eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
1.1هزار دنبال‌کننده
24.7هزار عکس
20.8هزار ویدیو
751 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت اول شروع جنگ شروع حماسه بنام الله پاسدار حرمت رنجها و خون دلهای مهاجرین و مجاهدین فی سبیل الله شهریورماه ۱۳۵۹ بیش از یکسال از انقلاب اسلامی میگذره، جو شهر آبادان از روزهای اول پیروزی انقلاب با حضور کمونیستها و مجاهدین و خلق عرب دائما متشنج و گرفتار بحث و درگیری است و گاه و بیگاه هم دچار بمب گذاری و عملیات تروریستی. از طریق مسجد امام خمینی، آموزش تفنگهای M1 و G3 دیدم و میدان تیر هم رفتم. میدان تیرِ خنده داری بود ۱۰ تا سیبل کنار هم گذاشته بودن و ما هم به فاصله تقریبا ۵۰ متر درازکش کرده بودیم. وقتی نشانه روی میکردیم نمیدونستیم کدام سیبل را هدف گرفتیم. ۳ تا تیر قِلِق را شلیک کردیم، آرنجم زخم شد رفتیم پای سیبل، تابلوی من اصلا گلوله بهش نخورده بود در عوض سیبل بغلی ۵ تا گلوله خورده بود!!! ورزشکارم، کونگ فو توآ تمرین میکنم. هفته ایی ۳ جلسه تمرین دارم. متولد محله کفیشه آبادان، محله ایی متوسط و بسیار شلوغ. خانواده ما هم شلوغ، ۵ پسر ۴ دختر بهمراه پدرو مادر و مادربزرگِ پدری. پدرم مغازه دار است و مادرم خانه دار. هر روز توی محل بحث و جدل برقرار است. چند نفر کمونیست داریم چند نفر هم مسلمان. مسلمانها چند گروه هستن، طرفداران جمهوری اسلامی و طرفداران دکتر پیمان و جبهه ملی ووو . کمونیستها هم چند گروه هستن، اتحادیه کمونیستها و چریکهای فدایی و پیکاری ووو. خیلی اهل مطالعه و کتاب هستم، چندساله که این عادت را پیدا کردم قبلا علاقه به رمان و تاریخ داشتم و حالا سمت مطالعاتم بطرف مطالب سیاسی و عقیدتی چرخیده. اواسط شهریور شایعاتی مبنی بر احتمال جنگ و حمله عراق شنیده میشه. آقای گازری از دوستان خانوادگی که کارمند عالیرتبه شرکت نفت است و محل خدمتش کنسولگری ایران در بصره و بتازگی از عراق اومده تعریف میکنه که عراقیها در مرز شلمچه تانک و توپ مستقر کردن و اوضاع داخلی عراق هم بنحو قابل توجهی برعلیه ایران در حال تحریک است. بمب گذاریها و تیراندازیها در شهرهای آبادان و خرمشهر خیلی زیاد شده، چندبار هم به لوله های نفتی که اطراف آبادان وجود داره حمله شده و آتش زده شدن. ۳۱ شهریور رسید و اخبار سراسری رادیو اعلام کرد که هواپیماهای عراقی به چندین فرودگاه حمله کردن و جنگ شروع شده. اول مهرماه رفتیم دبیرستان، دوم مهرماه هم رفتیم. سرکلاس بودیم که یهو صدای عبور هواپیما و انفجار شدیدی بگوش رسید همزمان سروصدای انفجارهای پی در پی و تیراندازی های شدیدی در سطح شهر پیچید. مدیر دبیرستان پشت بلندگو اعلام کرد بعلت وقوع جنگ مدارس تا اطلاع ثانوی تعطیل است. از مدرسه ریختیم بیرون با عجله خودم را به خونه رساندم و کتاب ودفترم را گوشه ایی پرت کردم و رفتم مغازه بابام. مغازه مون وسط بازار است و طبیعتا خیلی سریع اخبار را می‌شنویم. مردم میگن ساختمون مرکزی آموزش پرورش بمباران شده و عده زیادی کشته شدن. رفتم و محل بمباران را از نزدیک دیدم، خدای من عجب صحنه ی وحشتناکی. تمام ساختمون منهدم و آوار شده و تعداد زیادی کشته شدن. همه چیز بهم ریخته، مردم هاج وواج شدن کسی نمیدونه چکاری باید انجام بده، شیشه های منازل را با نوار چسب بصورت ضربدری چسب میزنند. رادیو آبادان مداوما از جوانان دعوت میکنه به مساجد بروند و برای دفاع از شهر و کشور مسلح شوند. تلویزیون سخنرانی امام خمینی را پخش کرد، ایشون میگه چیزی نیست یه دیوانه سنگی انداخته و فرار کرده!!! با این سن کم و بی تجربگی، باورم نمیشه رهبر کشور معنی جنگ و بمباران را نمیدونه!!! کدام دیوانه، کدام سنگ، آقا بمباران کرده و مردم را کشته، فرار هم نکرده، هنوز داره شهر را گلوله بارون میکنه. خودم را به مسجد فاطمیه کفیشه رساندم. همه بچه های مسجد را میشناسم اونها هم مرا میشناسند، آخه متولد همین محل هستم و در همین محل رشدونمو کردم. بدلیل کوتاهی قد و سن کم بهم اسلحه نمیدهند. کوتاهی قد همیشه دردسر ساز بوده، توی مدرسه هم خیلی اذیت میشدم. همیشه نیمکت اول و زیر چشم معلم بودم. نزدیک مغازه بابام هم یه مسجد هست، مسجدامیرالمومنین، ولی نه من اونها را میشناسم نه اونها مرا. رفتم مسجد امام، جاییکه آموزش اسلحه دیده بودم. اونجا هم فایده ایی نداشت. کسی که مرا آموزش داده بود حضور نداره بقیه هم مرا نمیشناسند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت دوم آوارگی مردم مظلوم غروب شد، شهر در خاموشی مطلق بسر میبره. پنجره ها پوشانده شده و با نور شمع و فانوس شام خوردیم. سروصدای تیراندازی و انفجارها قطع نمیشه. منزل پدربزرگِ مادری ۱ کوچه فاصله داره. ننه ام مکررا بین خونه پدرش و اینجا در حال رفت و آمد است. آقام دائما دلداری میده و هر صدای انفجاری که بگوش میرسه میگه نترسید مال خودمونه. همسایه ها بیل و کلنگ آوردن و توی کوچه زمین را حفر میکنند. سنگر میسازن و با خانواده میرن توی سنگر. بعد از صبحونه رفتم کفیشه، عده ایی از بچه ها توی محوطه مدرسه مِهر در حال کندن زمین و ساختن سنگر هستن. منم بیل بدست گرفتم و چندتاگونی را پر از خاک کردم. چند روز بهمین منوال میگذره و به هر مسجدی برای اعزام به جبهه سر میزنم ولی کسی را نمیشناسم و قبولم نمیکنند. اوضاع شهر روز به روز خرابتر میشه و مردم در حال خروج از شهر هستن، گاراژهای اتوبوسرانی مملو از مردم است. عده ایی هم بدنبال کامیون برای انتقال اثاثیه. بنزین و گازوئیل هم که قحط شده. براساس آمار رسمی در سال ۵۵ جمعیت آبادان ۴۶۳ هزار نفر و دومین شهر پرجمعیت، بزرگترین پالایشگاه نفت و پتروشیمی و بندر و فرودگاه بین المللی و دهها امکانات دیگه که حالا همگی زیر آتش رفتن و در بعضی موارد تبدیل به تهدید شدن. همیشه این امکانات برای ما موجب غرور بود ولی الان یه نوع تهدید جدی است. تخلیه اینهمه جمعیت و امکانات واقعا غیرممکن است و بعد از تخلیه مشکلات بعدی پیش میاد. این جمعیت بسیار زیاد در کجا ساکن بشوند غذا و آب و بهداشت وووو اینها تهدیدات بسیار جدی است و البته فقط مردم آبادان نیستن بلکه خرمشهر و ده ها شهر و صدها روستای دیگه هم باید به این مجموعه اضافه کرد. البته همین جمعیت عظیم است که باعث شده تعداد پرشماری جوان برای دفاع از خرمشهر و آبادان قیام کنند. دهها مسجد در آبادان مشغول آموزش و مسلح کردن جوانان هستن، مسجدالنبی، مسجد رسول اکرم، مسجد موسی بن جعفر، امام حسن عسکری، حضرت