مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۴
💠 خانم کاظمی از استان تهران
✍
یادم هست ظهر داغ مردادماه، آفتاب خودش را به شیشههای خانه میکوبید. هیچ صدایی نبود جز تیکتاک آرام ساعت و صدای آهسته کولر که انگار، همدل با بیحوصلگی من بود… و من گوشهای روی مبل نشسته بودم.
عادت همیشگی… گوشیمو برداشتم، بیهدف، مثل کسی که چیزی گم کرده، شروع کردم فضای مجازی را زیر و رو کردن.
انگشتم آرامآرام روی صفحه میچرخید تا اینکه
یکدفعه و کاملاً اتفاقی کلیپی کوتاه از شهید جوانِ خوشسیمایی جلوی چشمم ظاهر شد. ناخودآگاه مکث کردم. اصلاً اسمش را هم تا آن روز نشنیده بودم. شهید عباس دانشگر. اما تصویرش و آن نگاه آرام و گیرایش، دلم را لرزاند.
به شهید گفتم:
«اینهمه آرامش توی نگاهت از کجاست؟ چطور تو رو تا امروز نمیشناختم؟»
کنجکاو شدم ببینم چه جور انسانی بوده. وارد کانال شهید دانشگر شدم. پر از عکس، ویدئو، و خاطره…
انگار دری به یک جهان تازه برایم گشوده شد.
هر چقدر میدیدم، میخواندم، میشنیدم، بیشتر جذب شخصیتش میشدم و دلم عجیب آرام میگرفت.
خودم هم نمیدانستم اینهمه علاقه به شهید در دلم از کجا آمده بود؛ فقط میخواستم بیشتر بدانم، بیشتر احساس کنم با شهید بودن را.
رفتم به سراغ نظرات افراد، دلم میخواست ببینم مردم چطور دربارهاش نظر دادند.
تقریباً همه نوشته بودند:
«شهید عباس دانشگر خوب دستگیری میکند، از این شهید کم نخواهید!»
این جمله جوری توجه مرا جلب کرد که انگار کسی بهم گفته باشد با او حرف بزن.
در دل، بیصدا… اما با تمام وجود و باورم با او حرف زدم:
«شهید عباس دانشگر، اگه واقعاً شما خوب دستگیری میکنی، اگه حرفمو میشنوی،… به من هم یه محبتی بکن، یه نگاه هم به ما بنداز.»
روزها گذشت. عید سعید غدیر رسید؛ حالوهوای پر شور راهپیمایی کیلومتری غدیر شهر تهران غیرقابلتوصیف بود.
از راهپیمایی که برگشتم توی یکی از کانالهای شهید، مسابقهای گذاشته بودند.
جوایز جذاب: کتابهای شهید… چفیهی با تصویر شهید… قاب عکس شهید…
یکییکی جوایز را نگاه کردم و در دلم با ناامیدی گفتم:
«من که شانسی ندارم… اما بذار امتحان کنم.»
بار اولم بود که در چنین مسابقهای شرکت میکردم، اما احساسی در دلم بود که انگار چیزی قرار است اتفاق بیفتد.
دلنوشتهای خطاب به شهید نوشتم و آن را برای ادمین آن کانال فرستادم. چند دقیقه بعد پیامی کوتاه آمد:
«انشاءالله منتخب شهید باشی.»
همین چند کلمه تلنگری بر وجودم بود، اشک در چشمانم حلقه زد.
با خودم آهسته گفتم:
«انشاءالله…»
زمان گذشت. نتایج اعلام شد؛ وقتی اسامی برندهها را خواندم و اسمم نبود، یکلحظه دلم خالی شد. اما عجیب بود… هنوز ته دلم منتظر یک اتفاق بودم. شاید همان حرف: «انشاءالله که منتخب شهید باشی»
چند ساعت بعد، وقتی پیامی آمد که نوشته بود «نفر آخر، شما برنده شدید»، باورم نمیشد…
نوشته بود: «همینطوری به دلمون اومد، یه نفر به قرعهکشی اضافه کردیم… نفر آخر شما برنده شدید!»
