🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (9)
🌿.. وسط سينه زني، ناگهان، فریبرز برخاست و دست هايش را رو به آسمان بلند كرد...🙏
چادر تاريك بود و مي شد او را از قد بلندش شناخت... در حالي كه بغض😞 كرده بود، گفت: برادرا! ما آمده ايم اينجا تا پاك شويم. آمديم كه گناه نكنيم. حالا كساني كه گناه كارند، از چادر خارج شوند و بچه هايي كه اطمينان دارند بي گناه هستنند، بمانند.😇آه و ناله بچه ها بلند شد. خيلي ها بلند شدند و بيرون رفتند. آنها خودشان را گناه كار مي دانستند.چند نفري هم داخل چادر ماندند. ما ايستاديم و به حال آنها كه ماندند غبطه خورديم.😵 فریبرز تك تك بچه هاي داخل را بوسید وگفت: 👇
🌿...«قربون چهره هاي نوراني تون برم. من را هم در آن دنيا شفاعت كنيد.»👌پس از مدتي، عزاداري تمام شد و ما داخل چادر شديم. همين كه چراغ روشن شد، نتوانستيم از خنده مان جلوگيري كنيم...😄 صورت تمام كساني كه داخل چادر مانده بودند، سياه بود؛ و سياه تر از صورت بچه ها, دست هاي فریبرز بود... 🎩فریبرز در حالي كه مي خنديد، گفت: منو ببخشيد كه اين كارو كردم. مي خواستم به كساني كه خودشان را بي گناه مي دانند، درسي داده باشم. فقط پيامبران و ائمه اطهار(ع) هستند كه معصوم و بی گناه هستند.👌 ما كه خاك پاي آن ها هم نمي شويم....😇
🌿...استاد سیاه کردن بچه ها بود😎 یک روز ذوق فریبرز گل کرد و به نیروها گفت:🎩👇 «میخوام یه بازی تازه یادتون بدم؟»
ـ بچه ها گفتند, چه بازی جدیدی هست؟!
ـ گفت: همه توی چادر جمع بشید تا بگم.😇 توی چادر جمع شدیم و بازی «تاج گذاری»🎩 شروع شد! هیچکس سر درنیاورد تا خودش توضیح داد که یک"کلاه مخصوص" دست من هست، این "کلاه" سر همه گذاشته می شود. اگر اندازه بود آن فرد یک تومان می گیرد اگر اندازه نبود باید یک تومان بدهد...
🌿... منتهی دو شرط دارد😊 اول باید چراغ ها خاموش باشد. دوم اینکه یک نفر باید این کار را از یک طرف شروع کند و به نوبت سر همه بگذارد... 😞بازی شروع شد😖 وکمی خندیدیم 😜 و چراغ خاموش شد. اولین نفر مجبور شد یک تومان بدهد چون کلاه اندازه سرش نبود، نفر دوم... وقتی به من رسید یک تومانیام را آماده نگه داشته بودم...😁 وقتی خواست کلاه را بردارد دستی هم به صورتم کشید و رفت سراغ بغلی دستیام...😜 بالاخره بازی تمام شد و چراغ روشن..ِ. قیافه ها دیدنی بود!😇 از خنده روده بر شده بودیم. فریبرز دوست شلوغ ما از داخل آب گرمکن حمام، گردان دوده ها 😄را جمع کرده و توی"کلاه مخصوص"🎩 ریخته بود و در آن تاریکی با دست سیاهش صورت هر که را لمس کرده بود و کلاه سرش گذاشته بود😇سرش را با دوده وصورتش را بادست سیاه کرده بود😍
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (10):👇
🌿... یه موقع هائی در منطقه به علت ازیاد نیروها,😵 فضای کافی برای استراحت بچه ها نبود... البته به جز 👈برای آقا فریبرز😇
فریبرز نصفه شب, خسته و کوفته از نگهبانی رسيد ديد تو چادر جا نيست بخوابه.😎 شروع کرد سر و صداکردن،😄به بچه هائی که خواب بودند👈 گفت: کمی خجالت بکشید😖 مگه اينجا جاي خوابه؟ 😇پاشيد نماز شب بخونيد، دعا بخونيد...😳 ما هم تحت تاثير حرفاش بلند شديم و اجبارا مشغول عبادت شديم،😍 و خودش رفت راحت گرفت خوابيد.🎩😵
🌿... تو منطقه بیماری "گال"😇 راه افتاده بود. آنهایی که این بیماری را گرفته بودند، قرنطینه کرده بودند.😎شب بود و همه خسته بودند وهوا هم خیلی سرد بود.😊 بچه ها همه توی سنگر خوابیده بودند و جای کافی هم برای استراحت نبود.😳ناگهان فریبرز با خودش😚 فکری کرد 😥که چطوری برای خودش جایی دست و پا کند...😢 رفت وسط بچه ها دراز کشید و شروع کردم به خاراندن خودش...😵 آنقدر خودش را خاراند که بچه ها به خیال اینکه فریبرز هم "گال" دارد😂 همه از ترس شان رفتند بیرون داخل حسینیه لشگر😄 فریبرز هم راحت تا صبح خوابید... 😝
