🍃🍂🍃🍂🌱🍃🍂🍃
☑️حتماً شما طعنه برخی از افراد ناآگاه را شنيدهايد؟
🎙️بله؛ خيلی ها به من ميگويند چرا اجازه دادی كه همسرت برود و برای عربها بجنگد؟
ميخواهم از همين جا از طريق روزنامه «جوان» پاسخ آنها را بدهم.
*👈🏼عبدالمهدی رفت تا از مرز اسلام دفاع كند.*
*👈🏼رفت تا نامحرمی وارد حريممان نشود*
*👈🏼مدافعان حرم ميروند تا ما در آرامش زندگی كنيم.*
👈🏼هدف اصلی تروريستها ايران است.
اگر مدافعان حرم نبودند، امروز شاهد جنگ در كرمانشاه و همدان و. . . بوديم.
ما آرامشمان را مرهون خون شهداييم و برای همين بايد ادامهدهنده راهشان باشيم؛ شهدای از صدر اسلام تا امروز.
خواننده گرامی امیدوارم بحق شهید گرانقدر مجتبی علمدار وشهید عالی مقام عبدالمهدی کاظمی با ذکر سه صلوات هدیه به روح مطهرشان وسه صلوات برای تعجیل در فرج امام زمان علیه السلام به حاجت شرعی دلت برسی..
*تصمیم بگیر در مسیری که شهدا قدم برداشتنقدم برداری تا قیمتی بشی...*
کپی📝 با ذکر یک صلوات هدیه به خانمفاطمه زهرا سلام الله علیها، زینبکبری سلام الله علیها و فاطمه معصومه سلام الله علیها🌺
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍃🍂🍃🌱🌱🍃🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🍂🍃🍂❣🍂🍃🍂🍃
#به_مناسبت_سالگرد_شهادت_علی_اکبر_شیرین
💥شهید علی اکبر شیرین و همرزمان هایشان کربلای 5 در حین پیشروی غفلتاً وارد خاکریز های نونی شکل می شوند . عراقی ها از هر طرف به آنها شلیک می کنند.
انفجار خمپاره در بین بچه ها عده ای از آنان را مجروح می کند. تمام استخوان های پا و زانوی اکبر شیرین بیرون زده بود. دستش قطع بود و با اندکی پوست آویزان بود.
اما علی اکبر فقط ذکر می گفت :کوچکترین ناله ای نمی کرد. وقتی که دستش آویزان می شد . ما آن را بر روی سینه اش می گذاشتیم بی اختیار آه کوچکی می گفت ،از این همه تحمل او که رعایت حال همرزمان را می کرد، همیشه در شگفت هستم. راه را گُم کرده بودیم و علی اکبر با انگشتش راه را نشان داد.نمی شد جابجایش کنیم و اکبر را به عقب بیاوریم.
بعد از چند روز که مجدداً عملیات کردیم با اجساد مطهر شهداء روبروشدیم. متوجه آن شدیم که عراقی هابه آن ها تیر خلاصی زده بودند.
راوی :حاج احمد ایزدی
#برای_شادی_روح_امام_شهدا_وشهدا_صلوات
#ارسالی_مخاطب
https://eitaa.com/joinchat/2216820748Cfb12fb35c1
🍂🍃🍂🍃❣🍂🍃🍂🍃
CQACAgQAAx0CSmRjDAACRq9iHImUnZ0fWuD5CfiMxNMquhI76QACAQYAAjqbwVOucwysbKEytCME.mp3
4.44M
🏴بمناسبت #28_رجب سالروز خروج امام حسین(ع) از مدینه به سوی مکه (60 ق)
🌴ای ساربان آهسته ران
🌴کز دیده دریا می رود
🎤 #حسین_سیب_سرخی
⏯ #واحد
👌بسیار دلنشین
✅ @montazar
🌷با سلام از امروز به مدت یک هفته میهمان👈 شهید ابراهیم همت هستیم👇
سلام به همگی من محمد ابراهیم همت هستم: متولد: ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ هستم
اول از هم ماجرای تولدم را از زبان پدرم برای شما بازگو می کنم.