رفتم داخل کانال شهید، اسم خودم را دیدم. واقعاً برنده شده بودم! نفسم بند آمد.
قاب عکس شهید عباس دانشگر… خدایا شکرت.
چند بار بلند، بلند با خودم تکرار کردم:
«یعنی واقعاً من! شهید خودت خواستی؟ واقعاً به حرفام گوش کردی ؟»
اشکهام سرازیر شد. دلم غرق یک احساس قشنگ شد.
آن قاب عکس که رسید، گذاشتمش دنجترین گوشهی خانه.
حالا هر وقت دلم میگیره، هر وقت از همه چیز میبُرم، میروم سراغ همان عکس.
ساعتها به چهرهاش خیره میشوم و زیر لب با او حرف میزنم و به نیتش زمزمه صلوات هدیه میکنم و آرام میشوم.
نمیدانم چرا... اما هر بار احساس میکنم روبهرویم نشسته، نگاهم میکند و با مهربانی میگوید: «درست میشه... نگران نباش... توکلت به خدا باشه... انشاءالله که خیره.»
خلاصه، برادر شهیدم... عباس دانشگر...
دعا کن برای ما...
میخواهم بتوانم در همان مسیری، قدم بردارم که تو قدم برداشتی و به خدا رسیدی.
برایم دعا من، دعا کن که من هم مثل تو باشم.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۵
💠 خانم عالی از استان سیستان و بلوچستان
✍
در آن غروب داغ سیستان، نسیم عصرگاهی بوی خاک نمخورده را در اتاق میپیچاند. لحظاتی بعد، صدای اذان شنیده شد و من، رو به پنجره، همانطور که چادر سادهام را مرتب میکردم، به فکر فرو رفتم.
«در خانهای ساده و پر از مهربانی، نداری همیشه بود؛ اما دلم با یاد شهدا پُر از نور بود، طوری که هیچ ثروتی را با آن عوض نمیکردم.»
آن روز که با کاروان زیارتی، همراه پدر و مادرم راهی مشهد شدم، نمیدانستم این سفر قرار است مسیر زندگیام را عوض کند. امام رضا علیهالسلام یک هدیه ارزشمند به دلم سپرد…
بهترین اتفاق سفر، آشنایی با شهید عباس دانشگر بود.
آشنایی با عباس دانشگر و کتابش، سرفصل تازهای در سرنوشت دختری از سیستان و بلوچستان رقم زد.
کتاب «آخرین نماز در حلب» شهید که به دستم رسید؛ همان شب، کنار پنجره، زیر نور چراغ، کتاب را باز کردم. هر جملهاش، دلم را میلرزاند. خودش گفته بود:
«اگر جوانی در جوانیاش از این فرصت عمر درست استفاده نکنه که تنها فرصت زندگی شه، تمام زندگیش را از دست داده!»
این جمله با من کاری کرد که هیچ توصیهای نکرده بود. انگار خودش کنارم نشسته بود و آرام نجوا میکرد:
- خواهرم، به نماز اول وقت اهمیت بده.
لبخندی زدم و با صدایی آهسته، رو به عکسش گفتم:
- باشه داداش عباس... قول میدم!
از همان شب، نمازم را اول وقت خواندم.
بیشتر وقتها مادرم میآمد در اتاقم را باز میکرد و صدای پرمحبتش در سکوت خانه میپیچید:
- دخترم! نماز جماعت، زودتر بیا بریم مسجد.
خودم را میرساندم. وضو، روسری تمیز، دانهدانه ذکرها را زیر لب تکرار میکردم و با مادرم به مسجد میرفتیم.
کمکم، خواهر کوچکم هم از من یاد گرفت. یک شب کنارش نشستم و گفتم:
- آبجی، ببین! برکت زندگیمون همینه که راه حضرت زهرا سلاماللهعلیها و راه شهدا رو ادامه بدیم. نماز اول وقت، خوشاخلاقی، حجاب...