🌿... به طرف ارتفاعات صعب العبور مشرف بر شهر پنجوین حرکت می کردیم که ناگهان در حال عبور از "مال رو" 😇که عبور از آن تنها تخصص خود قاطر ها بود،😬 دیدم قاطر زیر بار مهمات خوابید و حرکت نکرد.😟 او را نوازش کردم، 😊دست به سر و صورت او کشیدم،😚 فایده ای نداشت. 😖لگدی نثارش کردم اما اثری نبخشید و به خود هیچ تکانی نداد...😳😵
🌿... راه عبور سایر قاطر ها و تدارکات را بند آمده بود. 😖کارشناسان امور قاطر ها 😁جمع شدند و طرح می دادند و اما هیچ کدام فایده ای نداشت تا اینکه متخصص تمام عیاری😍 از راه رسید به نام آقا فریبرز 😎و گفت:👇
"بروید کنار"👈ابتدا یه چیزایی دم گوش قاطر گفت😇 سپس دم قاطر را گرفت و 180 درجه محکم چرخ داد.😬 قاطر از جای خودش بلندشد و به سرعت به طرف بالاحرکت کرد✌ هنوز در حال تشکر از آقا فریبرز بودیم 👌که قاطر چموش تمام مهمات و گالن های آب را به ته دره خالی کرد و به سرعت به راه خود ادامه داد!😰 و فریبرز هم خیلی یواش و سریع از دست بچه های پشتیبانی فرار کرد😳😁
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
🗨️ به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (11):👇
🌿...آقارحیم از بچه های قدیمی گردان بود.😄در عملیاتهای زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود!😍و مدام پُز میداد که من نظرکرده هستم و چشم تان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده ر ابا آن چشمهای بابا قوریتان😵 ببینید!😊 و ما هم چقدر حرص می خوردیم!😄همه لحظه شماری می کردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دل مان خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود!😖 رحیم خونی ومالی نیمهجان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود!😖همه می خندیدند! رحیم گفت:👈حیف از من که معجزه بودم وشماها قدرم را ندانستید!
🌿... بچه ها رحیم را کنار خاکریز گذاشتند و خودشان رفتند طرف خط مقدم.✌من ماندم و رحیم😎 شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید.👌راننده اش که یک جوان لاغر مردنی بود به نام آقا فریبرز...😄 ناغافل یک خمپاره در نزدیکی مان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد!😬 فریبرز ترسید و سوار شد و گفت برویم! 😊و سریع گاز داد😝از ترس جانش چنان پدال گاز ر افشار میداد که آمبولانس درب و داغون مثل ماشین مسابقه از روی چالهچوله ها پرواز میکرد!😂 بس که سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال میرفتم! فریاد زدم: ای بابا کمی آهسته تر!؟ چه خبرته؟😖 بنده خدافرببرز که ناراحت شده بود گفت: 👈 من اصلاً این کاره نیستم!😄راننده قبلی مجروح شدو مرا فرستادند!😬من طلبه هستم و حسابی گاز می داد.
🌿...گفتم: فکر رحیم بیچاره باش که عقب افتاده! سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد!😥ناگهان جیغ کشید و گفت:👈 پس دوستت چی شد؟ و ناگهان ترمز کرد.😇 پریدم پایین و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته میشد و خبری از رحیم نبود! گفتم: پس رحیم کو؟ با چشمان گرد شده وحشت گفت: عقب گذاشتمش...😂
🌿... آقا فریبرز ضعف کرد و نشست پشت فرمان.😖 راه آمده را دوباره برگشتیم. سه کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده!😢 خودش بود. آقای معجزه! رحیم بیهوش وسط جاده دراز شده بود. هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد. رو به فریبرز گفتم: بیا ببین چش شده!😎 فریبرز روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعره ای زد که فریبرز مادر مرده جیغی کشید و غش کرد! 😬 رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن! با ناراحتی گفتم: تو کی میخواهی آدم بشوی؟این چهکاری بود، کردی؟😖درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان میرساندم.😟 بعد از رحیم سراغ فریبرر غشکرده رفتم.😰 با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم: فقط تو رو بهجدّت آروم برو.😟 من هم عقب می شینم. پرتمون نکنی بیرونا...😥حال فریبرز دیدنی بود😍😄
