eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
920 دنبال‌کننده
21.9هزار عکس
16.7هزار ویدیو
541 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
(۷۳) ☀️خبرها از گذشته تا به امروز شاهد بسیاری از هنجارشکنی‌ها و تخلفات مختلف در جوامع مختلف بوده‌اند. اما وقوع این نوع رفتارها در بستر ارتباطات و فضای مجازی به یک ابعاد جدید و نگران‌کننده‌تری رسیده است. این‌بار، کارمندان و عوامل سایت خدماتی ازکی، با اقداماتی بی‌احترامی‌آمیز و غیرقانونی، اقدام به کشف حجاب کرده و تصویر خود را به صورت علنی منتشر کردند. این رفتار نه‌تنها با آرامش و حریم شخص مورد نظر برخورد کرد، بلکه با ارزش‌های دینی و قوانین جامعه نیز مغایرت داشت...  ☀️به نظر می‌رسد این افراد با دریافت تبلیغات و حمایت‌های مالی از سوی مراکز مختلف، به جرئت و طمع به انجام این اقدامات نادرست و بی‌احترامی پرداخته‌اند. این تبلیغات غیر مستقیم که به نظر ظاهراً برخوردار از شهرت هستند، یک تضاد آشکار با عملکرد منفعل آن‌ها در حفظ ارزش‌ها و قوانین اجتماعی را به وضوح نشان می‌دهد... 👈امر منافقانه‌ی این کارمندان و عوامل سایت خدماتی نه‌تنها به اعتقادات افراد آسیب می‌زند، بلکه اینگونه رفتارها می‌تواند به عنوان یک نمونه نقض حقوق انسانی نیز شناخته شود. آزادی شخصیت و حرمت افراد باید به عنوان یک اصل اساسی و غیرقابل تجاوز تلقی شود که هرگونه تعرض به آن محکوم به نقض حقوق اساسی انسانی است... ☀️در این موقعیت، مسئولان و نهادهای حاکمیتی نیز باید با انجام اقدامات قاطع و متناسب، این نوع هنجارشکنی‌ها را جلوگیری کنند. برخورد محکم با کسانی که از این رفتارها بهره‌مند هستند و ایجاد مکانیسم‌های کنترل و نظارت بر فضای مجازی می‌تواند برای جلوگیری از تکرار اینگونه وقایع بسیار موثر باشد. ☀️همچنین، افشای و پرهیز از مصادیق منافقانه در مدیا و رسانه‌ها نیز می‌تواند آگاهی عمومی را درباره‌ی این رفتارهای غیراخلاقی و ضرورت مقابله با آن‌ها، تقویت کند. در پایان، مهم است تا جامعه به طور کلی از اهمیت حفظ ارزش‌ها و احترام به حقوق دیگران آگاه شود و همگان متوجه شوند که احترام به حقوق افراد، ارزش‌های انسانی و اخلاقی، اساسی‌ترین پیش‌شرط برای بنیان‌گذاری جامعه‌های سالم و پویا است. تنها با هم‌دلی و هم‌راهی در جهت رعایت این اصول، می‌توانیم ساختارها و نهادهای حاکمیتی را قوی‌تر کنیم و از تکرار این دست اتفاقات در آینده جلوگیری کنیم.
