eitaa logo
「بہ‌‌سـٰــآزِ؏‌ـشّْـ♡ـق‌🎶🎼」
3.3هزار دنبال‌کننده
1هزار عکس
266 ویدیو
5 فایل
¦ـبسـم‌رب‌عـین‌شیـن‌قـاف🕊 ز سۅز ؏ـشـق لیݪۍ دࢪ جہان مجـنۅن شد افسانہ تۅ مجـنۅن سـاز از ؏ـشـقـت مࢪا افسـانہ‌اش با‌من 🎼 ح‌ـرف‌هاے‌در‌گوش‌ـی↓ @Fh1082 ‹ #شنوای‌‌ِنگفته‌هاتونم.! › https://harfeto.timefriend.net/16625436547089 تبلیغاتموטּ↓ @tabligh_haifa
مشاهده در ایتا
دانلود
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین کنار بهادر روی صندلی نشسته بود. دستشان به هم قفل بود و او برای دوری از نگاه مسافران کتش را روی قفل دستشان انداخته بود. بهادر با خشم گفت: ازت شکایت میکنم. اعادۀ حیثیت میکنم. شاهین با دست آزادش موبایل را به گوشش چسباند. سکوت کرد و صدای نفس های تند الهام، ضرب قلبش را زیاد کرد. صدای الهام میلرزید: تو چیکار کردی؟ شاهین پلک زد. تا فرودشان چیزی نمانده بود. لحظه‌ای کوتاه چشمهایش را بست و با صدایی آرام نجوا کرد: نگران چیزی نباش و همه چیزو به من بسپر. -شاهین! الهام این را با نگرانی گفت و ندید که رنگ شاهین از صورتش پرید. نفس شاهین بلند بود. بدون حرف دیگری تماس را قطع کرد و بهادر با پوزخند گفت: مگه من مرده باشم دستت به اون دختر برسه. من نمیذارم... دیگه نمیذارم. روی باند بودند. شاهین نفسش را فوت کرد. امشب کار زیاد داشت؛ خیلی زیاد! الهام در اتاق را باز کرد. امیرمنصور با لباس فرم در آستانۀ پله‌ها بود. میخواست قدم روی پله بگذارد که الهام بیتوجه به شب و خواب و سکوت، صدا زد: عمو! امیرمنصور به عقب چرخید. الهام نگران بود. جلوتر رفت. موهایش را پشت گوش کشید و پرسید: چی شده؟ کسی در عمارت خواب نداشت انگار. ارغوان وقت گره زدن بند پیراهنش قدم به راهرو گذاشت و فروزنده در سکوت میان درگاه اتاقش ایستاد. تیرداد هم بود؛ با ماگی نسکافه و خودکاری در دست. تکست های برنامۀ فردا را مینوشت که صدای الهام افکارش را بهم زد. امیرمنصور به ناچار از پله دور شد. مقابل الهام ایستاد و سعی کرد آرام باشد. گفت: برگرد اتاقت و آروم بخواب. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ این را گفت و نگاه کلافه اش به سوی ارغوان و بعد فروزنده کشیده شد. ادامه داد: اگه میترسی میتونی بری پیش ... -عمو! پرسیدم چی شده؟ بهادر چرا بازداشت شده؟ فروزنده ناخواسته قدمی جلو آمد و دست ارغوان روی گره ربدوشامبرش سنگین شد. الهام اینبار مکث نکرد. وقتی با گام هایی بلند به اتاقش برمیگشت، ادامه داد: منم باهاتون میآم. امیرمنصور کلافه و بی میل به رد عبور او نگاه کرد. الهام در اتاق را بست و او روی صندلی راهرو رها شد. فروزنده ناآرام به سویش رفت. مقابلش ایستاد و بیحاشیه پرسید: چه خبر شده؟ او با نگرانی سر تکان داد و بیربط پرسید: افشان چه تاریخی بلیط داره؟ فروزنده اخم آلود شانه بالا انداخت: نمیدونم. به جای او، ارغوان جواب داد: آخر این هفته از ایران میره. امیرمنصور روی صورتش دست کشید. نفسش را ها کرد و از روی صندلی بلند شد. کمی بعد همراه الهام از پله ها پایین میرفت. ************** شاهین از مانیتور به بهادر نگاه کرد. میتوانست درماندگی و خستگی را در نگاه او ببیند. نگاهی به افسر انداخت و او در اتاق را برایش گشود. شاهین وارد شد و بهادر بیحوصله گفت: سیگار میخوام. شاهین بیتوجه به حرف او، با پرونده ای در دست، مقابلش نشست. به چشم های خمار و بیحال او نگاه کرد و بیمقدمه پرسید: چی میزنی؟ تریاک؟ بهادر پوزخند زد. سرش را به جانب دیگر اتاق چرخاند و با مسخرگی جواب داد: جوجه خروس همسایه واسه من آدم شده. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین نگاهش میکرد و در حالت چهرۀ او هر لحظه الهام را میدید؛وقتی از دست بدنگاهی این مرد به خلوت آن اتاق پناه میبرد، وقتی شب ها میترسید و تا نیمه شب دل به قصه های بی سر و ته او خوش میکرد. هر دو دستش کنار پرونده مشت شد و با سری پایین گفت: مجازات حمله به متهم، چند روز بازداشته و نهایتا یه توبیخ کتبی در پرونده. اما حاضرم این مجازاتو به جون بخرم و بلابی به سرت بیارم که طنازی یادت بره! بهادر باز هم پوزخند زد: نمیتونی ! جرأتشو نداری. داشت عصبی اش میکرد و این را شاهین خوب میدانست. لبهایش را تو کشید و گفت: از سابقه دارا بپرسی بهت میگن؛ خروس بیاد آگاهی تخم میذاره! تو که... با حالی پر تنفر سرش را تکان داد: تو که وزغ هم نیستی! پوزخند بهادر آزاردهنده بود. الهام روی صندلی، نزدیک میز عمویش نشسته بود. عصبی بود. ضرب تند پایش و ترق ترق شکستن بندبند انگشتانش که این را میگفت. به ساعت نگاه کرد. از چهار گذشته بود. از روی صندلی بلند شد و به سوی پنجره رفت. امیرمنصور چشم هایش را مالید. نگران بود؛ یک نگرانی بی دلیل که از لحظۀ خبر اتهام بهادر به جانش چنگ زده و رهایش نمیکرد. گوشی تلفن را برداشت و لحظه ای بعد پرسید: الو... موسوی چی شد؟ الهام به جانب او چرخید و امیرمنصور گوشی را سر جایش گذاشت. همان وقت در اتاق با ضربه ای باز شد و نگاه آن دو به سویش کشیده شد. شاهین بود؛ با پوشه ای که حالا مثل یکی دو ساعت قبل لاغر نبود. نگاهش بی اراده به سوی الهام کشیده شد، اما زود نگاه از او گرفت و جلو آمد. مقابل میز امیرمنصور ایستاد و پا کوبید. امیرمنصور بیحوصله گفت: اگه کار امشبت دلیل محکمی نداشته باشه، یه هفته میفرستمت بازداشت تا یاد بگیری مافوقتو نصفه شبی بیخواب نکنی. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ شاهین پرونده را روی میز او گذاشت و بیتوجه به غرغر سردار، گفت: اعتیاد بهادر فراهانی پاشنۀ آشیلش بود. زود به حرف اومد. نگاهی گذرا به الهام انداخت، اما دوباره خیره در نگاه امیرمنصور ادامه داد: همۀ اعترافاتش ضمیمۀ پرونده‌ست. امیرمنصور با گره ای محکم بین دو ابرو، گوشۀ پرونده را باز کرد و پرسید: اون مرتیکه به چی اعتراف کرده؟ شاهین پلک زد. این لحظه دعا میکرد کاش الهام اینجا نبود. سرش را پایین انداخت و جواب داد: به آتش سوزی عمدی کارگاه بسته بندی زعفران علاء و... الهام با ناباوری سر تکان داد و قدمی عقب رفت. امیرمنصور دستش را روی پرونده مشت کرد. آرواره اش به درد افتاده بود. شاهین اما به ناچار و با صدایی آرام تر ادامه داد: و به اخاذی طولانی مدت از خانم... افشان علامیر! نگاه امیرمنصور با خشم از پرونده کنده شد و بالا آمد. سرش کج شد و با لحنی تند گفت: نمیتونی بدون سند و بر اساس حرف های یک مفنگی پای خواهر منو به کثافت کاری اون مرتیکه باز کنی. من بهت اجازه نمیدم. شاهین با تأسف سر تکان داد. ن گاهش اینبار به الهام طولانی‌تر بود. انگار برای گفتن ادامۀ آن اعترافات تلخ، نیاز به اجازه از این دختر رنج کشیده داشت. لبهایش را با زبان تر کرد و دوباره به سوی امیرمنصور برگشت. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ اینبار به سردی یک مأمور بی احساس و قانونمند جواب داد: بهادر فراهانی شاهد قتل جاوید معتمد بود و همۀ این سالها در مقابل باجی که از خانم افشان میگرفت، سکوت کرد. دهان الهام طعم تلخ خون گرفته بود، از بسکه لبش را زیر دندان فشرده بود. قدم دیگری عقب رفت و به معنای حرفی فکر کرد که از دهان شاهین بیرون بیرون آمده بود. امیرمنصور سرش را آهسته تکان داد، اما بعد با لحنی وحشی و بلند گفت: داری گنده تر از دهنت حرف میزنی سرگرد. موبایلش زنگ میخورد. بیتوجه به آن، ادامه داد: اگه برای حرفی که زدی، سند نداشته باشی، میناب که سهله؛ میفرستمت... عصبی شد. موبایل را به گوشش چسباند و غرید: چی شده کاتبی؟ این وقت شب خواب زده شدی هی زر زر به من زنگ میزنی ؟ سکوت کرد و نگاه نگران شاهین به چشم های او دوخته شد. امیرمنصور یکباره از پشت میز بلند شد و وقتی بی نفس کلاه و کتش را برمیداشت، پرسید: کسی که تماس گرفت، خودشو معرفی نکرد؟ لحظه ای مکث کرد و بعد با چشم های بسته لب زد: حشمت! نام حشمت، وحشت یک روز ابری را به جان الهام ریخت. دست هایش را روی دهانش قفل کرد و چشم هایش را بست. ذهن پریشانش با شدت او را هل میداد به هال خانۀ عمه افشان؛ میان عروسک هایی که انگار هر کدام قصه ای داشتند؛ یک قصۀ تلخ، بدون پایان! ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ چاوش با خنده پرسید: آماده ای؟ الهام هیجان زده سر تکان داد. تیرداد سوی دیگر پوشش کنفی دیوار را گرفته بود. چاوش نگاهش کرد و انگشت های ش را بالا آورد و شمرده: یک... دو... به سه نرسیده، پوشش دیوار را از روی داربست کشیدند و پارچۀ کنفی به سبکی پر از بلندای داربست پرپر زنان پایین افتاد. ارغوان دست هایش را روی لب هایش گذاشت و ناباورانه گفت: خیلی قشنگه. چاوش با لبخندی حقبه جانب جواب داد: شاگرد خودم بوده. تیرداد با عجله از دیوار فاصله گرفت و دوربینش را بالا آورد. امیرمنصور عینکش را روی بینی عقب زد و بدون حرف به (دخترِ پشت پنجره) چشم دوخت. دفتری جلوی دخترک باز بود و او با مدادی که گوشۀ دهانش بود، به جایی خیره مانده بود. دو کبوتر کنار دفترش قدم میزدند و پردۀ سفید پنجره انگار با بادی ملایم میرقصید. فروزنده نفسی کشید و با سستی از ماشین پیاده شد. دو دستش را روی عصایی گذاشت که این اواخر به مدد آن میتوانست راه برود؛ یادگاری تلخی از شوک و بهت شب مرگ افشان! الهام از دور نگاهش کرد و با صدایی بلند و لبخندی نگران پرسید: چطور شده مامانی؟ فروزنده به دو کبوتر جلوی پنجره خیره شد و زمزمه کرد: قشنگه. و بعد زیر لب واگویه کرد: مثل نقاشی های عمه‌ت! و پلک زد. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ افشان را شب بازداشت بهادر، با گلویی کبود روی حلقۀ طناب یافته بودند؛ آنهم وقتی میان عروسک هایش چهارپایه را از زیر پا هل داده بود. حالا مزار یادبود امیروالا در آرامگاه خانوادگی علامیر، خانۀ خواهر دو قلویش بود؛ با همۀ کینه ها و حماقت هایش. فروزنده به ساعت نگاه کرد. وقت مشاوره داشت. باید میرفت مطب دوست روان پزشکش و به قول او، خودش را بیرون میریخت. از هوس خوردن یک ویفر موزی توی خیابان گرفته تا اشک هایی که هر شب بی اراده از چشمانش جاری میشد. امیرمنصور نگاهی به ثریا انداخت و او با ملاحت لبخند زد. امیرمنصور که به سوی مادرش میرفت، نگاه ثریا هم کشیده شد سوی الهام که مقابل دوربین تیرداد با خنده ژست‌های شیطنت آمیز میگرفت. یک وقتی برای گره خوردن دوباره به علامیر، پسرش را فرستاده بود مشهد و آخرِ آن تصمیم، پر زدن آرمان بود به سوی پدرش؛ آن هم وقتی دلش هنوز برای این دختر میرفت. فقط انگار راهش را بلد نبود. دخترها بندۀ محبتند. مثل او که این روزها دلش گرم محبت های مردانۀ امیرمنصور بود، نه مثل الهام که وقت ترس و پشیمانی، کنج بازداشتگاه با کیسه ای سنگین از مادۀ ممنوعۀ کریستال، بارها و بارها به حماقت آن دوستی اعتراف کرده بود. نفسی کشید و دوباره به دختر پشت پنجره زل زد. همنشینی طولانی مدتش با سوسن به انتها رسیده بود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ امیرمنصور با قدم هایی بلند به سوی مادرش میرفت و وقتی از دور صورت چروکیدۀ او را از نظر میگذرانید، فکر کرد این زن پیرِ کدام غصه بود؟ پیرِ آرزوهای سوخته اش کنار مردی مثل اتابک یا غصه دار همیشگی مرگ ناحق امیروالا بود؟ یا شا ید هم مرگ ترسناک افشان پیرش کرده بود؟ بازوی فروزنده را گرفت و او را به سوی ماشین برد. اعترافات بهادر به تلخی دیدن جنازۀ بیجان خواهرش میان عروسک ها بود. امیروالا ، جاوید معتمد را با چاقو زده بود؛ اما نه آنقدر محکم و کاری که یک ضربه اش نفس جاوید را بگیرد. امیروالا را حشمت کنار جنازۀ خونین جاوید گرفته بود و دور از چشم امیروالای بینوا، زیر نگاه پنهانی بهادر فراهانی، افشان خیره به چشمهای مات و وق زدۀ جاوید، بدون اینکه چاقو را در سینۀ او جابه جا کند، فقط عمیق تر فشارش داده بود. جاوید مرده بود، بدون اینکه به عدالت فرصتی دوباره برای دانستن داده شود. جاوید مرده بود و بهای خون او، تباه شدن زندگی یک خواهر و برادر دو قلو بود. امیرمنصور در ماشین را بست و از دور به تیرداد نگاه کرد. بهای خون جاوید، بدنامی تیرداد هم بود و غصه های ناتمام منیژه و تنهایی رنج آور او کنار زنی که درکش از زندگی و ازدواج و مادر شدن، تاب دادن عروسکی کچل روی پاهایش بود. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ نگاه امیرمنصور چرخید آن سوی بوستان و ماشین سیاه شاهین را دید. پسر ممدآقا حالا به حکم او، افسر دایرۀ کشف جرم بود؛ در همین تهران، دور از حکم مأموریتی که او شبی میان دیوانگی امضایش کرده بود. شاهین ماشین را متوقف کرد و خیره به دیواری که نقاشی آن، سورپرایز دختر همسایه بود برای او، از ماشین پیاده شد. دخترک جر زده بود. همۀ خاطرات آن سال‌ها را جمع کرده بود در این نقاشی و گذاشته بود مقابل نگاه او تا هر بار که از کنار این بوستان میگذشت، به یاد دختری می‌افتاد که وقت حل کردن تمرین های حساب و علوم، یادش بود که سهم کبوترها را هم برایشان بریزد. چاوش با دیدن شاهین چشمکی زد و رو به ارغوان گفت: صاحابش اومد. ارغوان خندید و الهام به عقب چرخید. شاهین خیرۀ دیوار بود. نگاهش روی چشم‌های دخترکِ روی دیوار دودو میزد. نفسی کشید و سیاهی چشمش