ميخواستم برم كربلا. همسرم سه ماهه حامله بود... التماس و اصرار كه منوهم ببر، مشكلي پيش نميآيد. هر جوري بود راضيم كرد. با خودم بردمش. اما سختي سفر به شدت مريضش كرد. وقتي رسيديم كربلا، اول بردمش دكتر.
دكتر گفت: احتمالا جنين مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، اميدي نيست. چون علايم حيات نداره. وقتي برگشتيم مسافرخونه، خانم گفت: من اين داروها رو نميخورم! بريم حرم. هرجوري كه ميتوان منو برسون به ضريح آقا. زير بلغهاش رو گرفتم و بردمش كنار ضريح. تنهاش گذاشتم و رفتم يه گوشهاي واسه زيارت.. باحال عجيبي شروع كرد به زيارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح كه براي نماز بيدارش كردم. با خوشحالي بلند شد و گفت: چه خواب شيريني بود. الان ديگه مريضي ندارم. بعد هم گفت: توي خواب خانمي رو ديدم كه نقاب به صورتش بود، يه بچه زيبا رو گذاشت توي آغوشم... بردمش پيش همون پزشك. بیست دقيقهاي معاينه كرد. آخرش هم با تعجب گفت: يعني چه؟ موضوع چيه؟ ديروز اين بچه مرده بود. ولي امروز كاملا زنده و سالمه. اونو كجا برديد؟ كي اين خانم رو معالجه كرده؟ باور كردني نيست، امكان نداره!؟ خانم كه جريان رو براش تعريف كرد، ساكت شد و رفت توي فكر. وقتي بچه به دنيا اومد، اسمش رو گذاشتيم. محمد ابراهيم.
در سایه محبتهای پدر و مادرم, دوران کودکی را سپری کردم... این دوران نیز همانند زندگی بسیاری از کودکان هم سن و سال او طبیعی گذشت. با رسیدن به سن ۷ سالگی وارد مدرسه شدم. در دوران تحصیل از هوش و استعداد فوقالعادهای برخوردار بودم، به طوری که توجه همه را به خود جلب کردم.
از همان سنین کودکی و هنگام فراغت از تحصیل، به ویژه در تعطیلات تابستان، با کار و تلاش فراوان مخارج تحصیل خودم را به دست میآوردم و از این راه به خانواده زحمتکش خود نیز کمک میکردم. با شور و نشاط و محبتی که داشتم، به محیط گرم خانواده خود صفا و صمیمیت دو چندان میبخشیدم.
پس از اتمام دوران ابتدایی و راهنمایی، وارد مقطع دبیرستان شدم. در دوران تحصیلات متوسطه, اشتیاق فراوانی به رشته داروسازی داشتم. در سال 52 دیپلم گرفتم و در کنکور سراسری شرکت کردم. عدم موفقیت ام در ورود به دانشگاه نتوانست خللی در اراده ام به وجود آورد... در همان سال، پس از قبولی در امتحانات ورودی «دانشسرای تربیت معلم اصفهان» برای تحصیل عازم این شهر شدم..
۲ سال بعد، با اتمام تحصیل، به خدمت سربازی رفتم... در همین مدت توانستم با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود وبه تعدادی از کتابهایی که از نظر ساواک و دولت آن روز ممنوعه به حساب میآمد، دست یابم.
مطالعه آن کتابها که به طور مخفیانه و توسط برخی از دوستان برایم فراهم میشد، تاثیری عمیق و سازنده در روح و جانم گذاشت و به روشنایی اندیشهام کمک شایانی کرد...
در سال 56، پس از بازگشت به زادگاه و آغوش گرم و پرمهر خانواده ام، شغل معلمی را برگزیدم... رفتم در روستاهای محروم و طاغوتزده مشغول تدریس شدم و به تعلیم فرزندان این مرز و بوم همت گماشتم.
ناگفته نماند که, در روزگار معلمی، با تعدادی از روحانیون متعهد و انقلابی آشنا شدم و در اثر همنشینی با علمای اسلامی مبارز، با شخصیت ژرف حضرت امام خمینی آشنایی بیشتری پیدا کردم و نسبت به آن بزرگوار معرفتی عمیق در وجود خود ایجاد کردم.