🌷بمناسبت فرارسیدن ۱۱ محرم روز تجلیل از اسرا و مفقودان👇 ☀️"سمیر قنطار" در حالی که تنها 16 سال داشت به‌ همراه سه تن از,جبهه خلق برای آزادی فلسطین به شمال اراضی اشغالی نفوذ کردند و به محل اقامت "دانی هاران" بزرگترین دانشمند اتمی رژیم صهیونیستی در شهر "نهاریا" یورش بردند و جهت انجام عملیات تبادل اسرا با زندانیان فلسطینی او را اسیر کردند. در همین زمان با نیروهای پلیس مواجه و با آنان درگیر شدند که در جریان این درگیری یکی از نیروهای پلیس رژیم صهیونیستی کشته شد. در این درگیری دو تن از همراهان قنطار شهید می شوند, ولی خود وی و "احمد أبرص" دستگیر شدند... سمیر در دادگاهی صوری به پنج بار حبس ابد و نیز 47 سال حبس محکوم شد... آزاده معروف لبنانی است که بعد از سپری کردن حدود سه دهه اسارت که در جریان تبادل اسرای لبنانی با اسرائیل در آزاد شده بود، در حمله جنگنده‌های صهیونیستی به شهر جرمانا در حومه جنوبی دمشق به شهادت رسید... کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه ☀️....می‌گفتند, باید به خمینی توهین کنی. اما تو مظلومانه ناله می‌کردی و آن کابل‌ها که حالا دیگر مَرکب لخته‌های خون شده بود، محکم‌تر از قبل برپیکرت فرود می‌آمد. صدای خِرِش‌خِرِشِ شیشه‌ها، شکسته شدن استخوان‌ها و ناله‌های ضعیفت... بعد اتو را داغ می‌کردند و به پوستت می‌چسباندند و تو در جواب آن‌ها نفس‌هایت را با ناله بیرون می‌دادی: "یا زهرا... یا حسین"... بدنت می‌سوخت و تاول می‌زد. با کابل بر تاول‌هایت می‌کوبیدند و تاول‌ها پاره می‌شدند... سپس بر روی بدن پاره‌ پاره و پر از زخم و سوختگی‌ات، آب و نمک ریختند... عدنان بعثی که از مقاومت تو به ستوه آمده بود، فریاد زد: تمامت می‌کنم!. آنگاه پیکر تو را به داخل حمام کشیدند. قالب صابونی را در دهانت گذاشتند و با پوتین‌هایشان آن را در حلقت فرو کردند.  از حمام بیرون آوردنت و روی زمین خاکی اردوگاه انداختنت. ضربان قلبت به حدی کند و ضعیف شده بود که شهادتت قطعی بود. صدایی که از گلویت بیرون می‌آمد، صدای نفس کشیدن نبود. صدای خُرخُر کردن بود. یک استخوان سالم در بدنت نمانده بود. هرطور دست و پایت را تکان می‌دادند به همان شکل باقی می‌ماند. آخرین خُرخُر را که از گلو بیرون دادی، گفتند: «ماتَ»؛ یعنی تمام کرد. یعنی شهید شدی!... بعد پیکر بی‌جانت را روی سیم خاردارها انداختند و از آن عکس گرفتند تا بگویند تو در حال فرار بوده‌ای و آن‌ها مجبور شده‌اند تو را بزنند!... کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه برشی از زندگی آزاده شهید, محمد رضائی ☀️در روزی که قرار بود مجلس چهارم شورای اسلامی افتتاح شود, حجت‌ الاسلام مرحوم سید علی اکبر ابوترابی روحانی آزاده, نیز نماینده مردم در همین مجلس بود، در راه برای رسیدن به مراسم افتتاحیه، برای لحظه‌ای جلو ورودی مجلس توقف می‌کند و خطاب به دوست همراهش می‌گوید: این در را ببین، اگر ما به وظیفه خود در قبال رأی مردم عمل نکنیم؛ این در برای ما دروازه جهنم خواهد شد... او همچنین در سال‌هایی که نماینده مجلس بود، گاهی عبایش را کنار پیاده روی ساختمان مجلس پهن می‌کرد و همان جا به درخواست مراجعین رسیدگی می‌کرد و در پاسخ به اعتراض‌هایی که می‌گفتند، این کار صورت خوبی ندارد، می‌فرمود: مسؤولان باید در کوچه و خیابان‌ها راه بیفتند و به وظایف شان عمل کنند...