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
💐 یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ
💐 یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَارِ
💐 یَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ
💐 حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ
حلول سال نو و بهار پرطراوت را که نشانه قدرت لایزال الهی و تجدید حیات طبیعت است را تبریک و تهنیت عرض نموده و سالی سرشار از برکت و معنویت را از درگاه خداوند متعال و سبحان برای همگی مسئلت می نمایم
به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (12):👇
🌿... تو پدافندي شلمچه👈 سه راه شهادت, که همیشه زیر آتیش توپ و خمپاره بود😍 قبل از تكميلي عملیات كربلاي ٥ يك هم سنگري داشتیم به نام آقا فریبرز😄 كه بالای سرش روی یه مقوا نوشته بود😵 هرگونه نماز با تضرع و خشوع ممنوع😵 نمازهای مستحبی, نافله, غفيله, جعفر طیار و... ممنوع😀دعا همراه با گریه ممنوع😍 خواندن زیارت عاشورا و خصوصا نماز شب در سنگر اکیدا ممنوع 😳 و مقوا را چسبانده بود بالای سرش😇
🌿... يك روز با مسئول گردان رفتيم بهشون سر بزنيم،✌رسیدیم و رفتیم داخل سنگرشان 😁فرمانده گردان گفت نماز عصرم را نخوندم و شروع كرد به نماز با حال خوندن... 😵 يك دفعه چند تا خمپاره خورد كنار سنگر😬 فریبرز, رو به فرمانده گردان گفت👈 پدر صلواتي😄دیدی معنویت رفت بالا و خمپاره آمد😇فریبرز در یک حرکت سریع😟 و غافلگیرانه😵 تا ديد معنويت سنگر زياد شده يه قابلمه برداشت و شروع كردن به لب كارون خوندن...😄در كمال تعجب ديدیم خیلی سریع خمپاره ها قطع شد...😰 برگشت رو به فرمانده گردان گفت👈 من تمام زحمتم اینجا این است که, داخل این سنگر معنویت شکل نگیرد 😚و شما آمدید داخل سنگر, معنویت ترزیق می کنید😝 حالا ديديد من حق دارم تمام مستحبات را اینحا ممنوع کرده ام😟
🌿...فرمانده دسته, آقا سید همه را در چادر جمع کرد و شروع کرد به سخنرانی😵 من به برادران توصيه مي كنم خواندن نمازشب را از دست ندهند.👌نمازشب آثار دنيوي و اخروي زيادي داره. مثلاً از شواهد و قرائن پيداست كه برادر فریبرز ديشب نماز شب خوندن!😄درسته اخوي؟!✌فریبرز که از بچه های قدیمی بود و چند بار به جبهه اعزام شده بود، از اين حرف سيد حسابي جا خورد و با خجالت گفت👈اگه خدا قبول كنه!🙏
🌿...سيد ادامه داد: از اين جوون ياد بگيريد! از همه ما جوون تره ولي نماز شبش ترك نميشه.😍 فریبرز پرسيد:سيد ببخشيد! اين آثار نماز شب كه مي گيد چيه؟😵 نمازشب چه آثاري داره كه مي شه فهميد يه شخصي نماز شب خونده؟😄 سيد جواب داد: يكي از آثارش اينه كه در اون تاريكي شب كه شما براي نماز بلند ميشي، ممكنه دست و پاي همسنگرات لگد بشه! وشما همه را لگد کردی😖
🌿...موضوع از آن موقع بدتر شده بود که علاوه بر لگد کردن بچه ها, فریبرز شنیده بود قبل از وضوء مسواک زدن مستحب است😀 و باعث میشود ثواب نماز هفتاد بار بیشتر شود😵 صبح ها قبل از صبحگاه دیدنی بود همه بچه های دسته به دنبال فریبرز می دویدند که اون بگیرنند😥 می پرسید برای چی!؟😵چون شبها فریبرز جلوی چادر مسواک میزد و کف دهانش را همراه با آب میریخت توی پوتین بچه ها و هر موقع که می فهمید رزم شبانه است هم پوتین ها را خیس می کرد 😊و هم بند پوتین بچه ها را به هم گره میزد...