همین امر سبب شد که در چندین نوبت از طرف ساواک احضار بشم..ولی به همة آن اخطارها بیتوجه و بیاعتنا بودم
با گسترده شدن امواج خروشان انقلاب، فعالیتهای سیاسی خودم را علنی کردم.... البته "ریا" نشه. در پیشاپیش صفوف تظاهرکنندگان و سفر به شهرهای اطراف برای دریافت و نشر اعلامیههای امام و ضبط و تکثیر نوارهای سخنرانی ایشان و سایر پیشگامان انقلاب، خاطراتی نیست که به سادگی از اذهان مردم شهر و اعضاء خانواده و دوستانم محو شود.
وقتی انقلاب به ثمر رسید و اماکن اطلاعاتی ساواک شهرضا به دست مردم انقلابی فتح شد، پرونده سنگینی از خودم به دست آمد. در این پرونده بیش از بیست گزارش و خبر مکتوب در تایید نقش حقیر در صحنه تظاهرات و شورش علیه رژیم شاه به چشم میخورد که در صورت عدم پیروزی انقلاب، مجازات سنگینی برام تدارک دیده میشد. تیمسار ناجی. فرمانده نظامی وقت اصفهان، دستور داده بود که هر جا منو دیدند با گلوله مورد هدف قرار بدهند.
در تشکیل سپاه پاسداران قمشه نیز نقش چشمگیری داشتم... با عضویت در شورای فرماندهی سپاه پاسداران, مسؤولیت واحد روابط عمومی را به عهده گرفتم و فعالیتهای خودم را بعدی تازه بخشیدم.
کتاب_زندگی_به_سبک_شهدا
ناصر_کاوه
سروان عراقی از ترس خود را گم کرده بود. سوت داخل باش که به معنای ورود به آسایشگاه بود، به صدا در آمد، اما هیچکس به آن توجهی نکرد: «یک، دو، سه، علی».
کنترل اوضاع از دست عراقیها خارج شده بود. گروههای کمکی سربازان عراقی با ضربات کابل و باتوم و چوبدستی به استقبال ما آمدند و عاقبت با بکاربردن تمام توان نظامی خود توانستند ما را متوقف کنند.
پس از آن بعثی ها مثل گرگ درنده به جان بچه ها افتادند و تمام عقده هایشان را بر سر آنها خالی کردند. این وضعیت تا بعد از ظهر ادامه داشت.
راوی: آزاده حسین مظفری
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 ورزش در اسارت
صبح یکی از روزهای اسارت، بچه ها را در سوز سرمای زمستان از آسایشگاه بیرون آوردند و سروان عراقی بعد از آمارگیری گفت: امروز همه باید ورزش کنید.
ما نیز پس از کمی نرمش، شروع به دویدن دور محوطه کردیم. ضربه های پا، در حین دویدن، ما را به یاد حال و هوای جبهه انداخت. با وجود آنکه در زندگی مشقت بار اسارت، همگی تحلیل رفته و روزبروز ضعیف تر شده بودیم، اما در آن هنگام هماهنگی برادران در «بدو، رو» قابل ستایش بود.
دستها را مشت کرده و روی سینه قرار داده بودیم. کم کم صدای زمزمه ی «یک، دو، سه علی» به چنان طنین بلندی تبدیل شد که دیوارهای اردوگاه را می لرزاند. ذکر نام حضرت علی (ع) در ضربه ی چهارم، به مشابه گلوله ای بود که در مرکز اسارت بر قلب دشمن می نشست.
🔻🔻
🍂 #نکات_تاریخی_جنگ
🔻 جنگ ماقبل جنگ
دکتر سنگری
┄┅═✼✿✵✦✵✿✼═┅┄
🔹 از حدود ۴ ماه قبل از اینکه جنگ رسماً شروع شود با عراق درگیر بودیم. ناگزیر بهصورت نیروهای پارتیزانی میرفتیم مرز و محافظت میکردیم و کمک میکردیم. این یک جبهه بود، تازه جبهه فرهنگی هم بود چون القائات فرهنگی در منطقه زیاد رواج داشت و تبلیغ میکردند.