او هم با ذوق سری تکان داد و دفترچهاش را برداشت تا یادداشت کند.
توی خانه، خانواده همه میدانند سرلوحهی زندگی من عباس دانشگر است. هر وقت بحثی میشود، حرفهای مهم او را نقل میکنم. مادرم میگوید:
- دخترم، این تعلق خاطر تو به شهدا خیلی با ارزشه.
یک شب، نشستم نامهای نوشتم. یک عهدنامه با شهید دانشگر. قلم را محکم توی دستم گرفتم، مثل کسی که میخواهد سرنوشتش را از نو بنویسد:
«قول میدهم با تمام تلاشم، رفاقتم را با شما بیشتر کنم و شما را در همه مراحل زندگیام الگو قرار دهم.»
نامه را تا کردم، دادم دست مادرم. لبخند زد؛ شاید لبخندی آمیخته با امید و دعای مادرانه:
- انشاءالله خدا همراهت باشه، دخترم. خیر ببینی.
هر شب قبل از خواب، دو رکعت نماز و «زیارت عاشورا» میخواندم تا برای رفیق شهیدم هدیهای فرستاده باشم.
هر ذکر و هر دعایی از همان کتاب که در برنامه عبادیاش آمده بود، مثل نسیم خنکی بود که خستگی روزهای سخت را از دلم میشست. احساس میکردم شهید نگاهم میکند.
حالا دختری شده ام که هرجا اسم شهید باشد، سرش را بالا میگیرد و افتخار میکند.
میگویم: «من میخواهم یک زینب سلیمانی باشم.
دختری که میخواهد پیامرسان راه و رسم شهدا باشد.
دختری که دلش همیشه برای عباس دانشگر تنگ میشود.
دلم پر میکشد یک روز کنار مزارش در سمنان زانو بزنم، اما شرایط سخت زندگی... با این حال، رؤیاهایم را هیچکسی نمیتواند از من بگیرد.
گاهی شبها بیصدا زمزمه میکنم:
«خدایا! کمکم کن قوی شوم تا بتوانم مثل شهدا فکر کنم، مثل شهد زندگی کنم و عاقبتم مثل شهدا ختم به خیر شود»
از وصیتنامهاش یاد گرفتم به پدر و مادرم احترام بگذارم و در سختیها به آن ها خدمت کنم.
هر بار، با حسرتی شیرین دعا میکنم:
«کاش یک شب شهید عباس دانشگر را در خواب ببینم...»
حالا دیگر خوب میدانم کی هستم و چه میخواهم:
«من یک زینب سلیمانیام؛ دختری انقلابی، عاشق راه شهدا.»
با شهدای مدافع حرم، دلگرم و امیدوار، میخواهم با تلاش و دعا به آرزوهایم برسم.
همیشه در گوشه ذهنم یک رؤیاست…
روزی با پدر و مادرم در گلزار شهدای کرمان، بالای مزار حاج قاسم سلیمانی، دست بر سینه بگذارم و بعد، در سمنان کنار سنگ مزار شهید عباس دانشگر زانو بزنم و نجوا کنم:
«آمدم تا قولم را فراموش نکنم…»
انشاءالله.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۸
💠 آقای اکبرزاده از استان آذربایجان شرقی
✍
بهمنماه ۱۴۰۰ بود. مثل همیشه در فضای مجازی مشغول مرور محتوای یک کانال مذهبی بودم که نگاهم روی عنوان یک کلیپ متوقف شد:
«این شهید داستانش با همه فرق میکند.»
کنجکاوی، قلبم را به تپش انداخت. کلیپ را باز کردم. صدای گرم و پرصلابت استاد رائفیپور در فضای خانه پیچید؛ تصاویر شهید عباس دانشگر میآمد… نگاهی آرام، تبسمی آسمانی، و چشمانی که انگار تا عمق جان آدم نفوذ میکرد.
وقتی کلیپ تمام شد، بیاختیار اشک روی گونههایم لغزید.
