🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (26):👇
🌿... چادر دسته خیلی درب و داغون بود😍 لبه پائینش کلا پوسیده بود و شبها سرما و سوز میزد توی چادر😊 و نمی توانستیم راحت بخوابیم😥 فریبرز چند باری بامسئول تدارکات گروهان و مسئول تدارکات گردان صحبت کرده بود😔 و آنها هم قول داده بودن که اگه چادر بیاریم میدم بهتون 😃 ولی بالاخره سرمای منطقه کوهستانی در شب باعث اذیت بچه های دسته شده بود😊
🌿...فریبرز با بچه های یه روز از جلوی چادر تدارکات گردان رد می شدند که چشم شان😍 افتاد به یه چادر نو و آکبند که جدیدا بر پا شده بود😊 خداییش برق میزد 😳نگاهی به داخلش انداختند چند تا گونی و پیت حلبی پنیر و یه سری خرت و پرت تدارکات توش بود 😔فریبرز دید کاملا بی استفاده بود و جای پرت هم بر پا شده بود 😃 خلاصه یه فکر شیطانی به ذهن فریبرز و بچه ها خطور کرد😝 و طی عملیاتی سریع و در عرض چند دقیقه چادرها رو با هم تعویض کردند 😊 فریبرز برای اولین بار کمی وجدان درد گرفته بود و از کارش کمی ناراحت بود😇
🌿... ولی دیگه کار از کار گذشته بود😄مسئول تدارکات هم یه راست رفته بود پیش فرمانده گردان گزارش داده بود😳 فرستادند سراغ فریبرز تا توضیح بده😊فرمانده درست همونجایی منتظر بود که چادرو تک زده بودند😍بعد از سلام و احوالپرسی با فرمانده گردان 😔خیلی مختصر جریان رو توضیح داد😜 که ایشون هم با لبخندی که حاکی از روح بزرگش بود به غائله خاتمه داد و به مسئول تدارکات گفت جون بچه ها از پنیر و خیار شکر و.... با ارزشتر است وبا خنده😊آنها را آروم کرد و به فریبرز هم چیزی نگفت😄 ولی از فردا همه تدارکاتی ها به ما چب چب نگاه می کردند👌
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (27):👇
🌿... آتیش توپخانه عراق در منطقه بی سابقه بود😇 و به حدی زیاد شده که در عقبه منطقه😖 همہ اتوبوس🚌ها سرو تہ🔁ڪردند
و داشتند بہ سرعت منطقہ رو ترڪ😎🌚 مےڪردنند ، من و فریبرز هم با یه ماشین بودیم و همین که این صحنه را دیدیم😂 دور زده و پشت سر بقیه خودروها قرارگرفتیم😄
آتیش🔥هر لحظہ سنگین تر مےشد.😖
🌿... راننده اول وقتی دژبانے😎 رسید
در حالے ڪہ جلوی او را گرفتہ بود🚫
و طناب⛓را در دست داشت گفت:🗣
« اخوی ڪجا❓
گفت : « شهید دارم😔» دژبان راه رو باز ڪرد و رو بہ دومـ2⃣ـے گفت:🗣
«شما ڪجا برادر»
او هم بلافاصلہ گفت « مجروح دارم🤕💉»
و دوباره دژبان راھ🛣رو باز ڪرد✅
و سرانجام رو بہ سومـ3⃣ـے ڪہ ما بودیم و فوق العاده هم دست پاچہ ڪرده بودیم گفت:
« شما دیگہ ڪجا😑😐»
و فریبرز ڪہ دیگہ نمےدونست تو اون موقعیت چے بگہ🎩😣 و فقط براے اینڪہ چیزے گفتہ باشہ👈 با عجلہ گفت : مفقود الاثر دارم!😄 واین جمله تاریخی فریبرز برای خودش و دیگران سالها موجب خنده و شادی دیگران شده بود😝😁😳
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (28):👇