۵/۶ جریان همزمان فعالیت میکردند. یک جریان، جریان خلق عرب بود که بسیار گسترده کار میکرد و امکانات بسیار زیادی از عراق دریافت میکرد. آنها مردم سادهلوح را میتوانستند با خودشان همراه کنند. دائم تظاهرات بود، بهانههای مختلف هم وجود داشت. در کنار این جریان جریانهای چپ نیز بودند که گاهی وقتها با جریان خلق عرب همداستان میشدند.
در فضاهای دانشگاهی هم خیلی فعال بودند. آن موقع من دانشجو بودم. در کنار این، جریانهایی مثل مجاهدین خلق و پارههای جدا شده از آن مثل جریان پیکار و ... هم بودند، به گونهای که وقتی من در دانشگاه اهواز درس میخواندم، اینقدر دیوارها از اعلامیههای گروههای مختلف پر شده بود که بعضیها دیگر اعلامیه را به سقف کلاسها میزدند، یعنی حتی سقف هم بخشی از پوشش تبلیغات گروههای مختلف بود و خود به خود در این فضا دائم درگیری بود.
در این فضای پر از درگیری، ناگهان مواجه شدیم با مسئله جنگ و خوزستان.
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
📝 #دلنوشته | #خادم_الشهدا
🔻 "لباس خاکی ها" حکایت عاشقی خادمین شهدایی است که در عصر غربت پلاک و چفیه ، به سرزمین لاله هایی کوچ کرده اند که آنها را ندیده اند بلکه فقط قصه آنها را بارها و بارها شنیده اند.
🔅عاشقانی که روزگار سخت انتظار را بر سر سجاده صبوری پشت سر گذاشته اند و حالا در اسفند ماه به استقبال بهاری زودهنگام میروند و مجنون وار به دیدار معشوق های آسمانی خود در نقطه ای از زمین رهسپار میشوند .
خادمینی که در این دوران دوری طعمی جز طعم تلخ دلتنگی را نچشیده اند.رویاهای شبانه ایی که دوباره خیره شدن به نور را نوید میداد آنها را امیدوار نگه داشته بود تا حالا که موعد دیدار است همچون پرنده ای رهیده از قفس، بال گشوده و به سمت سرزمین نور پرواز میکنند.
📍 خوشا به حالشان! چرا که بی تردید آنان کسانی هستند که شهدا پرونده ی آنها را مهر کرده و انتخابشان کرده اند ، آنها برگزیده شده اند برای خادمی شهدا .
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 تیزر تصویری ثبت نام بزرگترین عملیات فرهنگی کشور #ویژه_دانشجویان سراسر کشور
♦️ پس از دوسال وقفه اردوی های راهیان نور دانشجویی با شعار فتح الفتوح قله دوران، در دست ماست، در اسفند ماه سال جاری برگزار می گردد.
🗓 اعزام کاروان دانشجویان مکتب سلیمانی خواهران ۱۴ اسفند و برادران ۱۹ اسفند ماه
✅ جهت کسب اطلاع بیشتر به دفاتر بسیج دانشجویی دانشگاه ها مراجعه نمایید.
➕به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #پیام_فرمانده | #راهیان_نور
🔻امام خامنهای: من از این حرکت راهیان نور که بحمدالله روز به روز هم در کشور توسعه پیدا کرده،بسیار خرسندم و این حرکت را حرکت بسیار با برکتی میدانم.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
Roze_Shab-Jome_Mirzamohamadi_36.mp3
13.43M
🏴السلام علیک یا اباعبدالله
🔉 ماه رجب هم تموم شد،ما یه کربلا نرفتیم آقا ...
حبِيبِي يَاحُسَيْنُ
كَأنِّي أرَاكَ عَنْ قَرِيبٍ مُرَمَّلاً بِدِمَائِك
◾️ ذکر توسل شب جمعه مصادف با ایام حرکت کاروان سیدالشهدا علیه السلام از مدینه به کربلا و روضه حضرت اباعبدالله علیه السلام
🎤حجت الاسلام #میرزامحمدی
☑️ کانال اشک - پایگاه نشر روضه
Eitaa.com/Kanal_AshK
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽
📺 #کلیپ_تصویری #شب_جمعه
.