پایین‌تر آمد. دستش را به سوی الهام دراز کرد و او کیفش را روی دوش بالا کشید. رو به چاوش و ارغوان و بقیه خندید و وقتی از آنها دور میشد، با خنده گفت: خب دیگه؛ ما بریم به آقامون برسیم. ارغوان با خنده طعنه زد: شوهرذلیل! الهام نشنید. از کنار سرو و صنوبر که رد میشد بر سرعت گام هایش افزود. شاهین از دور نگاهش میکرد. دختر همسایه انگار برگشته بود به ده سال قبل؛ به روزهایی که دنبال خط واحد خیابان میدوید و هم زمان فرمول های فیزیکش را مرور میکرد. نگاهش دوخته شد به کتانی های الهام. ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ الهام همین بود؛ دختری که او آرزو میکرد هیچ وقت بزرگ نشود و با همین کتانی های قرمز و کولۀ جین، امید شیرین او باشد برای باز کردن در خانه ای که همین اواخر در یکی از خیابان های مرکزی تهران اجاره کرده بودند. یکی دو گام جلو رفت و وقتی الهام هیجان زده، نفس نفس میزد، او بیمکث پیشانی اش را بوسید. الهام خجالت زده خندید و گفت: زشته جلوی عموم. شاهین در ماشین را برای او باز کرد و جواب داد: اینقدر با عموت حساب کتاب دارم دختر مردم! ماشین را دور زد و کنار او نشست. الهام به دیوار اشاره کرد و پرسید: نظرتو نگفتی. شاهین به دیوار آن سوی پارک زل زد. دیدن آن نقاشی پرتش میکرد به سال های مشهد و پاییز و دختری که دلشوره هایش را میان خطوط مشق های بدخطش جا میگذاشت. نفسی کشید و چانۀ الهام را به سوی خود کشید. ساده و کوتاه گفت: ناقصه! الهام ماتش برد و با لحنی مبهوت پرسید: چرا؟ شاهین استارت زد و وقتی آهسته راه می افتاد، جواب داد: آشتیکنون دو تا پنجره داشت. تو یکیشو کشیدی. الهام با خنده گفت: دیوونه! شاهین دست او را گرفت و گفت: فکر نکن فراموش میکنم. -مثلا میخوای چیکار کنی پسر مردم؟ شاهین با لبخندی شیطنت بار جواب داد: ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤⛓🌕🖤 🌕🖤⛓🌕🖤 🖤⛓🌕🖤 ⛓🌕🖤 🌕🖤 🖤 رمـــــان ♡ پسر مردم امشب که مجبورت کرد مدلش بشی، یاد میگیری دیگه هیچ وقت نادیده ش نگیری. -پسر مردم مگه نقاشی بلده؟ -بله. معلومه که بلده. فیلم تایتانیک رو دیدی؟ الهام با خنده جواب داد: با شیدا یواشکی دیدیم. او اخم آلود گفت: دور از چشم من چه کارها که نکردین. -نگو که م یخوای مثل جکِ تایتانیک، نقاشی کنی. -پس چی فکر کردی! -دیوونه. -حالا د یوونه ترم میکنی ! -شاهین. -جونم. از مامانم خبر نداری؟ شاهین با مکث و بی لبخند جواب داد: بیخبر نیستم. حالا دیگه راحت تر میره ملاقات بهادر. از آشتیکنون تا زندون مشهد راهی نیست. -شاهین. -جونم. -انگار یه راه بلند رو دویدم تا به اینجا رسیدم. یه راهی که از کوچه پس کوچه های مشهد شروع شد تا به کوچۀ سپیدار تهرون رسید. -خدا رو شکر به میناب ختم نشد! الهام به خنده افتاد و شاهین پخش را روشن کرد. نغمۀ تهران از سیاوش در ماشین پیچید:
من و تهران 
من ودلشوره های ناتمومش 
من و تهران وبغض آسمونش 
من و تهران، من و افسردگی های همیشه
من ودردی که رو لبهام می شه
من و تهران من و اندوهو آه شعر
من و تهران، من و بارون ماه مهر...
همان وقت تیرداد وقتی به سوی سمندش میرفت، با لبخند حلقۀ سادۀ انگشت دست چپش را بوسید. پایان ❌ڪپۍ‌از‌ࢪمــان‌ممنۅع(حࢪام)❌ 🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