🌿... شام دیر شده بود و نیامده بود😇 همراه با فریبرز برای گرفتن شام به عقبه, تدارکات لشگر رفتیم و غذا را گرفتیم و آوردیم😬 موقع برگشتن، دشمن دیوانه وار منطقه رو زیر آتش گرفت.به مقرمان, پایگاه موشکی که رسیدیم بچه ها رو برای گرفتن غذا صدا زدیم...😵چند نفری که ما را می شناختند😘 کنار سنگر خودشون نشسته بودند و کارهای ما را نظاره می کردند😋 همه با قابلمه های خودشان به خط جلوی سنگر تدارکات ایستاده بودند.😋😜دوباره دشمن شروع کرد به خمپاره زدن😬
🌿... فریبرز برای اینکه به بچه ها "روحیه" بدهد 😵رفت بالا👈 پشت تویوتای تدارکات👥 و با صدای بلند فریاد زد:👋 "اگر با کشته شدن من، پایگاه موشکی پا بر جا میماند،✌ و فاو حفظ👌می شود👈 پس ای خمپاره ها مرا دریابید!" 😇در همین لحظه یه خمپاره ۱۲۰ زوزه کشان در کنارمان منفجر شد!😀همگی خوابیدند.😜👱فریبرز هم از پشت ماشین خودش رو به کف جاده پرت کرد😇وگرد وخاکی شد ....😄بلند شد و خودش رو تکاند و گفت: 👈 «آهای صدامِ 😈الاغِ زبون نفهم! شوخی هم سرت نمیشه؟😬 شوخی کردم بی پدر مادر!»😇😣وهمه زدند زیر خنده. 😄😛
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (29):👇
🌿... بر اثر ترکش خمپاره آبگرمکن مقرشون ترکش خورده بود و سوراخ شده بود و فریبرز و بچه های دیگر نمی تونستند توی سرما حمام برند😇 و باید برای حمام میومدند عقب😣 ولی محور طوری بود که نمی تونستند اونجا رو زیاد ترک کنند😣 مسئول پشتیبانی هم باهاش لج کرده بود و آبگرمکن بهش نمی داد فریبرز هم بد بو گرفته بود گفت حال مسئول پشتیبانی را می گیرم...😊 حالا ببینید😜
🌿...وقتی فرمانده لشکر برای سرکشی اومد... فریبرز گفت حالا وقتشه😝 بدو بدو دوید و رفت فرمانده لشگر رو بغل کرد و تند تند بوسش می کرد😊 و از بغلش جدا نمی شد😣 فرمانده لشکر گفت بابا بسته دیگه خیلی هم خوش بویی چسبیدی به ما!؟😉 فریبرز هم بدون معطلی گفت حاج آقا حمام نداریم چیکار کنیم؟😜فرمانده لشگر مسئول پشتیبانی را صدا زد و دستور داد سریع مشکل ایشون رو رفع کنید😁 مسئول پشتیبانی هم مجبور شد حلش کنه.😉 بعد از چند روز فریبرز چندتا شاخه گل گرفته بود وبرای مسئول پشتیبانی آورده بود تا از دلش بیرون کند👌
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (30):👇
🌿... عملیات را با همه مشکلاتش پشت سر گذاشته بودیم و هنوز گرد غمبار فراق دوستان سفر کرده را در سر داشتیم😥 که سفر مشهد را برای زیارت امام رضا(ع) و تجدید روحیه مهیا کردند👌در راه برگشت، برای شادابی دوستان و همسفران فریبرز دست به کار ریش مصنوعی خود که همیشه همراهش بود شد😵 در مکانی بین راه ایستادیم تا استراحتی کنیم. فریبرز😄 از فرصت استفاده کرده و در اتاقک کوچکی ریش مصنوعی را بر چهره اش چسباند😊 و شال سبزی بر کمر و دستاری بر سر از اتاقک خارج شد😖
🌿...در همان لحظه چشم نگهبان پارک که به فریبرز افتاد😀 ناباورانه دستها را به سینه چسباند و با بغضی در گلو و چشمی اشکبار رو به فریبرز کرد و گفت👈"یا صاحب الزمان"😇 نگهبان در حالی که دست و پای خود را گم کرده بودم، پرسید آقا👈 از کجا تشریف آوردید😄 فریبرز بیخبر از برداشت او گفت😍 "از بالا آمدم."😍 نگهبان این بار دستها🙏 را برسر گذاشت و صلوات پشت صلوات می فرستاد😄