▪️از دل هر معصیت زهرا مرا بیرون کشید
🎤 حجت الاسلام #استاد_میرزامحمدی
.
🕌مسجد مقدس جمکران
.
ــــــــــــــــــــــــــحائرالحسینــــــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/1201274925C8a6c86dbd7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❁﷽❁
🎥 #استوری
💠به هر کجا که میروم ضمانتم نمی کنند
💠به طوس میروم مگر امام رضا کمک کند
🎙 حجةالاسلام #استادمیرزامحمدی
•
ــــــــــــــــــــــحائرالحسینــــــــــــــــــــ
https://eitaa.com/joinchat/1201274925C8a6c86dbd7
❀ ﴾﷽﴿ ❀
✅ خطبه ۱۷۸نهج البلاغه:
« به خدا سوگند هرگز ملتى كه در ناز و نعمت مى زيستند نعمتشان زوال نيافت مگر براثر گناهانى كه مرتكب شدند. اضافه بر اين ها بسيار مى شود كه براثر يك گناه لذت بخش زودگذر، ننگ و عارى بر دامان انسان مى نشيند كه بعد از مرگ نيز مردم او را به زشتى ياد میکنند.
🗓 جمعه
۱۳ اسفند ۱۴۰۰
۱ شعبان ۱۴۴۳
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
🔰 #پیام_فرمانده | #راهیان_نور
🔻امام خامنهای:من سرزمین شلمچه را یک سرزمین مقدس میدانم.اینجا نقطه ای است که ملائکه الهی که شاهد فداکاری مخلصانه این شهدای عزیز بودند،به آن تبرک میجویند.
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
12_3_Mahdi_Rasuli(Rahiyan_Nour)_(www.rasekhoon.net).mp3
9.35M
🔊 #بشنوید | #صوت_کاروان
🔻 قسم...! به پاکیِ شهدا
🎙مهدی رسولی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
سربند.mp3
4.02M
🎧 #بشنوید | #روایتگری
🔻 روایتی متفاوت از حاج محمد احمدیان از تشخیص هویت شهدا توسط فرمانده ی عراقی
➕ به راهیان نور بپیوندید👇
🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍂 نواهای ماندگار
🔻با نوای
حاج صادق آهنگران
🔅 "ای راهیان کربلا
وقت پیکار است"
#کلیپ
#نماهنگ
#توسل
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 پیرمرد با سخاوت
#طنز_جبهه
•┈••✾💧✾••┈•
از بین نیروهایی که به گردان وارد می شدن و بعد از مدتی می رفتند، آشنایی با بنده خوب خدا، پیرمردی بریده از دنیا و در عین حال متول و با سخادت از همه آنها ویژه تر بود.
در یکی از روزهای سرسبز در محوطه گروهان بقصد خرید از فروشگاه لشکر یا حمام، منتظر لندکروز گردان بودیم که پیرمردی تکیده و تازه وارد به ما نزدیک شد. سلام علیکی کرد و منتظر ماند.
ماشین که آمد عقب پریدیم و راه افتادیم. به سر بالایی و دست اندازهای نزدیک لشکر که رسیدیم خیلی مواظبش بودم تا زمین نیفتد. کمی با او صحبت کردم که اهل کجاست و چطور شده که سر از اینجا درآورده. یک صمیمیتی بین ما ایجاد شد، غافل از اینکه نمی دانستم چه کارت شارژ و چه معدن سخاوتی را خداوند به ما داده. دم فروشگاه بهمراه پیرمرد بسیجی پیاده شدیم.
وارد فروشگاه که شدیم بسکویت، تخمه، تنقلات و حتی توپ پلاستیکی مورد علاقهام را برداشتم و همینکه خواستم حساب کنم دیدم یکی دستم را گرفت و کشید عقب، نگاهی کردم دیدم پیرمردهست که میخواهد حساب کند.