آن شب، در سکوت اتاق، تصمیم گرفتم عباس را برادر شهیدم بدانم. از همان روز، آرامآرام با او مأنوس شدم. با عکسش حرف میزدم، گاهی بیصدا با اودرد دل میکردم، و از خدا میخواستم که دستکم یکبار در خواب ببینمش.
روزها گذشت… تا آرزویم برآورده شد.
در خواب، من و دوستم هادی، کنار شهید عباس بودیم. میگفتیم، میخندیدیم… آنقدر صمیمیت میانمان بود که یادم رفته بود او شهید شده است.
با هم وارد کتابخانهای شدیم. عباس جلو رفت، دستش را به سمت یکی از قفسهها برد و کتابی بیرون کشید. با لبخندی صمیمی، آن را به هادی هدیه داد.
با کنجکاوی پرسیدم:
- شما همیشه هدیه میدهید؟
لبخند شیرینش نصیبم شد و پاسخ داد:
- بله.
نگاهم روی جلد کتاب ماند. روایت زندگی یک شهید بود. همان جا در دلم گفتم: «پس چرا به من نداد؟»
در همین فکر بودم که از خواب بیدار شدم.
صبح روز بعد، به طور کاملاً اتفاقی، در خیابان، یکی از دوستان قدیمیام را دیدم. برایش تعریف کردم که چطور با عباس آشنا شدم و شب که خوابش را دیدم. او که عباس را میشناخت، قول داد هدیهای برایم بیاورد. چند روز بعد، کتابی از شهید عباس را به دستم رساند…
کتابی که حالا، در قفسه کتابخانهام میدرخشد، درست همان روزی دوستم را دیدم که شب قبلش خواب عباس را دیده بودم. این همزمانی مرا به تفکر واداشت.
از همان لحظه فهمیدم شهید عباس جایگاهی بلند نزد خدا دارد و رفاقت با شهید یعنی برنده بودن در دنیا و آخرت.
مدتی گذشت. هرجا فرصت میشد، از او میگفتم و دیگران را با برادر آسمانیام آشنا میکردم. بااینحال، چند بار با خودم زمزمه کرده بودم: «شاید دیگر ما را فراموش کرده…»
اما چند شب بعد، او دوباره آمد.
این بار در حیاط خانهمان ایستاده بود. دویدم سمتش و محکم در آغوشش گرفتم. قلبم تند میزد.
با شتاب پرسیدم:
- عباس… من هم شهید میشوم؟
هنوز صدایم خاموش نشده بود که حس کردم پاهایم از زمین جدا شد. دستم را گرفت و آرام بهسوی آسمان کشید.
به جایی رسیدیم که واژهها از وصفش ناتوانند؛ گویی بر ابرها نشسته بودیم. نگاه مهربانش را به من دوخت و گفت:
- هر کاری که به نیت ما انجام میدهید… ما را به دیگران معرفی میکنید… به یاد ما هستید، ما هم به یادتان هستیم و برایتان دعا میکنیم.
آن لحظه فهمیدم شهدا رفیق نیمهراه نمیشوند. وقتی کارمان برای رضای خدا و زنده نگهداشتن یادشان باشد، آنها هم دستمان را میگیرند و رها نمیکنند.
از روز آشنایی با داداش عباس، مسیر زندگیام عوض شد.
خواندن کتاب «آخرین نماز در حلب»، مرا به نماز اول وقت پایبندتر کرد و امروز، بزرگترین آرزویم این است که روزی، مثل او، رزق شهادت نصیبم شود.
اما میدانم تا آن روز، به قول خودش: «خیلی کار داریم.»