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
🗨️ به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (13):👇
🌿... یه شبی از شبها در چادر فریبرز خوابش نمی برد و شروع کرد برای بچه ها خاطراتی از مادرش را گفتن👈 فریبرز گفت اولین بار که عازم جبهه بودم😄 مادرم برای بدرقه ام آمده بود و خیلی قربان صدقه ام می رفت ودائم به دشمن ناله و نفرین می کرد😵 به او گفتم مادر شما دیگه برگردید منزل😊 فقط دعا🙌 کن من شهید بشم.😥 دعای 💓مادر زود مستجاب مےشود 😌 مادرم در جواب گفت👈خدا نکنه مادر، الهی صد سال زیر سایه ی پدر و مادرت زنده بمونی!🙄 الهی که صدام شهید بشه که اینجور بچه های مردم رو به کشتن میده!😐
🌿... یه روز از منطقه اومدم مرخصی تهران 😍 رسیدم خانه دیدم مادرم با چندتا خانم دیگر دارند دم درب منزل مان سبزی پاک می کنند 😄 آن زمان برای اینکه دشمن نفهمد ما در غرب هستیم ما را با قطار می بردند جنوب🎩 و از آنجا به غرب اعزام می شدیم😎 تا آمدم با مادرم سلام علیک کنم 😄یکی از خانم های همسایه👈 پرسید ننه جان، از کجا میائی😍 من هم برای اینکه حفاظت را رعایت کنم😇گفتم مادرجان از جنوب...😬 حاج خانم یه خنده ملیحی کرد و گفت😵 ای ننه همه لشگر که غرب هستند تو جنوب چی کار میکنی؟😵
🌿...عجب شبی شده بود, آنشب😵 بله آقا فریبرز خوابش نمی برد😬 و همه چادر را بیدار نگاه داشته بود و داشت برای شان خاطراتش را می گفت بعد از خاطرات مادرش😄 رسیدیم به خاطرات پدر فریبرز 😇 ...با خنده😍 گفت اولین باری که می خواستم بیام جبهه😎 پدر و مادر مى گفتند👈 بچهاى و نمى گذاشتند بیام جبهه😢 روز اعزام لباسهاى 👸«فرزانه» خواهرم را روى لباسهايم پوشيدم و سطل آب را برداشتم و به بهانه ى آوردن آب از خانه زدم بيرون💨🎩
🌿... پدرم كه گوسفندها را از صحرا مى آورد داد زد:👈 «فرزانه كجا میری؟»🏃 منم براى اينكه نفهمد فریبرز هستم سطل آب را بلند كردم كه يعنى مى روم آب بياورم😄 خلاصه رفتم و از جبهه لباسهای فرزانه را با يك نامه پست كردم برای منزل😵 يك بار پدرم آمده بود و از شهر به پادگان تلفن كرد😇 از پشت تلفن به من گفت: 👈 ای بنى صدر! واى به حالت! مگه دستم بهت نرسه😀 پدرم در واقع با اشاره به من😍 فرار بنی صدر با لباس و آرایش زنانه از ایران را به👈 من یادآوری می کرد
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
🗨️ به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (14):👇
🌿...حدود دو ماهی شد در جبهه بودم و آمدم مرخصی به روستایمان😄 چند روز اول خیلی خوش گذشت و حسابی ازم پذیرایی میکردند😊 تا یه شب مونده به رفتنم به جبهه متوجه جلسه ایی باحضور پدر, مادر و برادرم فرزاد خان شدم که در واقع می خواستند نگذارند من دوباره برگردم به جبهه😇 من بعد از شنیدن مکالمات جلسه آنشب, دست به کار شدم که زودتر بروم جبهه اما چشمتان روز بد نبیند😖 اصرارهای من به پدرم آخر باعث واکنش پدرم شد👈 دست آخر که دید من مثل کنه به او😎 چسبیده ام, و او را رها نمی کنم رو کرد به طویله مان و فریاد زد:👇
🌿... «آهای فرزاد بیا😠این فریبرز خان را ببر صحرا و تا می خورد کتکش بزن و بعد آن قدر ازش کار بکش تا جانش دربیاید!» 😍 قربان خدا بروم که یک برادر غول پیکر بهم داده بود که فقط جان می داد برای کتک زدن😥یک بار الاغ مان را چنان زد که بدبخت سه روز😇 صدایش گرفته بود وبه جای عرعر👈 قوقولی قو قولی میکرد! فرزاد حاضر به یراق، دوید طرفم و مرا بست به پالان الاغ و رفتیم صحرا😀 آن قدر کتکم زد که مثل نرم تنان مجبور شدم مدتی روی زمین بخزم و حرکت کنم...
🌿...به خاطر این که تو ده، مدرسه راهنمایی نبود😇 بابام من را که کلاس سوم راهنمایی و برادر کوچکم را که کلاس اول راهنمایی بود😍 آورد شهر و یک اتاق در خانه فامیل اجاره کرد و برگشت😊چند مدتی درس خواندم و دوباره به فکر رفتن به جبهه افتادم. رفتم ستاد اعزام و آن قدر فیلم😎 بازی کردم و سرتق بازی در آوردم تا این که مسئول اعزام جان به لب شد و اسمم را نوشت😍 روزی هم که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم👈گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برمی گردم.»😀
