🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤⛓🌕🖤
🌕🖤⛓🌕🖤
🖤⛓🌕🖤
⛓🌕🖤
🌕🖤
🖤
#بســـــم_ربِّ_العشــــــــــق
رمـــــان #دخـتــر_آبـــان
♡#قسمتششصدوسیوسه♡
الهام همین بود؛ دختری که او آرزو میکرد هیچ وقت بزرگ نشود و با همین کتانی های قرمز و کولۀ جین، امید شیرین او باشد
برای باز کردن در خانه ای که همین اواخر در
یکی از خیابان های مرکزی تهران اجاره کرده بودند.
یکی دو گام جلو رفت و وقتی الهام هیجان زده، نفس نفس میزد، او بیمکث پیشانی اش را بوسید.
الهام خجالت زده خندید و گفت:
زشته جلوی عموم.
شاهین در ماشین را برای او باز کرد و جواب داد:
اینقدر با عموت حساب کتاب دارم دختر مردم!
ماشین را دور زد و کنار او نشست.
الهام به دیوار اشاره کرد و پرسید:
نظرتو نگفتی.
شاهین به دیوار آن سوی پارک زل زد.
دیدن آن نقاشی پرتش میکرد به سال های مشهد و پاییز و دختری که دلشوره هایش را
میان خطوط مشق های بدخطش جا میگذاشت.
نفسی کشید و چانۀ الهام را به سوی خود کشید.
ساده و کوتاه گفت:
ناقصه!
الهام ماتش برد و با لحنی مبهوت پرسید:
چرا؟
شاهین استارت زد و وقتی آهسته راه می افتاد، جواب داد:
آشتیکنون دو تا پنجره داشت. تو یکیشو کشیدی.
الهام با خنده گفت:
دیوونه!
شاهین دست او را گرفت و گفت:
فکر نکن فراموش میکنم.
-مثلا میخوای چیکار کنی پسر مردم؟
شاهین با لبخندی شیطنت بار جواب داد:
❌ڪپۍازࢪمــانممنۅع(حࢪام)❌
🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓🌕🖤⛓