با کمی حیا و تعارف و تشکر سعی کردم مانع بشوم که دیدم خدا بده برکت! اسکناس های رنگارنگ است که بیرون میآید. فکر کردم چون توی مسیر با هم صحبت کردیم باعث شده پول من را حساب کند که دیدم نخیر... هر کدام از بچه ها که چیزی برمیداشت سریع میرفت و حساب میکرد. عجب حالی کردیم اون روز 😍 واقعا...چیز خوبی گیرمان آمده بود و نباید از دستش میدادیم و مهم تر از آن نباید از کادر گروهان کسی از گنج خدادادی ما مطلع میشد.
نکته جالب و دلگرم کننده اینجا بود که برای برگشت اصرار میکرد که هر چه خواستید باز هم فردا میآییم و میگیریم.
من که از خدام بود و با تعارفی تصنعی تشکر کردم.
حالا تو فکر بودم اگر هر روز بخواهم بیایم و مزاحم این بنده خدا شوم چه کار باید بکنم؟ نمیشد که هر روز به بهانه حمام، دسته را ول کنم و بیفتم با پیرمرده، طبیعتا تابلو میشدم. پس باید میدادمش دست استادم حمید. بهتر از او کسی نمیتوانست من را در آن موقعیت خطیر و صد البته ارزشمند همراهی کند.
به چادرها که رسیدیم حمید را پیدا کردم و از سیر تا پیاز را گفتم.
به یکساعت نکشید که دیدم در حالی که مشغول دو گل کوچیک بودیم حمید و پیرمرد درحال بگو بخند جانانه ای با هم در فضای سرسبز پشت چادرها هستند و قدم زنان راه می رفتند.
فردای آن روز، این بار من و حمید بشدت مواظب بودیم که در سربالایی پادگان، قلک پر پولمان به کف ماشین نیفتد.
و دیروز، بعد از سی و چند سال که از او بی خبر بودم دیدم حمید عکسی فرستاده که به همراه او دور میز با بچههای گردان نشستهاند و شام تناول می کنند، به حساب همان پیرمرد سخاوتمند. تازه برایم نوشته، بنظرت به او بگویم که جنگ تمام شده یا هنوز زود است؟ 😂😂😂😂
حسن بسی خاسته
•┈••✾💧✾••┈•
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂
🍂
🔻 #فرنگیس
🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۸
🔹بقلم: مهناز فتاحی
کانال حماسه جنوب، ایتا
•┈••✾❀🔸❀✾••┈•
زنها و مردها و بچهها از دور برایم دست تکان میدادند. همه به سمت ما میدویدند. مادرم را دیدم که هراسان از خانه بیرون آمد. خواهرها و برادرهایم دورهاش کرده بودند. مادرم دستها را باز کرده بود و رو به آسمان گرفته بود. از شادی داد میزد و اشک میریخت. چند قدم جلو آمد و به هم که رسیدیم، روی خاک افتاد و سجده کرد.
گرگینخان از اسب پایین آمد و مرا بلند کرد و روی زمین گذاشت. مادرم همچنان میگریست. گرگینخان فاتحانه رو به مادرم گفت: «بیا... این هم دخترت!»
مادرم از روی خاک بلند شد و دست گرگینخان را بوسید. بعد در آغوشم گرفت. مادرم هیچ وقت این طور محکم بغلم نکرده بود. گریه میکرد و روله روله میگفت.
مردم، هم گریه میکردند و هم میخندیدند. گرگینخان با تشر رو به جماعتی که دور ما جمع شده بودند، گفت: «بس است دیگر، گریه نکنید. عوض خوشحالی، اشک میریزید؟! خوشحالی کنید. فرنگیس برگشته و دیگر جایی نمیرود. اگر این بار کسی بخواهد فرنگیس را به عراق ببرد، به خداوندی خدا خودم میکشمش.»
همراه با مادرم و همۀ مردم ده، به داخل خانه رفتیم. مادرم شروع به پذیرایی از مردم کرد. خانهمان شلوغ بود. مردم میآمدند و میرفتند.
دوستانم دورهام کرده بودند و با شادی میپرسیدند: «فرنگیس، عروسی نکردی؟»
من هم با خنده جواب میدادم: «نه، آمدهام توی ایران عروسی کنم!»
