسم با آقای غلامی نگذشته بود که گوشیام زنگ خورد. دوباره خودش بود. گفت ماشینش مشکل فنی پیدا کرده. بهتر است به تعمیرکار نشانش بدهد تا خیالش جمع بشود. گفت: «شما راهتون رو ادامه بدید. ما خودمون رو به شما میرسانیم.» با شنیدن این حرف در دلم شور و هیجانی ایجاد شده بود و لبخندی بر لبم نشسته بود. گفتم: «ما الان نزدیک ورودی شهر سمنانیم. حالا که اینطوره، تا موقعی که شما ماشین رو ببرید تعمیرگاه، ما هم میریم مزار شهید عباس.» گفت: «تو که نمیدونی امامزاده کجای شهره. شاید راه دور باشه و خیلی معطل بشید.» گفتم: «اتلاف وقت نمیکنیم...
...
#رفیق_شهیدم_مرا_متحول_کرد
#ادامه_دارد #عزیز_برادرم
#مکتبشهیدعباسدانشگر
بٮـــمالـࢪبخـٰالقالمھد؎ . . !❁
دࢪمیان خانہگم کࢪدیم صاحبخانہ ࢪا...!
الݪهمعَجلݪـولـیڪالفـرَج🕊