هر چه از دستمان برمیآید باید برای خدمت به اهلبیت علیهمالسلام انجام بدهیم، تا انشاءالله چشممان به جمال «مهدی فاطمه علیهالسلام» روشن شود.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
#تصویر_ارسالی
ارسالی از کانون شهیددانشگر استان خراسان رضوی سید جواد حسن زاده
#قدم_قدم_به_نیابت_ازرفیق_شهیدم
#بیادرفیق_شهیدم
#نائب_الزیاره_شهدا
#اربعین_۱۴۰۴
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۰۹
💠 خانم توکلی از استان مازندران
✍
هیچوقت فکر نمیکردم یک نگاهِ ساده در فضای مجازی بتواند مسیر زندگیام را عوض کند. اما آن روز، وقتی در یک پیامرسان، بیهدف بالا پایین میرفتم، ناگهان چهره جوانی نورانی به چشمم خورد. لبخندش به عمق جانم نشست. همان لحظه بود که محو نگاهش شدم … نمیدانم چرا احساس کردم جایی او را دیدهام.
وارد صفحهاش شدم و شروع کردم یکییکی پستها را دیدن، خاطرات و ویژگیهایی که دیگران از او نوشته بودند.
توصیفهایی ساده ولی زنده، از مهربانی و ایمانش. یکییکی میخواندم تا چشمم افتاد به جملهای که انگشتم را روی صفحه گوشی متوقف کرد:
«شهید عباس دانشگر در برنامه عبادی روزانهاش ذکر هر روز را میگفت و زیاد صلوات میفرستاد.»
این جمله را چند بار خواندم. اشک در چشمانم جمع شد. چند وقت قبل، در جلسه سخنرانی شنیده بودم که جوانی با همین ویژگی که برنامه عبادی روزانه داشته، در دفاع از حرم اهلبیت علیهمالسلام در سوریه به شهادت رسیده، همان زمان من هم این عادت زیبا را وارد برنامه روزانهام کرده بودم و هر روز صد مرتبه ذکر میگفتم؛ بیآنکه بدانم الگوی من در انجام این عمل نیک، کیست.
حالا تازه فهمیده بودم… او همین جوان نورانی است که تصویر چهره خندانش نصیبم شده؛ عباس دانشگر.
در دل با او نجوا کردم: «پس تو بودی که جرقه این عمل خیر را در مسیر زندگی من زدی... خیلی مردی، خدا خیرت بده.»
از وقتی اسمش را فهمیدم، هر روز نامش را جستوجو میکردم، هشتگ میزدم و داستانهایش را میخواندم. صفحهای بود که مدام از زندگی و خلقوخوی عباس دانشگر پست میگذاشت. خدا اجرشان بده. من هم هر روز منتظر بودم تا ببینم امروز چه مینویسند.
یک روز ادمین همان صفحه اعلام کرد بین کسانی که پستها را لایک میکنند، قرعهکشی میشود و جوایزی هدیه داده خواهد شد و من یکی از برندههای خوششانس بودم. هدایا را که گرفتم، هر کدامشان برایم جذاب بود و از برکتشان استفاده کردم. جاسوئیچی با عکس شهید، یک تسبیح سبزرنگ و از همه مهمتر کارت معرفی شهید.
چند ماه بعد، در ایام اربعین ۱۴۰۱، توفیق زیارت کربلا نصیبم شد. کارت معرفی شهید و تسبیحی که همراه عکسش بود را با قرآن جیبیام در کولهپشتی گذاشتم و به راه افتادم. مسیر نجف تا کربلا به یادش بودم. هر جا که میایستادم و رو به بینالحرمین به امام حسین علیهالسلام، سلام میدادم، نایبالزیاره شهید عباس دانشگر و همان بنده خدایی بودم که هدیهها را برایم فرستاده بود.
قدم، قدم که نزدیکتر میشدم، احساس میکردم عباس دانشگر هم در بین جمعیت همراه من است. در هوای غبارآلود جاده، در صدای پای زائران، در هر «لبیک یا حسین» انگار صدای نجوا گونهاش را میشنیدم. با موج جمعیت که نزدیک ضریح امام حسین علیهالسلام رسیدم، تسبیح و تصویرش در دستم بود، اشک ریختم و به آقا گفتم: من نائب الزیاره شهید عباس دانشگرم.
