•🇮🇷 نَـسْلِجَدیــٖـدِاِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
#بے_تو_هࢪگز سکوت عمیقی کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم .. - یادم نمیاد برای اومدن به انگ
#بے_تو_هࢪگز
این رو گفتم و از جا بلند شدم.
با صدای بلند خندید ..
- دزد؟؟ از نظر شما رئیس دانشگاه دزده؟؟!
- کسی که با فریفتن یه نفر، اون رو از ملتش جدا می کنه، چه اسمی میشه روش گذاشت؟! هر چند توی نگهداشتن چندان مهارت ندارن .. بهشون بگید، هیچ کدوم از این شروط رو قبول نمیکنم.!
از جاش بلند شد ..
- تا الان با شخصی به استقامت شما برخورد نداشتن؛ هر چند .. فکر نمیکنم کسی، شما رو برای اومدن به اینجا محبور کرده باشه ..
نفس عمیقی کشیدم ..
- چرا، من به اجبار اومدم .. به اجبار پدرم ..
و از اتاق خارج شدم.
برگشتم خونه .. خسته تر از همیشه .. دل تنگ مادر و خانواده .. دل شکسته از شرایط و فشارها ..
از ترس اینکه مادرم بفهمه این مدت چقدر بهم سخت گذشته .. هر بار با یه بهانه ای تماس ها رو رد میکردم! سعی می کردم بهانه هام دروغ نباشه .. اما بعد باز هم عذاب وجدان می گرفتم.
به خاطر بهانه آوردن ها از خدا حجالت می کشیدم! از طرفی هم، نمی خواستم مادرم نگران بشه ..
حس غذا درست کردن یا خوردنش رو هم نداشتم .. رفتم بالا توی اتاق و روی تخت ولو شدم.
- بابا .. میدونی که من از تلاش کردن و مسیر سخت نمی ترسم؛ اما .. من، یه نفره و تنها .. بی یار و یاور .. وسط این همه مکر و حیله و فشار .. میترسم از پس این همه آزمون سخت برنیام ..
کمکم کن تا آخرین لحظه زندگیم، توی مسیر حق باشم .. بین حق و باطل دو دل و سرگردان نشم ..
همون طور که دراز کشیده بودم، با پدرم حرف می زدم و بی اختیار، قطرات اشک از چشمم سرازیر می شد.
برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها، شیفت های من، از همه طولانیتر شد.! نه تنها طولانی، پشت سر هم و فشرده!
فشار درس و کار به شدت شدید شده بود ..
گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم.! از ترس واریس، اونها رو محکم می بستم!
به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد.
سخت تر از همه، رمضان از راه رسید.!
حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم .. عمل پشت عمل ..
انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره؛ اما مبارزه و سرسختی توی ژن و خون من بود.!
از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم.
کل شب بیدار! از شدت خستگی خوابم نمی برد. بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک .. رفتم توی حیاط .. هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد .. توی حال خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سلام کرد.
- امشب هم شیفت هستید؟
- بله
- واقعا هوای دلپذیری شده!
با لبخند، بله دیگهای گفتم و ته دلم التماس میکردم به جای گفتن این حرف ها، زودتر بره.!
بیش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم .. اون هم سر چنین موضوعاتی ..
به نشانه ادب، سرم رو خم کردم .. اومدم برم که دوباره صدام کرد!
- خانم حسینی .. من به شما علاقه مند شدم .. و اگر از نظر شما اشکالی نداشته باشه .. می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم ...
#پارت_بیستونهم
ادامه دارد ...
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)
هدایت شده از منــ🇮🇷ــھاج | ᴍᴇɴʜᴀᴊ
14.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#ࢪسانهۍانقلابے_مـِــنهــٰـاجـ
ݪا خیـــࢪ فِےاݪحیوة ..❣
مـِــن دونِ هَواڪَ ..✨
وَاݪعیـــنُ فِداڪَ ..❣
یا شاغِݪَ ࢪوحـٖـے .. هݪ ݪے اَن اَࢪاڪَ✨😔
#شاهچراغ
#شیراز_تسلیت
#امام_زمان
╭─┈┈
│☫ @M_enhaj ☫
╰───────────
(-یُوتِکُم خَیرِا مِما اُخِذَ مِنکُم
"بِهتَرازآنچهازشُماگرفتهشدهبهشُماعَطامیکُنَد♥️🌿"
ایـن آیھبـٰاآمدن؛#تـو برایممعناشد//🌝🎬
پس به آ؏ْــوش ما نیز #پناهنده شو!!😅.."
https://eitaa.com/joinchat/2644967615Cfb5e201d9c +)
بہﺸدتدوﺳتتدارمولۍخاموﺶوﭘﻧهانۍ
ڪہاينزِيباتَࢪِينعِشقاﺳتولۍدࢪاُوجِويرانۍ
#اعترافیشاعرانه👀❤️
#شبِشعریهِدیگِواسهِخودش😌🥀
عضوشدنشماداخلاینکانالنشانهسلیقهشماس😔🍉😂
https://eitaa.com/joinchat/2644967615Cfb5e201d9c
ڪانالتاثییرگذاربهاینمیگن☝️🏽
مفهومیوزیبا😻
مثل نورۍ ڪھ به سو؎ اَبَدیَت جـٰاری اسـت،
قـِصهاۍ با تـُو شد آغـٰاز که پایان نگرفت...♥️
#انقلابیهستیبیا
https://eitaa.com/joinchat/2644967615Cfb5e201d9c
تجمعبروبچبسیجی
✡ زمانی که ما خوابیم؛ جهان فراماسونری همچنان به حیات دنبالهدار خویش ادامه میدهد و به برنامههای خود امّیدوار است‼️
⚠️برگزاری همایش بزرگ فراماسونها شب گذشته در آمریکا.
#یھمومننبآیدتوگوشےولبچࢪخھهآااا..
#وقتنشستننیست!
(@nasle_jadideh_Englab|)
(🌸⚡️☄✨✨)