گرگینخان که قیافۀ زار مادرم را میدید، مرتب میگفت: «دیگر غم و غصه نخور. بچهات برگشته. شاد باش.»
بالاخره مادرم خندید و گفت: «شرط باشد، به اولین کسی که از راه بیاید و خواستگار فرنگیس باشد، نه نگویم. حتی اگر یک چوپان فقیر باشد. هیچ چیز هم از او نخواهم و به شکرانۀ اینکه بچهام نزدیک من است، هیچ سختگیری نکنم.»
گرگینخان هم با خنده گفت: «خوش به حال آن اولین نفر که از او شیربها و مهریه و این چیزها نمیگیری.»
مادرم دائم بغلم میکرد و میبوسید. هی میپرسید: «فرنگیس، چی شد؟ چه کار کردی؟ پدرت چی گفت؟»
همۀ ماجراهای سفر را برایش تعریف کردم. مادرم میگفت در این چند روز لب به غذا نزده و همهاش گریه میکرده. لازم به گفتن نبود. از چشمهایش میشد فهمید در آن چند روزه، کارش فقط گریه بوده و بس.
گرگینخان یکی دو روز خانۀ ما ماند. به مادرم و فامیل گفته بود میمانم تا پسرعمو برگردد و با او حرف بزنم.
مادرم میترسید پدرم برگردد و عصبانی باشد و دعواشان شود.
بعد از یکی دو روز، پدرم هم برگشت. بچهها با داد و فریاد خبر آمدنش را دادند. وقتی پای پدرم به خانه رسید، گرگینخان دوباره با پدرم دعوا کرد و با هم گلاویز شدند. پدرم کمی غُرغُر کرد و بعد به اتاق دیگر رفت.
مادرم برای پدرم آب و غذا برد و مدتی با او حرف زد. مادرم گفته بود به خدا فرنگیس اینجا خوشبختتر میشود. به خدا نذر کردهام اگر فرنگیس برگردد، به اولین نفری که به خواستگاریاش بیاید، نه نگویم. هر کس که میخواهد باشد، فقط ایرانی باشد و نزدیک خودمان.
شب پدرم آرامتر شده بود. مردم روستا به خانهمان آمدند و دور پدرم نشستند. هر کس چیزی میگفت. همه میخواستند او را آرام کنند.
صبح گرگینخان چای و نانش را که خورد، رو به مادر و پدرم کرد و گفت: «بچههایم منتظر هستند. خیلی وقت است خانه نبودم. من میروم، شما هم مواظب خودتان و فرنگیس باشید.»
پدرم در حالی که سرش را پایین انداخته بود، افسار اسب گرگینخان را گرفت و آرام گفت: «به خدا، خودم هم راضی نبودم. ممنون که فرنگیس را برگرداندی. هر چه به من بگویی، حق است. من گناهکارم. چه کار خوبی کردی که با من دعوا کردی و فرنگیس را برگرداندی. خدا خیرت بدهد که مرا زدی.»
بعد به گریه افتاد. گرگینخان که گریۀ پدرم را دید، او را بغل کرد و سرش را به سر پدرم چسباند و گفت: «ببخش اگر جسارت کردم. تو پسرعموی عزیز منی.»
همۀ مردمی که برای بدرقۀ گرگینخان آمده بودند، به گریه افتادند. بعد به پدرم گفت: «مرد، فرنگیس دختر ماست. باید توی مملکت خودش باشد. خودت مواظبش باش.»
گرگینخان سوار اسبش شد، از ما خداحافظی کرد و رفت. همه برایش دست تکان دادند. ما بچهها دنبالش دویدیم. نزدیک جاده ایستاد تا به او رسیدم. همانطور که روی اسب نشسته بود، گفت: «فرنگیس، خدا نگهدارت. مواظب خودت باش!»
روی جاده ایستادم تا از ما دور شد. گرگینخان رفت و من او را مانند فرشتهای میدیدم که از غم نجاتم داد. سوار بر اسبی که مثل باد میرفت.(پایان فصل اول )
•┈••✾❀🔹❀✾••┈•
ادامه دارد..
کانال حماسه جنوب
http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf
🍂