برایم دعا کنید در مسیر نورانی شهدا ثابتقدم بمانم و در زمینهسازی ظهور امامزمان عجلالله تعالی فرجه الشریف، مؤثر باشم.
برگشتم ایران و مدتی بعد، دوباره ادمین همان صفحه مجازی، هدیهای برایم فرستاد؛ این بار کتاب «راستی دردهایم کو!» دربارهی زندگی شهید. وقتی خواندم که او چه عشق ساده، خالص ولی پرشوری به همسرش داشت و چگونه عاشق خدایش بود، ارادتم به او بیشتر شد. برایم عباس دیگر فقط یک شهید مدافع حرم نبود؛ او الگویی زنده برای عاشقی، بندگی و زیستن بود…
هر چه آشناییام با برادر آسمانیام عباس بیشتر میشود، مطمئنتر میشوم که یکی از بهترینها رو بهعنوان الگوی خودم تو زندگی انتخاب کردم.
هنوز خیلی مانده تا با همه ابعاد شخصیتی عباس آشنا بشوم. وقتی کتابش را خواندم تازه فهمیدم هیچی بهاندازه کتابهای شهید نمی تواند، شناختم رو نسبت به شهید کامل کند. خدا رو شکر میکنم که چند عنوان کتاب دربارهاش نوشته شده است.
از خداوند متعال میخواهم بهترینها تو زندگی نصیبم شود، مثل برادر آسمانیام عباس.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
مجموعه جدید خاطرات و محبتهای شهید عباس دانشگر
۱۱۱
💠 خانم توسلی از شهرستان ورزنه، استان اصفهان
✍
اولش فقط یک عکس بود، ساده و بینام. اما وقتی نگاهم با نگاه او تلاقی کرد، حس کردم کسی بعد از سالها پیدایم کرده… همانجا، بیخبر، وارد زندگیام شد.
بعدها فهمیدم این اتفاق، همزمان با آمدن یک ویروس کوچک بود که سبک زندگی مردم را زیر و رو کرد.
من، دختر خانوادهای مذهبی، کسی که همیشه ارزشها را از دور نگاه میکرد و هیچوقت نخواست رنگش را به دل بگیرد. دروغ، غیبت، نگاهِ به نامحرم… اینها عادتهای بیسروصدای روزمرهام بودند. زندگی همان بود که بود، تا روزی که «کرونا» بیخبر و بیدعوت آمد.
برای خیلیها فقط یک بیماری خطرناک بود؛ برای من، آغاز راهی شد که هرگز تصورش را نمیکردم…
کلاسها مجازی شد. مجبور شدم برای درس خواندن گوشی بخرم. گوشی را که گرفتم، مثل خیلیها، سراغ کانالهای مختلف رفتم. میان کانالها که میگشتم، همان نگاه پیدایم کرد…
شهید عباس دانشگر.
عکسی با نگاهی که مستقیم نشست وسط دلم. انگار برای من فرستاده شده بود.
آنقدر نگاهش آرام بود که فکرش تا چند روز دست از سرم برنداشت. گفتم: «تو میشی رفیقِ شهیدِ من.»
چند شب بعد… خوابش را دیدم.
کلاس مدرسه بود. همهجا سکوت. نور آفتاب از پنجره میریخت روی نیمکتها. در آخرین ردیف، او نشسته بود… همان لبخند آرام، همان احساسِ انگار سالهاست میشناسمش.
پاهایم بدون اختیار جلو رفتند.
فکر کردم که هنوز شهید نشده و این دفعه که برود، شهید می شود.
– میشه این دفعه نرین سوریه؟
لبخندش آرامتر شد: «برای چی؟»
– چون میدونم این دفعه که برین، دیگه برنمیگردین… التماستون میکنم، این دفعه نرین. دفعه بعد برید.
چند لحظه سکوت کرد. چشمهایش عمیق شد، بعد گفت: «اگه ما نریم… پس کی میخواد بره؟»
جوابی نداشتم. فقط با تلخی لبخند زدم. همان لحظه از خواب پریدم.