🌿... قابلمه را برداشتم وآمدم بیرون😄 دم در خانه, قابلمه را زمین گذاشتم و یه یا علی مدد گفتم 👌و رفتم که رفتم...😀 درست سه ماه بعد، از جبهه برگشتم😄 در حالی که این مدت از ترس حتی یک نامه هم برای خانواده نفرستاده بودم😚 سر راه خانه, از حلیم فروشی یک کاسه حلیم خریدم و رفتم طرف خانه😍 در زدم😊 برادر کوچکم در را باز کرد و وقتی حلیم دید با طعنه گفت: 👈«چه زود حلیم خریدی و برگشتی!» 😊خنده ام گرفت. داداشم سر برگرداند و فریاد زد: 👈 «فرزاد بیا که فریبرز آمده!»😊با شنیدن اسم فرزاد چنان فرار 💨کردم که کفشم دم درخانه جاماند! 😀
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
🗨️ به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (15):👇
🌿... دفعه سوم که می خواستم اعزام شوم به پدرهم گفتم خوب شما گه اینقدر نگران من هستید این دفعه شما هم با من اعزام شوید😇 و هم با بچه ها آشنا شوید و هم به جبهه آمدید و ثواب 👈انجام تکلیف👈 عملیات 👈 شربت شهادت و.... 😀بابام یه فکری کرد و گفت بد پیشنهادی نیست😄 هم فال است و هم تماشا
😊به هر طریقی که بود پدرم را به عنوان راننده با خودم آوردم جبهه😵
🌿... روز اول ورودمان من رفتم گردانمان و پدر هم رفتند کارگزینی تا کارهایش را درست کند که برود ترابری لشگر... 😍موقع نماز ظهر و عصر پدرم را در حسینیه دیدم و گفت امشب هم در حسینیه هستیم و فردا میروم تدارکات لشگر به عنوان راننده مشغول به کارشوم😊 گذشت تا شب که بعداز نماز عشاء👌 ازش خداحافظی کردم و آمدم گردان و پدرم هم برای خوابیدن در حسینیه ماند✌
🌿...نیمه های شب چشمتان روز بد نبیند😖 برنامه رزم شبانه برای نیروهای تازه وارد در حسینیه ترتیب دادند 😀 بشکه های فوگاز و مین های ضد تانک را مقابل حسینیه ابتدا منفجر کردند😂 و سپس با اسلحه شروع به شلیک کردند و گازهای اشک آور را انداختند توی حسینیه😵 آنقدر حجم آتیش زیاد بود که همه پادگان از خواب بیدار شده بودند😀 من هم برای اینکه از پدرم خبر بگیرم آمدم درب حسینیه...😊
🌿... خنده بازاری بود😄اکثرا نیروهای😠 خدماتی و پشتیبانی با زیرپوش رکابی و زیر شلواری😇 با ترس و وحشت داشتند به سوی درب حسینیه فرار میکردند😬 پدرم را دیدم با زیرپوش و زیر شلواری چهار خونه آبی رنگش در حال فرار به به بیرون حسینیه بود😜 تا چشمش به من افتاد😀 همه چیز یادش رفت و شروع کرد به دنبال کردن من در پادگان...😠 با سنگهایی که به طرفم پرت میکرد و فحش های با کلاسی که بهم می داد با فریاد می گفت😊 مگر دستم بهت نرسه فریبرز... 😀میدونم باهات چیکار کنم....😥 بنده خدا خیال میکرد خشم شبانه( رزم شب) را من هماهنگ کرده ام و میخواستم ازش انتقام بگیرم😵 جایتان خالی تا چند روز مقابلش آفتابی نشدم 😎 تا پدرم متوجه شد که رزم شبانه یه کار دائمی و همیشگی برای آموزش نیروها بوده😄 و کار من نبوده است😃😍
🌿... فریبرز يک تيم روحيه درست كرده بود😍 با عمو حسن و يك روحاني و چند نفر ديگر گردان به گردان مي رفتند😀قرآن مي خواندند😊حديث مي گفتند 😜 گوسفند نذری قرباني مي كردند😚 و موقع عملیات بچه ها را از زير قرآن رد مي كردند😠 عمو حسن هم توي يك كاسه ي بزرگ حنا درست مي كرد و فریبرز سر و دست بچه ها را حنا مي گذاشت😜
🌿... یه شب آقا فریبرز هوس کمپوت کرده بود😇 از پنجره شکسته آشپزخانه تبلیغات لشکر رفت تو سراغ یخچال😵 یه دفعه صدای جیغی حواس اونو جلب کرد😊 با ترس و لرز رفته بود سراغ پریز برق😇 چراغ را که روشن کرد 👈 درجا خشکش زد😍 عمو حسن داشت تو دیگ حموم می کرد😀 همون دیگی که توش برای بچه ها دوغ درست می کرد! 😃