ای کاش ابوترابی نرفته بود, راز ماندگاری ابوترابی تنها به دلیل استقامت های ویژه اش در دوران اسارتش نیست. اخلاقی که او در برخورد با دشمنان و مخالفینش، ایرانی, عراقی, صلیبی و … داشت باعث شد نامش در ذهن آنها نیز ماندگار شود. بیان نام او شاید برای برخی از آنها تداعی کننده نام " امام خمینی" باشد. کتاب زندگی به سبک شهدا, ناصر کاوه ☀️...او اولین کسی بود که رفت و آخرین نفری بود که برگشت.... اسیر که شد پسرش علی۴ ماهه بود و دندان نداشت و به هنگام آزادیش علی پسرش دانشجوی دندانپزشکی بود... برنامه ریزی کرده بود و هرروز یکی از خاطرات گذشته خود را مرور می کردم... سالها در سلول های انفرادی بوده و با کسی ارتباط نداشت، قرآن را کامل حفظ کرده بود، زبان انگلیسی می دانست و برای ۲۶ سال نماز قضا خوانده بود... حسین می گفت: ده سالی که تو انفرادی بودم سالها با یک "مارمولک" هم صحبت می شدم.... بهترین عیدی که این ۱۸ سال اسارت گرفتم، یک نصفه لیوان آب یخ بود !... عید سال ۷۴ بود، سرباز عراقی نگهبان یک لیوان آب یخ می خورد می خواست باقی مانده آن را دور بریزد، نگاهش به من افتاد، دلش سوخت و آن را به من داد، من تا ساعت ها از این مساله خوشحال بودم، این را بگویم که من ۱۲ سال در زندان انفرادی حسرت دیدن یک برگ سبز، یک منظره، حسرت ۵دقیقه آفتاب و روشنایی را داشتم... کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه برشی از زندگی آزاده شهید, سرلشگر خلبان حسین لشگری
😎بمناسبت فرارسیدن ۱۱ محرم روز تجلیل از اسرا و مفقودان👇 ☀️کاظم عبدالامیر شکنجه گری که به شهادت رسید!؟ کاظم بدترین رفتار را با ما اسرا داشت. گاهی آقای ابوترابی را چنان کتک می‌زد که ایشان تا مرز شهادت می‌رفت. آرزوی ما این بود که کاظم مرخصی برود. یک هفته رفت مرخصی، ولی دو روز زودتر به اردوگاه برگشت و دیگر یک آدم دیگر شده بود. دیدیم کنار روشویی چند دقیقه با آقای ابوترابی صحبت می‌کرد. از ایشان پرسیدیم کاظم چه می‌گفت؟... ایشان گفتند کاظم می‌گفت سر صبحانه با مادرم نشسته بودم که پرسید تو در اردوگاه اسرا آنها را شکنجه می‌کنی؟... کاظم تعجب می‌کند. دوباره مادرش می‌پرسد آیا سیدی در بین اسرا هست که تو او را شکنجه کرده باشی؟... دیشب حضرت زینب (س) را در خواب دیدم که می‌گفت چرا فرزندت اسیری از قافله اسرای ما را آزار و اذیت می‌کند؟... مادرش می‌گوید شیرم حلالت نیست اگر آنها را اذیت کنی. کاظم متحول و از این رو به آن رو شد... جنگ تمام شد و پس از سقوط صدام، کاظم به ایران آمد و از تک‌تک ۹۰ نفر اسیران حلالیت طلبید. به مشهد رفت و سر خاک آقای ابوترابی از ایشان هم درخواست حلالیت کرد. در جنگ سوریه، کاظم به عنوان مدافع حرم به سوریه رفت و در حرم حضرت زینب (س) با تیر مستقیم دشمن به شهادت رسید... کتاب شهدا و اهل بیت, ناصر کاوه راوی: برادر آزاده, حاج سعید اوحدی ☀️افسری بعثی در مقر سپاه چهارم عراق، بعد از تحقیرهای فراوان، سنم را پرسید و من جواب دادم ۱۵ سالمه؛ بعد ادامه داد: بگو ببینم مجوس!؟... خمینی سرباز کم آورده که سن سربازی را از ۱۸ سال به ۱۵ سال پایین آورده؟!... به او گفتم: سن سربازی همان ۱۸ ساله، خمینی فقط سن عشق به شهادت را پایین آورده....