🌿... تازه متوجه برداشت او شده بودیم😵 بچههای گردان کم کم دور ما حلقه زده و خنده کنان نگاه مان میکردند... خواستیم فریبرز را رها کنیم و برویم که نگهبان گفت👈 کجا آقا! 😍 مگر من میگذارم😟 هرچه میگفتم پدر جان اشتباه گرفتی، زیر بار نمیرفت تا اینکه فریبرز لبه ریش مصنوعی را در جلو دیدگان دوستانی که قرار بود غافلگیرشان کنیم پایین زد و گفت: "پدرم ببین اشتباه گرفتی!😥نگهبان بنده خدا برای لحظاتی با دهان باز فقط نگاه می کرد و مات و مبهوت اشتباه خود و بازیگوشی ما مانده بود😖 و فریبرز هم با قهقهه بچهها😄رفتند که سوار اتوبوس شوند😵
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.ir
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (31):👇
🌿...عصر بود، خورشید چهره ی زرد خود را در افق مغرب پوشاند و نارنجی شد، روز اول استقرار ما در پادگان به پایان رسیده بود که معاون فرمانده آمد و گفت:👈 بچه ها شما آموزش دیده اید؟ همه با صدای رسا گفتند: بله ....! اما فقط فریبرز بود که چند روزی در پادگان آموزش دیده بود. آن هم فقط کار با اسلحه و یک سری مطالب تئوری و....را بلد بود
🌿...جناب معاون کله ی خود را خاراند و گفت: خوبه خوبه! به نوبت بروید و از اسلحه خانه، اسلحه خود را تحویل بگیرید. یادتان باشد که اسلحه ناموس ما نظامی ها است مواظب باشید کسی به ناموس تان بد نگاه نکند! به ترتیب و مثل بچه مدرسه ای ها در صف ایستادیم و هر کدام یک ژ-۳ با مقداری فشنگ تحویل گرفتیم. وارد آسایشگاه پادگان شدیم که تعدادی اتاق داشت... بسیاری از بچه ها اسلحه ندیده بودند و با ترس و احتیاط با اسلحه شان ور می رفتند.😁
🌿...یکی از بچه ها گفت👈 فریبرز تو که آموزش دیدی باید به ما هم یاد بدهى، ما هیچی از این تفنگ ها سر در نمیآورم. فریبرز سرش را خاراند و گفت: باشه بچه ها از فردا آموزش نظامی شروع میشه البته پنهانی! زشته بقیه بفهمند ما هیچی بلد نیستیم! ما حال و حوصله آموزش نظامی نداشتیم. و فریبرز خیلی بی خیال داشت با اسلحه ور می رفت. این را می دانست که باید سر اسلحه را بالا بگیر و تست کند. آنقدر ذوق زده بود که همان داخل سوله سر اسلحه را بالا گرفت و با یک ژستی جلوی بچه ها ماشه را چکاند...که!؟
🌿... ناگهان صدای مهیب شلیک در گوشم پیچید و لگد اسلحه فریبرز را به عقب پرتاب کرد و او به کناری افتاد. مهتابی مستطیلی بالای سرمان کنده شد و با گچ و خاک آمد پائین وخورد تو سرمان...😍 فریبرز تازه فهمید که فشنگ داخل اسلحه را بیرون نیاورده است... پیش خودمان گفتیم: به به چه کسی می خواهد به ما آموزش بدهد!؟😄
🌿... بچه ها همه ترسیده بودند و می گفتند: چه کار می کنی؟ نکشی ما را؟! فریبرز با آرامش و خونسردی گفت: ای بابا یادم رفته فشنگ را در بیاورم. طوری نشده که حالا!! بعد از مدتی صدای دو، سه تا شلیک دیگه از داخل اتاق ها شنیده شد. فرمانده با داد و بیداد و دلهره و ترس وارد آسایشگاه شدند و به بقیه نیروها گفتتند: بگیرید... جمع کنید این تفنگ ها را از این ها! زود جمع کنید اسلحه ها را.😇