🌿...فریبرز تازه از مرخصی اومده بود، همین که چشمش به من افتاد😎 با ایماء و اشاره گفت: برم جلو. دستمو باز کرد و یه مشت پر پسته و شکلات ریخت توش😚 بعدشم سرشو نزدیک گوشم آورد و به طوری که کسی نشنوه، گفت👈 یه طوری بخور که کسی نفهمه 😵منم با حفظ تریپ اطلاعاتی، چپ و راستمو ورانداز کردم و یواشکی رفتم به سمت آسایشگاه 😜 تمام فکر و ذهنم این بود که لو نرم. وارد آسایشگاه که شدم، یک دفعه دیدم هر کسی یه گوشه ای داره چیزی می خوره😄 به همه همین رو گفته بود!😊
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (16):👇
🌿... نزدیک عملیات بود و بنا به دلایلی در یک سالن بزرگ👈 کل گردان باهم بودیم و داشتیم استراحت مى كرديم😳 همه کار و زندگی مان در آن سالن بود وچه ماجراهائی که در آن اتفاق می افتاد😜
🌿... آقا فریبرز تعریف می کرد👈 یک روز برای تعویض شلوارم😇 پتویی را به دورم گرفتم و خم شدم تا شلوارم را در بیارم 😍 نیروی تازه واردی داشتیم😙 نمى دانست من چکار مى كنم، فکر کرد من در حال رکوع نمازم، 😃سریع پشت سر من قرار گرفت و یه تکبیر گفت و به من اقتدا نمود به رکوع رفت😝 صورتم را برگرداندم و گفتم:👇
برادر تعویض شلوار که اقتدا ندارد....😊😄
🌿... سال 63 نزدیکی های شهر بستان در موقعیتی مستقر بودیم که به موقعیت 👿پشه معروف بود😳 (دلیل نامگذاری موقعیت پشه هم, وجود مگس و پشه های منطقه هورالعظیم بود) پشه نگو 👈گودزیلا بگو😁 نیش این حشرات به حدی گزنده بود که جای نیش شان زخم میشد و با خارش دادن زخم آن گسترش پیدا می کرد وگریه آدم در می آمد.😍
🌿... روزها از گرمای بالا 50 درجه😁 و خستگی صبحگاه خواب نداشتیم😊 و شبها هم از آزار و اذیت 😈پشه ها ورزم شبانه 😍بی خواب بودیم😰 تا بالاخره آقا فریبرز👌 پس از مطالعات و تحقیقات آخرین راه حل خود را ارائه داد😇 فریبرز در پیت های فلزی 17 کیلویی پنیر پٍٍهن گاو🍳 را با ذغال مخلوط کرده بود و شبها آنرا آتش میزد👈 که دود می کرد 👈و ما هم زیر پتو سربازی تو اون گرما برای در امان ماندن از نیش 👿پشه هاباید می خوابیدیم😥
🌿...چند روز اول باگرما و دود بالاخره👈 دو ساعتی می خوابیدم تا اینکه پشه ها😁به دود مصونیت پیدا کردند😭 دیگه خودتان فکرش را بکنید😊 دود و بوی پٍهن و گرمای 50 درجه و پشه های قاتل و پتوی سربازی و.... امانمان را بریده بودند😁 و برای اولین بار بود که فریبرز تسلیم وضع موجود شده بود😳 نه روز خواب داشتیم و نه شب😳 کاری که 😈صدام یزید نتونسته بود انجام بده 👿پشه ها انجام می دادند و اون این بود که 😭گریه👈 رزمنده ها را درآورده بودند😥 هنوزم بعد از سالها که یادش می کنم👈مو به بدنم سیخ می شود 👈از آن همه گرما و دود و پشه و بی خوابی و....
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
🗨️به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (17):👇
🌿...به نظرم روز عید قربان😄 بود که با بچه های گردان رفتیم خط پدافندی شاخ شمیران در اطراف سد دربندی خان عراق را تحویل گرفتیم 😵 معمولا شبها برای حفظ امنیت نیروهااین جابجائی ها انجام میشد😵 وتا نماز صبح و روشن شدن روز طول میکشید 😵 ما هم با بچه ها ی گروهان خودمان نیز تا قبل از روشن شدن روز خط را تحویل گرفتیم😊 نماز صبح را خواندیم و کمی سنگرها را تمیز کردیم و نان خشک ها و کناره های نان را هم ریختیم جلوی شاهپور😇 (هر دسته یه قاطر داشت و اسم قاطر دسته ما شاهپور بود)😎
🌿... کارهای نظافت سنگر که به اتمام رسید نگبهان تعیین کردیم و به هوای ناهاری😄 خوشمزه در روز عید قربان خوابیدیم😖آنقدر خسته بودیم که تا ظهر خوابیدیم😁بلند شدیم و نماز ظهر و عصر را خواندیم🙏 منتظرشدیم تا ناهار را بیاورند😝 کمی طول نکشید که باران شروع به باریدن کرد و تمام منطقه را آب گرفت و جاده ها👈 شد گل و تردد قطع شد😵 ارتفاعات شاخ شمیران در عراق مانند کوه های دربند تهران است😖خیلی بلند و مرتفع بود😳 ودسترسی به آن هم خیلی سخت بود و باران هم که آمد👈 مشکل تر هم شد😰