کتاب کشکول خاطرات دفاع مقدس, ناصر کاوه روایتی از آزاده سرافراز, سیدناصر حسینی‌ پور ☀️هیجده ساله بودم که نیروهای عراقی من را اسیر کردند. لحظه ای که با دشمن روبرو شدم نوع نگاهش را به یک زن مسلمان ایرانی دیدم. وقتی منطقه محاصره شد در تفتیش کف دستم را دشمن دید که روی آن نوشته شده بود: خانم آباد وظیفه انتقال بچه های پرورشگاه را به منطقه امن برعهده دارد، ناگهان یکی از فرماندهان بعثی به عراق بی سیم زد و گفت: ما یک "زن ژنرال ایرانی" را اسیر کردیم. تفکر دشمن در مورد زنان ایرانی این بود. آنان از زنان ایرانی بیشتر از مردان می ترسیدند... به من گفتند که اگر مقنعه ات را از سرت برنداری به زور برمی داریم. گفته شده هر زن ایرانی در زیر مقنعه اش یک نارنجک حمل می کند. دوباره گفتم من چیزی ندارم و آنان نیز منصرف شدند... کتاب مرواریدهای بی نشان، ناصرکاوه راوی: خواهر آزاده معصومه آباد ☀️مقداری اسلحه, کلت و نارنجک در حرکت متهورانه بچه ها از انبار خارج و مخفی شده بود. جو اختناق شدیدی بر اردوگاه آزادگان حاکم شد و عده ای را به زیر شکنجه بردند. شکنجه گران از بغداد با ابزار و وسایل مختلف شکنجه برای بازجویی آمدند... کلت کجاست؟ نارنجک کجاست؟بگیر و ببندها شروع شد. برق به بدن اسرا وصل کردند ... یکی از اینها که زیر شکنجه رفته بود آزاده شهید خلیل بود. خلیل می بیند که همه شکنجه می شوند. او می گوید خدا صرفا برای رضای تو و نجات اینها همه را من متقبل می شوم. خیلی حرف است شکنجه های فراوانی به وی داده می شود اما این عزیز آزاده شهیدمان چون نظر به وجه الله دارد و به عهدی که با خدا و رهبرش بسته بود, وفادار است می گوید: چه می خواهید کلت مال من است، نارنجک مال من است و رادیو هم مال من است. او را زیر فشار قرار می دهند. ولی او میگوید: هیچ کس با من همکاری نکرده است... سرانجام این آزاده شجاع و با غیرت زیر شدیدترین شکنجه های بعثی ها, غریبانه به شهادت می رسد... از این آزاده والامقام تندیسی در شهر تبریز نصب شده است...کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه خاطره ای از شهید آزاده, خلیل فاتح آقبلاغ
❣شهدای عصر عاشورای تیپ ۳۳ المهدی 🌹🍃 مهر ماه سال ۶۲ شمسی در ایران را می‌توان جزء عاشوراهایی دانست که دارای بیشترین تقارب با عاشورای سال ۶۱ قمری امام حسین علیه السلام در کربلا می باشد.🌹🍃 عصر عاشورای سال ۶۲، ۱۳ نفر از رزمندگان اسلام که اکثر آنها را نیروهای بسیجی تشکیل می‌دادند توسط ضد انقلاب دستگیر و در اوج غربت و مظلومیت در جنگلهای میاندوآب آذربایجان غربی به شهادت رسیدند 🌹🍃غلام رشیدیان تنها شاهد عینی و -راننده اتوبوس - این روز حادثه را این چنین روایت می‌کند: اولین باری بود که در روز تاسوعا نیرو به جبهه می بردم. حزن شدیدی فضای اتوبوس را گرفته بود، تعدادی جوان ونوجوان معصوم. شاید اولین سالی بود که بچه‌ها شب عاشورا را در اتوبوس می گذراندند. هر کس برای خودش خلوتی داشت. بعضیها زیر لب روضه می خواندند، بعضی در فکر و برخی دیگر چیزی می‌نوشتند. شب فرا رسید کمی خسته شده بودم از آقای نظری که کمک من بود خواستم تا او رانندگی کند و من ساعتی استراحت کنم، زمانی که اتوبوس برای اقامه نماز صبح ایستاد از خواب بیدار شدم. بعد از خواندن نماز صبح من پشت فرمان نشستم. باید کمی عجله می‌کردیم تا ساعت 4 عصر خودمان را به مهاباد برسانیم چون بعد