🌿... فردا فرمانده همه ما تازه واردها را جمع کرد و گفت: از امروز باید آموزش ببینید. خدا رحم کرد که کسی دیروز تیر نخورد، شما که کار با اسلحه را هنوز بلد نیستید چرا میگید آموزش دیدیم!؟ یک آموزشی بدهم بهتان که حظّ کنید! حدود ۱۰ روز دمار از روزگار ما درآوردند، انواع آموزش هایی که بلد بودند روی ما امتحان کردند. در آسایشگاه با در و پنجره بسته گاز اشک آور می زدند و تا ما خودمان را بیرون می انداختیم تمام چشم ها و گلوهایمان می سوخت و جرأت اعتراض هم نداشتیم.همه مقصر را فریبرز می دانستند و شبهابرای تلافی برابش جنشن پتومیگرفتند ... تقصیر خودمان بود ناشی گری اول، کار دستمان داده بود.
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (22):👇
🌿... روزهای اولی که خرمشهر آزاد شده👌 بود، توی کوچه پس کوچه های شهر با فریبرز برای خودمان می گشتیم.😳 روی دیوار خانه ای، عراقی ها نوشته بودند:«عاش الصدام»😒
یکدفعه فریبرز گفت😁 اِاِاِ،پس👈 شغل این مرتیکه صدام آش فروشه!😱 بهش گفتم ای بابا😍 «آبرومون رو بردی بیسواد!...👇
عاشَ!👈 یعنی زنده باد.»😂😂😂
🌿...جزو اسرای عراقی یک منافق داشتیم، این را از تسلط او به زبان فارسی دانستیم😎 وقتی آنها را می آوردیم پشت خط، خودش را انداخت داخل رودخانه سر راه که فرار كند😇فریبرز تا وسط رودخانه او را زیر نظر داشت. از آنجایی که اسیر منافق👈 شنا بلد نبود کم کم زیر آب می رفت😁 در لحظات آخر که برای کمک🙏 خواستن دست تکان داد،👋فریبرز هم دستی برایش تکان داد و گفت: 👈ادامه بده، موفق باشی!😜
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
دعوتید به کانال شهدا👇
https://t.me/nasserkaveh44
Www.naserkaveh.ir
#خاطرات_طنز_جبهه
#ماجراهای_آقا_فریبرز(28)
🌷سال ٦٣ در منطقه ی عملیاتی «چنگوله» مستقر بودیم. مثل شب های دیگر، مراسم دعا و نیایش توی سنگر به پا بود، ولی آن شب از صدقه سر حضور امام جمعه، فرماندار و بخشدار رامسر رونق دیگری داشت. سوز دل مداح در تاریکی سنگر، حال خوبی بهم داده بود. در خلوت معنوی ای که برای خودم دست و پا کرده بودم، یکهو فریبرز از کنارم سنگرم رد شد و چیزی روی زانویم گذاشت، بعد هم رفت سرجایش نشست. تاریکی داخل سنگر نگذاشت بفهمم آن شیء را لمس کردم. پاکت نامه!!
🌷پای نامه که به میان آمد، دیگر آن حال معنوی چند دقیقه پیش را نداشتیم و حس معنوی مثل سرعت باد از دل و جانم دور شد. دل توی دلم نبود. دوست داشتم زودتر مراسم دعا تمام شود و سر دربيارم کی برای من نامه نوشته و موضوع نامه چی است؟ باز کردن نامه بین بچه های سنگر، آن هم در مراسم دعا، صورت خوشی نداشت. بالاخره دعا تمام شد. فانوس های توی سنگر روشن شد و بچه ها یکی یکی اشک هاشان را پاک کردند.
