eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
881 دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
15.2هزار ویدیو
515 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ 🍂 🔻 میهمان خورشید و ناگهان خبری دردناک آوردند  ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند  هنوز باورم این بود: بازمی‌گردی  برای باورم اما، پلاک آوردند!  به اشک و آه قسم، میهمان خورشیدی  که از تو خاطره‌ای تابناک آوردند  برای کوچه بیاسم و بی نشانی ما  به احترام تو، یک اسم پاک آوردند  صدای زنگ در آمد و باز می‌دانم  ز ردّ پای تو یک مشت خاک آوردند ( ابراهیم ابوالحسنی) http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
❀ ﴾﷽﴿ ❀ 📓فراز دوم ازخطبه۱۳-نهج البلاغه 🔻ســــرزنش مـــردم بصـــره ✅كسـی كـه ميـان شـما زندگی كند به كيفر گنـاهش گرفتـار می شود، ✅و آن كس كه ازشـما دوری گزيند مشمول آمرزش پروردگار مـي گـردد، ✅ گويـا مسـجد شما را مي بينم كـه چـون سينه كشتی غرق شده است، كه عـذاب خدا از بالا و پايين او را احاطه می كنـد، و سـرنشينان آن همه غرق مي شوند. ✅و در روايـتی اسـت: سوگند به خدا، سرزمين شـما را آب غرق مي كند، گويا مسجد شما را مـی نگرم كه چون سينه كشتی يا چونان شترمرغی كه بر سينه خوابيده باشد بر روی آب مانـده اسـت. ✅ شر و فساد در شهر شما نهفتـه اسـت، ✅كسـی كه در شهر شما باشد گرفتـار گنـاه، و آنكه بيرون رود در پناه عفوخداسـت. 🗓 سه شنبه ۱۷ اسفند۱۴۰۰ ۵شعبان ۱۴۴۳ ‌➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
🔰 | 🔻امام خمینی (ره):ما تابع امر خداییم، به همین دلیل طالب شهادتیم و تنها به همین دلیل است که زیر بار ذلت و بندگی غیر خدا نمی رویم . ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
📝 | 🔰برای به تو رسیدن تنها باید عاشق بود و بس! باید عاشق بود و عشق را درک کرد تا تو صدا بزنی و بخوانی ، تو هیچگاه مهمان ناخوانده نداری، هرکه گذرش به تو می افتد اتفاقی نبوده بلکه او را خوانده ای و خواسته ای در آن لحظه از زمان در هوایت نفس بکشد و روحش دوباره جوانه بزند و شکوفا شود. 💠 بند دل را میشود به یکی از همین خوبانی که در آغوش گرفته ای گره زد ،گره ای کور! تا هروقت در میان تلاطم زمان و در گیرودار این جهان اسیر شد ،همین گره کور راه نجاتی باشد و آدمی را از بند خود برهاند. 🔶آه ای هویزه! عجب زیبایی و قداستی داری!عشق است که هرثانیه در هوایت به مشام میرسد و دل را میل کندن از تو نیست گویی میخواهد تا ابد مهمانت باشد . ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
fakkeh.pdf
3.36M
📔 | 🔻 نسخه PDF فکه قطعه ای از آسمان - معرفی یادمانهای دفاع مقدس ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
komil-1.pdf
25.87M
🔰 | 🔻معرفی یادمان کانال کمیل حنظله وشهدای یادمان ویژه کاروانهای راهیان نور. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