🌿... تا نماز مغرب غذا نیامد😂 و با بی سیم هم اطلاع دادند شام هم نمیتوانیم بیاریم😵 هرچی دارید تو سنگرها بخورید تا فردا خدا کریمه 😥 با هر زحمتی بود نماز مغرب و عشا را با شکم خالی خواندیم 😣و همه تو سنگر از زور خستگی وگرسنگی ولو شدیم😭 نه کنسرو ونه هیچ چیز دیگه برای خوردن نداشتیم😖و تازه شب هم باید با شکم گرسنه😊 نگهبانی هم می دادیم😖
🌿... واقعا گرسنه بودیم و حال و حوصله هیچ کاری هم نداشتیم 😠تا اینکه آقا فریبرز فکری به سرش زد...😵 فریبرز رفت بیرون سنگر و سریعا😎 با خودش مقداری نان خشک خیس😝 شده برای خوردن آورد داخل سنگر😁 شلوغ کاری هم میکرد که همه تشریف بیاورید شام عید قربان برایتان آوردم😛
🌿...نانهای خیس شده را به هر طریقی بود از زور گرسنگی با چائی شیرین خوردیم😁 سفره را که جمع کردیم از فریبرز پرسیدم نانها را از کجا آورد خیلی مزه داد😲دستت درد نکنه😊 باز فریبرز یه لبخند موذیانه زد و گفت یادتان است👈 صبح نانهای خشک را ریختیم جلوی شاهپور (قاطر دسته)😠گفتم بله...😘
🌿... گفت رفتم دیدم, واقعا نان خشک ها برای شاهپور زیاد است😲 و اسراف می شود😠از جلوی قاطر(شاهپور) نانهای اضافه را با دقت جمع کردم😇 آوردم تا همه با هم بخوریم😖 وحالش راببریم😄 وخودتان هم شاهد بودید که چقدر مزه داشت😋 فقط باید همه تک تک بروید از شاهپور رضایت بطلبید😄 چون حق القاطر😵 است وباید شاهپور از شما راضی باشد😣 تادر قیامت👈 دچار مشکل نشوید😊
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇🏻
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (18):👇
🌿... از عملیات برگشته بودیم و جای سالم در لباس های مان نبود😳 یا تركش آستین مان را جر داده بود😍 یا موج انفجار لباس مان را پوكانده بود 😵و یا بر اثر گیر كردن به سیم خاردار و موانع ایذایی دشمن جرواجر شده بود 😃فرمانده گردان مان از آن ناخن خشك ها بود!😊 هر چی بهش التماس كردیم تا به مسئول تداركات بگوید تا لباس درست و حسابی بهمان بدهد، زیر بار نمی رفت... 😁
فرمانده گردان می گفت لباس هاتون كه چیزی نیست😉 با یك كوك و سه بار سوزن زدن راست و ریس می شود!😘
🌿... آخرسر هم دست به دامان فریبرز شدیم كه خودش هم وضعیتی مثل ما داشت.👊 به سركردگی او رفتیم سراغ فرمانده گردانمان👌 فریبرز اول با شوخی و خنده حرفش را زد😂 اما وقتی به دل فرمانده گردان اثر نكرد😝 عصبانی شد و گفت 👈 ببین، اگه تا پنج دقیقه دیگه به كل بچه ها شلوار، پیراهن ندی😥 آبرو واسه ات نمی گذارم!😊
🌿... فریبرز به یکی از بجه ها گفت یالله پسر، آنی پشت پیراهن من بنویس 👈 فریبرز.... از نیروهای گردان... به فرماندهی .... 😇من هم نوشتم.👌 یك هو فریبرز شلوار زانو جر خورده اش را از پا كند😠 و با یك شورت مامان دوز كه تا روی زانویش بود 😵 ایستاد. همه جا خوردند و بعد هم زدیم زیر خنده😳
🌿... فریبرز گفت 👈 الان راه میرم تو لشگر و می چرخم و به همه می گویم😳 كه من نیروی تو هستم 😁و با همین وضعیت می خواهی مرا بفرستی مرخصی😂 تا پیش پدر ومادر و همسرم آبروم برود و سكه یه پول بشم!😍
🌿...بعد محكم و با اراده راه افتاد طرف نمازخانه لشگر... 😳 فرمانده گردان كه رنگش پریده بود 😍افتاد به دست و پا و دوید دست فریبرز را گرفت و گفت 👈 نرو! باشه می گم تا به شما لباس بدهند!😵😠
🌿...فریبرز گفت 👈 نشد. باید به كل گردان لباس نو بدهی...✌ والله می روم... بروم؟😘 سرانجام فرمانده تسلیم شد و ساعتی بعد همه ما نو و نوار شدیم از تصدق سر آقا فریبرز!💪
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (20):👇
🌿... کامیونها پر از نیرو راه افتادند😍 برای اینکه دشمن نفهمه😎 عملیات از کدام منطقه است👈 اتوبوس ها را گل مالی کردند😵 و بدون نیرو و نفرات فرستادند سمت غرب😄 و نیروهای عملیاتی را هم با کامیون هائی که با برزنت پوشانده بودند✌به سمت جنوب برای عملیات فرستادند👏
🌿... قبل از حرکت فرمانده گردان به تک تک کامیونها سرکشی کرد😍 وبا تهدید و بعضا خواهش 👈سفارشات لازم را کرد که از👈 کسی صدائی بلند نشود😵تا اعزام نیروها👈 به جنوب لو نرود😀تو طول راه همه بچه ها💪 دستور فرمانده را رعایت می کردند جز آقا فریبرز...😀
🌿...فریبرز هر طوری بود خودش را رساند به پیرمرد دسته و در👈 گوشش حرفهائی زمزمه کرد... 😎 چند ساعتی گذشت تا رسیدیم به دژبانی😵 کامیونها که توقف کردند🎩 ناگهان همان پیرمرد دسته که فریبرز در 🔔گوشش چیزهائی گفته بود😄 با صدای بلند گفت:👇 سلامتی رزمندگان اسلام 👈بلند 💗صلوات بفرست و بچه ها هم بلند 💗صلوات فرستادند😳 کامیونهای دیگر هم به خاطرصدای بلند💗 صلوات ما 👈آنها هم بلند💗صلوات فرستادند
🌿... خنده بازاری شده بود👈 واین طوری بود که اعزام نیروی مخفی 😎و یواشکی😇برای عملیات در ساعتهای اولیه😭 به همت آقا فریبرز و پیرمرد دسته مان لو رفت😭 فقط شانسی که آوردیم 😎دژبانی با خط مقدم👈 خیلی فاصله داشت و دشمن چیزی نفهمید😀
🌿...بچههای گروهان باصدای بلند 💗صلوات میفرستادند و فریبرز میگفت: 👈 «نشد این 💗صلوات به درد خودتون میخوره»😳بلندتر 💗صلوات بفرستید😀نفرات جلوتر که نزدیک تر بودند😎 اصل حرفهای فریبرز را می شنیدند و میخندیدند، چون او میگفت:👇
😀«برای سماورای خودتون و خانواده هاتون به قوری چایی دم کنید»😀😳
🌿...بچههای ردیف های آخر فکر میکردند که او برای سلامتی آنها 💗صلوات میگیرد👏 و او هم پشت سر هم میگفت: 👈 «نشد مگه روزه هستید»... 😄وبچهها دوباره بلندتر💗صلوات میفرستادند.😛بعد ازکلی💗صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی😀میگفته و آنها چه چیزی میشنیدند و بعد همه با یک 💗صلوات به استقبال خنده رفتند😄
🌿...بچه ها دراتوبوس داشتند چرت می زدند که دوباره 😈شیطنت فریبرز گل کرد بعد از مدتی دوباره فریبرز با صدای بلند گفت👈برای سلامتی خودون و خونوادتون که...😀 بچه ها این دفعه با صدای بلند جواب دادند به دکتر مراجعه کنید😄 مریضی اینقدر بده اینقدر بده 😳راننده اتوبوس از آئینه بچه ها را نگاه😳 می کرد👈 گاهی می خندید😵 گاهی سرش را می خارید😇 و گاهی هم بر می گشت به ما نگاه می کرد 😎بنده خدا قاطی کرده بود😛
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
🗨️ به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (23):👇
🌿... بعدازظهرهای دوکوهه گرما به 50 درجه میرسید😀 و واقعا جهنم میشد😣 برای همین اغلب بچه ها هر طوری خودشون به دزفول😇 میرسوندند تا در رودخانه دز👈شنا و آب تنی کنند و چند ساعتی از گرما فرار کرده باشند😄
🌿... در رودخانه دز👈 آب تنی مى كرديم😋 یکی از بچه ها که شنا بلد نبود افتاد توی آب 😳چند بار رفت زیر آب و آمد بالا 😀 شنا هم بلد نبود یا خودش را به نابلدی می زد خدا می داند.😊 سریع فریبرزخودش را پرت کرد تو توی آب و او را گرفت...👏 وقتی داشت او را با خودش می آورد بالا, مداوم👈 می گفت:👇
کاکا سالم هستی؟ و او نفس زنان مى گفت:👇 نه کاکا سالم خانه است؛ من جاسم هستم!!😄
🌿... بایستی استحمام می کردیم. بچه ها گفتند که؛ در روستای شیخ کریم در نزدیکی شیخ صله بچه های جهاد زحمت کشیدند😵 و سه تا دوش گذاشته اند و یک محل تعویض لباس و رختکن خوبی هم داره! 😣 فریبرز با چند نفری داخل حمام رفتند که لباسها را عوض کنند 😵 همه مشغول تعویض لباسها بودیم و هیچ کدام از ما حساسیت مان برانگیخته نشد. و نمی دانستیم که ممکن است بقیه متعجب شوند.😵
🌿... لباسها را که عوض کردیم شد خنده بازار 😳یکی از بچه های به نام فردوس دستش قطع بود که ما به او 👈آقای دست غیب😂 می گفتیم. وقتی لباسش را درآورد دستش را داخل کمد گذاشت😜دیگری آقا مقدسی، پایش را درآورد و آنجا گذاشت😍 دیگری چشمش را در آورد😎وگذاشت داخل جعبه و کرد توی کمد 😜 ابراهیم هم که لی لی می کرد تا راه برود😃 دو، سه تا سرباز که آنجا بودند، قدری متعجبانه😳 نگاه کردند👈 هنگ کرده بودند که یه سری درب و داغون دیده بودند😳 و سریع بیرون رفتند😵
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
به کانال نسل مقدم بپیوندید 👇
🇮🇷 @nasle_mughadam 🇮🇷