🌷بیرون سنگر، جای دنجی برای باز كردن نامه پیدا کردم. رفتم آنجا و در نامه را باز کردم. معلوم بود کاغذ نامه، از وسط دفتری جدا شده است. فرستنده ی نامه هم همسرم بود. همه ی نامه فقط همین یک خط بود: "سلام ....! بچه ها همه حالشان خوب است." کل سفیدی کاغذ بعد از این یک جمله هم، این چند کلمه بود: "جواب نامه، فوری، فوری...."
🌷از این همه خست همسرم در نوشتن نامه و آن همه پافشاری برای جواب دادن نامه تعجب کردم. سابقه نداشت. آنها عادتم را می دانستند؛ یک ماه نگذشته، تلفن می کردم و خبر سلامتی شان را جویا می شدم. عادت به نامه نوشتن نداشتم، ولی حالا مجبور بودم جواب نامه شان را بدهم. هزار فکر و خیال به سراغم آمد. نکند برای بچه ها یا همسرم اتفاقی افتاده باشد؟ نکند از اقوام نزدیک، کسی چیزی شده باشد و آنها نخواستند تلفنی خبرش را به من بدهند، ولی نه، اگر این طور بود، اخر، نامه نوشتن دردی را دوا نمی کرد.
🌷از کار همسرم متعجب بودم که صدای خنده ی فریبرز، توجه مرا به خودش جلب کرد. دور و برم را پاییدم. بیشتر که دقت کردم، دیدم «فریبرز» سرش را از سوراخ سنگر دیده بانی آوردند بیرون و دزدکی دارند می خندند. صادق مکتبی هم یک کم آن طرف تر کنارشان بود. تازه از ماجرا سر درآوردم، اما پیش خودم گفتم زود قضاوت نکنم، شاید خنده شان برای چیز دیگری باشد، پس آن همه مهر پشت پاکت نامه برای چی بود؟
🌷یک بار دیگر پشت پاکت نامه را با دقت دیدم. خوب که نگاه کردم، دیدم همه آن چند تا مهری که پشت پاکت نامه خورده، نقش سیب زمینی برش داده شده ای هست که محکم به کاربن کوبیده شده. دیگر جای شک و تردیدی باقی نماند. کار بابایی و معافی بود. حسابی از ضد حالی که خوردم، حالم گرفته شد. باید یک جورهایی حالشان را می گرفتم. با اسلحه ی کلاشم به طرف سنگر دیده بانی شان نشانه رفتم....
🌷هر دویشان از ترس، سرشان را از سوراخ سنگر دزدیدند تا یک وقت شیطنت ام گل نکند و تیری طرف شان شلیک نکنم. برای این که فکر نکنند. تهدیدم الکی است، دو سه تا تیر به طرف شان شلیک کردم تا این جوری هم درس بزرگی بهشان داده باشم و هم عقده ی دلم را سرشان خالی کرده باشم....!!