میلاد حضرت سقاmp3.mp3
2.2M
📻 رادیوپلاک بیسیم چی (( جانبازِ جهاندار )) ⭐️ تولید و انتشار در رادیو پلاڪ⭐️ °•﴿رادیورسمےستادراهیان نورڪشور‌‌‌﴾•° به مناسبت: ولادت حضرت اباالفضل العباس 〰〰🖊نگارنده:خانم کمالی ••💻 تدوین: خادم الشهداء گوینده: امیر حسینی 📥پیشنهاد دانلود 📤پیشنهادارسال ✨پیشڪش میشود بھ سیدالشهداے جبهه مقاومت: [سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانے🇮🇷] و همه شهدای مدافع حرم 🖇به رادیو پلاک بپیوندید... 🎙【 @radiopelak 】🎧
🔰 | 🔻امام خامنه ای : راهیان نور،ابتکاری بسیار بزرگ و مهم و یک فناوری مهم برای استفاده از ثروت و معدن طلای دفاع مقدس است. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
🔰 | 🔻در سال ۱۳۵۹ توسط دشمن و به دست مهندسان فرانسوی کانال به طول ۹۰ کیلومتر و عرض ۵ متر و ارتفاع ۴ متر کاملا" حرفه ای و مهندسی شده حفر شد . این کانال در منطقه حمرین معروف به کانال حمرین و در منطقه شرهانی معروف به کانال شرهانی و کمیل و در خاک عراق معروف به کانال بجلیه است. این کانال منحصر به فرد و دارای چند سه راهی و چهار راهی می باشد که برای موانع و پیشروی رزمندگان اسلام حفر شده بود. 💠 نوجوانان گردان کمیل و حنظله در محاصره دشمن قرار گرفته بودند. مهمات به آخر رسیده و عطش در اوج خودش بود. بعثی‌ها هر لحظه حلقه محاصره را تنگ تر می‌کردند، آنقدر که صدایشان به گوش رزمنده‌ها می‌رسید. بیسیم‌چی از توپخانه درخواست پشتیبانی کرد اما فاصله بعثی‌ها و رزمنده‌ها آنقدر کم بود که کاری از دست توپخانه بر نمی‌آمد (ممکن بود بچه‌های خودی هدف آتش توپخانه قرار بگیرند). 📌چند روز بعد از اتمام عملیات والفجر مقدماتی و شهادت اعضای گردان کمیل رژیم بعث عراق داخل کانال را پر می‌کند و شهدا در آن کانال مدفون می‌شوند. ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
12-hajqasem-4.mp3
13.02M
🔊 | 🔻 یه آدمایی هستن... 🎙مهدی رسولی ➕ به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 | 🔻راهی ام من،شکسته دل به زیر باران... 📍مرکز فضای مجازی راهیان نور ➕به راهیان نور بپیوندید👇 🆔 @Rahianenoor_News
🍂 🔻 تفاوت های دو جبهه ایران و عراق در شروع جنگ ┄┅═✼✿‍✵✦✵✿‍✼═┅┄ 🔹با وجود اینکه هر دو کشور ایران و عراق از کشورهای جهان اسلام هستند، اما این پیوند نتوانست از وقوع جنگ جلوگیری کنـد. ایران با همسایگان خود پیونـدهای عمیقی نـدارد. ترکیه ماننـد ایران با ویژگی‌های اختصاصـی در منطقه یکه و تنهاست. پاکستان هم که ادامه شبه قاره هند است. تنها شوروی باقی می ماند که در آنزمان، از نظر نژادی، فرهنگی و زبانی با ایران متفاوت بود. زمامـداران عراق به خوبی می توانسـتند با محاسـبات بسیار ساده برتری و تفوق قدرت ایران را بفهمند. زمامداران عراق به دلیل مزیت نسبی منطقه‌ای و بین‌المللی و عضو جـامعه عرب بودن تصور می کردند می‌توانند از قـدرت آنها برای رسـیدن به اهـداف و خروج از بن‌بست بهره بگیرنـد. http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۳ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• ..