eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.3هزار ویدیو
22 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
بـــࢪ ݪب آمد جان مـــن .. بسته شد چشــمان مــــن .. 💔من غࢪیـــب سامࢪایم! ڪشته‌ۍ‌ سم جفایم!✨🏴 فایل با کیفیت در پست بعد ╭─┈┈ │☫ @M_enhaj ☫ ╰───────────
و بعد ناگهان یهو از خواب بیدار میشی😂بعد میبینی عه همش خواب بود😂 الحمدالله الذی جعل اعدائنا من الحمقاء 🔊 @tanzesiyasi 🔥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#قابل‌تامل حتماً بخونید #ایران (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
این‌دهه‌هشتآد توآخرالزمآنۍهستن .. کہ‌دشمن‌برآازبین‌بردنشون کلۍتلآش‌میکنن‌برآشست‌وشوۍ مغزۍ .. امآاونآمقآوم‌ترازاین‌چیزآن ! (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آره‌جناب‌صاحب‌الزمان‌ مخاطب‌عشقه . . . آغاز‌امامت‌ منجی‌بشریت‌‌مبارک♥️🌿
هزاران سرباز ایرانی با تراشیدن موی سر خود به جمع معترضان پیوستند🤣🤣
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
اݪݪّٰھم‌اَࢪِنِےاطَّلعَةَالࢪشیـــدھ✨😍 ╭─┈┈ │☫ @M_enhaj ☫ ╰───────────
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای صدقه دادن در جیب هایمان به دنبال کمترین مبلغ میگردیم .. و از خداوند بالاترین درجه نعمتها را میخواهیم! چه ناچیز می بخشیم و چه بزرگ تمنا میکنیم .. (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از توییتا
‏‌اینکه قبول کنین خودشه خیلی بهتره تا بگین بدلشه! چون واسه‌ خودتون زشته که اعتراف کنین حتی جلوی بدلش هم هیچ غلطی نمیتونین بکنین:)) "مهاجر" @twiita
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️هشدار⚠️ دیدن این کلیپ به همه دختران و مادران این سرزمین توصیه می شود. 🎥 تجاوز به دختران ایرانی توسط آمریکایی ها و منافقین و براندازان!!! ✾ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ✅ کانال برتــر ✅ برگزیده ی رصدنمای فضای مجازی👇🏻 🌸 eitaa.com/joinchat/3093102592Cc9d364a057
فقط دعا کن و ایمان داشته باش که خداوند هرگز برای بنده‌اش بد نمیخواد☺️💛 (@nasle_jadideh_Englab) (🌸⚡️☄✨✨)
اللهم صل علی محمد و آل محمد اللهم عجل ولیک الفرج استغفرالله ربی و اتوب علیه (@nasle_jadideh_Englab) (🌸⚡️☄✨✨)
بھش‌گفتم‌لباسِ‌پـٰاسدارۍچھ‌رنگیہ؟! سبز یـٰاخاکـے . . . ! خندیدوگفت :این‌لباسـٰا‌عـٰادت‌کردن‌ یا‌خونۍ‌باشن‌یاگِلی ✌✌✌ (@nasle_jadideh_Englab) (🌸⚡️☄✨✨)
|💛✨ رویِ خـدا حساب کن؛ یدونہ ۍِ خدا یدونہ نیست، هزار تاستـ(: (@nasle_jadideh_Englab) (🌸⚡️☄✨✨)
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز هر روز که می گذشت علاقه ام بهش بیشتر می شد. لقبم اسب سرکش بود؛ و علی با اخلاقش، این اس
بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود، علی همه رو بیرون کرد. حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه..! حتی اصرارهای مادر علی هم فایده‌ای نداشت .. خودش توی خونه ایستاد .. تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد .. مثل پرستار .. و گاهی کارگر دم دستم بود .. تا تکان می خوردم از خواب می پرید .. اونقدر که از خودم خجالت می‌کشیدم.! اونقدر روش فشار بود که نشسته پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد .. بعد از اینکه حالم خوب شد .. با اون حجم درس و کار .. بازم دست بردار نبود .. اون روز، همون جا توی در ایستادم. فقط نگاهش می کردم .. با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه‌های زینب رو می شست. دیگه دلم طاقت نیاورد ... همین طور که سر تشت نشسته بود، با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش. چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد. - چی شده..!!؟؟؟ چرا گریه می کنی؟! تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم. خودش رو کشید کنار .. - چی کار می کنی هانیه؟!! دست هام نجسه نمیتونستم جلوی اشک هام رو بگیرم؛ مثل سیل از چشمم پایین می اومد. _ تو عین طهارتی علی .. عین طهارت .. هر چی بهت بخوره پاک میشه .. آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... من گریه می کردم، علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت .. اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی‌شد.! زینب، شش هفت ماهه بود، علی رفته بود بیرون. داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه .. نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم. عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن‌های