چرا همه تصدق رفتنهاشون میذارن واسه چشمها
و واسه صورت و مو و تن ؟
چرا هیکشی قربونصدقه استخوانای یارش نمیره ؟
± مثلا بگه :
‹الهی بمیرم برای هر ¹²جفت دندههای سینهت
که قلبت رو نگه داشتن : )!🫁'🌱'›
[ از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی
با چون منی به غیر محبت روا نبود .. ]
#نامهاول
دوروتی گیان !
تنها دار و ندار این روزها
آدمهای امنِ زندگیام را از دست دادهام ..
و حرفهای من.. همگی بغض، همگی غمباد..
جهانم از درد به خود میپیچد و
هیچکسی نیست بگوید خرت به چند؟!
کسی نیست بگوید "تکرارِ غریبانهی روزهایت" چهگونه گذشت؟
من ! اینجا .. امشب .. دردِ مطلقام
باتلاقِ دلخوشی و شاید خراباتِ خاطرات
چیزی نمیخواهم فقط بگو؛
چند پاییز دیگر میانمان فاصلهست!؟
-آرزو رحمتی🍁
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
❪😍♥️❫
خیرِ مقدم عرض میڪنم بہ اعضایۍ ڪه بهمون اضافہ شدن😌🌸
بمونید برامون 🤓
🌙🔗
من بهشتی هم که باشم قصرمیخواهم چکار؟
میروم چادر کنار حوض کوثر میزنم . . 😶💛'*
عشق نه آدمیزاد است و نه جانوری بیرحم و درنده ؛
نه چشمهای هیز دارد و نه چنگال آماده . .🔗•
عشق یک حال خوب است
#برایتابِزخمهایوامانده! •🍃'🎼•
+'
جوان گفت :
امامزمانترا میشناسے؟
پیرمرد :
بلہ میشناسم!
جوان :
پس سلامش کن:)
پیرمـرد:
السلامعلیڪیاصاحبالزمان
جوان لبخندے زد و گفت :
و علیکم السلام:)🦋
- خدایا یک همچینروزے رو نصیبمونڪن🌿
- صفحۀ دوم دفترِ خاطراتش نوشته بود :
30 :1 دقیقهیِ شب بود ك تکست سلامش تویِ
نوتیف گوشیم خودنمایی کرد !
دقیقا بعد از یك ماه و سه روز نمیدانستم . .
این بشر قصد جانم را داشت یا چی !
جوابش را اینگونه دادم : ‹ سلام بفرمایید ! ›
و چشمانم را زومِ ایزتایپینگِ بالای صفحه کردم نوشت :
‹ واقعا ببخشید اشتباه شد . . ›
- و من به یك باره فهمیدم جهنم چیست :)!💙'🎼
↲دورت بگردم های کل عمرم را فقط نسار او کردم
غافل از اینکه...
او فقط گشت به گِرد خودش و خورشیدش
این تاوان عاشقی،مَن ماه بود
↫ܢ̣ܘ ܦ̈ܠܩܢ ܩَܣࡅ߳ߊܢ̣ߺ
#کپی_رایت_ممنوع(حرام)
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتدویستوهشتادوپنجم♡
الهام روی پاشنۀ پا به دنبالش چرخید و وقت ی او در راهرو دور میشد، شیدا کنار گوشش زمزمه کرد:
این یه حرفی داره که بقیه
نمیذارن بهت بگه!
نگاه الهام باریک بود.
اینبار به امیرمنصور چشم دوخت و در
همان حال لب زد:
حرفی که از قرار معلوم خوب هم نیست!
امیرمنصور دستش را روی معده اش فشار داد و وقتی از مقابل دخترها میگذشت، موبایلش را کنار گوشش برد. جواب داد: الو...
بگو مجیدی!
مردی از آن سوی خط چیزی گفت و امیرمنصور نرسیده به در اتاقش مکث کرد. خسته بود. دستی به موهایش کشید و پرسید:
با قاضی کشیک هماهنگ شده؟
-بله سردار.