با زجر بزرگ شدم و سختی زیاد کشیدم. زرنگ بودم، اما کم‌حرف. سالی یک بار هم لباس نمی‌خریدیم. لباسم همیشه کهنه وپراز وصله وصله بود. گاهی این وصله‌ها آن‌قدر زیاد می‌شد که انگار لباس چهل‌تکه تنم است. کفش‌های لاستیکی‌ام پاره که می‌شد، خودم پینه می‌کردم کم‌کم بیشتر کارهای بیرون از خانه را من انجام می‌دادم. درو می‌کردم، نان می‌پختم، گاوها و گوسفندها را به چرا می‌بردم، کشاورزی می‌کردم، بذر می‌کاشتم، علف‌ها را وجین می‌کردم و حتی چغندرکاری و برداشت چغندر. هر کاری از دستم برمی‌آمد، انجام می‌دادم. گاهی برای سوخت منزل، از کوه «چیلی»می اوردم منطقۀ ما پر از درختچه‌های کوهی است. مهم‌ترینش بلوط است. وقتی می‌خواستم برای آوردن چیلی بروم، اول تبر تیزی انتخاب می‌کردم و به سمت کوه راه می‌افتادم. با تبر، چوب‌های خشک بلوط را می‌شکستم. صدای تبرم در کوه می‌پیچید و از اینکه صدای دست خودم را توی کوه می‌شنیدم، خوشم می‌آمد. بعد شروع می‌کردم به بستن شاخه‌ها به همدیگر. کولۀ شاخه‌ها، بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. با طناب، چوب‌ها را محکم می‌کردم. چیلی‌ها را روی کولم می‌گذاشتم وسر طناب را دور گردنم محکم می‌کردم. تبرم را دست می‌گرفتم، یاعلی می‌گفتم و راه می‌افتادم سمت پایین. وقتی به ده می‌رسیدم، از نفس می‌افتادم. اما وقتی می‌دیدم مردم با تعجب به کوله‌بارم نگاه می‌کنند، می‌دانستم زحمت زیادی کشیده‌ام. به خانه که می‌رسیدم، مادرم دست‌هایش را بلند می‌کرد و می‌گفت: «خدایا شکرت، از صد پسر کاری‌تر است! خدایا شکرت، برای این دختر.» بعضی وقت‌ها هم برای پنبه‌چینی به روستا گورسفید می‌رفتیم. پارچه‌ای به کمرم می‌بستم و تند‌تند پنبه می‌چیدم. تا غروب، دامن دامن پنبه می‌چیدم. غروب می‌دیدم یک گونی بزرگ پر شده است. گاهی هم می‌رفتم و برای مردم وجین می‌کردم. یا چغندر می‌چیدم و دستمزد می‌گرفتم. خیار و پنبه می‌چیدم و هر کار مردانه‌ای انجام می‌دادم تا پولی به دست بیاورم. وقتی خسته از کار روزانه، صاحبکار دستمزدم را می‌داد، خوشحال تا خانه می‌دویدم. حتی گاهی صاحبکارها اجازه می‌دادند یکی دو دانه خیار و گوجه‌ هم وسط کار بخورم. همان‌جا، بدون اینکه آن‌ها را بشویم، می‌خوردمشان. بهار، وقت رسیدن نعمت بود. دشت و کوه پر می‌شد از شنگه و کنگر و پاغازه و گیاهان دیگر. وقتی برای چیدن کنگر و گیاهان کوهی می‌رفتیم، همیشه بار من بیشتر و بزرگ‌تر از بقیه بود. وقتی با بار گیاهان خوراکی به خانه برمی‌گشتم، تا چند روز از همان گیاه‌ها می‌خوردیم. فصل بهار برای ما فصل خوبی بود؛ چون خیلی از گیاهانی را که می‌توانستیم به عنوان غذا درست کنیم، خودمان از کوه می‌کندیم وبابتش پول نمی‌دادیم. بهار بود و صحرا پر از گل و سبزه شده بود. طرف ظهر بود و داشتم توی سبزه‌ها بازی می‌کردم که مادرم صدایم زد و گفت: «فرنگ بیا. گوسفندها دارند بچه به دنیا می‌آورند.» با خوشحالی رفتم و کنار دست مادرم ایستادم. مادر و پدرم به گوسفندی که داشت بچه‌اش به دنیا می‌آمد، کمک می‌کردند. بزغاله که دنیا آمد، از خوشحالی دست زدم و به بزغاله نگاه کردم. بزغاله که دنیا آمد، آرام‌آرام سرپا ایستاد و سعی کرد راه برود. بزغالۀ قشنگی بود. بزغاله هی می‌افتاد و هی بلند می‌شد. چشم‌های درشت و قشنگی داشت. آن‌قدر قشنگ بود که خوشم آمد برای خودم نگهش دارم. به پدرم گفتم: «این بزغاله مال من باشد؟» دستش را به کمرش زده بود و به بزغاله نگاه می‌کرد. پرسید: «دوستش داری؟» با شادی گفتم: «آره کاکه. تو را خدا این را بده من.» خندید و گفت: «باشد برای خودت.» مادرم گفت: «چه خبر است! حالا دیگر اختیارش را از ما می‌گیرد. پدرم گفت «اشکال ندارد. این بزغاله مال فرنگیس است.» •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 🔸خاطرات فرنگیس حیدرپور (۱۲ 🔹بقلم: مهناز فتاحی کانال حماسه جنوب، ایتا •┈••✾❀🔸❀✾••┈• بعضی وقت‌ها که خانۀ همسایه‌ها را می‌دیدم، حسودی‌ام می‌شد. با خودم می‌گفتم: «چقدر وسایلشان زیاد است. خوش به حالشان!» پدرم سخت کار می‌کرد. توی مزرعۀ دیگران کارگری می‌کرد. یک روز مادرم رو به پدرم کرد و گفت: «پولی نداریم چیزی بخرم.» پدرم، دست به زانو نشست و گفت: «چه‌ کارکنم ، زن؟ من و رحیم که توی مزرعۀ مردم مشغول کاریم. مزدمان همین قدر است. اگر زمین از خودم بود، فرق می‌کرد.» دلم از ناراحتی پدرم شکست. گفتم: «کاکه، من هم می‌توانم کار کنم.» پدرم خندید و گفت: «تو هنوز کوچکی، فرنگیس. برای تو زود است.» خیلی اصرار کردم و گفتم: «بگذار با تو بیایم کارگری. به خدا قول می‌دهم خوب کار کنم.» قبول نکرد. سرش را تکان داد و رفت صبح زود با صدای نماز خواندن پدرم از خواب پریدم. هوا هنوز تاریک بود. کنار سماور نشست و برای خودش چای ریخت. من هم بلند شدم و کنار دستش نشستم. چیزی نگفتم، ولی وقتی برای کارگری راه افتاد، بی‌سروصدا دنبالش رفتم. کمی‌ جلوتر، برگشت و مرا دید. تعجب کرد. پرسید: «روله، چرا دنبالم آمدی؟ مگر نگفتم نیایی؟» با التماس گفتم: «به خدا خوب کار می‌کنم. اگر خسته شدم، برمی‌گردم.» دستی به سرم کشید و گفت: «تو کوچکی هنوز ولی خب، اگر می‌خواهی بیا. خسته که شدی، به من بگو.» این‌طور بود که کار کردن را شروع کردم. کوچک بودم، اما غیرتی. می‌گفتم باید طوری کار کنم که مسخره‌ام نکنند. گاهی لابه‌لای گیاه‌ها و ساقه‌های گندم گم می‌شدم. قدم کوتاه‌تر از آن‌ها بود. روزهایی بود که خسته می‌شدم و می‌بریدم، اما به خودم می‌گفتم: «خجالت بکش، فرنگیس. پدرت به کمک احتیاج دارد. مرد باش، فرنگیس!» آفتاب روی سرم می‌تابید و عرق ازپیشانی ام شُره می‌کرد. مرتب آب می‌خوردم. اما غروب‌ها، خوشحال بودم؛ چون وقت آن می‌رسید که مزدم را بگیرم. صاحب‌کارمان روزانه مزد می‌داد. روزهای اول زود از نفس می‌افتادم، اما کم‌کم عادت کردم و کار را یاد گرفتم. آفتاب داغ وقتی روی سرم