پای تخته .. توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم .. حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم. چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش! حالش که بهتر شد با خنده گفت: - عجب غرقی شده بودی .. نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم .. منم که دل شکسته.. همه داستان رو براش تعریف کردم .. چهره اش رفت توی هم .. همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد .. یه نیم نگاهی بهم انداخت ... - چرا زودتر نگفتی؟! من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد . سکوت عمیقی کرد . می خوای بازم درس بخونی؟؟! از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود .. باورم نمی شد .. یه لحظه به خودم اومدم .. - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم؟؟!! _ نگران زینب نباش .. بخوای کمکت میکنم. ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد. چیزهایی رو که می شنیدم باور نمیکردم .. گریه ام گرفته بود .. برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه .. علی همون طور با زینب بازی می‌کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود .. خودش پیگیر کارهای من شد. بعد از 3 سال ... پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود .. کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد .. و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد .. اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ؛ هانیه داره برمی گرده مدرسه.! ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
ساعت نه و ده شب .. وسط ساعت حکومت نظامی .. یهو سر و کله پدرم پیدا شد ... صورت سرخ با چشم های پف کرده، از نگاهش خون می بارید ؛ اومد تو. تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می‌بره و میزاره کف دست علی .. بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش .. - تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟؟! به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟؟؟! از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید، زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد .. بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود .. علی همیشه بهم سفارش می کرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. نازدونه علی بدجور ترسیده بود .. علی عین همیشه آروم بود. با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد. _ هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟؟ قلبم توی دهنم می زد .. زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم .. از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه .. آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام .. تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید ... علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم .. - دختر شما متاهله یا مجرد؟؟ و پدرم همون طور خیز برمی داشت و عربده می کشید .. _ این سوال مسخره چیه؟؟ .. به جای این مزخرفات جواب من رو بده .. - می دونید قانونا و شرعا .. اجازه زن فقط دست شوهرشه؟؟ همین که این جمله از دهنش در اومد .. رنگ سرخ پدرم سیاه شد .. - و من با همین اجازه شرعی و قانونی .. مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه .. کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه .. از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می‌پرید ... چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد .. _ لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟؟ علی سکوت عمیقی کرد .. - هنوز در اون مورد تصمیم نگرفتیم .. باید با هم در موردش صحبت کنیم .. اگر به نتیجه رسیدیم شما رو هم در جریان قرار میدیم .. دیگه از شدت خشم، تمام صورت پدرم می پرید .. و جمله ها بریده بریده از دهانش خارج می شد .. - اون وقت، تو می خوای اون دنیا، جواب دین و ایمان دختر من رو پس بدی؟؟ تا اون لحظه، صورت علی آروم بود .. حالت صورتش بدجور جدی شد .. - ایمان از سر فکر و انتخابه .. مگه دختر شما قبل از اینکه بیاد توی خونه من حجاب داشت؟؟ من همون شب خواستگاری فهمیدم چون من طلبه‌ام ... چادر سرش کرده .. ایمانی که با چوب من و شما بیاد، ایمان نیست .. آدم با ایمان کسیه که در بدترین شرایط .. ایمانش رو مثل ذغال گداخته .. کف دستش نگه می داره و حفظش میکنه .. ایمانی که با چوب بیاد با باد میره .. این رو گفت و از جاش بلند شد ... _ شما هر وقت تشریف بیارید منزل ما، قدم تون روی چشم ماست، عین پدر خودم براتون احترام قائلم ؛ اما با کمال احترام .. من اجازه نمیدم احدی توی حریم خصوصی خانوادگی من وارد بشه .. پدرم از شدت خشم، نفس نفس میزد .. در حالی که می لرزید از جاش بلند شد و رفت سمت در .. - می دونستم نباید دخترم رو بدم به تو .. تو آخوند درباری .. در رو محکم بهم کوبید و رفت .. " پ.ن: راوی داستان در این بخش اشاره کردند که در آن زمان، ما چیزی به نام مانتو یا مقنعه نداشتیم .. خانم ها یا چادری بودند که پوشش زیر چادر هم براساس فرهنگ و مذهبی بودن خانواده درجه داشت .. یا گروه بسیار کمی با بلوز و شلوار، یا بلوز و دامن، روسری سر میکردند .. و اکثرا نیز بدون حجاب بودند ... بیشتر مدارس هم، دختران محجبه را پذیرش نمی کردند .. علی برای پذیرش من با حجاب در دبیرستان، خیلی اذیت شد و سختی کشید .. " ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
مثل ماست کنار اتاق وا رفته بودم .. نمیتونستم با چیزهایی که شنیده بودم کنار بیام .. نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت .. تنها حسم شرمندگی بود ... از شدت وحشت و اضطراب، خیس عرق شده بودم .. چند لحظه بعد، علی اومد توی اتاق، با دیدن من توی اون حالت حسابی جا خورد .. سریع نشست رو به روم و دستش رو گذاشت روی پیشونیم .. - تب که نداری .. ترسیدی این همه عرق کردی .. یا حالت بد شده؟؟! بغضم ترکید .. نمی تونستم حرف بزنم .. خیلی نگران شده بود ... - هانیه جان ... می خوای برات آب قند بیارم؟؟!! در حالی که اشک مثل سیل از چشمم پایین می اومد .. سرم رو به علامت نه، تکان دادم .. _ علی .. - جان علی؟ .. _ می دونستی چادر روز خواستگاری الکی بود؟ لبخند ملیحی زد .. چرخید کنارم و تکیه داد به دیوار .. _ پس چرا باهام ازدواج کردی و این همه سال به روم نیاوردی؟؟! - یه استادی داشتیم ... می گفت زن و شوهر باید جفت هم و کف هم باشن تا خوشبخت بشن .. من، چهل شب توی نماز شب از خدا خواستم .. خدا کف من و جفت من رو نصیبم کنه و چشم و دلم رو به روی بقیه ببنده .. سکوت عمیقی کرد ... - همون جلسه اول فهمیدم، به خاطر عناد و بی‌قیدی نیست .. تو دل پاکی داشتی و داری .. مهم الانه .. کی هستی .. چی هستی .. و روی این انتخاب چقدر محکمی ... و الا فردای هیچ آدمی مشخص نیست ... خیلی حزب بادن .. با هر بادی به هر جهت .. مهم برای من، تویی که چنین آدمی نبودی .. راست می گفت .. من حزب باد و .. بادی به هر جهت نبودم .. اکثر دخترها بی حجاب بودن ... منم یکی عین اونها ... اما یه چیزی رو میدونستم .. از اون روز .. علی بود و چادر و شاهرگم من برگشتم دبیرستان .. زمانی که من نبودم .. علی از زینب نگهداری می‌کرد؛ حتی بارها بچه رو با خودش برده بود حوزه .. هم درس می خوند، هم مراقب زینب بود .. سر درست کردن غذا، از هم سبقت میگرفتیم .. من سعی می کردم خودم رو زود برسونم .. ولی اکثر مواقع که میرسیدم، غذا حاضر بود .. دست پختش عالی بود .. حتی وقتی سیب زمینی پخته با نعناع خشک درست می کرد .. واقعا سخت می گذشت علی الخصوص به علی .. اما به روم نمی آورد .. طوری شده بود که زینب فقط بغل علی میخوابید .. سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت ... صد در صد بابایی شده بود .. گاهی حتی باهام غریبی هم می کرد .. زندگی عادی و طلبگی ما ادامه داشت ... تا اینکه من کم کم بهش مشکوک شدم، حس می کردم یه چیزی رو ازم مخفی می کنه .. هر چی زمان می گذشت، شکم بیشتر به واقعیت نزدیک می شد .. مرموز و یواشکی کار شده بود .. منم زیر نظر گرفتمش ... یه روز که نبود، رفتم سر وسایلش .. همه رو زیر و رو کردم، حق با من بود ... داشت یه چیز خیلی مهم رو ازم مخفی می کرد .. شب که برگشت، عین همیشه رفتم دم در استقبالش .. اما با اخم .. یه کم با تعجب بهم نگاه کرد ... زینب دوید سمتش و پرید بغلش. همون طور که با زینب خوش و بش می کرد و می خندید .. زیر چشمی بهم نگاه کرد .. - خانم گل ما .. چرا اخم هاش تو همه؟؟! چشم هام رو ریز کردم و زل زدم توی چشم هاش .. - نکنه انتظار داری از خوشحالی بالا و پایین بپرم؟؟؟!! حسابی جا خورد و زینب رو گذاشت زمین ... ادامه دارد ... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
سه پارت تقدیمتون .. بابت جبرانی دو شب گذشته!✨
وضـــو قبݪ خواب فࢪاموش نشه‍ هروقت‌میری‌رختخوابٺ یه‌سلامۍ‌هم‌به‌امام‌زمانٺ‌بده ۵دقیقه‌باهاش‌‌حرف‌بزن چه‌میشودیه‌شبی‌به‌یاد‌کسی‌باشیم‌که هرشب‌به‌یادمان‌هست... (@nasle_jadideh_Englab|) (💔🏴✨🏴💔)