eitaa logo
•🇮🇷 نَـسْلِ‌جَدیــٖـدِ‌اِنْقِلـٰابْ 🇵🇸•
1.2هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
1.4هزار ویدیو
23 فایل
•• بِسمِ ࢪبِّ الصُّمود •• همھ با یڪدیـــگࢪ، گوش بھ فࢪمان ࢪهبࢪ، بابصیـــࢪٺ دࢪوݪایٺ، تاشهـــادٺ، ظهوࢪمهدئ بن زهرا✨ ࢪاخواهیم دید. #ان‌شاءَاللّٰه🤲 شࢪوط: @shorote_samedoon مدیࢪیٺ: @Montazereh_delaram
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت پنجاهم تو دلم گفتم✨ با اجازه ی ،با اجازه ی (ص) ،با اجازه ی بیت رسولت(ع) ،با اجازه ی زمانم(عج) ، گفتم: _با اجازه ی خانم زینب(س)، پدرومادرم، بزرگترها،شهید رضاپور👣وهمسرشون.. بله...💖☺ صدای صلوات بلند شد. امین هم بله گفت️☺ و عاقد خطبه رو شروع کرد.... بعد امضاها و مراسم حلقه ها و پذیرایی،خیلی از مهمان ها رفته بودن. 💓امین💓و محمد یه گوشه ای ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن..اطرافم رو خوب نگاه کردم.هیچکس حواسش به من نبود...🙈 منم از فرصت استفاده کردم و خوب به امین نگاه کردم.️❤🙈 جوانی بیست و چهار ساله،لاغر اندام که موها و ریش مشکی و نسبتا کوتاه و مجعدی داشت.️☺کت و شلواری که به سلیقه ی من بود خیلی به تنش قشنگ بود.😍 اقرار کردم خیلی دوستش دارم.😍 مریم اومد نزدیکم.آروم و بالبخند گفت: _بسه دیگه.خجالت بکش.پسر مردم آب شد.😉 امین متوجه نگاه من شده بود و از خجالت سرشو انداخته بود پایین.️☺😅به بقیه نگاه کردم.همه چشمشون به من بود و لبخند میزدن... از شدت خجالت سرخ شده بودم.سرمو انداختم پایین و دلم میخواست بخار بشم تو ابرها.😬🙈 سوار ماشین امین شدم... فقط من و امین بودیم.با آرامش واحترام گفت: _کجا برم؟😊 -بریم خونه ما.️☺️☝ دوست داشتم با امین بریم بهشت زهرا (س) پیش پدرومادرش... گرچه بهتر بود با لباس عقدم میرفتم ولی دوست همه کنن. ترجیح دادم چادر مشکی و لباس بیرونی بپوشم.لباس عقدم پوشیده بود ولی سفید بود و میکرد. گل خریدیم و رفتیم سمت بهشت زهرا(س). تو مسیر همش به امین نگاه میکردم👀❤ ولی امین فقط به جلو نگاه میکرد. بهتر،منم از فرصت استفاده میکردم و چشم ازش برنمیداشتم.😇 یک ساعت که گذشت بالبخند گفت: _خب صحبت هم بفرمایید دیگه.همه ش فقط نگاه میکنید.😍😉 دوست داشتم زودتر باهام خودمونی حرف بزنه.از کلمات شما و افعال سوم شخص استفاده نکنه.🙈میدونستم امین خیلی با حجب و حیائه و اگه خودم بخوام مثل دخترهای دیگه رفتار کنم،این روند طوالنی تر میشه.😬پس خودم باید کاری میکردم. گرچه ولی امین بود و معلوم نبود چقدر کنار هم میموندیم.نمیخواستم حتی یک روز از زندگیمو از دست بدم. دل و زدم به دریا و گفتم: _امین.️☺ بدون اینکه نگاهم کنه،سرد گفت: _بله.😐 این جوابی که من میخواستم نبود.🙁شاید زیاده روی بود ولی من وقت نداشتم.دوباره گفتم: _امین.️☺ بدون اینکه نگاهم کنه،بالبخند گفت: _بله.😊 نه.این هم نبود.😕برای سومین بار گفتم: _امین.️☺ نگاهم کرد.چشم تو چشم.با لبخندگفت: _بله😊 خوشم اومد ولی اینم راضیم نمیکرد.🙈برای بار چهارم گفتم: _امین.️☺ چشم تو چشم،بالبخند،با اخم ساختگی، گفت: _بله😠☺ نشد.پنجمین بار با ناز گفتم:😌 ادامه دارد... (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)
پارت پنجاه و دوم عجب!! پس عذاب وجدان داشت...️☺ سرشو انداخت پایین و با پاش سنگ ها رو جا به جا میکرد. بهش نزدیکتر شدم.دست هاشو تو دستم گرفتم.دست های مردی که بود و عاشقانه دوستش داشتم... جا خورد.😒ست هاشو کشید ولی محکم تر گرفتمش.😊تو چشمهاش نگاه کردم.اونقدر صبر کردم تا امین هم به چشمهای من نگاه کنه.وقتی چشم تو چشم شدیم،بالبخند گفتم: _پس همدردیم.️☺ سؤالی نگاهم کرد.با حالت شاعرانه گفتم: _درد عشقی کشیده ام که مپرس.😌 جدی گفتم: _تو که مجبورم نکرده بودی.😊 -ولی اگه من...😔 -اون وقت هیچ وقت نمیفهمیدمش.😌 بازهم سؤالی نگاهم کرد.با لبخند گفتم: _درد عشقو دیگه.😉 لبخند غمگینی زد.سرشو انداخت پایین.😞 -امین😊 -بله😞 باخنده گفتم: _ای بابا! پنج بار دیگه باید صدات کنم تا اونجوری که من میخوام جواب بدی؟️☺️☹ لبخند زد.سرشو آورد بالا با مکث گفت: _جانم😊 گفتم: _نمیخوای عروس خوشگل و مؤدب و خوش اخالق و مهربون و باحیا تو به پدرومادرت معرفی کنی؟️☺😌 لبخندی زد و گفت: _بریم.😍 اول رفتیم سر مزار مادرش.󠰼آرامگاه بانو مهری سعادتی.همسر شهید ایمان رضاپور.👣🌷 امین بابغض گفت: _سلام مامان،امین کوچولوت امروز داماد شد.میدونم عروستو بهتر از من میشناسی. آوردمش تا باهات آشنا بشه.😢😞 نشستم کنار امین.گفتم: _سلام..وقتی امین میگه مامان،منم میگم مامان، البته اگه شما اجازه بدید.️☺ بعد از فاتحه،باهم برای شادی روح مادرش سوره یس و الرحمن خوندیم.😍✨😍 گفتم: _امین️☺ نگاهم کرد. -جانم😍. لبخند زدم.گفتم: _بیا پیش مادرت باهم قول و قراری بذاریم. -چه قول و قراری؟ -هر وقت پیش هم هستیم جوری رفتار کنیم که انگار قراره هزار سال با هم باشیم. زندگی کنیم.بیخیال آینده،باشه؟😉 -باشه. -یه قولی هم بهم بده.😌 -چه قولی؟ -هر وقت خواستی بری اول از همه به من بگی.حداقل دو هفته قبل از رفتنت.😊☝ یه کم مکث کرد.گفت: _یه هفته قبلش.؟! بالبخند گفتم: _مگه اومدی خرید چونه میزنی؟ باشه ولی اول به من بگی ها!️☺😇 -قبول.😊 (@nasle_jadideh_Englab|) (🌸⚡️☄✨✨)