ساعت 4 جاده ناامن می‌شد و تازه تردد ضد انقلاب آغاز می‌شد و تا صبح روز بعد ادامه می یافت و جاده را ناامن می‌کرد. روز عاشورا بود و از گوشه کنار اتوبوس صدای هق هق گریه به گوش می‌رسید. نمی دانم شاید به دلشان افتاده بود که در روز عاشورای امام حسین، به شهدای کربلا می پیوندند. هر از گاهی آقای نظری پارچ آبی را بین بچه‌ها می‌گرداند تا بنوشند اما عاشورا بود. ❣شهدای عصر عاشورای تیپ ۳۳ المهدی ادامه👇 کسی لب به آب نمی زد. حال و هوای اتوبوس قابل توصیف نبود فرصت توقف نداشتیم فقط چند لحظه‌ای را برای اقامه نماز ظهر در سقز ایستادیم. نماز ظهر عاشورایشان دیدنی بود تعدادی نوجوان با آن جثه‌ کوچکشان مشغول راز و نیاز بودند. سریع سوار شدند تا زودتر به مهاباد برسیم، دلهره عجیبی داشتم آقای نظری هم که کنار من نشسته بود حال خوشی نداشت و می‌گفت خیلی دلم شور می‌زند. دلمان مثل سیر و سرکه می جوشید و دلیلش را نمی دانستیم * عصر عاشورا – مهاباد آخرین پیچ جاده را که رد کردیم دیدم یک مینی‎بوس و چند ماشین کنارجاده ایستاده‎اند. فکر کردیم تصادف شده. پا از روی گاز برداشتم و سرعت را کم کردم تا از کنار ماشین‎ها با احتیاط رد شوم، ناگهان یک نفر با لباس کردی، آرپی‌جی بر روی دوش به وسط جاده ‌پرید. مصطفی رهایی دست به اسلحه ‌برد گفت کومله کومله!! ترمز محکمی ‌گرفتم، بچه ها از شیشه اتوبوس دیدن دو نفر دیگر کلاش‌های‌شان را به سمت اتوبوس نشانه بردند، یکی بچها داد زد کمین خوردیم . . . کمین خوردیم . . . * پنچ کیلومتری مهاباد فرمانده کومله‌ها بچه ها را از اتوبوس پیاده می‌کند. پلاک اتوبوس شخصی بود. یک نفر بالا می‌رود و اتوبوس را می‌گردد یک نفر دیگر هم جعبه‌های بغل را باز کرده و وسایل بچه‌ها را بیرون می‌ریزد. کارت بسیجی و سپاهی بچه‌ها پیدا می‌کند. کارت‌ها را به فرمانده خود می‌دهند و او دستور می‌دهد همه را لا به لای درخت‌های اطراف جاده ببرند. فرمانده کومله‎ها دستور قتل مرا می‌دهد به او گفتم یک راننده شخصی هستم زن و بچه دارم، مرا بر‌گردانند… صدای تیراندازی از زیر پل به گوش رسید، آن‎ها مصطفی رهایی را زیر پل به شهادت ‌رسانند و بقیه بچه‌ها را داخل درخت‌ها ‌بردند و دقایقی بعد صدای رگبار کلاش به گوش ‌رسد به من هم گفتند با اتوبوس برگردد . . . در برگشت، تویوتای سپاه که بالای آن دوشیکا نصب بود از روبرو می‌آمد پشت سرش ماشین های سپاه، پر از نیرو در حال حرکت بودن، تویوتا را که دیدم چراغ ‌زدم و ‌ایستاد، سراسیمه پایین ‌پریدم و تند تند ماجرا را تعریف کردم. راننده‌ تویوتا گازش را ‌چسباند که سریع‌تر به صحنه برسد. منم پشت سرش بر‌گشتم. در صحنه جنایت خبری از کومله‌ها نبود فرمانده که کنار راننده تویوتا نشسته به من ‌گفت: این‌ها برای ما کمین گذاشته بودند شما پیش مرگ یک گردان شده‌اید وگرنه تلفات زیادی از ما می‌گرفتند . . . شب یازدهم محرم – کربلای ایران اجساد مطهر شهدای عصر عاشورای جهرم، تیر باران شده و بی سر، لا به لای درخت‌ها بر خاک افتاده، ماه کم فروغ و غمگین می‌تابد. در جهرم شام غریبان ابا عبداله گرفتند و مردم در حسینه و مساجد بعضی هم در گلزار شهدا شمع روشن کرده و بر غربت عاشورائیان گریه می‌کنند… کتاب خاطرات دردناک، ناصرکاوه شهیدان پاسدار🕊🌹 شهیدان بسیجی کم و سن سال نوجوان 🕊🌹 شادی روح همه شهدا صلوات...