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصرکاوه
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (30):👇
🌿... عملیات را با همه مشکلاتش پشت سر گذاشته بودیم و هنوز گرد غمبار فراق دوستان سفر کرده را در سر داشتیم😥 که سفر مشهد را برای زیارت امام رضا(ع) و تجدید روحیه مهیا کردند👌در راه برگشت، برای شادابی دوستان و همسفران فریبرز دست به کار ریش مصنوعی خود که همیشه همراهش بود شد😵 در مکانی بین راه ایستادیم تا استراحتی کنیم. فریبرز😄 از فرصت استفاده کرده و در اتاقک کوچکی ریش مصنوعی را بر چهره اش چسباند😊 و شال سبزی بر کمر و دستاری بر سر از اتاقک خارج شد😖
🌿...در همان لحظه چشم نگهبان پارک که به فریبرز افتاد😀 ناباورانه دستها را به سینه چسباند و با بغضی در گلو و چشمی اشکبار رو به فریبرز کرد و گفت👈"یا صاحب الزمان"😇 نگهبان در حالی که دست و پای خود را گم کرده بودم، پرسید آقا👈 از کجا تشریف آوردید😄 فریبرز بیخبر از برداشت او گفت😍 "از بالا آمدم."😍 نگهبان این بار دستها🙏 را برسر گذاشت و صلوات پشت صلوات می فرستاد😄
🌿... تازه متوجه برداشت او شده بودیم😵 بچههای گردان کم کم دور ما حلقه زده و خنده کنان نگاه مان میکردند... خواستیم فریبرز را رها کنیم و برویم که نگهبان گفت👈 کجا آقا! 😍 مگر من میگذارم😟 هرچه میگفتم پدر جان اشتباه گرفتی، زیر بار نمیرفت تا اینکه فریبرز لبه ریش مصنوعی را در جلو دیدگان دوستانی که قرار بود غافلگیرشان کنیم پایین زد و گفت: "پدرم ببین اشتباه گرفتی!😥نگهبان بنده خدا برای لحظاتی با دهان باز فقط نگاه می کرد و مات و مبهوت اشتباه خود و بازیگوشی ما مانده بود😖 و فریبرز هم با قهقهه بچهها😄رفتند که سوار اتوبوس شوند😵
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
🌹طنز جبهه!
💥داستانهای آقا فریبرز (15):👇
🌿... دفعه سوم که می خواستم اعزام شوم به پدرهم گفتم خوب شما گه اینقدر نگران من هستید این دفعه شما هم با من اعزام شوید😇 و هم با بچه ها آشنا شوید و هم به جبهه آمدید و ثواب 👈انجام تکلیف👈 عملیات 👈 شربت شهادت و.... 😀بابام یه فکری کرد و گفت بد پیشنهادی نیست😄 هم فال است و هم تماشا
😊به هر طریقی که بود پدرم را به عنوان راننده با خودم آوردم جبهه😵
🌿... روز اول ورودمان من رفتم گردانمان و پدر هم رفتند کارگزینی تا کارهایش را درست کند که برود ترابری لشگر... 😍موقع نماز ظهر و عصر پدرم را در حسینیه دیدم و گفت امشب هم در حسینیه هستیم و فردا میروم تدارکات لشگر به عنوان راننده مشغول به کارشوم😊 گذشت تا شب که بعداز نماز عشاء👌 ازش خداحافظی کردم و آمدم گردان و پدرم هم برای خوابیدن در حسینیه ماند✌
🌿...نیمه های شب چشمتان روز بد نبیند😖 برنامه رزم شبانه برای نیروهای تازه وارد در حسینیه ترتیب دادند 😀 بشکه های فوگاز و مین های ضد تانک را مقابل حسینیه ابتدا منفجر کردند😂 و سپس با اسلحه شروع به شلیک کردند و گازهای اشک آور را انداختند توی حسینیه😵 آنقدر حجم آتیش زیاد بود که همه پادگان از خواب بیدار شده بودند😀 من هم برای اینکه از پدرم خبر بگیرم آمدم درب حسینیه...😊