می‌تابید، دستمال سرم را تندتند خیس می‌کردم تا خنک بمانم. پدرم هم دستمال روی سرش را محکم به صورتش می‌بست و از دور به من نگاه می‌کرد و مواظبم بود. روزهای اول که به دست‌هایم نگاه میکردم ، ناراحت می‌شدم. دست‌هایم زخمی‌ و پوست‌پوست و قرمز شده بودند. درد می‌کردند و سوزش داشتند. وقتی به خانه می‌رسیدم، به مادرم می‌گفتم دست‌هایم درد می‌کند، و او روی زخم‌های دستم روغن حیوانی می‌مالید. یک شب که به خانه آمدم، دیدم مادرم کاسه‌ای حنا درست کرده است. دستم را توی کاسۀ حنا گذاشت. می‌گفت حنا زخم‌های دستم را خوب می‌کند. دستم سوخت، اما تحمل کردم. یواش‌یواش دست‌هایم پوست پوست شد. پوست صورتم خشک شد و جلوی آفتاب سوخت. کم‌کم رنگ صورتم برگشت و دست‌هایم زمخت و بزرگ شدند.وقتی از سر زمین برمی‌گشتیم، پدرم دست‌هایم را می‌گرفت، می‌مالید و می‌بوسید. بعد تازه می‌فهمیدم دست‌های من پیش دست‌های پدرم خیلی نرم است! دست پدرم بزرگ و خشک و زمخت بود. آن‌ وقت تمام دردهایم از یادم می‌رفت و از خودم خجالت می‌کشیدم. پدرم که راه می‌رفت، از پشت سرش بالا و پایین می‌پریدم و تا آه‌وزین باهم حرف میزدیم چند دقیقه یک بار هم پدرم نگاهم می‌کرد و می‌گفت: «براگمی!» بعضی شب‌ها که از سر زمین به خانه برمی‌گشتیم، می‌دیدم غذامان فقط نان خشک است. همان دم در از حال می‌رفتم. حالم بد می‌شد. لقمه‌ای نان که توی دهن می‌گذاشتم و همراهش یک حبه قند که می‌خوردم، حالم جا می‌آمد. آن وقت از خستگی همان‌جا خوابم می‌برد. می‌دانستم از اینکه فقیر هستیم و مشکل داریم، پدرم خیلی ناراحت است. اما وقتی می‌دید که اهمیتی نمی‌دهم، کمی ‌خیالش راحت می‌شد. شب‌ها قصه‌هایی از مردم باعزت و آبرو تعریف می‌کرد که هیچ وقت نمی‌گذارند دیگران بفهمند دردشان چیست و سعی می‌کنند با عزت و زحمت زندگی کنند و منت کسی را نمی‌کشند. موقع درو، بارها را گوشه‌ای جمع می‌کردیم. بعد بار را می‌بستیم و روی پشت می‌گذاشتیم و می‌بردیم تا سرِ جاده یا خرمن‌گاه. آنجا روی خرمن می‌گذاشتیم تا کومه‌ای بزرگ درست شود. من خیلی قدرت داشتم. بار زیادی را روی دوشم می‌گذاشتم و تا خرمن‌گاه می‌بردم. گاهی هم روی پشتم و هم روی سرم بار می‌گذاشتم. دفعۀ اول، پدرم بارِ کمی‌ روی دوشم گذاشت. گفتم: «بازم بگذار.» یک کم دیگر گذاشت و گفت: «فرنگیس، بس است... دیگر نمی‌توانی.» خندیدم و گفتم: «می‌توانم کاکه. می‌توانم.» پدرم وقتی دید با آن همه بار هنوز خوب راه می‌روم، تعجب می‌کرد. دفعۀ بعد که خواستم بار ببرم، گفتم روی سرم هم بگذارد. از صبح تا شب، روزی صد بافه گندم می‌بردم تا خرمن‌گاه و برمی‌گشتم. •┈••✾❀🔹❀✾••┈• ادامه دارد.. کانال حماسه جنوب http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🌷شوخی شهید همت با شهید مهدی باکری 🌷 ☀️سالهای دفاع مقدس چای مرهم خستگی جسمی رزمندگان اسلام بود. در میان لشکرها رزمندگان لشکر عاشورا انس و الفت بیشتری با چای داشتند . روزی در محضر آقا مهدی باکری و شهید حاج