از آن روز، با خودم عهد کردم که شبیه او باشم؛ نه فقط در ظاهر، که در باطن. حس میکردم مثل یک برادرِ واقعی مراقبم است. هر وقت در کاری گیر میکردم، دستم را میگرفت.
چند روز پیش، دوباره دلم پر از شوق شهادت شده بود. در همین حال، به یکباره، یک صوت از شهید عباس دانشگر شنیدم که تا آن روز نشنیده بودم:
«چیزی که من میخوام بگم فعلا شهادت
نیست. سپاه حضرت ولیعصر(عج) یار
میخواد. حضرت مهدی(عج) در غربته
و در تنهایی سیر میکنه و استکبار چنبره
زده! باید به این نکات دقت داشته باشیم.
خیلی کار داریم.»
با شنیدن این جمله انگار تمام شوق شهادت درونم آرام گرفت، نه اینکه خاموش شود، بلکه شکلش عوض شد.مثل رودخانهای که مسیرش را عوض میکند اما همچنان پرخروش میماند. فهمیدم گاهی «ماندن» از «رفتن» دشوارتر است.
و انگار صدای عباس در گوشم زمزمه شد:
«بمان… برای ساختن. برای اینکه روزی وقتی حضرت آمد، سربازی آماده باشی.»
از آن به بعد، هر صبح که چشم باز میکنم، انگار از دور همان لبخندِ آرامش را میبینم؛ لبخندی که میگوید:
«راهت را پیدا کردی… همین مسیر را ادامه بده.»
و من ماندهام، سر عهدی که در کلاس درس، با رفیق شهیدم بستم؛ عهدی برای خدمت به حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف، برای ایستادن تا آخر خط.
📗
نویسنده: مصطفی مطهرینژاد
#خاطرات_جدید
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅•🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅•🍃🌸🍃•┅─╯
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹به یاد رفیق شهیدم 🌹
از استان دهدشت
🏴مشهد مقدس🏴
#چهارشنبه_های_امام_رضایی
#بیاد_رفیق_شهیدم
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
🖼#تصویرسازی
🔹شهدا در راهپیمایی اربعین ...
✏️طراح : ارسلان عیوضزاده
#اربعین
#شهدا
#راه_شهدا_ادامه_دارد
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🚩
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
16.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔆 زائران عراقی پیادهروی اربعین به یاد شهدای جبهه مقاومت هستند
#اربعین
#شهدا
#راه_شهدا_ادامه_دارد
#قدم_قدم_به_نیابت_از_شهدا
#نائب_الزیاره_شهدا
#شادی_روح_شهدا_صلوات
🚩
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
مَداح¦حاجمهدیرسولی •4_5956520367060158926.mp3
زمان:
حجم:
3.77M
لایقنَبُودَمزائرتباشَم
ایناربَعین مجاورت باشم
🎙رسولی
#اربعین
حضرت #امام_حسین ﷺ
#دلدادگان_حسینی
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar
حاج منصور ارضیدعای کمیل.mp3
زمان:
حجم:
14.47M
📖 ۞دعاے کمیل
قرائت دعای کمیل به نیابت از درگذشتگان وامام و شهدا دفاع مقدس و مدافعان حرم ، سلامت ، امنیت ، مدافعان جان، شهدای جبهه مقاومت و...
🌙
آقا أميرالمؤمنين علی (علیه السلام): هر شب جمعه ... دعای کمیل بخوان تا:
(۱) امورت کفایت شود.
(۲) خداوند تو را یاری کند.
(۳) روزیت زیاد شود.
(۴) از مغفرت محروم نشوی.
#دعای_کمیل
التماس دعا 🙏
ما ملت امام حسینیم 🚩
#شب_جمعه
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
3.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 صواریخ الایرانیه و العراقیه فی الاربعین
🚀🚀🚀🚀🚀🚀🚀
موشک های ایرانی و عراقی در اربعین
#موسسه_شهیددانشگر
💠@shahiddaneshgar