🌿... خنده بازاری بود😄اکثرا نیروهای😠 خدماتی و پشتیبانی با زیرپوش رکابی و زیر شلواری😇 با ترس و وحشت داشتند به سوی درب حسینیه فرار میکردند😬 پدرم را دیدم با زیرپوش و زیر شلواری چهار خونه آبی رنگش در حال فرار به به بیرون حسینیه بود😜 تا چشمش به من افتاد😀 همه چیز یادش رفت و شروع کرد به دنبال کردن من در پادگان...😠 با سنگهایی که به طرفم پرت میکرد و فحش های با کلاسی که بهم می داد با فریاد می گفت😊 مگر دستم بهت نرسه فریبرز... 😀میدونم باهات چیکار کنم....😥 بنده خدا خیال میکرد خشم شبانه( رزم شب) را من هماهنگ کرده ام و میخواستم ازش انتقام بگیرم😵 جایتان خالی تا چند روز مقابلش آفتابی نشدم 😎 تا پدرم متوجه شد که رزم شبانه یه کار دائمی و همیشگی برای آموزش نیروها بوده😄 و کار من نبوده است😃😍
🌿... فریبرز يک تيم روحيه درست كرده بود😍 با عمو حسن و يك روحاني و چند نفر ديگر گردان به گردان مي رفتند😀قرآن مي خواندند😊حديث مي گفتند 😜 گوسفند نذری قرباني مي كردند😚 و موقع عملیات بچه ها را از زير قرآن رد مي كردند😠 عمو حسن هم توي يك كاسه ي بزرگ حنا درست مي كرد و فریبرز سر و دست بچه ها را حنا مي گذاشت😜
🌿... یه شب آقا فریبرز هوس کمپوت کرده بود😇 از پنجره شکسته آشپزخانه تبلیغات لشکر رفت تو سراغ یخچال😵 یه دفعه صدای جیغی حواس اونو جلب کرد😊 با ترس و لرز رفته بود سراغ پریز برق😇 چراغ را که روشن کرد 👈 درجا خشکش زد😍 عمو حسن داشت تو دیگ حموم می کرد😀 همون دیگی که توش برای بچه ها دوغ درست می کرد! 😃
🌿...فریبرز تازه از مرخصی اومده بود، همین که چشمش به من افتاد😎 با ایماء و اشاره گفت: برم جلو. دستمو باز کرد و یه مشت پر پسته و شکلات ریخت توش😚 بعدشم سرشو نزدیک گوشم آورد و به طوری که کسی نشنوه، گفت👈 یه طوری بخور که کسی نفهمه 😵منم با حفظ تریپ اطلاعاتی، چپ و راستمو ورانداز کردم و یواشکی رفتم به سمت آسایشگاه 😜 تمام فکر و ذهنم این بود که لو نرم. وارد آسایشگاه که شدم، یک دفعه دیدم هر کسی یه گوشه ای داره چیزی می خوره😄 به همه همین رو گفته بود!😊
#کتاب_گلخندهای_آسمانی #ناصر_کاوه
... در یادمان شهدای هویزه یکی از بچه های باسابقه اصرار کرد بریم سر قبر "شهید علی حاتمی"... پرسیدیم چرا بین این همه شهید به اونجا اصرار داری. گفت بیاین کارتون نباشه... رفتیم سر مزار شهید و مشغول فاتحه بودیم, دیدیم چند تا خواهر هم پشتمون سرپا وایسادن و منتظرن بیان همونجا و چون ما اونجا بودیم خجالت می کشیدن جلو بیان... برام جای تعجب بود خوب بقیه شهیدا اطرافشون خالین برن برا اونا فاتحه بخونن, که این رفیقمون گفت آخه این "شهید مسئول کمیته ازدواجه" هر کی با نیت خالص بیاد سر خاکش سریع ازدواج می کنه (پس بگو چرا خواهرا صف وایساده بودن) ما هم از قصد هی کشش می دادیم و از روی مزار بلند نمی شدیم. یهو راوی اومد بلند جلومون با صدای بلند وخنده گفت: "آقایون این شهید شوهر میدهها ... زن نمیده به کسی..." یهو همه اطرافیان و اون خواهرای پشت سری خندیدند و ما هم آروم آروم تو افق محو شدیم...
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصر_کاوه
4_5861960249652549683.wav
حجم:
18.4M
# طنز_جبهه(1)
#کتاب_گلخندهای_آسمانی
#ناصرکاوه
#پادکست
#هوش_مصنوعی
سلام: این پادکست که با هوش مصنوعی تهیه شده و به طور رایگان تقدیم حضورتان میگردد، لطفا ضمن گوش کردن آنرا در شبکه های اجتماعی #نشر دهید، تا شما هم در ثواب این #کار_خیر و #جهاد_تبیین ، #شریک باشید
#لهجه ، #گویش و صحبت های مجریان که با هوش مصنوعی ساخته شده، در مواردی متفاوت و دور از ذهن است، که پیشاپیش، عذرخواهی می کنیم.
به ما در #کانال_مکتب_شهدا، بپویندید
#التماس_دعا