ابراهیم همت (فرمانده لشکر 27 حضرت محمد رسول الله « ص » ) بودیم که در آن صحبت از کنترل مناطق عملیاتی بود. حاج همت به آقا مهدی گفت : نگهبانان لشکر شما برای نیروهای سایر لشکرها سخت می گیرند و اجازه نمی دهند راحت عبور و مرور کنند مگر ترکی بلد باشند. آقای مهدی در پاسخ گفت : شما یقین دارید که آنها نگهبانان لشکر ما هستند حاج همت گفت : من نه تنها نگهبانان لشکر شما را می شناسم حتی حد خط لشکر عاشورا را هم می شناسم . آقا مهدی با تعجب پرسید چطور چگونه می شناسید؟ حاج همت گفت : شناختن حد و حدود لشکر شما کاری ندارد اصلاً مشکلی نیست هر خطی که از آن دود به هوا بلند شده باشد آن خطر لشکر عاشوراست چون همیشه کتری های چای لشکر شما روی آتش می جوشد. همگی خندیدیم ... کتاب گلخندهای آسمانی، ناصر کاوه راوی:اسفندیار مبتکر سرابی ✅ راز محبوبیت شهید همت 👈 رعایت حقوق دیگران بود👇 🌹 تازه رسیده بود دو کوهه ساعت یک و نیم بعد از نیم شب بود. جلسه داشتیم. دوستش که همراهش بود، گفت: «حاجی هنوز شام نخورده... «قبل از اینکه جلسه شروع بشه اگر غذایی چیزی دارین، بیارین تا حاجی بخوره»... رفتم دو تا بشقاب باقالی پلو با دو قوطی تن ماهی اوردم و گذاشتم جلوی حاجی و دوستش. حاجی همین طور که صحبت می کرد,مشغول خوردن غذا شد. لقمه اول را که می خواست در دهانش بگذارد... پرسید: «بسیجی ها شام چی داشتند؟» گفتم: «از همینا.» گفت: همین غذایی که اوردی جلوی من؟ گفتم: «بله همین غذا.» گفت : «تن ماهی هم داشتند؟ » گفتم: فردا ظهر قراره بهشون تن ماهی بدیم... تااین را گفتم لقمه را زمین گذاشت... و گقت: به من هم فردا ظهر تن ماهی بدید. گفتم: حاجی جان! به خدا قسم فردا به همه تن می دیم... گفت: به خدا قسم، من هم فردا ظهر می خورم... هر چی اصرار کردم، فایده ای نداشت و او آن شب همان باقالی پلو را خورد. ✍ این خاطره‌ رو به گوش مسئولین دولتی برسانید ، تا مدیون شهدا نشوند... ⭕️ کوتاه، مفید و مختصر از زبان شهید همت:هر موقع در مناطق جنگی راه رو گم کردید، نگاه کنید آتش دشمن کدام سمت را می‌کوبد، همان جبهه خودی است... 🔺کلام ماندگار حاج همت : « جهاد، یکی از درهای بهشت است، قشنگ تر، مأنوس تر و با شکوه تر از کلمهٔ شهادت 👈در تاریخ سراغ نداریم... وقتی به کلمهٔ شهید می رسیم، می بینیم که در روز قیامت و زمان بازخواست اعمال انسان ها در محضر ربّ العالمین خداوند چه احترامی به انسانِ مؤمنِ مجاهدِ شهید می گذارد‌ بنا بر روایات رسیده از معصومین {ع} اولین قطرهٔ خونی که از رگ های بدن انسانِ مجاهد در میدان رزم ، بر زمین چکیده می شود، تمامی گناهان او به امر خداوند بخشوده می شوند » 🌷تفاوت ارتشی ها با بسیجی ها🌷 امیر عقیلی سرتیپ دوم ستاد لشگر سی پیاده گردان گرگان یک روز به حاج همت گفت: "من از شما بدجور دلخورم" حاج همت گفت: "بفرمایید چه دلخوری دارید ؟" گفت : "حاجی شما هر وقت از کنار پاسگاه های ارتش رد می شوید یک دست تکان می دهید و با سرعت رد می شوید