-باشه. به خاطر حساسیت موضوع خودم میام، اما...
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. به سوی تخت رفت و وقتی لب آن مینشست، دوباره دستش را روی معده اش فشار داد. درد در جانش پیچیده بود.
با ابروهایی که از زور درد در هم
گره خورده بود، گفت:
با بهرامی هماهنگ کن!
-بهرامی قربان؟
-بله، سرگرد شاهین بهرامی، امروز خودت مشخصاتشو برام
درآوردی.
-بله سردار، خاطرم هست.
-بگو براش حکم مأموریت بزنن.
هماهنگ کن بیاد سر صحنۀ جرم.
-اطاعت سردار.
-یه ماشین بفرست در خونه، حالم خوب
نیست. نمیتونم پشت فرمان بشینم.
-اطاعت سردار.
منصور تماس را قطع کرد و موبایل را روی تخت انداخت. روی تخت دراز کشید و در تاریکی اتاق نگاهش را به سقف دوخت.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتدویستوهشتادوششم♡
هنوز صدای جیغ های افشانِ هفت ساله توی گوش هایش بود.
ایستاده بود وسط راهرو و با نگاه به دیوار دیوانه وار جیغ میزد.
او چشم هایش را بست.
آن وقت ها یک پسربچۀ شش ساله بود، اما خاطرۀ آن جیغ ها آن قدر پررنگ که او لحظه به لحظه اش را به یاد داشت.
در تاریکی
چشم هایش میتوانست عروسک پارچه ای افشان را ببیند؛
عروسکش را دار زده بودند.
چشم باز کرد و نفس حبسش را بیرون داد.
از روی تخت بلند شد و با خستگی به سوی کمد رفت، اما ویزویز
موبایل نگاهش را دوباره به سوی تخت کشید.
قدم رفته را
برگشت و از بالا به نام شیوا نگاه کرد.
عصبی شد.
لبش را زیر
دندان کشید و وقتی با حرص پوست خشک لبش را میجوید،
جواب داد: بله!
لحنش سنگین و غریبه بود، آن قدر که دخترک آن سوی خط از
تماسش پشیمان شد.
قبل از سلام صدای نفس بلندش در گوش امیرمنصور پیچید و بعد با لحنی دلگیر گفت: اگه مزاحمم بعدا
زنگ میزنم.
او دگمه های پیراهنش را باز میکرد که یکباره و بیمقدمه پرسید:
تو چته شیوا؟ اختلاف سنی بین خودت و منو نمیبینی؟
شیوا عقب رفت و روی تخت افتاد.
به تاج آن تکیه داد و با صدایی
شبیه به زمزمه گفت:
دل که این حرف ها سرش نمیشه؛ میشه؟!
منصور پیراهنش را از تنش درآورد و با صدایی که بیاراده پایین آمده بود، کلافه تر از قبل گفت:
تو جای دختر منی!
-اما دخترت نیستم.
امیرمنصور با نیم تنۀ لخت مقابل پنجره ایستاد و دستی به موهایش کشید .
آب دهانش را بلعید و تندتر از قبل پرسید: الان
کجایی؟
-خونه.
او مشتش را لب پنجره کوبید و گفت:
باشه، فردا...
فردا اگه فرصت کردم حرف میزنیم.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
هدایت شده از 「بہسـٰــآزِ؏ـشّْـ♡ـق🎶🎼」
مے وزے
همچون نسیمے در رواق چشـم مـن
اے نسیم صبحڪَاهم صبح زیبایت بخیر! 😍⛅️
-عباس جواهرے
صبحها ڪام ِ من از نام ِ تو شیرین مے شود . .🧘🏻♀!
مزه ے دلچسب ِڪندوے عسل🍯!
#صبحتبخیر..💙
♥🖇
همیشهبرامبخند،
باشه؟!
خندههاتدرمونِایندلِ
واموندمه . . ! 🌙♥️