🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوسیودو♡
نگاه امیرمنصور چرخید آن سوی بوستان و ماشین سیاه شاهین را دید.
پسر ممدآقا حالا به حکم او، افسر دایرۀ کشف جرم بود؛ در همین تهران،
دور از حکم مأموریتی که او شبی میان دیوانگی امضایش کرده بود.
شاهین ماشین را متوقف کرد و خیره به دیواری که نقاشی آن، سورپرایز دختر همسایه بود برای او، از ماشین پیاده شد.
دخترک جر زده بود.
همۀ خاطرات آن سالها را جمع کرده بود در این نقاشی و گذاشته بود مقابل نگاه او تا هر بار که از کنار این بوستان میگذشت، به یاد دختری میافتاد که وقت حل کردن تمرین های حساب و علوم، یادش بود که سهم کبوترها را هم برایشان بریزد.
چاوش با دیدن شاهین چشمکی زد و رو به ارغوان گفت:
صاحابش اومد.
ارغوان خندید و الهام به عقب چرخید.
شاهین خیرۀ دیوار بود.
نگاهش روی چشمهای دخترکِ روی دیوار دودو میزد.
نفسی کشید و سیاهی چشمش پایینتر آمد.
دستش را به سوی الهام دراز کرد و او کیفش را روی دوش بالا کشید.
رو به چاوش و ارغوان و بقیه خندید و وقتی از آنها دور میشد،
با خنده گفت:
خب دیگه؛ ما بریم به آقامون برسیم.
ارغوان با خنده طعنه زد:
شوهرذلیل!
الهام نشنید. از کنار سرو و صنوبر که رد
میشد بر سرعت گام هایش افزود.
شاهین از دور نگاهش میکرد.
دختر همسایه انگار برگشته بود به ده سال قبل؛ به روزهایی که دنبال خط واحد خیابان میدوید و هم زمان فرمول های فیزیکش
را مرور میکرد.
نگاهش دوخته شد به کتانی های الهام.
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