ولی وقتی از کنار بسیجی های خودتان رد می شوید هنوز یک کیلومتر مانده چراغ میزنی , بوق میزنی, آرام آرام سرعتت را کم می کنی 20 متر مانده به دژبانی بسيجی ها پیاده می شوی لبخند می زنی دوباره دست تکان می دهی بعد سوار می شوی و از کنار دژبانی رد می شوی. همه ما از این تبعیض ما بین ارتشی ها و بسیجی ها دلخوریم .. " 😀حاج همت با لبخند گفت: "اصل ماجرا این است که دژبان های ارتشی چند ماه اموزش تخصصی دیده اند اگر ماشینی از دژبانی رد بشود و به او مشکوک شونداز دور بهش علامت میدن بعد تیر هوایی می زنند آخر کار اگر خواست بدون توجه از دژبانی رد شود به لاستیک ماشین تیر می زنند. ولی این بسیجی ها که تو می گی اگر مشکوک شوند اول رگبار می بندند تازه بعد یادشان میافتد باید ایست بدهند یک خشاب را خالی می کنند بابای صاحب بچه را در میاورند بعد چندتا تیر هوایی شلیک می کنند و آخر که فاتحه طرف خوانده شد ؛ داد می زنند ایست".این را که حاجی گفت ، بمب خنده بود که توی قرارگاه منفجر شد... راوی شهید حاج محمد ابراهیم همت خـــادم الشــღـدا: ▫️بخشی از وصیتنامه شهید همت : « از طرف من به جوانان بگویید: چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته شده است، به پا خیزید واسلام را و خود را دریابید👈 نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود » 📎بخشی از : 🌷عاشقانه‌ی_سردار_خیبر 🌷هر وقت حاجی از منطقه به منزل می‌آمد، بعد از این‌که با من احوالپرسی می‌کرد، با همان لباس‌ خاکی‌ بسیجی به نماز می‌ایستاد... یک‌ روز به قصد شوخی گفتم: تو مگر چ
قدر پیش ما هستی که به محض آمدن نماز می‌خوانی؟! نگاهی کرد و گفت: هر وقت تو را می‌بینم، احساس می‌کنم باید دو رکعت نماز شکر بخوانم.... 🌹چشمهای زیبایی داشت من عاشق چشمهایش بودم موقع ، خدا چشماشو با قابش برداشت و برد برا خودش همیشه خوباشو برا خودش خواست ، که با چشم بسته راهنمای می کرد و ما دخترها از تقوای چشمش حرف می زدیم، کارش به جایی کشید که… از من شنید :توازطریق همین چشم هات شهید می شوی.گفت : چرا؟ گفتم : چون خدا به این چشم ها هم کمال داده و هم جمال. ابراهیم چشم های زیبایی داشت. خودش هم می دانست. شاید به خاطر همین بود هیچ وقت نمی گذاشت آرام بماند. یا سرخ از اشک دعا و توبه بود یا سرخ از روزها جنگیدن و نخوابیدن. می گفتم : من یقین دارم این چشم ها تحفه یی است که به درگاه خدا خواهی داد… همین هم شد. خیلی از همین دختر ها، می آمدند از من می پرسیدند : این برادر همت چکار میکنه که نمی خوره زمین؟ آخرش هم یادم رفت ازش بپرسم... شاید یکی از سوال هایی که آن دنیا ازش بپرسم همین باشد. به نظر خودم این خیلی با ارزش ست که آدم حق عضوی از بدنش را این طوری ادا کند، به چهره های مختلف ابراهیم و بخصوص به محبت هایی که فقط شاید به من نشانش می داد... 🌷به ابراهیم برگشتم و گفتم، ابراهیم، چرا چشمات اینقدر، زیباست🤔 برگشت و گفت👈 آخه، تا حالا با این، چشما گناه نکردم.... راوی: