eitaa logo
مکتب شهدا_ناصرکاوه
881 دنبال‌کننده
20.9هزار عکس
15.2هزار ویدیو
515 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
لحظات سخت وداع شهید حمید سیاهکالی با همسرش:👇 روز آخری که قرار بود برود، دستانم 🙌 را گرفت و اشک😰 ریخت و گفت دلم را لرزاندی،💓 بعد از چند دقیقه گفت اما نمی‌توانی ایمانم را بلرزانی. 💞 همین که پایش را از خانه بیرون گذاشت گریه 😰امانم نداد، به هرکس که می‌شناختم زنگ زدم تا بلکه آرام شوم اما نشد، انگار که می‌دانستم دیگر برنمی‌گردد...💥 حمید روحیه‌ای لطیف و دوست‌داشتنی داشت. همیشه وقتی در کارهای منزل کمکم می‌کرد از او تشکر می‌کردم اما می‌گفت این حرف‌های یک همسر به همسرش نیست، شما باید بهترین دعا را در حق من کنید، باید دعا کنید شهید شوم. اوایل من از گفتن این دعا ممانعت می‌کرد و دلم نمی‌آمد اما آنقدر اصرار می‌کردند تا من مجبور می‌شدم دعا کنم شهید شود اما از ته دل راضی نبودم.💥 همیشه خیلی راحت جمله‌های احساسی را بیان می‌کرد، اما صبح روزی که قرار بود برود به من گفت: من در کنار دوستانم شاید بتوانم بگویم دلم تنگ شده اما نمی‌توانم بگویم دوستت دارم، باید چه کنم؟ من نیز برنامه‌ای را دیده بودم که همسر یک شهید تعریف می‌کرد وقتی به همسرش نامه می‌نوشت احتمال می‌داد که کسی نامه را بخواند، بین خودشان رمز گذاشته بود. من نیز دوستت دارم را یادت باشد گذاشتیم، وقتی از پله‌های خانه پایین می‌رفت بلند بلند داد می‌زد، یادت باشد💓، یادت باشد، من هم می‌گفتم یادم هست.💞💥 نماز شب او هرگز قضا نشد و عادت داشت در اتاق تاریک نماز می‌خواند، همیشه صدای دعاهای او را می‌شنیدم، همواره با گریه طلب شهادت می‌کرد و این آرزوی او بود.💥 در دوران نامزدی بودیم که فهمیدم هرگز برای ابد حمید را نخواهم داشت و یک روز با شهید شدنش او را از دست می‌دهم، او عکس‌هایش را به من نشان می‌داد و می‌گفت ببین چقدر برای بنر اعلام شهادت مناسب و زیبا است. جالب است که خیلی از همان عکس‌ها برای بنرهای او استفاده شده است.💥 به خاطر دارم عصر روز ۱۶ آبان بود که از دانشگاه به منزل بازگشتم، حمید خانه بود و به من گفت بیا کنارم بنشیم، این جمله را که شنیدم بند دلم پاره شد، نشستم و گفتم باز هم سوریه؟ حمید خندید و گفت: آفرین! خیلی باهوش هستی... 💥 وقتی که برای آخرین لحظات در خانه بود آرزو می‌کردم جایی از تنش درد بگیرد و دلیلی باشد که نتواند به سوریه برود اما بعد با خودم گفتم هرگز راضی به درد کشیدنش نیستم، اشکالی ندارد برود و باز می‌گردد. نفسم را می‌گرفت وقتی در راه پله داد می‌زد: 💗یادت باشد، یادت باشد💕... -خاطرات-دردناک-ناصر-کاوه دعوتید به کانال کتاب👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
💢 روایاتی که از ائمه علیهم‌السلام درباره نقل شده است را با مقایسه کنید: ✳️ در آخـرالزمان، شدن به وسیله‌ی و است. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، به و می‌گویند. امام صادق(ع) ✳️در آخرالزمان، فراوان می‌شود. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، از فقط آن باقی می‌ماند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، کاملا می‌شود. حضرت علی(ع) ✳️ در آخرالزمان، می ڪنند؛ حتی در و . حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، دیر و می‌شود. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، مردان خواهند بود. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، مردم از علما می گریزند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، پست و عزیز می‌شود. امام حسن عسکری(ع) ✳️ در آخرالزمان، بدحجاب و می‌شوند. حضرت علی(ع) ✳️ در آخرالزمان، چون ظرف می‌ماند. حضرت علی(ع) ✳️ در آخرالزمان، برای باید از گریخت. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، را به می‌نهند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، بعضی از می‌شوند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، امّت حضرت محمد(ص) گروه می‌شوند. ✳️ در آخرالزمان، را برای انجام می‌دهند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، در است. امام زمان(عج) ✳️ در آخرالزمان، افزایش می‌یابد. حضرت علی(ع) ✳️ در آخرالزمان، به علت گناه در وقتش نمی‌شود. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، بیشتر در خانه بماند حفظ می‌گردد. امام باقر(ع) ✳️ در آخرالزمان، اعمالشان را با انجام می‌دهند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، را به اسم حلال می‌ڪنند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، همه را فرا می‌گیرد. ✳️ در آخرالزمان، با گریه بر امام حسین(ع) دل مادرش را شاد می‌ڪنند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، بعضی از مردم می‌شوند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، مردم از بین رفتن را نمی‌خورند. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، هیچ چیز از و یافت نمی‌شود. امام هادی(ع) ✳️ در آخرالزمان، از آب می‌شود. حضرت علی(ع) ✳️ در آخرالزمان، در نظر مردم می‌آید و دنیا باارزش می‌شود. حضرت محمد(ص) ✳️ در آخرالزمان، از زنش ڪرده و از پدر و مادرش می‌ڪند. حضرت محمد(ص) قضا را بر می‌گرداند هر چند آن قضا و قدر شما شده باشد پس سرنوشت خودمان را با تغییر دهیم دفاع همچنان باقیست Eitaa.ir/Defa_baghist
اینجوری ایستاده اند... گم شد! هم پلاکت... هم #استخوانت... هم آرمانت... و اتوبان رد شد از کوچہ ای ڪہ بہ نامت بود iD ➠ @sangarshohada🕊🕊
🍂 🔻 بشکه کاه بعد از اعزام و پیوستن به لشکرهفت ولیعصر  مسئول تدارکات شدم. با پایان یافتن عملیات فتح المبین برای صورت برداری از کمک های مردمی که در سالن جلسات مدرسه کوی شعبان جمع آوری شده بود حاضر شدیم و شروع به تفکیک کمک های مردمی و صورت برداری شدیم. در حین کار بشکه ای حدود ۲ لیتری دیدم که داخل آن پر از کاه بود. تعجب کردم که چرا این بشکه پر از کاه است و این چه کمکی است که به جبهه شده است. با خالی کردن کاه از درون بشکه دیدم که یک نامه و ده تخم مرغ داخل بشکه است. با خواندن نامه اشک در چشمان من و سایر افراد حلقه بست و شروع به گریه کردن کردیم. 👈 در نامه این گونه نوشته شده بود: خدایا تو شاهد باش که دارایی من همین ده تخم مرغ است که آن را به رزمندگان اسلام هدیه کرده ام و تنها موجودی خود را برای کمک به جبهه ها داده ام. و جالب تر اینکه نام و نشانی در نامه نبود و این نامه و تخم مرغ ها ما را دقایقی به فکر واداشت که عظمت روح بلند مردم خوبمان و بخصوص مستضعفان و مستمندان آنقدر هست که از تنها دارایی خود برای پیروزی رزمندگان دریغ ندارند. @defae_moghadas #عید_بیعت 🍂
🍂 🔻نشانی برای قیامت دکتر جراحم آمد بالا سرم و گفت: تیری که از توی پایت در آوردند را دیدی؟ گفتم نه. به همراش گفت تیر را برایش بیارید و بهش بدید. آن در شیشه ای گذشته بودند و به من دادند. مرمی رسام کلاش بود. برایش حلقه ای درست کردم و هنوز هم دارمش و از آن نگهداری می کنم. شاید با نشان دادن آن در روز قیامت بتوانم از شرمندگی دوستان شهیدم در بیایم و الا چه دارم . @defae_moghadas #عید_بیعت 🍂
🍂 🔻 خاطرات تفحص خاطره ای از شهید غلامی: جنگ تمام شده بود و بسیاری از شهدا جا مانده بودند . دلمان پیش آنها بود . باید می رفتیم و بر می گرداندیمشان ؛ اما منطقه حساس بود و موافقت نمی کردند . بالاخره یک فرصت ده روزه گرفتیم . گذشته از دوری راه ، دور و برمان پر از میدانهای گسترده مین بود . چند روزی کارمان جستجو ، سوختن زیر آفتاب و دست خالی برگشتن بود . فرصت ما روز نیمه شعبان به پایان می رسید . بعضی بچه ها پیشنهاد کردند کار را تعطیل کنیم و روز عید ، به خودمان برسیم . اما شهید غلامی گفت : (( نه ، تازه امروز ، روز کار است و باید عیدی خود را امروز از آقا بگیریم .)) همه به این امید حرکت کردیم ، ناامیدتر شدیم . آفتاب داشت غروب می کرد که صدای ناله و توسل شهید غلامی بلند شد : « آقا جون دیگه خجالت می کشیم تو روی مادرای شهدا نگاه کنیم ... » باید وداع می کردیم و بر می گشتیم . بغض توی گلوی بچه ها ترکید و به گریه افتادند . چند لحظه بعد ، فریاد شهید غلامی که رفته بود شاخه شقایقی را برای معراج شهدا از ریشه بیرون بیاورد ، میخکوبمان کرد . به سویش دویدیم ... شقایق درست روی جمجمه شهیدی سبز شده بود ! چه حالی می شدی در این غروب نیمه شعبان ، اگر می دانستی نام این شهید ، « مهدی منتظر القائم » است....  @defae_moghadas 🍂
هدایت شده از بیداری ملت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دکتر فریدون عباسی رییس سابق سازمان انرژی اتمی: ما در آستانه غلبه بر غربی‌ها بودیم امّا مالک را از پشت خیمه معاویه برگرداندند! خفت از این بالاتر که معاون رئیس جمهور برود دست به ایرباسِ نو بکشد؟ 🔴به کمپین بپیوندید👇 http://eitaa.com/joinchat/963837952Cb758f6bd13
ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺮﻗﯽ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻮﺩﮎ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺍﺵ ﺳﯿﻢ ﺧﺎﺭﺩﺍﺭ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﺑﺮﻟﯿﻦ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺯﺩ. ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺧﯿﺎﻧﺖ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺷﺪ. ﻣﺘﻦ ﺯﯾﺮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﯾﺎﺩﺍﺷﺖ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺍﺳﺖ: ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩﻥ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﺍﮐﻨﻮﻥ ﻣﯽﺩﺍﻧﻢ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﮐﻤﮏ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﺑﯿﮕﻨﺎﻩ ﮐﻪ ﺑﺎﺯﯾﭽﻪ ﺟﻨﮓ ﻭ ﺧﺸﻮﻧﺖ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻃﻠﻮﻉ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ به دﺳﺘﺎﻥ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻣﯽﺳﭙﺎﺭﻧﺪ. ﻣﯿﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﻧﻤﯿﻤﯿﺮﺩ ﻭﻟﯽ ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﮔﻨﺎﻩ ﺑﺰﺭﮔﯿﺴﺖ. ﻣﺠﺴﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺩﺭ 70 ﮐﺸﻮﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ 317 ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ به ناﻡ ﺍﯾﻦ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺎﻣﮕﺬﺍﺭﯼ ﺷﺪ ﻭ ﺁﻥ ﮐﻮﺩﮎ ﻫﻢ ﺑﻨﯿﺎﻧﮕﺬﺍﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﯾﻦ ﺑﻨﯿﺎﺩﻫﺎﯼ ﺧﯿﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﮐﺸﻮﺭ ﺁﻟﻤﺎﻥ ﺷﺪ. ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﺖ ﺑﻪ ﯾﺎﺩﮔﺎﺭ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻧﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺗﻮﻟﯿﺪ ﻣﺜﻞ ﺭﺍ ﻫﺮ ﺟﺎﻧﻮﺭﯼ ﺑﻠﺪ است 🔰🔰🔰🔰 ازقبــــــــــــرتاقیـــــامـــتـــ📚👇 🆔 @GHABR_ghiYAMAT🔥
#علائم_نجومی (از علائم ظهور).. نشانه هایی که چون پرچمهای سیاه خراسان و شخصیّت های مهمّ قبل ظهور، با حربۀ راه اندازی پرچمهای تقلّبی و شخصیّت سازیهای جعلی، قابل شبیه سازی نیستند. بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor
✨💠✨ شـخصی رســـید محـضر عـــــلامه طــباطبایی (ره)ســوال ڪرد راه رسیدن به امام زمان عج چیست؟؟ علامـه پاسخ دادند خود امام زمان عــج فرموده است: شما خــــوب باشــید ما خــودمان شــما را پـیدا میڪنیـــــم. 📚 آداب انتــظار عارفــان بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
✨﷽✨ 👌 مژده ای برای مردم آخرالزمان از امام صادق (ع) نقل شده است که پیامبر به حضرت علی (ع) فرمودند : ✅«یا علی بدان که استوارترین ایمان ها از آن مردمی است که در آخر الزمان هستند چون آنها به پیامبر ملحق نشدند و در زمان او نبودند و در واقع خیلی از حقیقت ها را که در زمان پیامبر رخ داد آنها نبودند که ببینند و بر آنها حجت بود ولی آن مردم این حجت ها را ندیدند و تنها به نوشته هایی که در سفیدی کاغذ ها نوشته شده ایمان می پذیرند با این حال ایمان آنها به مراتب قوی تر از ایمان مردم زمان پیامبر است» 📚 ( بحارالانوار جلد 125 ) 【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج 】 بســـوے ظــــــــهور💫✨👇 🆔 @Besoye_zohor 💯
💥دل نوشته يك زن:👇 بعد از این که زایمان کردم 40 روز خونه مادرم موندم, روز چهلم همسرم تماس گرفت و گفت میخوام بیام دنبالت برای این که خونه بدون تو هیچ ارزشی نداره خواستم ناز کنم 4 تا خواهر مجردم هم تشویقم کردن بنابراین گفتم نه نمیام میخوام دو هفته بیشتر بمونم, البته این حرف خواهرام بود منم حرف گوش کن ناراحت شد و تلاش کرد قانعم کنه ( این جمله رو نمیدونم چیه ) عصر دوباره زنگ زد و ازم خواست که برگردم خونه اما من بر نظر خودم اصرار کردم, دیگه با من حرف نزد و سراغمو نگرفت تا دو هفته بعد اومد منو از خونه مادرم برد...💗 تو راه بهم گفت : من خواستم بیام, ببرمت اما تو لج کردی.منم نتونستم تو خونه تنها بمونم زن دوم گرفتم...😇 و طبقه بالای خونمون جاش دادم... تلاش کردم باهاش حرف بزنم سرم داد زد : 👊اگر میخوای خونه پدرت بمونی بمون اگرم میخوای با من بیای بیا مطمئنا انتخاب من این بود که باهاش برم 👫 و قیافه زن دوم رو ببینم و حالشو بگیرم 😈 💥وقتی وارد خونمون 🏡 شدم از غصه و حرص سوختم چون می شنیدم صدای کفش پاشنه بلندش 👠 رو که مدام تو خونه حرکت می کرد این صدا گوشامو کر میکرد و از غصه می کشت😡 همسرم هرساعت میرفت بالا پیشش چیزی که خونمو بجوش می اورد 😡 صدای کفشش👠 بود...یعنی 24 ساعته ⌚ بخاطر همسرم بخودش رسیده 💃و تو خونه راه می ره ... دو روز بعد همسرم اومد و گفت میخوام آماده بشی تا بریم بالا به عروس👰 خانم یه سلامی کنی اینم اجباریه...💭بهترین لباسامو 👗 پوشیدم 🕶 و باهم رفتیم بالا و دم در ایستادیم که کلید رو در بیاره و بذاره تو قفل در 🗝 در همین حین تا شنید کسی در 🚪 رو داره باز میکنه اومد سمت در منم که صدای کفشش👠 رو. شنیدم داره میاد...😞 تعادلمو از دست دادم و از هوش رفتم ...به هوش نیومدم تا این که دیدم همسرم بهم آب می پاشه 💦 صدام کرد و گفت پاشو ببین👀 💥وقتی نگاه کردم دیدم گوسفندی که سم هاش تو قوطیه 🛢 💥گفت این قربونیه سلامتی تو و نی نی 👶👸فقط اشتباهی که کردی نمیخوام دیگه تکرار بشه👿🎩😇👽 💥گوسفند بیشعور این همه وقت یه صدا نداد بگه بعععععععع🐏😂😂ارادتمند ناصرکاوه
💥دختری در كابل کتاب می‌فروخت و معشوقه‌اش را دید که به‌سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود. به معشوقه‌اش گفت : آیا به‌خاطر گرفتنِ کتابی‌که نامش " آیا پدر در خانه‌ هست" از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمده‌ای؟ پسر گفت: خیر! من به‌خاطر گرفتنِ کتابی به اسم"کجاباید ببینمت"از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمده‌ام. دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما می‌توانم کتابی‌ به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم. پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا می‌توانی فردا کتابِ "بعد از۵دقیقه تماس میگیرم" از نویسنده بلژیکی، ژان برنار رابیاوری؟ دختر در پاسخش گفت:بلی! باکمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمی‌گذارمت"ازنویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى. بعد از آن ... پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همه‌اش را مطالعه خواهد کرد؟! دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است. پدر گفت ؛ خوب است دخترِ دوست‌داشتنی‌ام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند. و تو هم بد نيست کتاب" براى عروسی با پسر عموت آماده شو"از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتما بخوانی..!!!😂👌 📚هفته کتابخوانی مبارک
🌼 ✍به حـلال و حـرام خدا خیلی اهمیت می‌داد. در استفاده از بشـدت مراقبـت داشت. 🌼 اهل به معـروف و از منڪر بود. روزے ڪه را آوردند خانه و به داخل اتاقش بردند، دوستان جوانش دور جنازه جمع شده بودند، گریه می‌ڪردند و می‌گفتند دیگر رسول نیست به ما بگوید نڪن، نزن! 🌼حتی یادم هست بارے ڪه خواست به سوریه برود، آمد ۱٠٠ هزار تومان به من داد. گفت بابا این من است. برایم رد ڪن. من دیگر فرصت نمی‌ڪنم. 🌼در از حـرام، در رعایت ، به ریزترین مسائل توجه داشت. 🌼شب‌هاے به بهشت زهرا می‌رفت و پس از نماز جماعت مغرب و مـزار شهـدا، مے‌رفت آن را ڪه رنگ نوشته‌هایش رفته بود، با قلم می‌ڪرد. را هنوز نگه داشتیم. 🌼 بعد از آن به حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام می‌رفت و در احیـاے حاج منصور ارضی شرکت مے‌کرد و تا صبح آنجا بود. این ثابت شبهای جمعه‌اش بود. 🌼صبح می‌آمد خانه، استراحت مختصری می‌ڪرد و دوباره بلند می‌شد و مے‌رفت بیرون. 👌هیچ وقت نبود. 🌼وقتی ڪه شهید شده بود، مداح مے‌گفت تا حالا هیچ وقت استـراحت نڪردی. الآن است! 🌼شب و روز در تلاش و کوشش بود، براے اینڪه پایه‌های و را محڪم ڪند. -مدافعان-حرم-کاوه ؛ ۲۷آبان سال ۹۲
💥... گلوله بدجوری شکمش را سوراخ کرده بود روده هایش زده بود بیرون روده هایی که بیرون آمده بود را فشار میدهد داخل و با باند میبندد... به خاطر خونریزی، شدیدی دارد قمقمه آبش هم تمام شده... ناگهان از پشت سر یک میخورد کنار نخاعش بچه ها خط را شکسته بودند بعثی‌ها داشتند فرار می کردند یک دفعه یک خمپاره آمد و افتاد نزدیکش... در حال خواندن، خمپاره منفجر شد بوی خاک و مواد منفجره قاطی شده بود چشمانش را که باز میکند، میبیند پایین شکمش پاره شده و روده هایش بیرون ریخته... روده‌ها را جمع میکند و داخل شکم میگذارد و با عمامه دورش را میپیچید ۲۵ روز در کما بوده و حتی قبل آن فکر میکردند شده و کفنش کردند... پ.ن: رهبری یه وقتی میفرمودند: این سبک است چند سیر بیشتر وزن ندارد ولی مسئولیتش خیلی سنگین است... حاج محمد صادقی بعد از پاره شدن شکمش داد و فریادی نزد خب او روحانی گردان بود مسئولیت عمامه، شنیدن درد مردم و داد نزدن درد خود 🌹🌹🌹 💥بزودی خاطرات این عزیز را برایتان ارسال میکِنم.... ارادتمند ناصر کاوه
♨️سلام خدمت تمام دوستان و سروران گرامی : درسفر. پارسال که یرای پابوسی خدمت امام رضا(ع)رفته بودم، خداوند متعال توفیقی داد وخدمت شهیدزنده جناب حاج آقا" صادقی سرایانی" رسیدم خاطرات ناب و شنیدنی بی واسطه از ایشان شنیدم که هرشب(بمناسبت فرا رسیدن هفته بسیج)به مرور برای شما عزیزان ارسال میکنم... 😜 ارادتمند ناصر کاوه
سمت راست"شهیدزنده حاج آقاصادقی سرایانی"و حقیر ناصرکاوه نگارنده خاطرات.https://t.me/joinchat/AAAAAEC_hUFofJtbl044JA باکليک روي آدرس بالا به ما بپوينديد.- ناصرکاوه
به جبهه(1);👇 🌟....در تاریخ 59/9/1تشکیل پرونده‌ دادم؛ یعنی از سن پانزذه سالگی به جبهه رفتم. در آن زمان نادر بود کسی شناسنامه‌اش را دست کاری بکند اما دیدم که من را به جبهه نمی‌برند... به پایگاه بسیج سرایان و فردوس رفتم، ولی قبول نکردند. به ذهنم رسید که شناسنامه را دست‌ کاری کنم.بایک ماژیک بنفش رنگ!؟😇 عدد 44 را به 42 تبدیل کردم و بقیه را هم پر رنگ کردم. دیدم شناسنامه خیلی بدشکل شد (البته الان فتوکپی آن را هم دارم چون در کتاب خاطرات می‌خواهم چاپ کنم ) فتوکپی گرفتم تا یک رنگ شود, بعد به پایگاه بسیج فردوس رفتم. پیرمردی به نام آقای مجد نگاهی کرد و گفت: شناسنامه‌ات؟ گفتم: بعداً می‌آورم. در حالی که تو جیبم بود. فتوکپی و عکس ها را گرفت و گفت: 👇 😜بالایش را نگاه کنم یا پایینش را!؟ 🌟من هم که نمی‌دانستم منظورش چیه، گفتم: آقا شما لطف کنید هر دو جا را نگاه کنید.... 😇 بعدها فهمیدم وسط شناسنامه عدد 44 را به صورت حروفی نوشته‌اند و من فقط عدد بالای شناسنامه را پررنگ کرده بودم. به هر حال، ایشان اسم ما را نوشت. 💭 59/9/1 به آموزش نظامی رفتم و 15 روز آموزش دیدم. و بعد از 2 روز مرخصی رفتم کردستان. دوبارهم با نیروی شهید چمران به ستاد غرب باختران آمدم... 🌟حدود چهار سال و 17 ماه و 11 روز به طور قانونی طبق کارت و بقیه‌اش قاچاقی!درجبهه بودم... شاید بپرسید چراقاچاقی ا؟! 💗 به خاطر اینکه قبلاً مجروح شده بودم و روده‌هایم بیرون ریخته بود و بچه‌های سپاه من را با خودشان نمی‌بردند. لذا 4 ماه به ارتش رفتم. منطقة جزیرة مجنون بودم که بچه‌های سپاه مرا دیدند. لشکرهای دیگر می‌رفتم تا مرا نشناسند. مثل لشکر 17 علی‌ابن‌ابیطالب(ع) که حدود یک ماه آنجا بودم. امتیاز من این بود که روحانی بودم و به تمام لشکرها می‌توانستیم اعزام شویم. در لشکر 25 کربلا نیز بودم. شما اگر روایت فتح را ببینید شب والفجر 8 که بعد از مجروحیتم بوده، در آن شب شهید آوینی آنجا با من مصاحبه کرد... -365-خاطره-365-روز -کاوه از - سرایانی دعوتید به کتاب:👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com
مقدم همین جاست:(2)👇 🌟....توی ستاد غرب باختران مستقر شدم. محل استقرار و اعزام نیروها بود. مقتضای سن کمی که داشتم، کنجکاو بودم، می رفتم پشت در اتاق های ستاد و گوش می کردم که ببینم که در مورد جنگ در این اتاق ها چه گفته می شود! اتفاقاً توی یکی از اتاق ها درباره تقسیم نیروها تصمیم گیری می کردند، راجع به من صحبت می کردند، یکی می گفت که این بچه را به میدان جنگ نفرستید، اگر عراقی ها این بچه را اسیر کنند، هر روز توی تلویزیون نشان می دهند که نگاه کنید، ایرانی ها بچه ها را برمی دارند می آورند میدان جنگ. این بچه را همین جا نگه می داریم. یکی دیگه می گفت که این، بچه است و از صدای گلوله می ترسد، اگر یک نفر بالای پشت بام یک رگبار خالی کند، صداش به گوش این بچه می رسد و بعد هم به او می گوییم که جنگ از همین جا شروع می شود و از همین جا مسئولیت ها تقسیم می شود...🙌 🌟من راه افتادم داخل سالن ها؛ آقای قدرتی که از بچه های سپاه هستند مرا صدا زد و گفت: بیا اینجا. رفتم. شروع کرد به صحبت کردن که: 💥جنگ از همین جا شروع میشه و همین جا خط مقدمه... اتفاقاً همان لحظه هواپیمای دشمن آمده بود و ضد هوایی ها مشغول بودند و صدای شلیک این ضد هوایی ها خیلی بلند بود، گفت: این صداها را که می شنوی؟ ببین! خط مقدم از همین جا شروع می شه. من هم چون جایی را بلد نبودم و باید اطلاعات جمع می کردم تا بتوانم به خط مقدم بروم، قبول کردم.-365-خاطره-365-روز -کاوه از - سرایانی- دعوتید به کتاب:👇 https://t.me/nasserkaveh44 Www.naserkaveh.com