ابوالفضل، امیرالمومنین، امام خمینی، فاطمیه وووو و حتی کلیسای ارامنه آبادان هم مملو از مردان و زنانی شده که برای دفاع از شهر آماده شده اند. جمعیت مدافع زیاد ولی اسلحه وجود نداره. تعدادی برنو و M1 و ژ۳ تعداد خیلی کمی هم آرپی جی. اخبار بدی از شلمچه و خرمشهر میرسه. خرمشهر یه شهر بندری بسیار زیبا و دوست داشتنی، خیلی از پنجشنبه ها و جمعه ها با دوستان میرفتیم زیر پل خرمشهر جگر میخوردیم، شلمچه را نمیدونم کجاست اینجوری که بچه ها میگن چند کیلومتر از خرمشهر بطرف بصره، محلی بنام شلمچه است و عراقیها از همینجا بسمت خرمشهر یورش آوردن. با هر زحمتی بود خودم را به خرمشهر رساندم. مردم میگویند مسجدجامع محل تمرکز رزمندگان است. رفتم مسجد جامع. عده ایی از خواهران مشغول فشنگ گذاری در خشابها یا تهیه و تقسیم غذاهایی مثل نان و بیسکوییت برای رزمندگان هستن. چند نفر مرد مسلح هم حضور دارند. مطمئنم اینجا هم کسی بهم اسلحه نمیده. گشتی توی شهر زدم، خیلی خلوت شده، عده ایی از مردم هم در حال خروج بسمت آبادان یا اهواز هستن. برگشتم آبادان و نزدیک ظهر رفتم بازار، بیشتر مغازه ها تعطیل و عبور و مرور مردم هم خیلی خیلی کاهش پیدا کرده. خزعل خنفری، یکی از دوستان و همکلاسهام را دیدم. میگه مسجدامیرالمومنین برای اعزام به جبهه ثبت نام میکنه. باهمدیگه رفتیم و ثبت نام کردیم، مسئول مسجد گفت فردا صبح زود اینجا باشید تا بفرستم تون جبهه. مسجد فاطمیه غوغایی بپاست، حدود ۹۰-۸۰ نفر از بچه های محل را جمع کرده و به جبهه های خرمشهر میفرسته، هم سربازی رفته ها هم بچه هایی که مثل من آموزش اسلحه دیدن. ۱۰-۱۵ تا از دخترهای محله را هم بعنوان امدادگر. خیلی دلم میخواد با بچه های خودمون باشم، دوباره وارد مسجد شدم، حسین شهریاری مسئول مسجد نیستش از مکی یازع تقاضا کردم منو بعنوان رزمنده قبول کنن. پیش خودم حساب کردم چون با امیر و سعید برادرهای مکی رفیقم قبولم میکنن. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت سوم آوارگی مردم مظلوم رضا یازع پسرعموی مکی که قبل از انقلاب تکاور چترباز بوده و در عملیات ظفار هم حضور داشته و بهمین دلیل الان مسئول آموزش نظامی مسجد است با قاطعیت اعلام کرد تو کوچکی و به درد جبهه نمیخوری. صبح روز بعد بطرف مسجد امیرالمومنین حرکت کردم، مسیرم از کفیشه میگذره، ماشالله کفیشه مثل پادگان نظامی شده. رضا یازع خیلی تلاش میکنه دیسپلین نظامی را بین بچه ها برقرار کنه، از جلو نظام به چپ چپ به راست راست... حالا که خوب نگاه میکنم میبینم مسئولین مسجد حق دارن منو قبول نکنن، وقتی اینهمه بچه های سربازی رفته توی کوچه هست جایی برای من نیست. ولی حضرت عباسی من که از عباس کمالی پور و حبیب محسنی و حسن زعلی کوچیکتر نیستم، چطوری اونها را قبول کردن منو قبول نکردن. حسین شهریاری با یه وانت آبی رنگ از راه رسید و با صدای بلند به بچه ها گفت سریع مسلح بشید میریم خرمشهر. محمد قندی با یه نیشخند جواب داد منظورت از مسلح شدن، همین چماق‌هاست؟ بچه ها زدن زیر خنده. حسین با لحنی محزون و ملتمسانه به محمد گفت ؛ جان خودت کمتر شوخی کن کمتر بخند، وضع خرمشهر خیلی خرابه. : وولک یعنی خنده ها و شوخیهای مو باعث این وضعیته؟ یعنی اگه مو نخندم، این چماقها تبدیل به آرپی جی و تیربار میشه؟ اگه مو شوخی نکنم، هلی کوپتر و هواپیما میاد و تانکهای دشمن را نابود میکنن؟ چونکه مو خندیدم صدام به خرمشهر طمع کرد؟ حسین، خودت میدونی این خنده ها از سر بیچارگی و ناچاریه، سکینه هر روز ازم سراغ خرمشهر را میگیره. ؛ سکینه کیه؟ : مادر بچه هام دیگه. ؛ تو که هنوز بچه نداری. : خب بالاخره بچه دار میشم دیگه. زنم هر روز بهم میگه محمد یادته میرفتیم زیر پل خرمشهر جیگر میخوردیم، یادته لب کارون قدم میزدیم، تو را خدا نگذار عراقیها شهرمون را بگیرن، لامصب فکر کرده مو لشکر زرهی دارم. نمیدونه شما یه برنو بهم میدید با ۵ تا فشنگ میگی برو جلوی پیشروی تانکهای صدام را بگیر. حسین، جان هرکسی دوست داری برو به فرماندها بگو برنو حریف تانک نمیشه، آرپی جی بدید. درسته که ما حاضریم برای دفاع از شهر و کشورمون جونمون را هم بدیم ولی لامصبا کمک کنید قبل از اینکه کشته بشیم ۴ تا از تانکهای صدام را هم بزنیم. همینجوری که حرف میزنه اشک توی چشماش جمع میشه. حمزه قیطانی با نوک آرپی جی غنیمتیش میزنه به پهلوی محمد قندی و میگه وولک مگه نمیبینی مو آرپی جی دارم؟ : تو چی میگی با این صورتت، اینهم خدا خواست یه عراقی آرپی جیش را انداخت و فرار کرد تو برش داشتی. اگه راست میگی چندتا موشکش را از مسجد بگیر، نیست ندارن. دلت را صابون زدی دوباره یه عراقی فرار کنه و چهارتا موشک گیرت بیاد. تو حتی وانتت هم بنزین نداره، یادت رفت دیروز دم فرمانداری خرمشهر بنزین تموم کردی مجبور شدیم بشاشیم توی باک ماشینت.... حسین کمالی دست محمد قندی را گرفت و بسمت وانت هلش داد و گفت بیا بریم تانکهای صدام منتظرمون هستن. این همون حسین کمالیه که یکسال پیش سر یه موضوع بچگانه با هم دعوامون شد و نزدیک بود کتک کاری کنیم؟ چقدر عوض شده، چقدر عوض شدیم. نعمت مراد زاده به محمد قندی گفت مگه حسین شهریاری دستش به رئیس جمهور میرسه، او هم با ما میاد خرمشهر، با همین تفنگهای کهنه و بدون فشنگ. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت پنجم اولین شب پاسداری در جبهه ما را به کمیته انقلاب اسلامی آبادان تحویل داد. یه نفر به اسم محمد پورمند ما را برد لب شط توی یه ساختمان که خوابگاه پرستاران بیمارستان شرکت نفت بوده و الان تبدیل به مقری برای تجمع نیروهای مدافع شده. شرکت نفت آبادان یه دانشکده پرستاری داره و تعداد زیادی دانشجوی دختر و پسر از سراسر کشور در این دانشکده مشغول تحصیل. جهت اسکان این دانشجویان ۳ تا ساختمان ۲ طبقه که تعداد زیادی اتاقِ مجهز داره ساخته شده. دانشجویانی که از این دانشکده فارغ التحصیل می‌شوند در سراسر کشور نمونه هستن. فاصله ساختمان با لب شط ۲۰ متر و عرض شط در این نقطه حدود ۳۰۰ متر. یعنی ما در فاصله ۳۰۰ متری عراقیها هستیم. مسئول مقر ابراهیم اسحاقی است، پاسدار کمیته و عرب زبان. ما آبادانیها به رودخانه اروند میگیم شط، چون خیلی بزرگه. چند تا سنگر پشت شمشادها کنده شده. نفرات بنحوی تقسیم شدن که در هر سنگر ۳ نفر با ۱ تفنگ مستقر شدیم. امشب اولین بار در عمرم است که بیرون از خونه و توی سنگر و جبهه نگهبانی میدم. نمیدونم باید چکار کنم اصلا هیچ چیزی نمیدونم. بهمون گفتن دونفر بخوابند ۱ نفر بیدار باشه و ۳ ساعت نگهبانی بده بعد نفر بعدی را بیدار کنه. گفتن ۲ نفر بخوابند ولی نگفتن کجا بخوابیم. سنگری که توش هستیم خیلی کوچک و کم عمقِ، در حالت نشسته فقط کمرمون داخل سنگر و سینه و سر از سنگر بیرون است. تازه اگر پاهامون را دراز کنیم تمام طول سنگر را می‌گیره. البته نمیتونیم بخوابیم، هم هیجان داریم هم ترس. ترس از اینکه هر لحظه یه عراقی بیاد بالای سرمون و سرمون را ببره. به ما گفتن که غواصهای عراقی مکررا از شط عبور میکنند و به مدافعان حمله میکنند. از ترس مون هر ۳ نفری تا صبح بیدار موندیم. صبح غلام با وانتش اومد دنبالمون و برگشتیم مسجد از مسجد هم رفتم خونه. وقتی بابام شنید شب گذشته مرز بودم و نگهبانی دادم خیلی خوشحال شد. سفارشهایی در مورد هوشیاری و مراقبت میکنه. خیلی خسته ام، چند ساعتی میخوابم. ظهر به امید اینکه ببرندم جبهه خرمشهر خودم را به مسجد میرسونم. بغیر از نگهبانها کسی نیست، برگشتم خونه و با یه لقمه غذا شکمم را سیر میکنم. بعد از ظهر بهمراه سعید برادر بزرگترم و سعید یازع و فرید خنافری میریم مسجد امیرالمومنین. چند نفر دیگه هم اومدن. یه مرد ریشو که دیروز هم توی مسجد بود و شب هم همراهمون اومده بود کمیته و از دیروز بطرز عجیبی به دلم نشسته بود، او هم اومده. باهاش دست دادم و احوالپرسی میکنم، طنین صداش هم قشنگه، نمیدونم چطور شده که از دیروز تا حالا بهش علاقمند شدم. اسمش محمد است ریش انبوه و حنایی رنگی داره و حدود ۲۱ ساله. برادرم و بقیه بچه ها را بهش معرفی کردم. عمو غلام با وانت پیکانش اومد و سوار شدیم. قسمتی از مسیر حرکتمان بطول تقریبا ۵۰۰ متر بدون هیچ حفاظ و پوششی از جلوی چشم عراقیها میگذره. این خیابون در کناره اروند رود است و از جلوی درب اصلی پالایشگاه میگذره، بعلت پیچ تندی که در این قسمت از جاده وجود داره، از قدیم به پیچ خطرناک معروفه. عراقیها چندتا تیربار را روی همین نقطه آماده شلیک گذاشتن. عمو غلام نعره کشید و پا را روی پدال گاز فشار داد. تیربارها به غرش دراومدن، ده ها گلوله بسمت وانت اومد ولی اصابت نکرد و بسلامت میگذریم. محمد پورمند، مسئول عملیات کمیته اومد و نیروها را بین سنگرها تقسیم کرد. من و سعید یازع و فرید خنافری توی یه سنگر سعید برادرم هم سنگر بعدی با چندنفر دیگه. در حین اینکه وارد سنگرها می‌شیم اطلاع دادن که حدود نیم‌ساعت دیگه کسی میاد و شام میاره یه وقت بهش شلیک نکنید. شام همبرگر آوردن!!! •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂
🍂 🔻 نبض یک خمپاره نوشته : عزت الله نصاری ┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅ 🔻 قسمت هفتم کوچه به کوچه، جنگ و مقاومت برادر نوری اومد به مقرمون. اومده دنبال من، میگه بابام رفته مسجد و دل نگران من است. بهش گفتم آماده باش هستیم، از مسئول کمیته اجازه میگیره و مرا به مسجد برمیگردونه. چون وضعیت شهر وخیم شده، اجازه دادن با اسلحه از کمیته خارج بشم. توی مسیر تعریف میکنه که پدرم را از قدیم میشناسه، جلیل عطار مدتی هم ریش بلندی گذاشته بود و توی بازار به جلیل ریش معروف بود. رفتم خونه، قدم کوتاه است وقتی تفنگ ژ۳ را نگون فنگ روی دوشم میگذارم نوک تفنگ به زمین میخوره، معمولی هم میگذارم هی قنداق تفنگ به پشت پام میگیره، مجبورم روی سینه حمائلش کنم. پدرم دم درب خونه ایستاده، از دیدنم خوشحال شد، بغلم کرد و رفتیم توی حیاط. یه نگاهی به سرتاپام میکنه، : چرا دستکش دستت کردی هوا که سرد نیست. ؛ دیشب سرد بود دستم کردم. : دیشب سرد بود حالا که نیست. راستش را بگو، چیزی شده؟ فهمیدم که نگران شده، دستکشها را در آوردم. دستهام را که دید تعجب کرد. هر چی بهش میگم اینها جای نیش پشه است باورش نمیشه. با الکل دستهام را شست. در حینی که داره دستم را ضدعفونی میکنه کفشم را در آوردم، لامصب بوی تعفن گرفته. جورابهام به گوشت پام چسبیدن، جورابها را در آوردم و انداختم سطل آشغال. تفنگم را تحویل بابام دادم و یه دوش میگیرم و لباسهام را میشورم. خونه مون منبع آب داریم و هر وقت آب شهر وصل میشه، پُر میشه. از حمام اومدم بیرون ، بابام اصرار داره بازوبست کردن تفنگ را یادش بدم. حجت الله هم با تفنگ بازی میکنه. سعید اومد، از خرمشهر تعریف میکنه و اینکه سپاه آبادان قراره یه دوره آموزشی براشون بگذاره و بسیجی شوند. عصر با هم میریم کمیته و شب هم لب آب هستیم. سعید یازع و فرید خنافره هم اومدن. صبح حدود ساعت ۸ که میخواهیم برگردیم مسجد، ناگهان صدای انفجار خمپاره ایی اومد و بعدش هم یکی فریاد میزنه سعید زخمی شده. آره سعید برادرم یه ترکش به گردنش خورده. خواستم کمکش کنم، اشاره کرد لازم نیست، تو برو خونه و چیزی نگو تا خودم بیام. یه دونه ترکش کوچک به گردنش خورده و بصورت سرپایی بخیه و پانسمان شد و برگشت خونه. کسی خونه نیست و مادربزرگم تنهاست، نمیتونه درب حیاط را باز کنه، مجبور میشم از دیوار بالا برم و وارد خونه بشم. بابام و حجت اومدن، یه گاری چهارچرخ میوه فروشی همراهش آورده. با تعجب پرسیدم این گاری را از کجا آوردی و چرا؟ :چون مادربزرگت نمیتونه راه بره و ماشین هم گیر نمیاد، با گاری میبرمش تا پل ایستگاه ۷، شاید اونجا یه ماشینی پیدا شد و ما را از شهر بیرون برد. وضع شهر خیلی خراب شده و این دونفر((اشاره به مادربزرگم و حجت الله)) باعث دردسر هستن نه میتونم ولشون کنم بیام پیش شماها بجنگم نه میتونم پیش اینها بمونم. میخوام اینها را از شهر ببرم بیرون بعد خودم برمیگردم. از همین حالا دلم براشون تنگ شد، اینها آخرین بستگان من در این شهر هستن، مادرم و خواهرها و برادرها که رفتن، دامادمون با خواهر بزرگم هم رفتن، پدربزرگ و دایی ها و خاله ها و پسرعمه هام ووو اگر پدرم هم بره من و سعید خیلی تنها میشیم. به یاد بقیه دوستان افتادم که تک و تنها هستن و بدون دغدغه در حال دفاع، کمی آروم گرفتم. صبح شد و من بسمت مسجد و جبهه، بابام و حجت الله و مادربزرگم بسمت ایستگاه ۷ از هم جدا شدیم. برادر نوری توضیح میده که وضعیت خرمشهر بدتر شده و باید به اون سمت بریم. وانت عموغلام اومد و سوار شدیم. مسجد جامع بلوایی بپا شده، دم به دم نفراتی میایند و اخبار متفاوتی میدن. عده ایی میگن کوی طالقانی اشغال شده عده ایی میگن جنگ به چهارراه مقبل کشیده شده، عده ایی خبر از نفوذ عراقیها به گمرک خرمشهر میدن....... خدا بخیر کنه، اوضاع بسیار آشفته است و عراقیها مثل موریانه از هر گوشه ایی سر میکشند. •⊰┅┅❀•❀┅┅⊰• دنباله دارد http://eitaa.com/joinchat/2045509634Cf4f57c2edf 🍂